فرزندان آیتالله بنیصدر
فرزندان آیتالله بنیصدر از نظر روحی و اخلاقی فاصله زیادی با ایشان داشتند و به طور کلی فرزندانی ناخلف بودند. از چهار پسری که آقای بنیصدر داشت، تقریباً آدم درست و حسابیشان همین آقای ابوالحسن بنیصدر بود که بعداً رئیس جمهور ایران شد و دیدید که چه بلایی به سر این کشور و انقلاب آورد. او در میان برادرانش به عنوان فرزند خوب و درسخوان مطرح بود و مدتی هم در نوجوانی در مدرسه آخوند درس طلبگی خوانده بود. مرحوم آقای شیخ رضا انصاری میفرمود که ابوالحسن بنیصدر تا کتاب معالم پیش من درس خواند. پدرش او را به
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 45
من سپرد تا به او علوم حوزوی بیاموزم. آقای انصاری ادامه داد و میفرمود: یک روز که من به او معالم میگفتم، او به مناسبتی برگشت به من گفت که خیلی دوست دارم رئیس جمهور بشوم. بعدها برخی افراد که طرفدار ریاست جمهوری ابوالحسن بنیصدر بودند، این را جزو کرامات او نقل میکردند و فکرشان این بود که این از عنایات امام زمان بوده است.
پدرش هم خیلی علاقه داشت که ابوالحسن جای او را بگیرد، ولی بعداً در جریانات سیاسی با هم اختلاف نظر پیدا کردند. در ماجرای نهضت ملی نفت، گویا ابوالحسن طرفدار مصدق بود، ولی پدرش از شاه حمایت میکرد.
فرزندان او دارای انحرافات عجیبی بودند که شامل انحرافات عقیدتی و اخلاقی میشد. بعضی حرکات و سکناتشان نشان میداد که اینها هیچ اعتقادی به خدا و پیامبر و قیامت ندارند؛ چون مجموعه رفتارهای آدم بیانگر افکار و اندیشههای اوست. یک وقتی نوارهای سخنرانی ابوالحسن بنیصدر در فرانسه به دستم رسید. او در دوران ستمشاهی که در فرانسه بود، شبهای جمعه به دعوت دانشجویان مسلمان لندن به انگلستان میرفت و در آنجا سخنرانی میکرد. وقتی گوش دادم، دیدم مطالب انقلابی دارد. میگفت ایران را از چنگال آمریکا بیرون کشیدن به این آسانی نیست. در بخش دیگری ایران را تشبیه میکرد به خیمهای که با ریسمان انگلیس و فرانسه برپا شده است، شاه را هم عمود خیمه تصور مینمود که اگر بخواهیم این وابستگی از بین برود، باید کل خیمه را بخوابانیم و این کار مشکل است و به این زودی امکانپذیر نمیباشد.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 46
برخی از این افکارش در کتابهایش هست.
آقای صاحب الزمانی، نماینده مردم اسدآباد در مجلس شورای اسلامی، نقل میکرد که آیتالله بنیصدر در اواخر عمر از پسرانش به خصوص از ابوالحسن ناامید و متنفر بود. او میگفت: یک سال که ایشان برای معالجه چشم به پاریس رفته بود، بعد از عمل جراحی عوض اینکه ابوالحسن به عیادت پدر برود، پدر به دیدن او رفته بود. در این دیدار، ابوالحسن به پدرش با جسارت تمام گفته بود: همه آخوندها باید سرشان را برید؛ حتی سر تو را!
این را خود آیتالله بنیصدر به آقای صاحب الزمانی گفته بود که ابوالحسن فاسد شده است. او و برادرش در همدان با پسوند خان معروف بودند. به آن دو، فتح الله خان و ابوالحسن خان میگفتند. همانطور که گفتم آیتالله بنیصدر در آغاز نهضت از حضرت امام حمایت میکرد، اما وقتی دید شاه در تنگنا قرار گرفت و اصل حکومت او مورد نقد و حمله امام قرار گرفت، چون به شاه حسننیت داشت، خودش را کنار کشید. این اواخر هم چون پیر و فرسوده شده بود، منزوی شد.
در مورد ریاست جمهوری ابوالحسن بنیصدر در فصل آخر سخن خواهم گفت.
