خاطره ای دیگر
آن سالی که من با مرحوم آقای حسینیان به قم آمدیم، دو نفری حدود هفتاد تومان پول با خود آورده بودیم. به مدارس مختلف رفتیم، هرچه گشتیم حجره ای پیدا نکردیم. در ضلع غربی مدرسه دارالشفا حجره مخروبه ای بود که در و پنجره نداشت و قابل سکونت نبود؛ تصمیم گرفتیم آنجا را تعمیر کنیم. بنّا و نجار آوردیم و با هزینه خودمان آنجا را تعمیر کردیم و در و پنجره گذاشتیم. آن ایام، مدارس مدیر و متولی به آن صورت نداشت. وقتی حجره آماده شد در آن ساکن شدیم. یادم هست مبلغ نوزده تومان و شش ریال خرج تعمیرات شد؛ یعنی از هفتاد تومانی که با خود آورده بودیم حدود بیست تومانش را خرج کردیم و پنجاه تومان باقیمانده هم پس از مدتی خرج شد و تمام گردید.
حالا چه کار بکنیم، به فکرمان رسید به خدمت آیتالله حجت برویم و بگوییم که آقا ما این مقدار برای تعمیر حجره هزینه کردیم، اکنون هم پولمان تمام شده است، اگر ممکن است این مبلغ را شما به ما لطف کنید. به منزلشان رفتیم و به خدمتشان رسیدیم و ماجرا را گفتیم. این اولین دیدار ما با ایشان بود. من و آقای حسینیان با هم بودیم. معظمله فرمودند: شما کی هستید، از کجا آمدید؟ عرض کردیم: ما طلبه هستیم، از همدان آمدهایم و چند ماهی است مشغول درس هستیم. مقداری از درس هایمان سؤال کردند و بعد فرمودند: شما فعلاً بروید چند روزی صبر کنید، من باید از آقای فاضل تحقیق و سؤال بکنم، بعد این مبلغ را پرداخت می کنم. آقای فاضل یکی از علمای همدان و از شاگردان آقای
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 93
حجت بود و ظاهراً مقداری از درس ایشان را نیز تقریر کرده بود. آن روزها آقای فاضل به خاطر ایام محرم، جهت تبلیغ به همدان سفر کرده بود، روحانی مسن و محترمی بود.
با گذشت چند روزی ایام تبلیغ تمام شد ولی آقای فاضل نیامد، از طرفی پول هم نداشتیم. گفتیم دوباره خدمت آقای حجت برسیم. ایشان خیلی به فراست شهرت داشت. با اینکه حدود پانزده روز از دیدار ما گذشته بود، اما همین که وارد شدیم و سلام کردیم، فوری شناختند و فرمودند: چقدر خرج کردید؟ بدون اینکه بنشینیم و دستشان را ببوسیم عرض کردم: نوزده تومان و شش ریال. آن وقت ها چون اوایل طلبگی مان بود، خیلی مقدس بودیم و حساب و کتابمان دقیق بود. ایشان با کمال بزرگواری بیست تومان به ما لطف کردند که چهار ریال هم اضافی بود. من عرض کردم: آقا! چهار ریال را ندارم، البته این حرف به خاطر بچگی و جوانی بود.
تقریباً آشنایی ما از همینجا آغاز شد. قبلاً هم گفتم وقتی کسالت پیدا کردم ایشان در حق من بزرگواری کردند و به دکترها و بیمارستان ها سفارش مرا نمودند. مرتب به نماز جماعت ایشان می رفتم، معظمله در صحن کوچک نماز می خواندند. گاهی وقت ها هم که تشریف نمیآوردند، مرحوم آقای سید احمد زنجانی به جای ایشان نماز را اقامه می کردند. آقای زنجانی پدر آقای سید موسی شبیری زنجانی بود که خیلی انسان بزرگوار و شریفی بود، آقای حجت به ایشان علاقه داشت و مورد اطمینان آقا بود. وقتی آقای حجت مرحوم شدند، این نماز برای همیشه به آقای سید احمد زنجانی محول شد. بعد از فوت آقا سید احمد
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 94
زنجانی، این نماز جماعت در حرم را فرزند ایشان، آقای موسی زنجانی اقامه کرد که هنوز هم ادامه دارد.
