یهودیان در همدان
در قبل گفتم همدان شهری است که سابقه سه هزار ساله دارد و از زمین حاصلخیز و آب و هوای خوبی هم برخوردار میباشد. این شهر از قدیم از مراکز مهم تجارت ایران به شمار میآمد. کاروانسراهای بسیار بزرگی در آن وجود داشت، گاهی دو طبقه کاروانسرا مملو از تجار و بازرگانان میشد، البته بیشتر مراکز تجاری و بازرگانی این شهر را یهودیان در دست داشتند. آنها برای خودشان کاروانسراهای ویژه و بزرگ ساخته
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 60
بودند که ثروت و اموال فراوانی در آنجا هر روز مبادله میشد، به طوری که ثروت آنان مثالزدنی شده بود. در میان مسلمانان اگر کسی ثروتمند میشد، میگفتند: «فلانی به اندازه یک جهود پول دارد». در آن زمان اغلب اجناس خارجی و چای و پارچه را یهودیها میآوردند. البته در زمانی که دولت غاصب اسرائیل در سرزمین فلسطین تأسیس شد بیشتر آنان از همدان به آنجا رفتند. حتی آن موقع میگفتند که آقای «موشه دایان» از مقامات عالیرتبه اسرائیلی، اهل همدان است و از اینجا به فلسطین اشغالی رفته است.
بعضی از اینها تجارتشان بینالمللی بود و با تجار عراقی و هندی و جاهای دیگر داد و ستد داشتند. اغلب این داد و ستدها با خود یهودیان بود؛ اگرچه با مسلمانان هم تجارت میکردند؛ مثلاً مرحوم پدرم با آنها مراوده و معامله داشت.
یهودیان در همدان کنیسه داشتند که محل عبادتشان بود، بچههای شهر گاهی به آنجا میرفتند و سربهسر یهودیان میگذاشتند. من هم چند بار رفتم تا ببینم آنجا چه خبر است؟ عبادت یهودیان محدود بود و فعالیت دینی نداشتند.
اغلب آنان آدمهای دروغگو و فریبکار بودند. یک بزاز یهودی در همدان بود که برخی اوقات کولهبارش را میبست و برای روستاییان اطراف همدان جنس میبرد و میفروخت. وقتی به آنجا میرسید مثل مسلمانان عمل میکرد و به حضرت عباس قسم میخورد. مرحوم آقای عندلیب از منبریهای خوب همدان و شوهر خواهر بنده، داستانهای زیادی از ماجراهای یهودیان در همدان داشت و گاهی مواردی را نقل
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 61
میکرد. میگفت: یک یهودی، مسلمان شده بود و اعمال مسلمانی را هم خوب انجام میداد تا اینکه مریض شد و در بستر مرگ افتاد، در همان حال وصیت کرد که او را در قبرستان یهودیان دفن کنند، فرزندانش گفتند: تو که مسلمان شده بودی؟ او هم با لهجه غلیظ همدانی که آخر کلمات را کسره میدهند، گفته بود که: تنگیه کردم، تنگیه. تقیه را تنگیه میگفت.
البته برخی از یهودیان هم بودند که واقعاً میآمدند به خدمت علما و مسلمان میشدند، ولی دغلبازی در میان آنها زیاد بود. در این مورد حضرت امام مثال خوبی دارد. در آن ایامی که منافقین خلق به نجف رفته و خدمت ایشان میرسند و برای ایشان از قرآن و نهج البلاغه سخن میگویند، در این هنگام حضرت امام به یاد حرفهای آقا سید عبدالمجید همدانی از علمای بسیار ممتاز همدان میافتند. او نقل کرده بود: روزی یک یهودی همدانی نزد من آمد و مسلمان شد و احکام اسلامی را یاد گرفت و رفت. پس از مدتی دیدم که از ما مسلمانها مقدستر شده است. او را خواسته و پرسیدم: قضیه چی هست؟ شما که یهودی و یهودیزاده هستید، از ما مسلمانها جلو زدید؟ بعداً مشخص شد که بله، همان دغلبازی و فریبکاری بود.
در همدان مسیحی هم داشتیم، ولی اینها سالمتر بودند. مثلاً کسی اگر از آنها دختر میخواست، تزویج میکردند، اما یهودیها اصلاً به غیر یهودی زن نمیدادند. آنها اغلب معروف به بدجنسی بودند، همچنین ذبح مسلمانان و مسیحیان را نمیخوردند. یک روحانی داشتند که مسئول
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 62
ذبح حیوانات بود و از حیوانات ذبح شده توسط خودشان مصرف میکردند.
آنها زندگی کثیفی داشتند، اصلاً به وضع ظاهر خود و محل کار و زندگیشان نمیرسیدند. با اینکه ثروتمند هم بودند، ولی ظاهر ژولیده و مندرسی داشتند. اغلب یهودیان بدبو بودند؛ این برای خود بنده ثابت شده بود، من بارها استشمام و حس کردم که آنان بدبو هستند. بارها میشد که پدرم مرا برای خرید صندوق چای یا کالای دیگر به مغازه آنان میفرستاد؛ وقتی وارد مغازه میشدم، بوی تعفن خاصی به مشام میرسید. اما وقتی یکی مسلمان میشد این تعفن زایل میشد. یکی از آنان که مسلمان واقعی شد و اسمش را هم «حاج صادق» گذاشت، در بازار قند و چای دلالی میکرد، آدم راستگو و امینی هم بود، تهریش میگذاشت، آدم درستکار و دوستداشتنیای شده بود.
