آقای بروجردی و فدائیان اسلام
گروه فدائیان اسلام اگرچه تعدادشان اندک بود ولی جوانانی پراحساس و باجربزه به شمار می آمدند و رهبر و بزرگشان هم مرحوم شهید نواب صفوی بود. او مدتی در نجف مانده و در آنجا تحصیل کرده بود، تحصیلاتش در سطح بالا نبود ولی به هر حال تحصیلکرده نجف به حساب می آمد. وقتی به ایران آمد در تهران ساکن شد و از آنجا شروع به فعالیت سیاسی کرد، ظاهراً خودش هم اهل تهران بود.
در آن زمان فسق و فجور به صورت علنی و آشکار انجام می گرفت. کارهای خلاف شرع و ضد دینی در سطح دستگاه شاه و دولتمردان بیشتر و چشمگیر بود و به گونه ای بود که برای یک جوان متعصب و غیرتی، مشاهده کردن آنها سنگین و غیرقابل تحمل می شد. در چنین فضایی، نواب صفوی تعدادی از جوانان مذهبی را جمع کرد و مبارزات خود را شروع نمود. در قم، اخوان واحدی ها بودند؛ سید عبدالحسین واحدی که با هم سلام و علیکی داشتیم و مدتی نیز کتاب سیوطی را مباحثه کردیم یکی از آنها بود. یک حجره خیلی کوچکی در مدرسه دارالشفا داشت و جوانی پرجنب و جوش بود. اینها چند برادر بودند، زادگاهشان کرمانشاه است، ولی اغلب در تهران سکونت داشتند. گروه فدائیان اسلام با اینکه جمعیت اندکی بودند ولی کارهای بزرگی انجام
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 140
می دادند. در مدت کوتاهی افرادی مثل هژیر، رزم آرا و کسروی را از بین بردند که از شخصیتهای بزرگ حساب میشدند. رزمآرا را در موقعیتی هدف قرار دادند که خیلی سخت بود، در مسجد شاه تهران که الآن به مسجد امام معروف است. در آنجا برای مرحوم فیض قمی مجلس ختم برگزار بود؛ آقای قمی از شاگردان آخوند خراسانی بود و مرجعیت هم داشت. در قم و تهران و جاهای دیگر مجلس بزرگداشت برای ایشان می گرفتند که یکی از آنها هم در مسجد شاه تهران بود. رزم آرا که نخستوزیر وقت بود نیز در این مجلس حضور پیدا کرد. در این حال آقای فلسفی هم بالای منبر مشغول سخنرانی بود. وقتی فدائیان اسلام عملیات خود را انجام دادند، ظاهراً آقای فلسفی خوشش نیامده بود و با تعجب گفته بود: مسجد و ترور!!! به هر حال با این کارها رعب و ترس را در دل سلطنتی ها و دولتی ها ایجاد کرده بودند.
وقتی شاه می خواست جنازه پدرش را به قم بیاورد و در اینجا دفن کند، فدائیان اسلام تلاش کردند، تهدید کردند، سر و صدا به راه انداختند و رعب و وحشتی ایجاد نمودند که آنها احساس خطر کردند و جنازه را نیاوردند؛ چون می دانستند اینها به گفته های خود عمل می کنند و از کسی هم ترس ندارند. دستگاه واقعاً از آنها می ترسید.
رابطه فدائیان اسلام با آقای کاشانی کاملاً خوب بود؛ یعنی طوری بود که آقای کاشانی فعالیت های اینها را میپسندید و آنها را زیر بال میگرفت. فدائیان نیز در اوایل خیلی سرسپردگی به آقای کاشانی داشتند. مرحوم آقای سید محمدتقی خوانساری هم چون مردی مبارز و انقلابی بودند مثل اینکه از اینها بدشان نمی آمد؛ فدائیان به منزل ایشان و
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 141
همچنین منزل آقای صدر رفت و آمد داشتند.
