فرزندان آیت الله بنی صدر

فرزندان آیت‌الله بنی‌صدر

‏فرزندان آیت‌الله بنی‌صدر از نظر روحی و اخلاقی فاصله زیادی با ایشان‏‎ ‎‏داشتند و به طور کلی فرزندانی ناخلف بودند. از چهار پسری که آقای‏‎ ‎‏بنی‌صدر داشت، تقریباً آدم درست و حسابی‌شان همین آقای ابوالحسن‏‎ ‎‏بنی‌صدر بود که بعداً رئیس جمهور ایران شد و دیدید که چه بلایی به‏‎ ‎‏سر این کشور و انقلاب آورد. او در میان برادرانش به عنوان فرزند خوب‏‎ ‎‏و درس‌خوان مطرح بود و مدتی هم در نوجوانی در مدرسه آخوند درس‏‎ ‎‏طلبگی خوانده بود. مرحوم آقای شیخ رضا انصاری می‌فرمود که‏‎ ‎‏ابوالحسن بنی‌صدر تا کتاب ‏‏معالم‏‏ پیش من درس خواند. پدرش او را به‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 45
‏من ‌سپرد تا به او علوم حوزوی بیاموزم. آقای انصاری ادامه داد و‏‎ ‎‏می‌فرمود: یک روز که من به او ‏‏معالم‏‏ می‌گفتم، او به مناسبتی برگشت به‏‎ ‎‏من گفت که خیلی دوست دارم رئیس جمهور بشوم. بعدها برخی افراد‏‎ ‎‏که طرفدار ریاست جمهوری ابوالحسن بنی‌صدر بودند، این را جزو‏‎ ‎‏کرامات او نقل می‌کردند و فکرشان این بود که این از عنایات امام زمان‏‎ ‎‏بوده است.‏

‏پدرش هم خیلی علاقه داشت که ابوالحسن جای او را بگیرد، ولی‏‎ ‎‏بعداً در جریانات سیاسی با هم اختلاف نظر پیدا کردند. در ماجرای‏‎ ‎‏نهضت ملی نفت، گویا ابوالحسن طرفدار مصدق بود، ولی پدرش از شاه‏‎ ‎‏حمایت می‌کرد.‏

‏فرزندان او دارای انحرافات عجیبی بودند که شامل انحرافات عقیدتی‏‎ ‎‏و اخلاقی می‌شد. بعضی حرکات و سکناتشان نشان می‌داد که این‌ها هیچ‏‎ ‎‏اعتقادی به خدا و پیامبر و قیامت ندارند؛ چون مجموعه رفتارهای آدم‏‎ ‎‏بیانگر افکار و اندیشه‌های اوست. یک وقتی نوارهای سخنرانی ابوالحسن‏‎ ‎‏بنی‌صدر در فرانسه به دستم رسید. او در دوران ستم‌شاهی که در فرانسه‏‎ ‎‏بود، شب‌های جمعه به دعوت دانشجویان مسلمان لندن به انگلستان‏‎ ‎‏می‌رفت و در آن‌جا سخنرانی می‌کرد. وقتی گوش دادم، دیدم مطالب‏‎ ‎‏انقلابی دارد. می‌گفت ایران را از چنگال آمریکا بیرون کشیدن به این‏‎ ‎‏آسانی نیست. در بخش دیگری ایران را تشبیه می‌کرد به خیمه‌ای که با‏‎ ‎‏ریسمان انگلیس و فرانسه برپا شده است، شاه را هم عمود خیمه تصور‏‎ ‎‏می‌نمود که اگر بخواهیم این وابستگی از بین برود، باید کل خیمه را‏‎ ‎‏بخوابانیم و این کار مشکل است و به این زودی امکان‌پذیر نمی‌باشد.‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 46
‏برخی از این افکارش در کتاب‌هایش هست.‏

‏آقای صاحب الزمانی، نماینده مردم اسدآباد در مجلس شورای‏‎ ‎‏اسلامی، نقل می‌کرد که آیت‌الله بنی‌صدر در اواخر عمر از پسرانش به‏‎ ‎‏خصوص از ابوالحسن ناامید و متنفر بود. او می‌گفت: یک سال که ایشان‏‎ ‎‏برای معالجه چشم به پاریس رفته بود، بعد از عمل جراحی عوض این‌که‏‎ ‎‏ابوالحسن به عیادت پدر برود، پدر به دیدن او رفته بود. در این دیدار،‏‎ ‎‏ابوالحسن به پدرش با جسارت تمام گفته بود: همه آخوندها باید سرشان‏‎ ‎‏را برید؛ حتی سر تو را!‏

