فاجعه مدرسه فیضیه
روز دوم فروردین 1342، مصادف با شهادت امام جعفر صادق(ع) بود و آقایان مراجع به پیشنهاد حضرت امام، عید نوروز آن سال را به خاطر اعتراض به لوایح ششگانه شاه از جمله لایحه تقسیم اراضی او، عزای عمومی اعلام کرده بودند، از این جهت، مجلس عزایی در مدرسه فیضیه و مدرسه حجتیه برقرار بود. مراسم مدرسه حجتیه قبل از ظهر بود و از طرف آقای شریعتمداری منعقد بود. من به همراه دوستان رفتیم و در آن مجلس شرکت کردیم. آقایی در بالای منبر صحبت می کرد، وقتی نشستیم، متوجه شدیم تعدادی از افراد که کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیدهاند در مجلس حضور دارند و یکی دو بار هم صلوات-های بیمورد فرستادند. در این هنگام آقای شیخ غلامرضا زنجانی که از اطرافیان آقای شریعتمداری بود، بلند شد و با شدت و تندی گفت: کسی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 221
حق ندارد شعاری یا صلواتی بدهد و یک مقدار مجلس را آرام و کنترل کرد، کاملاً معلوم بود وضعیت غیر عادی است، این افراد ناشناس در کنار هم نشسته بودند و قصد بر هم زدن مجلس را داشتند. بالاخره مجلس تمام شد و مردم متفرق شدند؛ آن لباس شخصی ها نیز رفتند و در این مجلس درگیری به وجود نیامد.
عصر همین روز، آقای گلپایگانی طبق روال هر سال در مدرسه فیضیه مراسم عزا به مناسبت شهادت امام جعفر صادق(ع) داشت. من آن زمان ازدواج کرده بودم و در منزلی اطراف بیمارستان گلپایگانی سکونت داشتم و با دوستانم آقای شیخ علی ثابتی و آقای موسوی همدانی همسایه بودم. بعد از ظهر با هم به مدرسه فیضیه آمدیم تا در مجلس عزا شرکت کنیم، وارد مدرسه شدیم و در ضلع شمالی به طرف دارالشفا نشستیم؛ متوجه شدیم که تعداد زیادی از همان لباس شخصی ها که پیش از ظهر در حجتیه بودند، در قسمت جلوی پایین کتابخانه کنار هم نشستهاند و تعدادشان هم خیلی بیشتر از قبل از ظهر است. آقای آل طه بالای منبر بود، صحبتش را تمام کرد، از منبر پایین آمد و بعد از آن مرحوم حاج آقای انصاری به بالای منبر رفت، او منبری معروفی بود، حدیث و اخبار زیاد می-خواند و پای منبرش پر از جمعیت می شد. مقداری سخنانش را ادامه داد تا اینکه در وسط صحبت ها، این افراد ناشناس صلوات فرستادند ـ می گفتند یک سرهنگی در میانشان هست، وقتی او اشاره می کند، اینها صلوات میفرستند ـ پس از اندکی باز صلوات فرستادند و مجلس متشنج شد. آقای انصاری برای اینکه مجلس را کنترل کند، گفت: چیزی نیست! دو نفر بر سر سیگار با هم دعوا
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 222
کردند، باز منبرش را ادامه داد، ولی آنها دوباره دعوای ساختگی به راه انداختند، بعد یک نفرشان بلند شد که میکرفون را از جلوی آقای انصاری بردارد. مرحوم آقای انصاری فوری از بالای آن گرفت و مانع شد و همینطور به صحبت هایش ادامه داد و مجلس را در دست گرفت و فوری به پایان رساند.
وقتی مردم می خواستند متفرق شوند، ناگهان این افراد ناشناس به طرف مردم و طلاب حملهور شدند و آنها را کتک زدند. بعضی ها خودشان چوب و چماق داشتند، بعضی ها هم به داخل باغچه پریدند، شاخه های درختان را شکستند و برای خود چوبدستی درست کردند و با آن به جان طلاب افتادند.
آقای گلپایگانی جلوی حجره جنب زیر کتابخانه نشسته بود. آقای انصاری هم به ایشان ملحق شدند و با هم در داخل حجره قرار گرفتند؛ البته به اصرار اطرافیان به آنجا رفتند. درگیری همینطور ادامه داشت، در طبقه بالا نردههای قسمت آخر به شکل مشبک بود؛ طلبه ها برای اینکه از خود دفاع کنند اینها را خراب کردند و با آجرهای آن به سمت کماندوهای شاه حملهور شدند و تا حدودی آنها را به عقب راندند. حتی سر یکی از آنها شکست و خیلی حالش وخیم بود.
در همین حال دیدم آقای شیخ علی طاهری لر ـ که قبلاً گفتم در ماجرای فدائیان اسلام با آنها درگیر بود ـ جلوی آقای گلپایگانی ایستاده و کاملاً از ایشان حمایت میکند و مانع می-شود که آسیبی به ایشان برسد. مردی قوی هیکل بود و آستین ها را هم بالا زده بود.