من سخنرانی آقای نواب را فقط یکی دو بار در مدرسه فیضیه دیدم. یک بار وقتی به قم آمده بود، دو شب در مدرسه فیضیه سخنرانی داشت. من هم که در مدرسه حجره داشتم در سخنرانی او حاضر بودم، او سید پرحرارتی بود؛ هنگام صحبت آستین هایش را بالا زده بود، حرکات مخصوص خودش را داشت و همانند یک آتش بود، خیلی آدم عجیبی بود، همه حرف هایی هم که می زد، صحیح بود و هیچ اشکالی نداشت.
به نظر من همه آقایان هم حرف های او را قبول داشتند؛ از این جهت هیچ اشکالی در او و سخنانش نبود، الا اینکه می گفتند فعلاً مصلحت نیست این حرف ها گفته شود، چون سبب می شود لطمات و صدماتی به حوزه و روحانیت وارد شود و شاه لج می کند و دست به یک سری کارهای تند می زند و حوزه را به توپ می بندد. در هر صورت مرکز فعالیت فدائیان اسلام در قم، مدرسه فیضیه بود. سنگ بزرگی در مدرسه فیضیه است که ما به آن «سنگ شعار و سنگ انقلاب» می گوییم ـ سابقاً در کنار حوض بود ولی اخیراً بعد از تعمیرات مدرسه، آن را به ضلع جنوبی مدرسه کنار باغچه به طرف صحن انتقال دادند ـ هنوز هم هست و سنگ مبارکی هم است. سخنرانیهای بسیاری از مخالفین و موافقین فدائیان اسلام و همچنین خیلی از سخنرانیهای دوران انقلاب بر بالای آن انجام گرفته است.
برای نمونه بین الصلاتین یا بعد از نماز، آقای واحدی یا آقای تقوی و چند نفر دیگر که اغلب هم سید بودند، می آمدند بالای سنگ و شروع به صحبت می کردند و یا به تعبیر بعضی ها شلوغ می کردند، گاهی تعابیر
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 142
تندی هم به کار می بردند. مثلاً آقای واحدی در بالای سنگ یک دفعه داد می کشید، دست هایش را بلند می کرد و خیلی پر جوش و خروش، خطاب به علما می گفت: ای زنصفتهایی که در سردابهای خود نشستهاید! به داد اسلام برسید، اسلام دارد از بین می رود. یک بار خودم دیدم که حدود هفت هشت دقیقه اینگونه تند به صحبت هایش ادامه داد. ولی این را تأکیداً عرض بکنم، خود آقای نواب این تندی ها را نداشتند و ما اصلاً از این موارد از او سراغ نداریم.
یکی از رفقای بنده، آقای سیدعباس همدانی است. او هم مثل من پیر شده است و شاید از من هم پیرتر است. او برای من نقل می کرد: در آن ایام یک روز دیدم، جمعیت فدائیان اسلام در حالی که آقای واحدی در جلوشان است به طرف منزل آقای صدر در حرکت هستند. جمعیت حدود چهل پنجاه نفر می شدند. من هم به آنها ملحق شدم، وارد منزل آقای صدر شدیم، پس از اندکی آقای صدر از اندرونی تشریف آوردند. مقداری آقای واحدی صحبت کرد ـ همانطور با حرارت سخن میگفت ـ بعد آقای صدر صحبت کرد، ایشان خیلی خلیق و مهربان بود و اصلاً عصبانی نمی شد، مرتب می فرمود: آقای واحدی! آقای واحدی! توجه بکنید! من یک حرفی دارم؛ شما میبینید من که از کوچه عبور می کنم آن آقای بقال بلند می شود و دست به سینه برای من تعظیم می کند، آن میخواهد فقط ماست و پنیرش را بفروشد. من اگر او را به مبارزه دعوت بکنم هرگز گوش به فرمان من نخواهد داد که هیچ، آن احترام قبلی را هم از من دریغ خواهد نمود. منظور ایشان این بود که حرف های فدائیان اسلام و شما را قبول دارم ولی الآن وقت این حرف ها نیست، مردم هنوز
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 143
ظرفیت این حرف ها را ندارند.