‏این را خود آیت‌الله بنی‌صدر به آقای صاحب الزمانی گفته بود که‏‎ ‎‏ابوالحسن فاسد شده است. او و برادرش در همدان با پسوند خان‏‎ ‎‏معروف بودند. به آن دو، فتح الله خان و ابوالحسن خان می‌گفتند.‏‎ ‎‏همان‌طور که گفتم آیت‌الله بنی‌صدر در آغاز نهضت از حضرت امام‏‎ ‎‏حمایت می‌کرد، اما وقتی دید شاه در تنگنا قرار گرفت و اصل حکومت‏‎ ‎‏او مورد نقد و حمله‌ امام قرار گرفت، چون به شاه حسن‌نیت داشت،‏‎ ‎‏خودش را کنار کشید. این اواخر هم چون پیر و فرسوده شده بود،‏‎ ‎‏منزوی شد.‏

‏در مورد ریاست جمهوری ابوالحسن بنی‌صدر در فصل آخر سخن‏‎ ‎‏خواهم گفت.‏

14. آقای حاج میرزا ابوالقاسم ربانی شاهنجرانی.‏ ایشان هم‌عصر‏‎ ‎‏مرحوم آخوند و آقای بنی‌صدر بود. در نجف تحصیل کرده بود و مرد‏‎ ‎‏باسواد و فاضلی به شمار می‌آمد. در مدیریت مدرسه زنگنه با آقای سید‏‎ ‎‏نصرالله بنی‌صدر همکاری مستمر داشت؛ یعنی هم در آن‌جا تدریس‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 47
‏می‌کرد و هم ریاست و مدیریت مدرسه را بر عهده داشت. وی از اهالی‏‎ ‎‏روستای شاهنجران در نزدیکی همدان است، این روستا در حدود سی‏‎ ‎‏کیلومتری شرق همدان قرار دارد و دارای آب و هوای بسیار مناسب‏‎ ‎‏می‌باشد. چشمه‌ای در آن‌جا هست که از بالای تپه‌ای جوشیده و از آن‌جا‏‎ ‎‏به پایین سرازیر است و آب گوارا و فراوانی دارد. آب آن به منزله‏‎ ‎‏رودخانه است و در تمام فصول تغییر نمی‌کند و به یک اندازه می‌جوشد،‏‎ ‎‏مثل آبِ غار «علی‌صدر» که آبش از جای دیگر تأمین می‌شود. ‏

15. آقای حاج تقی ایزدی.‏ از علمای معروف و از مبلغان و‏‎ ‎‏سخنرانان بسیار عالی همدان بود؛ در عین حال متمول بود و ثروت زیادی‏‎ ‎‏داشت. ایشان تنها عالمی است که همه دوران تحصیلات را در همدان‏‎ ‎‏گذراند و بیشتر از محضر حاج شیخ علی دامغانی استفاده کرد. بسیار‏‎ ‎‏خوب درس خوانده بود و کتاب ‏‏شرح لمعه‏‏ و بالاتر را می‌توانست‏‎ ‎‏تدریس کند. خودش می‌گفت مطالعه ‌کتب فقهی جزو برنامه‌های زندگی‌ام‏‎ ‎‏هست. کتاب ‏‏مصباح الفقیه‏‏ آقا رضا همدانی را مرتب مطالعه می‌کرد.‏

‏با این‌که در بازار تجارت حضور فعال داشت، در کنار آن به‏‎ ‎‏درس‌های حوزوی ادامه داده و به طور خیلی جدی درس‌ها را فرا گرفته‏‎ ‎‏بود. یکی از منبری‌های خوب و موفق همدان به شمار می‌آمد و مطالب‏‎ ‎‏خاصی برای مردم بیان می‌کرد. جلسات هفتگی او معروف بود و جمع‏‎ ‎‏زیادی از مردم در برنامه‌های تبلیغی او حاضر می‌شدند. مرحوم آقای‏‎ ‎‏ایزدی علاوه بر سخنوری، شخص خوش‌برخورد، زیرک و متدینی بود.‏‎ ‎‏با این‌که یک مقدار تندروی‌هایی داشت، ولی روحانی پرفایده‌ای بود. او‏‎ ‎‏تمام وقت در کار تبلیغ و ارشاد مردم بود. گرچه تجارت داشت، ولی به‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 48
‏طور مستقیم کاسبی نمی‌کرد، بلکه در کارهای تجاری شراکت داشت و‏‎ ‎‏ غیرمستقیم سرمایه‌گذاری می‌کرد. در برخی فرش‌فروشی‌ها شریک بود یا‏‎ ‎‏با یک کتابفروشی معروف در همدان به نام «کتابفروشی ایرانشهر»‏‎ ‎‏شریک بود. این کتابفروشی متعلق به آقای علی پاشا، پدرِ خانم مرضیه‏‎ ‎‏دباغ بود.‏