14. آقای حاج میرزا ابوالقاسم ربانی شاهنجرانی. ایشان همعصر مرحوم آخوند و آقای بنیصدر بود. در نجف تحصیل کرده بود و مرد باسواد و فاضلی به شمار میآمد. در مدیریت مدرسه زنگنه با آقای سید نصرالله بنیصدر همکاری مستمر داشت؛ یعنی هم در آنجا تدریس
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 47
میکرد و هم ریاست و مدیریت مدرسه را بر عهده داشت. وی از اهالی روستای شاهنجران در نزدیکی همدان است، این روستا در حدود سی کیلومتری شرق همدان قرار دارد و دارای آب و هوای بسیار مناسب میباشد. چشمهای در آنجا هست که از بالای تپهای جوشیده و از آنجا به پایین سرازیر است و آب گوارا و فراوانی دارد. آب آن به منزله رودخانه است و در تمام فصول تغییر نمیکند و به یک اندازه میجوشد، مثل آبِ غار «علیصدر» که آبش از جای دیگر تأمین میشود.
15. آقای حاج تقی ایزدی. از علمای معروف و از مبلغان و سخنرانان بسیار عالی همدان بود؛ در عین حال متمول بود و ثروت زیادی داشت. ایشان تنها عالمی است که همه دوران تحصیلات را در همدان گذراند و بیشتر از محضر حاج شیخ علی دامغانی استفاده کرد. بسیار خوب درس خوانده بود و کتاب شرح لمعه و بالاتر را میتوانست تدریس کند. خودش میگفت مطالعه کتب فقهی جزو برنامههای زندگیام هست. کتاب مصباح الفقیه آقا رضا همدانی را مرتب مطالعه میکرد.
با اینکه در بازار تجارت حضور فعال داشت، در کنار آن به درسهای حوزوی ادامه داده و به طور خیلی جدی درسها را فرا گرفته بود. یکی از منبریهای خوب و موفق همدان به شمار میآمد و مطالب خاصی برای مردم بیان میکرد. جلسات هفتگی او معروف بود و جمع زیادی از مردم در برنامههای تبلیغی او حاضر میشدند. مرحوم آقای ایزدی علاوه بر سخنوری، شخص خوشبرخورد، زیرک و متدینی بود. با اینکه یک مقدار تندرویهایی داشت، ولی روحانی پرفایدهای بود. او تمام وقت در کار تبلیغ و ارشاد مردم بود. گرچه تجارت داشت، ولی به
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 48
طور مستقیم کاسبی نمیکرد، بلکه در کارهای تجاری شراکت داشت و غیرمستقیم سرمایهگذاری میکرد. در برخی فرشفروشیها شریک بود یا با یک کتابفروشی معروف در همدان به نام «کتابفروشی ایرانشهر» شریک بود. این کتابفروشی متعلق به آقای علی پاشا، پدرِ خانم مرضیه دباغ بود.
این کتابفروشی پاتوق آقای ایزدی بود. روزی چند ساعت در آنجا مینشست، مردم به او مراجعه میکردند، مسائل شرعی میپرسیدند و احیاناً مشکلاتشان را مطرح مینمودند. آن وقت میشنیدم که قسمت عمده سرمایه این کتابفروشی متعلق به آقای ایزدی است. پسر بزرگش در همدان داروخانه بزرگی باز کرد که سرمایهاش را او داده بود.
او نماز صبح را در مسجد محله خودش اقامه میکرد و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را هم در مسجد جمعه که همان مسجد جامع است بهجا میآورد، جالب اینکه پس از هر وعده هم حدود بیست دقیقه برای مردم صحبت میکرد. صبح اغلب روضه میخواند، صدای خوبی هم داشت.
یکی از دلایلی که مریدان زیادی داشت و جمعیت زیادی پای منبرش مینشستند این بود که اولاً: خوب صحبت میکرد؛ ثانیاً : مجانی منبر میرفت و از کسی پول نمیگرفت؛ ثالثاً: به بعضی از مریدان فقیرش کمک مالی میکرد و خودش هم اهل وجوه شرعی بود. بنابراین طبیعی بود که پای منبرش شلوغ بشود. اغلب صحبتهایش جنبه اخلاقی داشت و در طول سال این برنامه را بدون وقفه ادامه میداد. مسجد جامع در میان بازار قرار دارد و اغلب بازاریان در نماز و پای صحبت او حاضر
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 49
میشدند. ایشان حدود پنجاه سال به طور مرتب این کارهای تبلیغی را ادامه داد.