تا این لحظه من در مدرسه بودم، طلبه هایی که با آجر به دفاع
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 223
میپرداختند کاملاً از بالا بر اینها تسلط داشتند، به طوری که بسیاری از کماندوها پا به فرار گذاشتند، ولی چند لحظه بعد نیروهای کمکی به مدرسه سرازیر شدند، بسیاری از طلاب را گرفتند و اسیر کردند. به مرحوم آقای گلپایگانی اهانت و جسارت کردند و مدرسه را کاملاً در محاصره گرفتند. از توالت مدرسه فیضیه دری به سمت رودخانه بود که مأموران رژیم از آن خبر نداشتند، ما چند نفر از آن در خارج شدیم و به عبارتی از دست آنها فرار کردیم. با آقای ثابتی به سمت منزل می آمدیم که ناگهان صدای تیراندازی شروع شد؛ تا آن موقع درگیری تن به تن بود، بعد تیراندازی هم آغاز شد، البته اغلب هوایی بود. آقای موسوی همدانی که هنگام رفتن به مدرسه با هم بودیم، هنگام درگیری از ما جدا شد و در مدرسه بالای تانکر آب مخفی شده و آنجا مانده بود و آقای هاشمی، پدرزن آقای ثابتی هم با او همراه بود. او می گفت: مأموران شاه که مسلح بودند از پشت بام مغازه های اطراف بالا رفتند و از آنجا هم فیضیه را در محاصره کامل قرار دادند و به سمت طلابی که در طبقه دوم بودند موضع گرفتند و تهدید کردند. بعد در پی تعقیب و دستگیری طلاب وارد تمامی حجره ها شده و اسباب و وسایل و کتاب های آنها را بیرون ریخته و غارت می کردند، حتی حرمت قرآن، نهج البلاغه و مفاتیح را هم نگه نمی داشتند. بالاخره آقای موسوی و آقای هاشمی هم از مدرسه خارج شده و خودشان را به منزل رسانده بودند.
فردا که دوباره به مدرسه آمدیم تا ببینیم چه خبر است، دیدیم خیلی بیشرمی کردهاند. کتاب های قرآن و مفاتیح در سطح حیاط مدرسه پراکنده است. عمامه، نعلین، همینطور روی هم ریخته شده است. وضع
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 224
مدرسه هولناک بود. در همان روز من از طریق بعضی دوستان که به منزل امام رفته بودند، باخبر شدم وقتی ایشان از غائله فیضیه باخبر می شوند، چند بار بلند می شوند تا بیایند به مدرسه و می فرمایند: در حالی که بچههای مرا در مدرسه می زنند، چرا من در منزل بنشینم؟! ولی اطرافیان و نزدیکان با خواهش و التماس از این کار مانع می شوند. بعضی ها نیز از ترس اینکه مأموران به منزل امام هجوم می آورند، در منزل را از پشت بسته بودند؛ امام پرخاش و تندی کرده و دستور می دهند حتماً باید در منزل باز نگه داشته شود.
یکی دو روز بعد من به طرف منزل امام می رفتم تا ببینم آنجا چه خبر است. در میان راه دیدم حضرت امام با جمعی از طلاب و مردم به قصد بازدید از مدرسه فیضیه می آیند. به ایشان ملحق شدم، ایشان از همان در و دالان آستانه وارد فیضیه شدند، جلوی یکی از حجره های سمت چپ نشستند؛ آقای خلخالی در آنجا صحبت کرد و از جنایتهای کماندوهای شاه و مظلومیت طلاب کتک خورده گفت، امام هم دستمالشان را بیرون آورده بود، مرتب اشک می ریختند و گریه میکردند.
غائله مدرسه فیضیه خیلی صدا کرد و همه جای کشور را فرا گرفت، خیلی هم با مبالغه مطرح می-شد. همینطور دهان به دهان می گشت و هر کسی یک چیزی اضافه می کرد. مثلاً می گفتند چهار صد نفر طلبه را کشتند در حالی که یک نفر بیشتر کشته نشده بود، بلکه زخمی و مجروح بودند، حتی بعضی ها را هم از طبقه دوم به پایین پرت کردند. عده ای را هم از سمت ساحلی به رودخانه انداخته بودند، اما من اینها را شنیدم و خودم ندیدم. علاوه بر طلاب مردم عادی هم کتک خوردند، چند نفر از علمای
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 225
بزرگ و پیرمرد نیز در آنجا بودند، یکی آقای شیخ محمود علمی بود که سال ها متولی مدرسه فیضیه و دارالشفا بود و آقای بروجردی ایشان را منصوب کرده بودند، روحانی دائم الذکری بود. یادم هست روزی امام در درسشان از او نام بردند و فرمودند: ایشان در هر روز از ماه رمضان یک ختم قرآن می کند، او را هم کتک زده و از مدرسه بیرون انداخته بودند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 226