‏این کتابفروشی پاتوق آقای ایزدی بود. روزی چند ساعت در آن‌جا‏‎ ‎‏می‌نشست، مردم به او مراجعه می‌کردند، مسائل شرعی می‌پرسیدند و‏‎ ‎‏احیاناً مشکلاتشان را مطرح می‌نمودند. آن وقت می‌شنیدم که قسمت‏‎ ‎‏عمده سرمایه این کتابفروشی متعلق به آقای ایزدی است. پسر بزرگش‏‎ ‎‏در همدان داروخانه بزرگی باز کرد که سرمایه‌اش را او داده بود.‏

‏او نماز صبح را در مسجد محله خودش اقامه می‌کرد و نماز ظهر و‏‎ ‎‏عصر و مغرب و عشاء را هم در مسجد جمعه که همان مسجد جامع‏‎ ‎‏است به‌جا می‌آورد، جالب این‌که پس از هر وعده هم حدود بیست دقیقه‏‎ ‎‏برای مردم صحبت می‌کرد. صبح اغلب روضه می‌خواند، صدای خوبی‏‎ ‎‏هم داشت. ‏

‏یکی از دلایلی که مریدان زیادی داشت و جمعیت زیادی پای منبرش‏‎ ‎‏می‌نشستند این بود که اولاً: خوب صحبت می‌کرد؛ ثانیاً : مجانی منبر‏‎ ‎‏می‌رفت و از کسی پول نمی‌گرفت؛ ثالثاً: به بعضی از مریدان فقیرش‏‎ ‎‏کمک مالی می‌کرد و خودش هم اهل وجوه شرعی بود. بنابراین طبیعی‏‎ ‎‏بود که پای منبرش شلوغ بشود. اغلب صحبت‌هایش جنبه اخلاقی داشت‏‎ ‎‏و در طول سال این برنامه را بدون وقفه ادامه می‌داد. مسجد جامع در‏‎ ‎‏میان بازار قرار دارد و اغلب بازاریان در نماز و پای صحبت او حاضر‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 49
‏می‌شدند. ایشان حدود پنجاه سال به طور مرتب این کارهای تبلیغی‏‎ ‎‏را ادامه داد.‏

‏اوایل عمامه نداشت به او «حاج تقی مکلا» می‌گفتند. در زمان‏‎ ‎‏رضاخان که ماجرای متحدالشکل شدن لباس مردم پیش آمد، مجبور بود‏‎ ‎‏کلاه لگنی یا کلاه شاپور به سر کند، ولی بعداً مجوّز عمامه را می‌گیرد و‏‎ ‎‏عمامه به سر می‌گذارد. خودش نقل می‌کرد و می‌گفت: یک روز شهربانی‏‎ ‎‏من را احضار کرد و گفت: شما که جواز عمامه‌تان را تمدید نکردید، چرا‏‎ ‎‏عمامه گذاشتید؟ می‌گفت: عمامه را روی میز گذاشتم، گفتم: «بفرمایید،‏‎ ‎‏این عمامه خدمت شما و خداحافظ». بلند شدم بیایم، مأمور گفت: نه آقا!‏‎ ‎‏قصدم جسارت نبود، فقط می‌خواهم عرض کنم که به قانون عمل کنید.‏‎ ‎‏او عمامه‌اش را به شکل خاصی می‌بست و شبیه عمامه‌های معمولی نبود.‏‎ ‎‏یک پالتو هم می‌پوشید به طوری که اگر کسی او را می‌دید تصور‏‎ ‎‏نمی‌کرد که اهل علم و روحانی است. در این اواخر که پیر شده بود عبا‏‎ ‎‏و قبا هم می‌پوشید.‏

‏یک روز با ابوالزوجه‌ام آقای ثابتی در مسجد به خدمتشان رسیدیم. از‏‎ ‎‏شدت کهولت و پیری چانه ایشان لق شده بود و نمی‌توانست خوب‏‎ ‎‏حرف بزند؛ با این حال با دست چانه‌اش را می‌گرفت و بین دو نماز‏‎ ‎‏مسأله می‌گفت. به زحمت راه می‌رفت، اما باز از تبلیغ و ارشاد و‏‎ ‎‏سخنرانی دست‌بردار نبود. می‌گفت: می‌خواهم هنگام مردن، زبانم به قال‏‎ ‎‏الصادق و قال الباقر علیهما السلام باز باشد.‏

‏حاج آقا ثابتی آدم نکته‌گویی بودند، به او می‌گفت: «این چانه‌ات را‏‎ ‎‏در خوب راهی لق کرده‌ای، از بس که سخن خدا و پیامبر و اهل بیت‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 50
‏گفتی، بالاخره ترمز چانه‌ات برید».‏