عمده تلاش و کوشش فدائیان اسلام این بود که مراجع و بزرگان حوزه را با خود همراه کنند و آنها را به میدان مبارزه بکشند؛ چون میدانستند مردم با حرف های آنها حرکت نمی کنند، برای اینکه آنها همه جوان بودند و از نظر علمی اغلب در سطح پایین قرار داشتند ـ خودِ نواب را نمی دانم در چه حدی بود ـ به همین خاطر مرتب به سراغ مراجع و بزرگان می رفتند. منزل آقای صدر و آقای خوانساری که مشکلی نداشت، هر وقت اینها میخواستند آزادانه می رفتند و حرفهایشان را می زدند، یک مقدار درد دل می کردند و عقده هایشان خالی می شد؛ ولی منزل و بیت آقای بروجردی به این راحتی نبود، بایستی قبلاً وقت می گرفتند و هماهنگ می کردند. به علاوه در آنجا بعضی افرادی بودند که مخالف سرسخت اینگونه مسائل بودند و این امر، ارتباط و تماس فدائیان اسلام با آقای بروجردی را دشوار کرده بود. از سوی دیگر اگر هم کاری از دست آقای صدر و آقای خوانساری برمی آمد، آن دو بزرگوار به احترام آقای بروجردی نمی توانستند اقدامی بکنند، چون به هر حال رئیس و بزرگ حوزه آقای بروجردی بودند. همان طوری که حضرت امام نیز مادامی که آقای بروجردی در قید حیات بودند، در اینگونه مسائل دخالت نمی کردند و فقط تدریس داشتند.
در هر صورت عمده مشکل فدائیان اسلام در قم، بیت مرحوم آقای بروجردی بود. بایستی آنها به نحوی با این موضوع کنار می آمدند. مرحوم آقای بروجردی ـ همان طوری که قبلاً در مورد آقای کاشانی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 144
گفتم ـ از قبل ذهنیتی داشتند و مبارزه و قیام را مصلحت نمی دانستند. البته این اختصاص به آقای بروجردی نداشت، فضای عمومی حوزه اینگونه بود؛ می گفتند اگر هرج و مرج شد و کشور به هم ریخت ما نمی توانیم آن را اداره بکنیم. البته به نظر من این حرف صحیحی بود. ما نباید انقلاب حضرت امام را که همه طلسم ها و موانع را شکست و بعد هم کشور را به خوبی اداره کرد، با آن دوران مقایسه کنیم. آن ایام این زمینه ها نبود و مردم به این حد از رشد و آگاهی و فداکاری نرسیده بودند.
بدین ترتیب شور و احساسات جوانی و انقلابی فدائیان اسلام از یک طرف و عدم اعتنای بیت آقای بروجردی به درخواستها و توقعات آنها از سوی دیگر، روز به روز باعث گسترش تنش ها و درگیری های لفظی شد. آنها بهطور مرتب می آمدند در مدرسه فیضیه، مجلس میگرفتند و حرف های تند می زدند. مثلاً یک دفعه می دیدیم آقای واحدی از کنار باغچه یا لب حوض بلند میشد ـ خیلی هم زود جوش می آورد، گویا اختیار به دست خودش نبود ـ و دوباره از همان حرف های تند، گوشه و کنایه دار مطرح می کرد. اگرچه خطابش عموم بود ولی مصداق بارز صحبت هایش را همه می دانستند که شخص آقای بروجردی است. طبیعی بود که اینگونه حرکتها، اوضاع حوزه را به هم می ریخت و گاهی درس ها را مختل میکرد.