منظور این است که وقتی ما نیاز مادی پیدا می کردیم، به سراغ آقای حجت می رفتیم. ایشان نسبت به سایر آقایان وضعیت مالی بهتری داشت. آقایان دیگر زندگی خودشان را به سختی اداره می کردند. اگر کسی از طلبه های امروزی منزل آقای خوانساری را میدید، اصلاً رغبت نمی کرد ـ یعنی مجانی هم به او می دادند، نمی رفت ـ آنجا سکونت بکند، خیلی کوچک و تنگ و تاریک بود. مرحوم آقای خوانساری در فیضیه اقامه نماز جماعت می-کرد. این آقایان هر کدام در حقیقت انسان هایی فوق فرشته بودند. وقتی به دیدارشان می-رفتیم، مدتی برای طلبه شدن و ماندن در قم شارژ می شدیم. در حالی که از مادیات چیزی نداشتند، اما همین برخوردهای محبتآمیزشان، این بغل کردن ها و نوازش هایشان و احترامی که به طلبه ها می کردند، همه گرفتاریها و دشواری ها را تحت شعاع قرار میداد.
این سه بزرگوار (آیات عظام صدر، حجت و خوانساری) که عرض کردم، با همه تنگدستی حوزه را خوب اداره می کردند، خیلی با صفا و صمیمیت با هم ارتباط داشتند، اگر حرف هایی هم گفته میشد مربوط به اطرافیان بود. این آقایان هیچ مشکلی با همدیگر نداشتند. در خفا و آشکار در کنار هم بودند و همدیگر را تأیید می کردند. این مسائل (اختلافات) مال بچه-ها است ولو بچه ای مثل من که هفتاد سالش باشد، بزرگان ما به دور از این مسائل بودند. آقای خوانساری مرد باتقوایی بود و اصلاً مجسمه تقوا بود، به گونهای که حضرت امام خمینی در مقابل
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 95
ایشان با کمال ادب و تواضع می ایستاد.
مرحوم آقای صدر، پدر امام موسی صدر و آقا رضا صدر، بسیار انسان خلیق و شریفی بود، ما در نماز ایشان هم شرکت می کردیم. گاهی ایام عید در منزل می نشستند و به دیدارشان می رفتیم. عید نوروز به طلبهها عیدی می داد؛ هدیه ایشان مبلغ یک ریال و ده شاهی بود ولی طوری برخورد می کرد و نورانیتی داشت که آدم دلش می خواست هر کاری دارد رها کند و بیاید طلبه بشود و با اینگونه انسان ها حشر و نشر داشته باشد.
آقای حجت، ریاست و مرجعیتش نسبتاً وسیعتر از آقای صدر و آقای خوانساری بود. اکثر آذربایجان مقلد ایشان بودند؛ در قم مقلد داشت و همدان و حومه همدان اغلب از ایشان تقلید می کردند. با این همه، اتاق کوچکی داشت که از زیلو فرش شده بود و میز کوچکی هم در آن بود. یک منشی نیز داشتند، همه دفتر و دستک مرجعیت معظمله همین بود. ایشان کسی بود که قبل از فوتش خبر داده بود، به دامادش آقای شیخ مرتضی حائری فرموده بود که من فلان روز و فلان ساعت از دنیا میروم. او از همه اینها اطلاع داشت. من این را از خود آقای حائری شنیدم ـ این مطلب را در کتابش نوشته و به چاپ رسانده است ـ بعد همینطور هم شد. هنگام نماز ظهر در مدرسه فیضیه در نماز جماعت آقای سید احمد زنجانی بودم، ناگهان بلندگوی صحن حرم اعلام کرد که آقای حجت رحلت کرده است. یادم هست نماز را که خواندیم، همه با هم به طرف مدرسه حجتیه حرکت کردیم، وقتی آنجا رسیدیم با چشمان خودم دیدم حضرت امام خمینی روی پله های دوم و سوم
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 96
مدرسه نشسته بودند و مانند زن جوان مرده گریه می کردند. برای اینکه ایشان درک می کردند امروز حوزه چه شخصیت بزرگواری را از دست داده است. به تصدیق و فرمایش خود حضرت امام، این آقایان مراتب عالی داشتند و از نظر معنویت خیلی جلو بودند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 97