‏ایشان در امر تبلیغ، پشتکار و حوصله زیادی داشت. در یک موضوع‏‎ ‎‏حدود یک هفته بحث می‌کرد و تمام روایات و آیات آن را می‌آورد. در‏‎ ‎‏این مسیر افرادی را نیز پرورش داد که تعدادی از آن‌ها هم‌اکنون زنده‏‎ ‎‏هستند. یکی از آن‌ها آقای بادامی است که در بازار همدان آجیل‌فروشی‏‎ ‎‏دارد، او از مریدان آقای ایزدی است، الآن در همدان جلسه دینی برگزار‏‎ ‎‏می‌کند، ایام ماه مبارک رمضان روی صندلی می‌نشیند و برای مردم‏‎ ‎‏صحبت‌های اخلاقی و فقهی می‌کند.‏

‏آقای ایزدی مرد با اخلاص و عجیبی بود. با این‌که وجوه شرعی به‏‎ ‎‏دستش نمی‌رسید تا شهریه بدهد، ولی به طور غیرمستقیم کمک‌های مالی‏‎ ‎‏خود را به نام دیگران به طلاب و فضلا ادامه می‌داد و سعی داشت کسی‏‎ ‎‏این موضوع را نفهمد. آدمی با اخلاص و اهل دل بود و فراوان عبادت‏‎ ‎‏می‌کرد. برای خودش برنامه ریاضت داشت. خودش می‌گفت در جوانی‏‎ ‎‏بسیار عبادت و ریاضت کشیده است. یک بار در خیابان‌های همدان با‏‎ ‎‏ایشان همراه بودم. یک‌دفعه چشمشان به «تپه مصلّی» افتاد ـ این تپه از‏‎ ‎‏قدیم الایام، محل اقامه نماز عید بوده است و آثار برج‌هایی از‏‎ ‎‏حکومت‌های گذشته بر روی آن باقی است ـ آقای ایزدی می‌گفت: ایام‏‎ ‎‏جوانی در پای این تپه عبادت‌ها و ناله‌ها و گریه‌های زیادی داشتم؛ معلوم‏‎ ‎‏بود که اهل ریاضت است. یک تعدادی به خاطر این‌که او پالتو می‌پوشید‏‎ ‎‏و قبا نداشت به ایشان ایراد می‌گرفتند و اذیتش می‌کردند، ولی او واقعاً‏‎ ‎‏مرد با اخلاصی بود.‏

‏حاج تقی ایزدی گاهی خاطرات و نکته‌های ظریفی نقل می‌کرد.‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 51
‏می‌گفت وقتی من مشغول عبادت می‌شدم، سعی می‌کردم تمرکز داشته‏‎ ‎‏باشم و دیگر متوجه اطراف نشوم. حتی هنگام خوردن غذا من هنوز‏‎ ‎‏مشغول راز و نیاز بودم و وقتی پدرم صدایم می‌زد که: تقی بیا، غذا سرد‏‎ ‎‏شد، من در حال گفتن العفو العفو بودم، ذکر می‌گفتم، گریه می‌کردم و‏‎ ‎‏جواب پدرم را نمی‌دادم. اما یک‌مرتبه متوجه شدم که این کار صددرصد‏‎ ‎‏اشتباه است، معنا ندارد که آدم، پدر و مادر پیرش را در انتظار بگذارد و‏‎ ‎‏آن‌ها او را صدا بزنند و منتظر بمانند و او مشغول عبادت باشد. پدر دلش‏‎ ‎‏می‌خواهد هنگام غذا خوردن، فرزند در کنارش باشد، ولی فرزند به این‏‎ ‎‏مطلب توجه نمی‌کند. بعد می‌گفت: خیلی تلاش کردم تا این عادت‏‎ ‎‏خلاف را ترک نمودم، به طوری که اگر در نماز غیر واجب بودم تا‏‎ ‎‏صدای پدرم را می‌شنیدم فوری به حضورش می‌رفتم، چون اجابت پدر‏‎ ‎‏را مقدم بر عبادت می‌دانستم؛ هر چیزی باید در جای خودش باشد.‏

‏در خاطره‌ای دیگر می‌گفت: مسجدی را که در آن نماز می‌خواندم‏‎ ‎‏برای تعمیرات و بازسازی خراب کرده بودم و به دنبال افراد خیّـر و بانی‏‎ ‎‏می‌گشتم. یکی از حاجی‌های آن دوران آمد و قول کمک داد و گفت: من‏‎ ‎‏صد تومان کمک می‌کنم اما شرط دارد، درآن ایام هم صد تومان مبلغ‏‎ ‎‏قابل توجهی بود، گفتم : شرطش چیست؟ گفت: به شرط این‌که از این‏‎ ‎‏پول فقط سنگ «علی زمان» بخرید و در محراب مسجد کار کنید.‏‎ ‎‏می‌خواهم پولی را که می‌دهم در جایی خرج بشود که آقا در آن می‌ایستد‏‎ ‎‏و نماز می‌خواند. علی زمان، یکی از روستاهای اطراف همدان است و‏‎ ‎‏سنگ آن بسیار عالی و مرغوب می‌باشد. اخیراً شنیدم برای مدرسه مروی‏‎ ‎‏تهران هم از آن استفاده می‌کنند. به هر حال حاج تقی ایزدی، رو به آن‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 52
‏حاجی کرده و گفته بود: نه خودت را می‌خواهم و نه پولت را، هر دو‏‎ ‎‏بروید به دنبال کارتان؛ آدم کاری را که برای خدا انجام می‌دهد این قدر‏‎ ‎‏شرط و شروط نمی‌گذارد. پولت را بده و برو! سنگ علی زمان تو را به‏‎ ‎‏بهشت نمی‌برد، نیت خالص است که آدم را بهشتی می‌کند، از این موارد‏‎ ‎‏زیاد نقل می‌کرد.‏