اوایل عمامه نداشت به او «حاج تقی مکلا» میگفتند. در زمان رضاخان که ماجرای متحدالشکل شدن لباس مردم پیش آمد، مجبور بود کلاه لگنی یا کلاه شاپور به سر کند، ولی بعداً مجوّز عمامه را میگیرد و عمامه به سر میگذارد. خودش نقل میکرد و میگفت: یک روز شهربانی من را احضار کرد و گفت: شما که جواز عمامهتان را تمدید نکردید، چرا عمامه گذاشتید؟ میگفت: عمامه را روی میز گذاشتم، گفتم: «بفرمایید، این عمامه خدمت شما و خداحافظ». بلند شدم بیایم، مأمور گفت: نه آقا! قصدم جسارت نبود، فقط میخواهم عرض کنم که به قانون عمل کنید. او عمامهاش را به شکل خاصی میبست و شبیه عمامههای معمولی نبود. یک پالتو هم میپوشید به طوری که اگر کسی او را میدید تصور نمیکرد که اهل علم و روحانی است. در این اواخر که پیر شده بود عبا و قبا هم میپوشید.
یک روز با ابوالزوجهام آقای ثابتی در مسجد به خدمتشان رسیدیم. از شدت کهولت و پیری چانه ایشان لق شده بود و نمیتوانست خوب حرف بزند؛ با این حال با دست چانهاش را میگرفت و بین دو نماز مسأله میگفت. به زحمت راه میرفت، اما باز از تبلیغ و ارشاد و سخنرانی دستبردار نبود. میگفت: میخواهم هنگام مردن، زبانم به قال الصادق و قال الباقر علیهما السلام باز باشد.
حاج آقا ثابتی آدم نکتهگویی بودند، به او میگفت: «این چانهات را در خوب راهی لق کردهای، از بس که سخن خدا و پیامبر و اهل بیت
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 50
گفتی، بالاخره ترمز چانهات برید».
ایشان در امر تبلیغ، پشتکار و حوصله زیادی داشت. در یک موضوع حدود یک هفته بحث میکرد و تمام روایات و آیات آن را میآورد. در این مسیر افرادی را نیز پرورش داد که تعدادی از آنها هماکنون زنده هستند. یکی از آنها آقای بادامی است که در بازار همدان آجیلفروشی دارد، او از مریدان آقای ایزدی است، الآن در همدان جلسه دینی برگزار میکند، ایام ماه مبارک رمضان روی صندلی مینشیند و برای مردم صحبتهای اخلاقی و فقهی میکند.
آقای ایزدی مرد با اخلاص و عجیبی بود. با اینکه وجوه شرعی به دستش نمیرسید تا شهریه بدهد، ولی به طور غیرمستقیم کمکهای مالی خود را به نام دیگران به طلاب و فضلا ادامه میداد و سعی داشت کسی این موضوع را نفهمد. آدمی با اخلاص و اهل دل بود و فراوان عبادت میکرد. برای خودش برنامه ریاضت داشت. خودش میگفت در جوانی بسیار عبادت و ریاضت کشیده است. یک بار در خیابانهای همدان با ایشان همراه بودم. یکدفعه چشمشان به «تپه مصلّی» افتاد ـ این تپه از قدیم الایام، محل اقامه نماز عید بوده است و آثار برجهایی از حکومتهای گذشته بر روی آن باقی است ـ آقای ایزدی میگفت: ایام جوانی در پای این تپه عبادتها و نالهها و گریههای زیادی داشتم؛ معلوم بود که اهل ریاضت است. یک تعدادی به خاطر اینکه او پالتو میپوشید و قبا نداشت به ایشان ایراد میگرفتند و اذیتش میکردند، ولی او واقعاً مرد با اخلاصی بود.
