خاطره ای از آیتالله حجت
آن زمان به لطف خدا، ما کمتر مریض می شدیم، ولی موردی پیش آمد و من کسالت پیدا کردم و نیاز شد جهت معالجه به تهران بروم؛ چون در قم دکتر و بیمارستان مربوط به آن بیماری نبود. از این رو، جهت تأمین هزینه، خدمت مرحوم آیتالله حجت رفتم. با اینکه جوان و کت و شلواری بودم و هنوز ملبس نشده بودم، وقتی به محضر ایشان می رفتم همین که می دانست طلبه هستم، بلند می شد و احترام می کرد. وقتی ماجرا را شرح دادم، فرمودند: حالا چه کار می خواهید بکنید پسرم؟
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 90
عرض کردم مثل اینکه باید به تهران بروم. فرمودند: در تهران بیمارستان فیروزآبادی است و با خود آقای فیروزآبادی ما ارتباط داریم، میخواهید نامه ای به ایشان بنویسم و شما به آن بیمارستان مراجعه کنید. عرض کردم: هر چه شما صلاح بدانید. بیمارستان فیروزآبادی در نزدیکی حرم حضرت عبدالعظیم قرار داشت و مؤسس آن هم مرحوم آیتالله فیروزآبادی بود که آدم بافضل و تحصیلکردهای بود. فیروزآبادی ها خانواده ثروتمندی بودند و این بیمارستان را نیز خودشان ساخته بودند.
مرحوم آقای حجت یک منشی داشتند؛ پیرمردی نورانی که محاسنش هم سفید بود، به ایشان فرمود نامهای به آقای فیروزآبادی بنویسد و مرا به ایشان معرفی کند. منشی نامه را نوشت و داد به دست من. بدون اینکه تقاضای پول کنم، دیدم آقای حجت دست به جیب هایشان بردند. قبایشان دو تا جیب داشت؛ جیبهای بغلشان را گشتند و از هر کدام یک مقداری پول خرده در آوردند و روی زمین -گذاشتند؛ در نهایت همهاش چهارده تومان شد که مبلغ تقریباً قابل توجهی بود. بعد خیلی با محبت و احترام آن را به بنده دادند؛ به گونه ای که به عزت نفس من صدمه ای نخورد. من به قطع و یقین میتوانم بگویم در تمام مدتی که در خدمت پدر و مادرم بودم اینگونه از آنها محبت ندیده بودم؛ یعنی مرحوم آقای حجت با آن مقام و منزلت و مرجعیتی که داشت به من که یک طلبه جوان و مقدماتخوان بودم بسیار برخورد بزرگوارانهای کرد؛ بعد فرمودند: دیدید که همه جیب هایم را گشتم، بیش از این نداشتم و الا می خواستم بیشتر بدهم تا در آن شهر غریب، بیپول نمانید. حالا شما تشریف ببرید، اگر یک وقتی احتیاج بیشتری پیدا کردید همان جا بمانید و به معالجه ادامه
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 91
دهید و از آنجا نامه ای بنویسید و ما را به وسیله دوستانتان آگاه کنید، آن وقت من دوباره پول تهیه می کنم و برایتان میفرستم.
بنده با اتوبوس به تهران رفتم؛ کرایه اتوبوس آن وقت ها حدود دو یا سه تومان بود. سپس به بیمارستان فیروزآبادی رفتم و حدود دوازده روز در شهر ری ماندم. شب ها در مدرسه «برهان» جنب حرم حضرت عبدالعظیم استراحت می کردم و روزها در بیمارستان بودم و موضوع معالجه ام را دنبال می کردم. چند روز گذشت و پولم داشت تمام می شد. نامه ای به دوستم مرحوم آقای شیخ محمد حسینیان نوشتم و گفتم که آقای حجت اینطور فرمودهاند؛ شما خدمت ایشان بروید و ماجرا را نقل کنید. اتفاقاً وقتی او نامه را پیش آقا برده بود، آقای حجت مبلغ بیست تومان دیگر داده بودند. بنده پسر عمه ای در تهران داشتم که آدرس او را داده بودم، آقای حسینیان پول را به این آدرس پست کرد و من گرفتم و معالجه ام را تکمیل کردم. جالب اینکه آقای حجت به وسیله همین دوستم پیام داده بودند و فرموده بودند: از قول من به فلانی بگویید اگر از معالجه نتیجه می گیرند حتماً بمانند و تکمیل کنند و اگر نتیجه ندارد فوری به قم برگردد، به درس و بحث هایش برسد و از درس حوزه عقب نماند تا من خود با دکترهای ساکن قم صحبت کنم.
بالاخره معالجه ام تمام شد و برگشتم. بعد دوباره مقداری از ناحیه چشم مشکل پیدا کردم، باز ایشان توصیه هایی کردند و مشکل بنده برطرف شد. منظورم این است مانند یک مادر مهربان که بچه اش را بغل گرفته و نازش می کند، این بزرگان طلاب را تحویل می گرفتند و به وضع و درس و مشکلاتشان رسیدگی میکردند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 92