‏ایشان اهل بحث و مناظره هم بود. یک بار با یک فرد بهایی مناظره‏‎ ‎‏کرد و او را محکوم نمود. همین‌طور مناظره‌هایی با بعضی شیخی‌ها‏‎ ‎‏داشت. علاوه بر خود، شاگردانش نیز اهل مناظره بودند و قوی هم عمل‏‎ ‎‏می‌کردند. در همدان مخالفانی نیز داشت؛ بعضی به خاطر ثروتمند‏‎ ‎‏بودنش با وی مخالف بودند و خیال می‌کردند که این ثروت را از این و‏‎ ‎‏آن گرفته و جمع کرده است. بعضی دیگر به خاطر تندی‌ها و یا‏‎ ‎‏شوخی‌هایی که گاهی در منبر می‌کرد، با وی خوب نبودند. بالاخره‏‎ ‎‏انسان‌ها به غیر از معصومین هر کدام یک سری خطاها و نقاط‏‎ ‎‏ضعف‌هایی دارند و این دلیل نمی‌شود که به کلی آن‌ها را نفی کنیم، چون‏‎ ‎‏آن وقت دیگر کسی نمی‌ماند.‏

‏یکی از مخالفان ایشان آقای حاج جواد انصاری بود که گاهی با هم‏‎ ‎‏درگیری لفظی و کنایی پیدا می‌کردند.‏

16. آقای حاج جواد انصاری.‏ ایشان در همدان حضور داشت و به‏‎ ‎‏عنوان مرشد کامل معرفی شده بود. شاگردانی هم داشت که بعضی منابر‏‎ ‎‏و مجالس را در دست داشتند؛ از جمله آقای شهید دستغیب در شیراز یا‏‎ ‎‏آقای سید محمد حسینی تهرانی در مشهد از شاگردان او به شمار‏‎ ‎‏می‌رفتند. آنان اغلب خط اصلی را از حاج جواد انصاری می‌گرفتند.‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 53
‏مریدانش از شهرهای مختلف به همدان می‌آمدند و پای مواعظ و‏‎ ‎‏سخنانش می‌نشستند. حرف‌های عجیب و غریبی هم در باره‌اش نقل‏‎ ‎‏می‌شد؛ مثلاً از قول آقای قاضی طباطبایی می‌گفتند که آشیخ جواد بدون‏‎ ‎‏واسطه به خدا رسیده است. در همدان به خاطر این شایعات به وی‏‎ ‎‏صوفی می‌گفتند. اطرافش هم خالی بود، تنها ده، بیست نفری مرید‏‎ ‎‏داشت. در جلساتش شعر حافظ خوانده می‌شد و حال بده و حال بگیری‏‎ ‎‏داشتند، البته مواعظ اخلاقی و ارشادی هم گفته می‌شد.‏

‏همان طوری که گفتم مرحوم حاج تقی ایزدی با روش او مخالف بود‏‎ ‎‏و این مخالفت‌ها را در منبرهایش به کنایه اظهار می‌داشت. البته هرگز‏‎ ‎‏اسمی به میان نمی‌آورد؛ چون شأن خود را بالاتر از وی می‌دید، اما‏‎ ‎‏مخالفتش را به نحوی اعلام می‌کرد. خود آقای ایزدی برایم می‌گفت: یک‏‎ ‎‏روز در میدان امام همدان (میدان پهلوی سابق) عبور می‌کردم که ناگهان‏‎ ‎‏با آقای انصاری روبرو شدم. وقتی مرا دید، انگار دل پری از من داشت،‏‎ ‎‏شروع به پرخاش نمود و خیلی هم تند شد، من بسیار متعجب شدم.‏‎ ‎‏بالاخره او مرشد بعضی بزرگان بود، کلی مرید و شاگرد داشت، من که‏‎ ‎‏به عصایم تکیه کرده بودم هیچ چیزی نگفتم تا این‌که خودش خسته شد.‏‎ ‎‏در آخر گفتم اگر اجازه می‌فرمایید خداحافظ! دستم را از روی عصا‏‎ ‎‏برداشتم و به راه افتادم.‏