یادم هست یک شب در مدرسه دارالشفا، در حجره دوستم آقای سید محسن هزاوهای همدانی بودم ـ او هم اکنون در مسجدی در تهران (بالاتر از حسینیه ارشاد) امام جماعت است و سید پرکار و فعالی هم
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 145
هست ـ آن شب چون هوا خیلی گرم بود و پشه ها نیز اذیت می کردند، به پشت بام حجره او رفتیم تا استراحت بکنیم. تازه میخواستیم بخوابیم که ناگهان متوجه شدیم آقای واحدی با چند نفر از دوستانش آمدند و وارد حجره آقای سعیدی خراسانی شدند. این آقا غیر از آن شهید سعیدی خراسانی معروف بود و از اعضای فعال فدائیان اسلام به شمار می آمد.
چون هوا گرم بود، آنها هم به پشت بام آمدند و بساط شام پهن کردند و مشغول خوردن شام شدند. بعد از صرف شام دراز کشیدند که بخوابند ولی در همان حالت درازکش با هم صحبت می کردند و ما صدای آنها را به خوبی می شنیدیم، چون فاصله ما خیلی نزدیک به هم بود. آقای سعیدی آنها را نصیحت می کرد و می گفت: شما این قدر با آقای بروجردی درگیر نشوید، ایشان مرجعیتش ریشه دار و محکم است، شما نمی توانید با ایشان مبارزه کنید. یکی از آنها برگشت و گفت: حالا ما مبارزه می کنیم، زمینش هم می زنیم و شما آن روز می فهمید که میتوانیم.
این تعبیراتی بود که بعضی از اینها به کار می بردند و ما وقتی میشنیدیم خیلی ناراحت میشدیم. این برنامهها ادامه داشت. شبهای تحصیلی که طلبه ها مشغول درس و بحث بودند، ناگهان چند نفر از فدائیان وارد مدرسه میشدند و بحث و گفتگو شروع می شد. یک عده از آقای بروجردی دفاع می کردند، عده ای مدافع فدائیان می شدند، دوباره درس و بحث و مطالعه از هم پاشیده می شد.
وقتی این خبرها به آقای بروجردی می رسید ایشان به عنوان رئیس
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 146
حوزه خیلی ناراحت می شدند. چون به هر حال مسئول تأمین امنیت و آرامش حوزه بودند. با فرا رسیدن ایام تعطیلی تابستان، آخرین روز درسی که فردای آن حوزه تعطیل میشد، آقای بروجردی صحبت کردند و فرمودند: در حوزه چه خبر است؟ اینها که آرامش حوزه را به هم می زنند، چه کسانی هستند؟ چه می خواهند؟ من خود در جلسه بودم و با گوش هایم این سخنان را می شنیدم. بعد فرمودند: اینها که با من دشمنی می کنند در واقع دشمن امام زمان(عج) هستند. خیلی تند شدند.
پس از اینکه فرمایشات آقا تمام شد، درشکه آمد و ایشان روانه منزل شدند و ما هم به مدرسه فیضیه آمدیم. حجره من در فیضیه زیر ساعت صحن کوچک در طبقه دوم قرار داشت که آفتاب هم نمی خورد. زیر حجره من در طبقه اول، دو حجره کوچک بود که در آن چند نفر از طلبه های لرستانی ساکن بودند، یکی از آنها آقای شیخ علی طاهری خرم آبادی معروف به شیخ علی لر بود. از چند روز قبل می دیدم رفت و آمدهایی به آنجا می شود ولی این دفعه دیدم تعدادی چوب و چماق به عنوان اسلحه سرد تهیه کردند تا بچه های فدائیان اسلام را سرکوب کنند. یک آقای دیگر که از پهلوانان قم بود و به او «شاه محمود» می گفتند ـ سید و آدم خوبی بود و چند نفر مرید و نوچه داشت، یک شال سبز داشت و قوی هیکل نیز بود ـ با مریدانش در سرکوب فدائیان، با دسته شیخ علی لر همکاری می کردند. شب ها میآمدند زیر حجره ما و جلوی حجره شیخ علی، زیلو می انداختند. شامشان را در آنجا میخوردند و شب نیز همان جا می خوابیدند و در
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 147
واقع می خواستند جلوی فعالیت فدائیان را بگیرند. آنها (فدائیان) نیز دستبردار نبودند؛ به همین خاطر گاهی درگیری ها و کتککاری هایی انجام می گرفت.
