جنگ جهانی دوم
در آغاز جنگ جهانی دوم من نوجوان و پانزده ساله بودم که متفقین وارد ایران شدند. برادر بزرگم که از من حدود پانزده سال بزرگتر بود در همدان کتابفروشی داشت. او بسیاری از روزنامهها و مجلات را که به کتابفروشی میآمد به منزل میآورد و ما از این طریق از اوضاع و احوال روز باخبر میشدیم، تا اینکه نیروهای متفقین وارد همدان شدند. تانکها و خودروهای نظامیشان در خیابانهای شهر مانور میدادند و چون خیابانهای شهر خاکی بود فضای شهر را گرد و غبار گرفته بود. مردم که برای اولین بار تانک و خودروهای ارتشی میدیدند، حیرتزده و سردرگم برای تماشای آنها از خانهها بیرون ریخته بودند.
نیروهای متفقین در یک کیلومتری شهر همدان شروع به ساختمانسازی کردند و برای خود پادگان موقت ساختند. آنها که بیشترشان انگلیسی بودند هر از چند گاهی آزار و اذیتهایی هم برای نوامیس مردم به وجود میآوردند. با این حال نیروهای دولتی موظف به همکاری با متفقین شده بودند و تدارکات آنان بر عهده رضاخان بود؛ این سبب شده بود که مایحتاج عمومی به خصوص گندم و غلات کمیاب شود. غلات، قحط شده بود واگر هم پیدا میشد ده برابر قیمت میفروختند. وضعیت اقتصادی دولت ایران زیر صفر بود. از سوی دیگر فشارهای متفقین هم مزید بر علت میشد.
در آن ایام یکی از اقوام ما در اداره بازرگانی و اقتصاد همدان حضور داشت و در انبار غله کار میکرد. یک روز همراه او به انبار رفتیم؛ مقدار زیادی گندم در آنجا بود، اما دانههای سیاهی هم قاطی آن دیده میشد. به او گفتم این دانههای سیاه چیست؟ خودش گفت فضله موش است ولی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 84
چون با کمبود گندم مواجه هستیم، ناچاریم همه را یک جا به آسیاب بفرستیم. برای همین بسیاری از مردم همدان به بیماری شبکوری مبتلا شده بودند. در این بین کسانی هم بودند که یک شبه سرمایهدار میشدند. چون بعضی افراد بودند که در انبار حبوبات و گندم داشتند، که در عرض چند روز قیمت آنها (به طور غیرمتعارف) چندین برابر شده بود. بعد از چهار سال با اینکه نیروهای متفقین از ایران رفتند، قحطی و گرسنگی همچنان بر فضای کشور حاکم بود، به گونهای که توزیع مایحتاج عمومی کوپنی شد. از اول صبح که به نانوایی میرفتم تا نزدیک ظهر در صف بودم و در نهایت فقط چند نان میتوانستم بگیرم؛ آن را هم که میخوردیم دل درد میگرفتیم، زیرا خمیرش اصلاً تخمیر نمیشد. ولی چون وضع مالی پدرم مناسب بود اغلب نان را از روستاهای اطراف تهیه میکردیم.
در آن ایام مردم همدان، دو مرحله در اعتراض به کمبود اجناس و قحطی تظاهرات کردند. من خودم در یکی از آنها حضور داشتم. مردم گرسنه، نخست بازار را تعطیل کردند و بعد به سمت اداره بازرگانی راه افتادند. در میان راه ناگهان سربازان انگلیسی که اغلب از بردگان و اجیرشدگان هندی بودند، به طرف مردم حملهور شده و تیراندازی کردند. ناگهان خودم دیدم شخصی به نام حاج اکبر پایش قطع شد و نقش بر زمین شد. معلوم شد تیر مستقیم به پایش اصابت کرده است. فرد دیگری به نام سید یحیی، از ناحیه پیشانی مورد اصابت تیر مستقیم قرار گرفت و سرش کاملاً متلاشی شد و فوت کرد.
در این هنگام مردم بیشتر تحریک شدند و راهشان را به سمت شهربانی ادامه دادند. رئیس شهربانی با ماشین به طرف مردم آمد؛ آنها که عصبانی بودند به سوی ماشین رئیس شهربانی هجوم بردند و به قصد
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 85
کشتن او را مورد ضرب و شتم قرار دادند و با سنگ و چوب شیشههای ماشین را شکستند. راننده که آدم چابک و زرنگی بود، فوری ماشین و رئیس شهربانی را از معرکه خارج کرد و او را فراری داد. در نهایت نیروهای مسلح زیادی آمدند، تمام ورودی و خروجیهای خیابان را بستند و مردم را دستگیر و متفرق نمودند.
در این چهار سالی که متفقین در ایران از جمله همدان بودند، با اینکه در حال جنگ به سر میبردند، ولی افسران، درجهداران و فرماندهانشان زندگی اعیان و اشرافی داشتند. یک روز با تعدادی از دوستان به مقر فرماندهی آنان که در نزدیکی ما بود، رفتیم و از پشت دیوار سرک کشیدیم و زندگی اعیان و اشرافی آنها را مشاهده کردیم. در ساختمان مجلل زندگی میکردند، چاه عمیق زده و از آب زلال آن مینوشیدند. از کارخانه برق حاج ناصر، برق برده و از آن استفاده میکردند و از نظر مواد غذایی هیچ کم نداشتند. همه اینها نیز از پول ملت ایران و توسط رضاخان تأمین میشد. با اینکه رضاخان این همه به آنها خدمت کرد ولی چند روز بعد همین انگلیسیها آمدند و او را مثل موش مرده کنار گذاشتند و با خفت و خواری به جزیره موریس فرستادند. سپس پسرش محمدرضا را به سلطنت نشاندند؛ در این هنگام جنگ نیز به پایان رسید. وقتی مدرسهها دوباره باز شدند، یادم هست فیلم بمبارانهای لندن به وسیله هواپیماهای آلمانی را در سر کلاس برای ما نشان میدادند. بعد از تبعید رضاخان به جزیره موریس و آمدن محمدرضا، در ظاهر، یک مقدار فضای عمومی جامعه بازتر شد و بزرگان دین شروع به فعالیت کردند و حوزههای علمیه و مجالس روضهخوانی دوباره به راه افتاد و رونق گرفت.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 86