‏البته عصبانیت وی بدون دلیل نبود؛ چون حاج تقی ایزدی او را عادل‏‎ ‎‏نمی‌دانست و در میان مردم علیه او تبلیغ می‌کرد و این کار را وظیفه خود‏‎ ‎‏می‌دانست و در واقع افکار و آموزه‌های جواد انصاری را مضلّ و‏‎ ‎‏گمراه‌کننده معرفی می‌کرد. با همه این‌ها او نیز مریدهای خاص خودش‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 54
‏را داشت؛ مثلاً آیت‌الله دستغیب با پاهای برهنه و در حالی که شلوارش‏‎ ‎‏را هم تا زانو بالا می‌زد، مثل کارگرها در تعمیرات منزل آقای انصاری کار‏‎ ‎‏می‌کرد و خاکها را با فرغون بیرون میریخت یا حاج سید محمد‏‎ ‎‏حسینی تهرانی وقتی به خدمتش می‌رسید، مثل عبد ذلیل و بنده ضعیف‏‎ ‎‏در برابرش زانو می‌زد، به گونه‌ای که او را آیت‌الله العظمی و حجت الله‏‎ ‎‏الکبری لقب داده بودند و این را روی سنگ قبرش هم نوشتند. در‏‎ ‎‏حقیقت شاگردانش او را عارف واصل به حق و از اولیای بزرگ خدا‏‎ ‎‏می‌دانستند.‏

‏آقای رسولی که از علمای همدان می‌باشد و من نزد ایشان مقداری از‏‎ ‎‏مقدمات را خواندم، برای من نقل می‌کرد: آقای سبزواری از بازاریان‏‎ ‎‏همدان و از مریدان خاص آقا جواد انصاری که گاهی به مدرسه می‌آمد و‏‎ ‎‏به حجره من سر می‌زد، یک روز به من گفت: آقای رسولی! شما چرا این‏‎ ‎‏قدر زحمت می‌کشید؟ چهل سال است که تحصیل می‌کنید تا این‌که‏‎ ‎‏مجتهد بشوید یا نشوید؟! شما بیایید به جمع ما بپیوندید، آن وقت‏‎ ‎‏راه‌هایی را به شما نشان می‌دهیم که در عرض پنج سال امام زمان(عج) را‏‎ ‎‏زیارت می‌کنید و هر چه دلتان خواست از او می‌گیرید، دیگر نیازی به‏‎ ‎‏این همه دردسرها ندارید.‏

17. آقای شیخ محمدتقی دامغانی عالمی.‏ ایشان دومین پسر حاج‏‎ ‎‏علی دامغانی بود. نخست نزد برادرش شیخ محمدعلی دامغانی درس‏‎ ‎‏خواند، بعد به قم آمد و به درس ‏‏رسائل‏‏ و ‏‏مکاسب‏‏ مشغول شد، مدتی‏‎ ‎‏هم به درس خارج حضرت امام رفت. مدتی در مدرسه فیضیه هم‌حجره‏‎ ‎‏بنده بود، بعد ازدواج کرد و از مدرسه رفت. بیش از چهار سال در قم‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 55
‏نماند و به همدان بازگشت؛ چون آب و هوای قم با وی سازگاری‏‎ ‎‏نداشت.‏

‏در جریان انقلاب اولین کسی بود که صدای نهضت امام خمینی را در‏‎ ‎‏همدان به گوش مردم رساند، بسیار شجاع بود، بر بالای منبر خیلی‏‎ ‎‏صریح مسائل را مطرح می‌کرد. محل سخنرانی وی مسجد پیغمبر همدان‏‎ ‎‏بود که مملو از جمعیت می‌شد و در همان‌‌جا نماز می‌خواند؛ حتی در این‏‎ ‎‏راه دستگیر و زندان و تبعید هم شد. یادم هست یک بار هم به سردشت‏‎ ‎‏تبعید شد که من به دیدنش رفتم.‏

‏یک روز در آن ایام جهت دیدنش به مسجد جامع رفتم، شاید حدود‏‎ ‎‏نیم ساعت طول کشید تا مردم از مسجد خارج شوند و من او را ببینم؛‏‎ ‎‏یعنی تا این حد مرید داشت؛ به خصوص اغلب بچه‌های حزب‌اللهی‏‎ ‎‏اطراف او جمع بودند.‏

‏وقتی انقلاب به پیروزی رسید، چون قبل از انقلاب پدرش در همدان‏‎ ‎‏نماز جمعه می‌خواند، او خود به خود امام جمعه همدان شد و نماز‏‎ ‎‏جمعه را اقامه کرد؛ یعنی به عبارتی امامت جمعه ارث پدری او شد و‏‎ ‎‏منصوب از جانب ولی فقیه نبود. بعد مرحوم آیت‌الله شهید مدنی از سوی‏‎ ‎‏حضرت امام به امامت جمعه همدان منصوب گردید. امام در حکم وی‏‎ ‎‏نوشته بود: از باب این‌که نماز جمعه از مناصب حکومتی و منوط به‏‎ ‎‏اجازه ولی فقیه است، شما را به امامت جمعه همدان تعیین می‌کنم، وقتی‏‎ ‎‏این حکم از سوی امام صادر شد، دیگر کسی در نماز جمعه شیخ‏‎ ‎‏محمدتقی شرکت نکرد.‏