خودم یک بار دیدم آقای شیخ علی لر، آقای واحدی را کتک زد. علاوه بر مدرسه فیضیه گاهی این درگیری ها در نماز آقای خوانساری یا در نماز آقای سید احمد زنجانی اتفاق می-افتاد و نمازگزاران وحشت میکردند و پراکنده می شدند. بالاخره اینها را یکی پس از دیگری دستگیر کردند و به شهربانی بردند. بعد به تهران منتقل شدند و در نهایت متأسفانه ماجرای اعدام اینها پیش آمد. اغلب سران فدائیان اسلام اعدام شدند و باقیمانده این گروه هم پراکنده شدند و این ماجرا هم به این صورت ختم شد.
البته آقای کاشانی مادامی که قدرت داشت از اینها حمایت می کرد. بسیاری از این افراد را که اغلب سید و معمم بودند، به تهران برد و به هر کدام یک مسجد داد و در آنجا امام جماعت شدند. یکی از آنها آقای سید موسی عرب بود، دیگران نیز بودند. ولی چون شخصیت های سطح بالا از اینها پشتیبانی نکردند و شاه هم که دید دستش برای اعدام اینها باز است، فوری اقدام کرد.
در آخر می خواهم عرض کنم، جوانان فدائیان اسلام انصافاً آدم های خوب، با صفا، غیرتی و متدین بودند. هیچ حرفی در این نیست، ولی سیاست و راهی که انتخاب کرده بودند، نمی توانیم بگوییم که صحیح بود. اینها جوانهای مؤمن، دارای تعصب دینی و مذهبی بودند، اهدافشان الهی بود، اصلاً دنبال پست و مقام و ریاست هم نبودند، فقط
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 148
به خاطر مبارزه با فساد قیام کرده بودند و آدم های شجاع و نترسی هم بودند، ولی راه و روشی که انتخاب کرده بودند، درست نبود. مثلاً به آقای بروجردی خیلی جسارت و اهانت می کردند و مرجعیت ایشان را قبول نداشتند.
معلوم است که این روش انسان را به هدف نمی رساند. به نظر من اگر جوانی نمیکردند و پخته تر حرکت می نمودند، موفق تر بودند. همین جوانی و بیتجربگی و تندروی باعث شد که نتوانستند آقای بروجردی را نگه دارند و از قدرت ایشان به نفع آرمان های خود کمک بگیرند؛ بلکه برعکس علیه او شدند و عوض اینکه با دشمن اصلی خود که شاه بود مبارزه کنند و تمام نیروهای خود را بر ضد او بسیج نمایند، در داخل جبهه خودی به زد و خورد پرداختند، دشمن نیز همین را می خواست. اینها به آقای بروجردی می گفتند، چرا بر علیه شاه حرف نمی زند، دیگر اوضاع و شرایط را در نظر نمی گرفتند. به نظر من مهم ترین اشکال فدائیان اسلام، همان جوانی شان بود. معلوم است کسی که چوب و چماق به دست بگیرد و به شخصیتی مثل آقای بروجردی حمله و جسارت کند هرگز موفق نمی شود؛ خود اهانت کردن به بزرگ ترها، توفیقات را از انسان سلب می کند. البته شاید یکی دو نفر در بیت آقای بروجردی نیز بودند که آب را گلآلود می کردند، ولی می توانم بگویم که اینها (برخورد افراد بیت) هیچ ربطی به ایشان نداشت. واقعیت هم همین بود؛ چون تا به حال ایشان ریاست به این شکل نکرده بودند. وقتی شیطان در بهشت حضرت آدم و حوا علیهما السلام را گول زد، قرآن می-فرماید:
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 149
فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشّیْطَانُ، بعد می فرماید: وَقَاسَمَهُمَا إنّی لَکُمَا لَمِنَ النّاصِحِینَ؛ یعنی شیطان قسم خورد که من می خواهم شما را نصیحت بکنم، نمی-خواهم کلاه سرتان بگذارم. در بعضی تفاسیر نوشتهاند که آدم و حوا هرگز تصور نمی کردند که موجودی پیدا بشود و به خدا، قسم دروغ بخورد؛ چون تجربه نداشتند و اولین بارشان بود، گول خوردند و حرف شیطان را باور کردند. مرحوم آقای بروجردی هم یک انسان پاک، شریف و باعظمتی بودند و چون خودشان پاک بودند، خیال می کردند همه نیز مثل خودشان هستند، تصور نمی کردند آدمی که لباس روحانی پوشیده و سهم امام زمان را مصرف می-کند، خبرهای دروغ یا خلاف واقع به ایشان بگوید.