حاج تقی ایزدی گاهی خاطرات و نکتههای ظریفی نقل میکرد.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 51
میگفت وقتی من مشغول عبادت میشدم، سعی میکردم تمرکز داشته باشم و دیگر متوجه اطراف نشوم. حتی هنگام خوردن غذا من هنوز مشغول راز و نیاز بودم و وقتی پدرم صدایم میزد که: تقی بیا، غذا سرد شد، من در حال گفتن العفو العفو بودم، ذکر میگفتم، گریه میکردم و جواب پدرم را نمیدادم. اما یکمرتبه متوجه شدم که این کار صددرصد اشتباه است، معنا ندارد که آدم، پدر و مادر پیرش را در انتظار بگذارد و آنها او را صدا بزنند و منتظر بمانند و او مشغول عبادت باشد. پدر دلش میخواهد هنگام غذا خوردن، فرزند در کنارش باشد، ولی فرزند به این مطلب توجه نمیکند. بعد میگفت: خیلی تلاش کردم تا این عادت خلاف را ترک نمودم، به طوری که اگر در نماز غیر واجب بودم تا صدای پدرم را میشنیدم فوری به حضورش میرفتم، چون اجابت پدر را مقدم بر عبادت میدانستم؛ هر چیزی باید در جای خودش باشد.
در خاطرهای دیگر میگفت: مسجدی را که در آن نماز میخواندم برای تعمیرات و بازسازی خراب کرده بودم و به دنبال افراد خیّـر و بانی میگشتم. یکی از حاجیهای آن دوران آمد و قول کمک داد و گفت: من صد تومان کمک میکنم اما شرط دارد، درآن ایام هم صد تومان مبلغ قابل توجهی بود، گفتم : شرطش چیست؟ گفت: به شرط اینکه از این پول فقط سنگ «علی زمان» بخرید و در محراب مسجد کار کنید. میخواهم پولی را که میدهم در جایی خرج بشود که آقا در آن میایستد و نماز میخواند. علی زمان، یکی از روستاهای اطراف همدان است و سنگ آن بسیار عالی و مرغوب میباشد. اخیراً شنیدم برای مدرسه مروی تهران هم از آن استفاده میکنند. به هر حال حاج تقی ایزدی، رو به آن
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 52
حاجی کرده و گفته بود: نه خودت را میخواهم و نه پولت را، هر دو بروید به دنبال کارتان؛ آدم کاری را که برای خدا انجام میدهد این قدر شرط و شروط نمیگذارد. پولت را بده و برو! سنگ علی زمان تو را به بهشت نمیبرد، نیت خالص است که آدم را بهشتی میکند، از این موارد زیاد نقل میکرد.
ایشان اهل بحث و مناظره هم بود. یک بار با یک فرد بهایی مناظره کرد و او را محکوم نمود. همینطور مناظرههایی با بعضی شیخیها داشت. علاوه بر خود، شاگردانش نیز اهل مناظره بودند و قوی هم عمل میکردند. در همدان مخالفانی نیز داشت؛ بعضی به خاطر ثروتمند بودنش با وی مخالف بودند و خیال میکردند که این ثروت را از این و آن گرفته و جمع کرده است. بعضی دیگر به خاطر تندیها و یا شوخیهایی که گاهی در منبر میکرد، با وی خوب نبودند. بالاخره انسانها به غیر از معصومین هر کدام یک سری خطاها و نقاط ضعفهایی دارند و این دلیل نمیشود که به کلی آنها را نفی کنیم، چون آن وقت دیگر کسی نمیماند.
یکی از مخالفان ایشان آقای حاج جواد انصاری بود که گاهی با هم درگیری لفظی و کنایی پیدا میکردند.
16. آقای حاج جواد انصاری. ایشان در همدان حضور داشت و به عنوان مرشد کامل معرفی شده بود. شاگردانی هم داشت که بعضی منابر و مجالس را در دست داشتند؛ از جمله آقای شهید دستغیب در شیراز یا آقای سید محمد حسینی تهرانی در مشهد از شاگردان او به شمار میرفتند. آنان اغلب خط اصلی را از حاج جواد انصاری میگرفتند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 53
مریدانش از شهرهای مختلف به همدان میآمدند و پای مواعظ و سخنانش مینشستند. حرفهای عجیب و غریبی هم در بارهاش نقل میشد؛ مثلاً از قول آقای قاضی طباطبایی میگفتند که آشیخ جواد بدون واسطه به خدا رسیده است. در همدان به خاطر این شایعات به وی صوفی میگفتند. اطرافش هم خالی بود، تنها ده، بیست نفری مرید داشت. در جلساتش شعر حافظ خوانده میشد و حال بده و حال بگیری داشتند، البته مواعظ اخلاقی و ارشادی هم گفته میشد.