‏آقای عالمی چند پسر داشت که بسیار فعال و زرنگ بودند و با‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 56
‏اعضای گروهک منافقین ارتباط داشتند. این‌ها تعدادی از جوانان پاک و‏‎ ‎‏ساده را هم دور خود جمع کرده بودند و برای خود فعالیت‌هایی داشتند.‏‎ ‎‏حتی با بعضی از گروهک‌ها مثل کومله و فدائیان خلق در کردستان در‏‎ ‎‏تماس بودند. همه این‌ها سبب شد که لحن و موضع آقای عالمی نسبت‏‎ ‎‏به انقلاب تغییر پیدا کند و حتی در بعضی مجالس رسماً علیه امام و‏‎ ‎‏انقلاب سخن می‌گفت، گاهی هم حرف‌های اهانت‌آمیز می‌زد. از این‏‎ ‎‏لوطی‌های آن‌چنانی هم اطرافش جمع شده بودند تا کسی متعرّض او‏‎ ‎‏نباشد.‏

‏در این هنگام من به یاد ایام تبعید او در دوران ستمشاهی افتادم،‏‎ ‎‏هنگامی که با جمعی از دوستان به سردشت رفته بودم تا او را در تبعید‏‎ ‎‏زیارت کنم، بسیار داغ و تند بود، می‌گفت تا آخرین قطره خونم برای‏‎ ‎‏انقلاب و در راه امام تلاش خواهم کرد. حالا امروز به خاطر یک مسأله‏‎ ‎‏جزئی و یک ریاست و امامت جمعه، در مسیر ضد انقلاب و در برابر‏‎ ‎‏امام قرار گرفته بود.‏

‏دوستان و آقایان خیلی تلاش کردند تا او را به راه بیاورند؛ چون به‏‎ ‎‏هر حال هم آقازاده و از خاندان اصیل بود و هم برای انقلاب خدمت‏‎ ‎‏کرده و کتک خورده بود. حتی قرار شد مرحوم آقای آذری قمی‏‎ ‎‏(خدایش رحمت کند) با وی صحبت کند. فلذا به او پیغام داده بود که‏‎ ‎‏به قم بیاید تا با هم صحبتی داشته باشیم، ایـن پیام را آقای نیری ـ که از‏‎ ‎‏دوستان و هم‌بحثان وی در دوران طلبگی بود ـ به همدان رفت و به وی‏‎ ‎‏رساند. او در جواب به آقای نیری گفته بود: هیچ کس نمی‌تواند مرا‏‎ ‎‏دستگیر کند، اگر مرا دستگیر کنند کردستان قیام می‌کند. آقای نیری به‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 57
‏شوخی گفته بود: آخر کردستان چه ربطی به تو دارد؟! چرا این‌گونه عمل‏‎ ‎‏می‌کنی؟!‏

‏متأسفانه هیچ فایده‌ای نداشت. پس از مدتی معلوم شد وجوه شرعی‏‎ ‎‏که از مردم می‌گرفته در اختیار گروهک‌های ضدانقلاب در کردستان و‏‎ ‎‏غیره قرار می‌داده و حتی با این پول‌ها تعداد زیادی اسلحه خریداری‏‎ ‎‏شده است و این کارها نیز اغلب توسط پسرانش انجام می‌گرفت. او پس‏‎ ‎‏از اندکی به یک غده سرطانی در استان همدان تبدیل شد، به طوری که‏‎ ‎‏حتی مریدان خاص هم از اطرافش رفتند و تنها خود و فرزندانش باقی‏‎ ‎‏ماندند. مدتی نگذشت، رسماً جزو منافقین شدند و برای این‌که دستگیر‏‎ ‎‏نشوند، خانوادگی از کشور فرار کردند و به فرانسه رفتند.‏

‏اخیراً شنیدم در اثر فقر و فلاکت در اطراف باغ‌ها و پارک‌های جنگلی‏‎ ‎‏پاریس تمشک می‌چید و آب تمشک می‌فروخت تا این‌که حدود یک‏‎ ‎‏سال پیش از دنیا رفت و جنازه‌اش را به ایران آوردند و در بهشت زهرا‏‎ ‎‏دفن کردند.‏