معروف است که به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری گفته بودند، فلان طلبه دزدی کرده است. حاج شیخ فرموده بودند: طلبه که دزدی نمی کند، او دزد بوده که لباس طلبه را دزدیده و به تن کرده است. بنابراین گاهی این مسائل در اطراف بعضی مراجع واقع می-شود، در نجف و در جاهای دیگر هم بوده است. حتی در بعضی موارد قدرت های خارجی، جهت ایجاد تفرقه و درگیری عوامل نفوذی در بیوت آقایان داشتهاند.
منظور این است که این خطرات برای آقایان فعلی هم هست، آنها باید بدانند در اطرافشان چه خبر است، چه کسی می آید، چه کسی میرود؟
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 150
در مورد خادم آقای بروجردی (مرحوم حاج احمد) باید بگویم او رئیس و محور بیت آقا بود. آدم مدیر و مدبری هم بود، بسیار زحمت می کشید، خدمت می کرد و مورد اعتماد آقا نیز بود. ولی بالاخره وقتی یکی رئیس شد و مسئولیت قبول کرد، همه را که نمی تواند، راضی نگه دارد و تعدادی حتماً ناراضی خواهند شد. ولی در هر صورت حاج احمد بیت را اداره می-کرد و آدم منظم و قاطعی بود. گاهی آقای بروجردی او را به عنوان نماینده از جانب خود می-فرستادند. او با رجال سیاسی و دولتی در تهران دیدار می کرد و پیام آقا را به آنها می رساند و حرف های آنها را به آقا منتقل می کرد. در یک مورد رفته بود تا با یکی از وزرا دیدار کند؛ چون آن وزیر سر وقت مقرر نیامده بود، حاج احمد به عنوان اعتراض بلند شده و از آنجا به قم بازگشته بود. آن وزیر یا مسئول از این موضوع ناراحت و نگران شده و عذرخواهی کرده بود؛ یعنی حاج احمد فردی بود که آنها هم از وی حساب میبردند.
مرحوم آقای بروجردی هر وقت با وزرا و دولت کار داشت، حاج احمد را میفرستاد، ولی اگر با شاه کاری داشت و می خواست پیامی به او بدهد، در این خصوص رابط یا آیتالله سید احمد خوانساری و یا آیتالله میرزا عبدالله چهلستونی بود. این دو شخصیت از عالمان موجه در تهران بودند و خیلی هم تظاهر به ضدیت نمی کردند. یادم هست زمانی که شاه به اسکی بازی می رفت، مرحوم آقای چهلستونی یک بار به شاه پیغام داده بود و نصیحت کرده بود که شما به عنوان شاه کشور اسلامی و شیعی، خوب نیست و سبک است که اسکیبازی کنید. شاه هم در جواب گفته بود، این کار اگر معمول نبود، درست است ولی امروز در
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 151
میان پادشاهان و رئیسجمهورها متداول است و ایرادی ندارد. آقای چهلستونی پدر آقای حاج شیخ حسن سعید، یکی از علمای تهران بود که اکنون در شیخان قم دفن است.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 152