همان طوری که گفتم مرحوم حاج تقی ایزدی با روش او مخالف بود و این مخالفتها را در منبرهایش به کنایه اظهار میداشت. البته هرگز اسمی به میان نمیآورد؛ چون شأن خود را بالاتر از وی میدید، اما مخالفتش را به نحوی اعلام میکرد. خود آقای ایزدی برایم میگفت: یک روز در میدان امام همدان (میدان پهلوی سابق) عبور میکردم که ناگهان با آقای انصاری روبرو شدم. وقتی مرا دید، انگار دل پری از من داشت، شروع به پرخاش نمود و خیلی هم تند شد، من بسیار متعجب شدم. بالاخره او مرشد بعضی بزرگان بود، کلی مرید و شاگرد داشت، من که به عصایم تکیه کرده بودم هیچ چیزی نگفتم تا اینکه خودش خسته شد. در آخر گفتم اگر اجازه میفرمایید خداحافظ! دستم را از روی عصا برداشتم و به راه افتادم.
البته عصبانیت وی بدون دلیل نبود؛ چون حاج تقی ایزدی او را عادل نمیدانست و در میان مردم علیه او تبلیغ میکرد و این کار را وظیفه خود میدانست و در واقع افکار و آموزههای جواد انصاری را مضلّ و گمراهکننده معرفی میکرد. با همه اینها او نیز مریدهای خاص خودش
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 54
را داشت؛ مثلاً آیتالله دستغیب با پاهای برهنه و در حالی که شلوارش را هم تا زانو بالا میزد، مثل کارگرها در تعمیرات منزل آقای انصاری کار میکرد و خاکها را با فرغون بیرون میریخت یا حاج سید محمد حسینی تهرانی وقتی به خدمتش میرسید، مثل عبد ذلیل و بنده ضعیف در برابرش زانو میزد، به گونهای که او را آیتالله العظمی و حجت الله الکبری لقب داده بودند و این را روی سنگ قبرش هم نوشتند. در حقیقت شاگردانش او را عارف واصل به حق و از اولیای بزرگ خدا میدانستند.
آقای رسولی که از علمای همدان میباشد و من نزد ایشان مقداری از مقدمات را خواندم، برای من نقل میکرد: آقای سبزواری از بازاریان همدان و از مریدان خاص آقا جواد انصاری که گاهی به مدرسه میآمد و به حجره من سر میزد، یک روز به من گفت: آقای رسولی! شما چرا این قدر زحمت میکشید؟ چهل سال است که تحصیل میکنید تا اینکه مجتهد بشوید یا نشوید؟! شما بیایید به جمع ما بپیوندید، آن وقت راههایی را به شما نشان میدهیم که در عرض پنج سال امام زمان(عج) را زیارت میکنید و هر چه دلتان خواست از او میگیرید، دیگر نیازی به این همه دردسرها ندارید.
17. آقای شیخ محمدتقی دامغانی عالمی. ایشان دومین پسر حاج علی دامغانی بود. نخست نزد برادرش شیخ محمدعلی دامغانی درس خواند، بعد به قم آمد و به درس رسائل و مکاسب مشغول شد، مدتی هم به درس خارج حضرت امام رفت. مدتی در مدرسه فیضیه همحجره بنده بود، بعد ازدواج کرد و از مدرسه رفت. بیش از چهار سال در قم
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 55
نماند و به همدان بازگشت؛ چون آب و هوای قم با وی سازگاری نداشت.
در جریان انقلاب اولین کسی بود که صدای نهضت امام خمینی را در همدان به گوش مردم رساند، بسیار شجاع بود، بر بالای منبر خیلی صریح مسائل را مطرح میکرد. محل سخنرانی وی مسجد پیغمبر همدان بود که مملو از جمعیت میشد و در همانجا نماز میخواند؛ حتی در این راه دستگیر و زندان و تبعید هم شد. یادم هست یک بار هم به سردشت تبعید شد که من به دیدنش رفتم.