‏و اما این‌که چرا حضرت امام او را به امامت جمعه منصوب نکرد‏‎ ‎‏شاید به چند دلیل بود؛ اول این‌که او از نظر علمی چندان مورد قبول نبود‏‎ ‎‏و لیاقت امامت جمعه بودن برای مرکز استانی مثل همدان را نداشت،‏‎ ‎‏چون گاهی که با او وارد بحث علمی می‌شدم، می‌دیدم مایه علمی‏‎ ‎‏چندانی ندارد. دوم آن‌که از همان دوران جوانی یک نوع روحیه مقام‌طلبی‏‎ ‎‏در او مشاهده می‌شد؛ مثلاً یک بار که در همدان بودم به منزلش رفتم،‏‎ ‎‏دیدم چندین کتاب در کنار ‏‏عروه‏‏ پهن کرده و دارد تحقیق می‌کند. به‏‎ ‎‏شوخی گفتم: حضرت آیت‌الله چه می‌کنی؟ فوری گفت: دارم بر کتاب‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 58
‏عروه‏‏ حاشیه می‌نویسم. خوب همه می‌دانستند که اهلیت این مسائل را‏‎ ‎‏نداشت. معروف است می‌گویند به مرحوم آقای حجت گفته بودند که‏‎ ‎‏فلانی بر ‏‏عروه‏‏ حاشیه می‌نویسد، در جواب فرموده بودند: اشکال ندارد،‏‎ ‎‏خطش خوب می‌شود، بگذارید بنویسد. سوم این‌که او به یک نوع افراط‏‎ ‎‏و تفریط و تندروی هم گرفتار بود. روزی آمد گفت می‌خواهم تعدادی‏‎ ‎‏کتاب بخرم، تو که واردتری بیا با هم برویم خرید کنیم. وقتی داخل‏‎ ‎‏کتابفروشی شدیم، دو سه صندوق کتاب خرید که بیشتر آن کتب اهل‏‎ ‎‏سنت بود. به او گفتم: یک مقداری هم از کتب تفاسیر و مرجع شیعه تهیه‏‎ ‎‏کن، این‌ها به تنهایی به دردت نمی‌خورد. برگشت به من گفت: من اعتقاد‏‎ ‎‏شما را قبول ندارم؛ این راهی که شما می‌روید، این‌گونه نیست که خیال‏‎ ‎‏می‌کنید، منظورش مذهب تشیع بود، من خیلی ناراحت شدم. این نشان‏‎ ‎‏می‌داد که یک رگ انحرافی در وجودش هست.‏

‏یک بار دیگر پیش از انقلاب در همدان منزلش بودم. او منزلش با‏‎ ‎‏منزل آقای آخوند در یک محله قرار داشت. چون بیرون آمدیم و از‏‎ ‎‏جلوی منزل آخوند عبور ‌کردیم، با تکبر خاصی به خانه نگاه کرد و‏‎ ‎‏جمله‌ای تحقیرآمیز بر زبان جاری ساخت و ایشان را بی‌سواد خواند که‏‎ ‎‏اختیارات همدان را به دست گرفته است. به او گفتم: اگر اشکال شما این‏‎ ‎‏است که ایشان انقلابی نیست و سکوت کرده است؟ من حرفی ندارم،‏‎ ‎‏ولی این‌که آخوند را بی‌سواد معرفی می‌کنی این را هیچ کس قبول‏‎ ‎‏نمی‌کند. ایشان مرد ملا و باسوادی است.‏

18. آقای میرزا محسن محقق.‏ از علمای محترم همدان است و از‏‎ ‎‏شاگردان خوب مرحوم آخوند به شمار می‌آید. هم اکنون در مسجد میرزا‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 59
‏محمد انواری اقامه جماعت دارد و در همان‌جا تدریس می‌کند، او پدر‏‎ ‎‏شهید نیز هست.‏

19. آقای حاج رسول رسولی.‏ وی نیز از شاگردان آخوند است،‏‎ ‎‏بیشتر تحصیلاتش در همدان بوده است، بعد سال‌ها در قم سکونت‏‎ ‎‏اختیار کردند و سپس دوباره به همدان بازگشتند. بنده در سال‌های آغاز‏‎ ‎‏طلبگی مقداری از مقدمات را نزد ایشان آموختم.‏

20. آقای سید هاشم حمیدی‏ از علمای تحصیل‌کرده قم و تهران‏‎ ‎‏هستند. ‏

21. آقای شیخ حسن طاهری‏ هم اگرچه امام جمعه «رزن» می‌باشد،‏‎ ‎‏ولی از علمای همدان به شمار می‌آید و ساکن این شهر بود. در زمانی که‏‎ ‎‏آقای موسوی امام جمعه همدان بود، او امام جمعه موقت می‌شد و در‏‎ ‎‏غیاب آقای موسوی، نماز جمعه همدان را اقامه می‌کرد.‏

‏از دیگر علما، آقای شیخ محمد جوادی را داریم که از منبری‌های‏‎ ‎‏خوب همدان می‌باشد.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 60