شوخطبعی های آقا مصطفی
همان طور که گفتم حضرت امام در زندگی شخصی خیلی شیکپوش و مرتب و منظم بودند. از مقدسبازی احتراز داشتند. با اینکه در اوج اخلاق و عرفان بودند ولی معمولی زندگی می کردند، اصلاً ندیدیم تسبیح به دست بگیرند، در عین حال که دائم الذکر بودند. در منزل نسبت به فرزندان سخت نمی گرفتند که مثلاً باید سرت را بتراشی و از قبیل این چیزها که در آن زمان متداول بود. من نیز این رگه ها را داشتم و روش امام را می پسندیدم. روزی یکی از دوستانم مرا به زور به مدرسه فیضیه برد تا سرم را با تیغ بتراشد و چون عادت نداشتم، این تیغ از چند جا
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 182
سرم را برید و خونی کرد. بعد مرا لب حوض برد و سرم را شستم، میگفت: ببین چقدر خوب شدی! فقط همان یک بار این کار را کردم، ولی حضرت امام هرگز از این مقدسبازیها نداشت.
حاج آقا مصطفی ـ پسر بزرگ امام که با ما تقریباً هم سن و سال و شاید هم یکی، دو سال کوچک تر بود ـ خیلی پرجنب و جوش بود و یک لحظه آرام نداشت، بسیار هم خوشمشرب و شوخ طبع بود. گاهی شوخی های خیلی خوشمزهای داشت و سر به سر بعضی افراد میگذاشت، البته با رعایت کامل موازین شرعی که به حد افراط و اذیت و آزار نمی رسید.
ظاهراً در همان ایام نوجوانی آقا مصطفی، به حضرت امام گفته بودند که این آقا مصطفای شما خیلی شیطنت می کند! امام فرموده بود: هنوز به خودم نرسیده است. معلوم بود که خود آقا هم در نوجوانی اینگونه بوده است. ایامی که هنوز آقا مصطفی عمامه نگذاشته بود، یک پالتوی بلند می پوشید و حدود شانزده، هفده سالش بود. حضرت امام دستش را میگرفت و با هم در نماز ظهر و عصر آقای زنجانی در مدرسه فیضیه شرکت می کردند. امام صف جلو می ایستاد و معمولاً آقا مصطفی در صفهای آخر بود. وسط نماز قصد فرادا می کرد؛ یعنی فقط یکی دو رکعت با جماعت می خواند، بقیه را خودش ادامه می داد و زود تمام میکرد. آقا مصطفی حوصله این کارها را نداشت، میرفت مدرسه فیضیه و دارالشفا را زیر و رو میکرد، همان شیطنتها و بازیگوشیها را انجام میداد و امور درسی و بحثی را نیز دنبال میکرد.
وقتی هم که نماز آقای زنجانی تمام می شد و حضرت امام
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 183
میخواستند به منزل برگردند، می دیدند آقا مصطفی نیست، صدا میکردند: مصطفی، مصطفی! ناگهان آقا مصطفی از حیاط مدرسه دارالشفا پیدایش می شد و می آمد، سپس حضرت امام مانند یک دوست، دست مصطفی را می گرفت و با هم به منزل باز می گشتند. مدتی با هم در درس مرحوم آقای صدوقی یزدی شرکت میکردیم. همچنین در درس آقای شیخ عبدالجواد اصفهانی با هم بودیم، بعد من به درس آقای مجاهدی رفتم، او چند جلسهای آمد و دیگر نیامد. او در درس ابوالزوجهاش مرحوم آقای حائری و همچنین درس خارج مرحوم آقای بروجردی حاضر میشد. مرحوم حاج آقا مصطفی از نظر هوش و استعداد واقعاً فوق العاده بود. گاهی میگفت: پدرم به من میگوید: هر چه قدر میخواهی تفریح و شادی بکن ولی درس و بحث را خوب بخوان. خودش به من گفت: من از غروب چهارشنبه تا صبح شنبه، طلبه نیستم، یعنی اصلاً کتاب باز نمیکنم.
آنطور که ما شنیدیم، حضرت امام در بچگی و جوانی خیلی زبر و زرنگ و چابک بودند. آقای شیخ فضل الله همدانی در قم ـ که حدود بیست سال از امام بزرگ تر بود و خیلی هم به امام علاقه داشت، از زمان مرحوم حاج شیخ در حوزه بود و از جوانی با امام ارتباط داشت ـ گاهی خاطرات جالبی از امام نقل می کرد. یک بار می گفت: آن زمان طلبه کم بود و حجره های مدرسه فیضیه و دارالشفا اغلب خالی بود، دکان دارهای اطراف حرم این حجرههای خالی را انبار اجناس خود کرده بودند و در بعضی از آنها هم دراویش و تریاکی ها ساکن شده بودند. او می گفت: بعد که طلبه ها زیاد شدند و حجره ها نیاز شد، کسانی که حجره ها را
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 184
غصب کرده بودند، آنها خالی نمیکردند و هیچ کس نیز حریف اینها نمی شد. شیخ فضل الله می گفت: یک روز در حیاط مدرسه نشسته بودیم که حاج آقا روح الله وارد شد، سؤال کرد اینها چهکاره هستند و اینجا چه کار میکنند؟ گفته شد که می گویند ما از اینجا نمی رویم. یک دفعه ایشان فرمود: نمی روند، نمی روند! با صدای بلند چند نفر از طلبه ها را صدا زد و بعد عبایش را کنار گذاشت، رفت در حجره ها را باز کرد و تمام اجناس و اثاثیه های آنها را بیرون ریخت؛ حجره ها را یکی یکی تحویل طلبه هایی داد که حجره نداشتند و این معضل را که مدت طولانی بود گریبانگیر حوزه شده بود در عرض چند لحظه برطرف کرد. این قضیه مربوط به ایامی بود که مدرسه فیضیه و دارالشفا مدیر و متولی نداشت. بعد که حوزه سر و سامان گرفت، برای مدارس مدیر و خادم مشخص شد.
حضرت امام از همان جوانی زیر بار حرف زور نمی رفتند و بعدها این روحیه با تهذیب و تزکیه در هم آمیخته شد، آن گاه سر از آنجا درآورد که دیدیم شاه و آمریکا را سر جایشان نشاند.
در مورد ویژگیهای شخصیتی حاج آقا مصطفی باید عرض کنم که ایشان همچون پدرش، مردی شجاع و بسیار نترس بودند. روحیهای قوی، محکم و استوار داشتند. آن روز که حضرت امام را دستگیر کردند وقتی حاج آقا مصطفی را دیدیم و از ماجرا پرسیدیم، در حالی که همه ناراحت و نگران بودیم، ایشان با همان حالت شوخی و در عین حال مصمم و جدی، ما را خنداندند و به آینده امیدوار کردند، گویا که اصلاً اتفاقی نیفتاده است. از این طرز برخوردهای ایشان ما هم روحیه
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 185
میگرفتیم. ما به ایشان خیلی اعتقاد داشتیم و امیدوار بودیم که بعدها جای پدر را پر کند. ایشان از نظر علم، آگاهی، شجاعت و مردمداری همانند پدرش بود. کتابهایی که اخیراً از ایشان به چاپ رسیده است، بهترین شاهد بر این مطلب است. با مطالعه آنها درمییابیم که این شخص حقیقتاً مرد بزرگی بود و از همه جهت شبیه امام بود.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 186