یک روز در آن ایام جهت دیدنش به مسجد جامع رفتم، شاید حدود نیم ساعت طول کشید تا مردم از مسجد خارج شوند و من او را ببینم؛ یعنی تا این حد مرید داشت؛ به خصوص اغلب بچههای حزباللهی اطراف او جمع بودند.
وقتی انقلاب به پیروزی رسید، چون قبل از انقلاب پدرش در همدان نماز جمعه میخواند، او خود به خود امام جمعه همدان شد و نماز جمعه را اقامه کرد؛ یعنی به عبارتی امامت جمعه ارث پدری او شد و منصوب از جانب ولی فقیه نبود. بعد مرحوم آیتالله شهید مدنی از سوی حضرت امام به امامت جمعه همدان منصوب گردید. امام در حکم وی نوشته بود: از باب اینکه نماز جمعه از مناصب حکومتی و منوط به اجازه ولی فقیه است، شما را به امامت جمعه همدان تعیین میکنم، وقتی این حکم از سوی امام صادر شد، دیگر کسی در نماز جمعه شیخ محمدتقی شرکت نکرد.
آقای عالمی چند پسر داشت که بسیار فعال و زرنگ بودند و با
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 56
اعضای گروهک منافقین ارتباط داشتند. اینها تعدادی از جوانان پاک و ساده را هم دور خود جمع کرده بودند و برای خود فعالیتهایی داشتند. حتی با بعضی از گروهکها مثل کومله و فدائیان خلق در کردستان در تماس بودند. همه اینها سبب شد که لحن و موضع آقای عالمی نسبت به انقلاب تغییر پیدا کند و حتی در بعضی مجالس رسماً علیه امام و انقلاب سخن میگفت، گاهی هم حرفهای اهانتآمیز میزد. از این لوطیهای آنچنانی هم اطرافش جمع شده بودند تا کسی متعرّض او نباشد.
در این هنگام من به یاد ایام تبعید او در دوران ستمشاهی افتادم، هنگامی که با جمعی از دوستان به سردشت رفته بودم تا او را در تبعید زیارت کنم، بسیار داغ و تند بود، میگفت تا آخرین قطره خونم برای انقلاب و در راه امام تلاش خواهم کرد. حالا امروز به خاطر یک مسأله جزئی و یک ریاست و امامت جمعه، در مسیر ضد انقلاب و در برابر امام قرار گرفته بود.
دوستان و آقایان خیلی تلاش کردند تا او را به راه بیاورند؛ چون به هر حال هم آقازاده و از خاندان اصیل بود و هم برای انقلاب خدمت کرده و کتک خورده بود. حتی قرار شد مرحوم آقای آذری قمی (خدایش رحمت کند) با وی صحبت کند. فلذا به او پیغام داده بود که به قم بیاید تا با هم صحبتی داشته باشیم، ایـن پیام را آقای نیری ـ که از دوستان و همبحثان وی در دوران طلبگی بود ـ به همدان رفت و به وی رساند. او در جواب به آقای نیری گفته بود: هیچ کس نمیتواند مرا دستگیر کند، اگر مرا دستگیر کنند کردستان قیام میکند. آقای نیری به
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 57
شوخی گفته بود: آخر کردستان چه ربطی به تو دارد؟! چرا اینگونه عمل میکنی؟!
متأسفانه هیچ فایدهای نداشت. پس از مدتی معلوم شد وجوه شرعی که از مردم میگرفته در اختیار گروهکهای ضدانقلاب در کردستان و غیره قرار میداده و حتی با این پولها تعداد زیادی اسلحه خریداری شده است و این کارها نیز اغلب توسط پسرانش انجام میگرفت. او پس از اندکی به یک غده سرطانی در استان همدان تبدیل شد، به طوری که حتی مریدان خاص هم از اطرافش رفتند و تنها خود و فرزندانش باقی ماندند. مدتی نگذشت، رسماً جزو منافقین شدند و برای اینکه دستگیر نشوند، خانوادگی از کشور فرار کردند و به فرانسه رفتند.
