علمای همدان
همانطور که گفتم در همدان علمای بسیاری حضور داشتند که در حوزه آن تعلیم و تربیت شدند، به مراتب عالی علمی رسیدند و برای اسلام، تشیع و مردم خدمت کردند. اسامی اینها در کتب تراجم، رجال و تاریخ ثبت است. برای مثال یکی از آنها مرحوم حاج آقا رضا همدانی صاحب مصباح الفقیه میباشد یا مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی درجزینی که استاد اخلاق بسیاری از علما و فقها بود و من محضر آنها را درک نکردم. از علمای معاصر که بنده آنها را درک کرده باشم، میتوانم به علمای حدود شصت سال گذشته اشاره کنم. در اینجا به تعدادی از آنها اشاره میکنم:
1. آقای میرزا محمد دریایی جولانی. نام فامیلی او «دریایی» بود. جولان، یکی از محلههای همدان است و چون ایشان از این محله بود به همین خاطر، «جولانی» هم به ایشان میگفتند. او تحصیلکرده نجف بود. بعد در همدان حوزه درسی تشکیل داد و در زمان خودش از علمای درجه اول همدان به شمار میآمد. رساله مختصری هم از وی به چاپ
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 22
رسید. منحیث المجموع مرد بسیار فاضلی بود. وقتی از دنیا رفت تمام شهر تعطیل شد و تشییع جنازه بسیار باابهت و باعظمتی برایش برگزار کردند.
وی پسری به نام «میرزا اسدالله» داشت. ایشان نیز از علمای همدان شمرده میشد. در قم تحصیل کرد و از شاگردان حاج شیخ عبدالکریم حائری به حساب میآمد و از نظر سنی از مرحوم آخوند هم بزرگتر بود و به «آمیرزا اسدالله حجت» معروف بود. وقتی به همدان آمد از نظر مالی وضعیت خوبی نداشت. به ناچار دفتر ازدواج باز کرد و این امر به موقعیت اجتماعی او ضربه زد؛ زیرا در آن ایام اگر کسی محضردار میشد، مردم او را با حکومت طاغوت مرتبط میدانستند و در اذهان مردم از عدالت ساقط میشد. به همین خاطر پس از درگذشت پدر، وقتی به اقامه نماز در مسجد پدرشان پرداخت، مردم چندان استقبال نکردند. یکی از پسرانش جراح عمومی است و در تهران یا همدان ساکن میباشد و از بقیه خبر ندارم.
2. آقای حاج شیخ علی دامغانی. ایشان اگرچه در اصل، دامغانی بود ولی در همدان زندگی میکرد. تحصیلکرده نجف و شخص وارستهای هم بود. به قول آقایان در همدان کارش گرفته بود و مردم به وی مراجعه میکردند. در اخبار، احادیث و تاریخ، اشراف خوبی داشت، ولی در مسائل بحثی وارد نمیشد و در تدریس هم چندان مهارت نداشت، گرچه تدریس هم میکرد و چند نفری شاگرد هم داشت. با این حال بیشتر به تقدس شهرت پیدا کرده و معروف هم بود که به خدمت امام زمان(عج) رسیده است. درآن ایام ستمشاهی نماز
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 23
جمعه را اقامه میکرد و مردم همدان نیز در آن شرکت میکردند که خیلی هم شلوغ میشد.
دو تا از پسرهای ایشان طلبه و اهل علم شدند. یکی از آنان آقای «حاج شیخ محمدعلی عالمی دامغانی» است که تحصیلکرده حوزه قم بود و درس حاج شیخ عبدالکریم را درک کرده بود. بعد به همدان آمد و تدریس هم داشت. یکی از تابستانها که به همدان رفته بودم در درس شرح لمعه ایشان شرکت کردم، دیدم بسیار عالی تدریس میکند.
وقتی پدرش مرحوم حاج شیخ علی دامغانی از دنیا رفت، مقبرهای تأسیس کرد و اطراف آن، حجرههایی برای طلاب علوم دینی ساخت که بعداً این محل به مدرسه دامغانی معروف شد. من تابستانها که به همدان بازمیگشتم معمولاً در این مدرسه حضور مییافتم. پسر دوم شیخ علی دامغانی، آقای شیخ محمدتقی دامغانی است که بعداً به طور مستقل به آن خواهیم پرداخت.
3. آقای شیخ باقر بهاری. ایشان نیز یکی از علمای سرشناس همدان بود و فعالیت مذهبی فراوان و گستردهای داشت. مرد فاضل، وارسته، شجاع و قاطعی بود و در حدود هفتاد سال پیش در همدان فوت کرد. این عالم بزرگوار با اینکه در عهد ناصرالدین شاه زندگی میکرد، هرگز به دستگاه طاغوت باج نداد و از حرّیت و آزادمردی خاصی برخوردار بود، به طوری که در آن ایام خودش حد شرعی اجرا میکرد.