روبروی حجره مرحوم پدرم در بازار، یهودی ثروتمندی به نام «حجی شعبان» مغازه داشت. همدانیها مثل اصفهانیها به حاجی، حجی میگویند. یهودیها هر وقت به بیتالمقدس بروند مثل مسلمانها که به مکه میروند، لقب «حاجی» میگیرند. این حجی شعبان در مغازهاش همه جور جنس پیدا میشد. شاگردی یهودی به نام «آیودا» داشت، وقتی میخواستند ناهار بخورند، آیودا میرفت یک نان سنگک به قیمت پنج شاهی میخرید. آن دو در دکان مینشستند و نان خالی میخوردند و ناهارشان همین بود. شاید به ارزش پول امروز، میلیونها تومان ثروت داشتند، اما پنهان میکردند و میاندوختند. بازاریان مسلمان وقتی این صحنه را میدیدند به آنان میگفتند: لااقل آن دوک نخ سفید را کنار
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 63
سفرهتان بگذارید تا مردم فکر کنند نان و پنیر میخورید.
کثافت از سر آستینهای پارهپاره و لباسهایشان مشهود بود. اغلب بوی تعفن میدادند. مجموع این مسائل سبب میشد که آدم نسبت به آنها نفرت داشته باشد. به علاوه عرق خوردن مخصوص مسیحیها بود که به استحباب و حتی وجوب نوشیدن عرق معتقد هستند و نعوذ بالله آن را به حضرت مسیح نیز نسبت میدهند. گوشت خوکفروشی نیز مربوط به مسیحیها بود.
یهودیها در مراکز مختلف بازار مغازه داشتند؛ مثلاً در بازار بزازها و پارچهفروشیها یا فرشفروشیها که هر کدام مستقل از هم بود و همه آنها به مسجد جامع همدان وصل میشد، یهودیها هم در هر کدام مغازه داشتند. گاهی این مراودهها و رفت و آمدهای اجتماعی بین پیروان این ادیان در همدان، خود داستانهایی را میآفرید.
زمانی یکی از تجار همدان فوت کرده بود و در مسجد جامع برای او فاتحه گرفته بودند، بسیاری از مردم همدان حضور داشتند، بعضی از دکترهای مسلمان هم که با مرحوم فامیل بودند، آمدند. به دنبال آن همکاران یهودی آنها هم که پزشک بودند در مجلس حاضر شدند، مردم به آنها با دید خاصی نگاه میکردند. آنان خودشان نیز متوجه این موضوع بودند، مثلاً چای نمیخوردند؛ چون میدانستند اگر بخورند فوری استکان آنها آب کشیده میشود. از این رو، خودشان بعضی مسائل را رعایت میکردند. البته مسیحیها از این جهت بهتر از یهودیها بودند.
ما در باغ پدریمان یک همسایه مسیحی داشتیم که روابطمان با آنها خوب بود. گاهی تابستانها به باغ همدیگر رفت و آمد میکردیم، یک بار
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 64
مرحوم مادرم به باغ آنها رفته بود، زن صاحب باغ که مسیحی بود، کلفت مسلمان داشت، به او گفته بود: «بلند شو برو آن سماور، قوری و استکانها را مسلمانش بکن بیاور و چای درست کن»؛ یعنی خود آنها میدانستند که ما آنها را پاک نمیدانیم و ناراحت هم نمیشدند. به طور کلی یهودیها و مسیحیها اگرچه در اقلیت بودند ولی با مسلمانان ارتباط داشتند. با همه دغلبازیها و فریبکاریهایی که یهودیها داشتند، در بازار سعی میکردند با مشتری برخورد خوب داشته باشند. مثلاً اگر وارد پارچهفروشی یهودی میشدی با تبسم برخورد میکرد. اگر به خاطر یک متر پارچه ده توپ را به هم میزدی و آخر هم نمیخریدی، هرگز عصبانی نمیشد. با خوشرویی میگفت: خوش آمدید، دوباره خدمتتان برسیم.
شاید این هم ترفندی بود که بهتر مشتریها را به خود جلب بکنند؛ چون اغلب یهودیها حرص و ولع ثروتاندوزی داشتند، اهل قناعت بودند؛ کمتر خرج میکردند و بیشتر جمع میکردند. وقتی طب جدید به میدان آمد، اکثر بچههای یهودیها رفتند و در علم پزشکی جدید تبحر پیدا کردند؛ به همین دلیل در همدان و حومه به طبیب، یهود یا جهود میگفتند. این مسأله چنان سخت بود که وقتی اولین طبیب مسلمان بعد از چندین سال به همدان وارد شد و مطب باز کرد، اهالی شهر از خوشحالی در پوست نمیگنجیدند و چند روز جشن گرفتند. این دکتر فردی به نام «محمود منصور» پسر یکی از تجار ثروتمند همدان به نام حاج محمد منصور بود، او پزشک متدینی بود و با علما و مرحوم آخوند ارتباط خوبی داشت، طلاب و فضلا معمولاً مشتری او بودند و دیگر به دکترهای یهودی مراجعه نمیکردند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 65
تا وقتی او به همدان نیامده بود مردم مجبور بودند به دکترهای جهود مراجعه کنند و این باعث میشد که بعضی وقتها آنها به منازل مسلمانان راه پیدا میکردند. یک بار مادر عیال من از پشت بام افتاد و سرش شکاف برداشت که مدت زیادی تحت معالجه یکی از دکترهای یهودی بود.
یهودیان اعتقادات عجیب و غریبی داشتند؛ مثلاً طبق اعتقاداتشان تا میتوانستند روزهای شنبه دست به آتش نمیزدند و از آتش دوری میکردند و اغلب کارهایی را که مربوط به آتش میشد به مسلمانها واگذار مینمودند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 66