اخیراً شنیدم در اثر فقر و فلاکت در اطراف باغها و پارکهای جنگلی پاریس تمشک میچید و آب تمشک میفروخت تا اینکه حدود یک سال پیش از دنیا رفت و جنازهاش را به ایران آوردند و در بهشت زهرا دفن کردند.
و اما اینکه چرا حضرت امام او را به امامت جمعه منصوب نکرد شاید به چند دلیل بود؛ اول اینکه او از نظر علمی چندان مورد قبول نبود و لیاقت امامت جمعه بودن برای مرکز استانی مثل همدان را نداشت، چون گاهی که با او وارد بحث علمی میشدم، میدیدم مایه علمی چندانی ندارد. دوم آنکه از همان دوران جوانی یک نوع روحیه مقامطلبی در او مشاهده میشد؛ مثلاً یک بار که در همدان بودم به منزلش رفتم، دیدم چندین کتاب در کنار عروه پهن کرده و دارد تحقیق میکند. به شوخی گفتم: حضرت آیتالله چه میکنی؟ فوری گفت: دارم بر کتاب
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 58
عروه حاشیه مینویسم. خوب همه میدانستند که اهلیت این مسائل را نداشت. معروف است میگویند به مرحوم آقای حجت گفته بودند که فلانی بر عروه حاشیه مینویسد، در جواب فرموده بودند: اشکال ندارد، خطش خوب میشود، بگذارید بنویسد. سوم اینکه او به یک نوع افراط و تفریط و تندروی هم گرفتار بود. روزی آمد گفت میخواهم تعدادی کتاب بخرم، تو که واردتری بیا با هم برویم خرید کنیم. وقتی داخل کتابفروشی شدیم، دو سه صندوق کتاب خرید که بیشتر آن کتب اهل سنت بود. به او گفتم: یک مقداری هم از کتب تفاسیر و مرجع شیعه تهیه کن، اینها به تنهایی به دردت نمیخورد. برگشت به من گفت: من اعتقاد شما را قبول ندارم؛ این راهی که شما میروید، اینگونه نیست که خیال میکنید، منظورش مذهب تشیع بود، من خیلی ناراحت شدم. این نشان میداد که یک رگ انحرافی در وجودش هست.
یک بار دیگر پیش از انقلاب در همدان منزلش بودم. او منزلش با منزل آقای آخوند در یک محله قرار داشت. چون بیرون آمدیم و از جلوی منزل آخوند عبور کردیم، با تکبر خاصی به خانه نگاه کرد و جملهای تحقیرآمیز بر زبان جاری ساخت و ایشان را بیسواد خواند که اختیارات همدان را به دست گرفته است. به او گفتم: اگر اشکال شما این است که ایشان انقلابی نیست و سکوت کرده است؟ من حرفی ندارم، ولی اینکه آخوند را بیسواد معرفی میکنی این را هیچ کس قبول نمیکند. ایشان مرد ملا و باسوادی است.
18. آقای میرزا محسن محقق. از علمای محترم همدان است و از شاگردان خوب مرحوم آخوند به شمار میآید. هم اکنون در مسجد میرزا
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 59
محمد انواری اقامه جماعت دارد و در همانجا تدریس میکند، او پدر شهید نیز هست.
19. آقای حاج رسول رسولی. وی نیز از شاگردان آخوند است، بیشتر تحصیلاتش در همدان بوده است، بعد سالها در قم سکونت اختیار کردند و سپس دوباره به همدان بازگشتند. بنده در سالهای آغاز طلبگی مقداری از مقدمات را نزد ایشان آموختم.
20. آقای سید هاشم حمیدی از علمای تحصیلکرده قم و تهران هستند.
21. آقای شیخ حسن طاهری هم اگرچه امام جمعه «رزن» میباشد، ولی از علمای همدان به شمار میآید و ساکن این شهر بود. در زمانی که آقای موسوی امام جمعه همدان بود، او امام جمعه موقت میشد و در غیاب آقای موسوی، نماز جمعه همدان را اقامه میکرد.
از دیگر علما، آقای شیخ محمد جوادی را داریم که از منبریهای خوب همدان میباشد.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 60