پسر وی، آقای شیخ محمدحسین بهاری همدانی، از شاگردان مرحوم آخوند ملاعلی همدانی بود و در مدرسه آخوند هم تدریس داشت. وقتی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 24
پدرش از دنیا رفت، کتابهای او را به چاپ رسانید. یکی از آثار مرحوم شیخ باقر پیرامون حضرت سیدالشهدا علیه السلام است. در این کتاب عکس شیخ باقر به همراه یاران و شاگردانش در حالی که سلاح گرم به دست دارند نیز چاپ شده و مشاهده میشود. ایشان کتاب فقهی نیز دارد. شیخ محمدحسین بهاری گویا مدتی هم به قم آمده و در آنجا به تحصیلات خود ادامه داده و پس از اندکی دوباره به همدان بازگشته است. او فردی پرکار و پرتلاش در تحصیل علم و تقوا بود. در یکی از مساجد همدان، به اقامه جماعت میپرداخت و اغلب در مدرسه آخوند به تدریس اشتغال داشت و شبها نیز در همان مدرسه میخوابید.
4. آیتالله ملا علی معصومی همدانی. ایشان که معروف به «آخوند همدانی» است از معاریف و مشاهیر بزرگ همدان به شمار میآید. اخیراً کتابی در شرح حال وی تحت نام سلمان پاک درباره کشف و کرامات ایشان به چاپ رسیده است. البته من خودم شخصاً از ایشان چیزی ندیدهام ـ با اینکه مرتب به محضرشان مشرف میشدم ـ ولی مواردی را از آقای شیخ محسن قرائتی در برنامه «درسهایی از قرآن» در تلویزیون شنیدم. همچنین در جایی نوشته بود که روزی به همراه دوستان خدمت آقای آخوند رسیدیم، ایشان روی تشک نشسته بود، خدمتکارش در اتاق بزرگی در بالای منزلش زندگی میکرد. چون وارد شدیم نشستیم، در حیاط زده شد، خدمتکار رفت، بعد آمد و گفت: آقا! فقیر آمده، پول میخواهد. مرحوم آخوند دست زیر تشک برد، پولی درآورد به او داد. مدتی گذشت دوباره فقیر دیگری آمد و آخوند از زیر تشک
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 25
مبلغی به او داد. اندکی بعد آخوند بلند شد و برای تجدید وضو به دستشویی رفت. در این هنگام یکی از دوستان ما که قدری کنجکاو بود، زیر تشک آقا را بالا زد ولی چیزی دیده نشد. بعد حاج آخوند آمدند و نشستند. دوباره فقیر سومی آمد؛ باز آخوند دست به زیر تشک برد و پولی به او داد، همه ما متعجب شدیم؛ وقتی از ماجرا پرسیدیم جواب داد که سهم فقرا میرسد.
یک بار هم گویا نمازی را که به قصد زیارت معصوم در خواب وارد شده است، میخواند. گویا دستش زخم بوده و به جای وضو، با تیمم این نماز را به جا میآورد. چون شرطی از شروط خواب را هم به جا نیاورده بود به جای معصوم، استادش مرحوم حاج شیخ عبدالکریم را در خواب میبیند. در خواب از حاج شیخ میپرسد که آیا میتواند از وجوه شرعی به فقرا کمک کند؟ حاج شیخ اجازه داده بود. خود مرحوم آخوند گفته بود چون در اجرای نماز نقصی داشتم، به جای معصوم علیه السلام، نایب معصوم به خوابم آمد.
او بیان بسیار جذابی داشت. من تابستانها که به همدان میرفتم، گاهی برای نماز در مسجد ایشان حاضر میشدم. بعد از نماز به منبر میرفت؛ مسجد پر از جمعیت میشد. در سخنرانی و خطابه مهارت ویژه داشت. از محفوظات بسیار عالی برخوردار بود. احادیث ناب میخواند و بسیار روان هم معنا میکرد. وقتی مواعظ الهی را به مردم میرساند خودش هم مرتب اشک میریخت. محاسنش از قطرات اشک کاملاً خیس میشد. در روضه خواندن استاد بود؛ کاملاً صحنه کربلا را مجسم
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 26
میکرد، به نحوی که هر کس پای منبرش مینشست حالت ملکوتی پیدا میکرد. البته اینطور هم نبود که مطالب تکراری نداشته باشد ولی چون بیان زیبایی داشت مریدهایش علاقهمند به صحبتهای ایشان بودند. مثلاً شخصی به نام حاج اکبر بود که از پامنبریهای مرحوم آخوند بود و تقریباً قسمت عمده مطالب او را حفظ کرده بود. میگفتند تازگی کلام آخوند مثل تازگی قرآن است. ایشان در ماه رمضان و در ماه محرم از اول تا چهاردهم محرم برنامه سخنرانی بسیار منظمی داشت، منبر میرفت و روضه میخواند.
او در شهر همدان محور بود و دروس فقه، اصول، تفسیر و اخلاق تدریس میکرد. درس ایشان سه قسمت داشت؛ در آغاز آیهای از قرآن را میخواند، بعد آن را خیلی عالی معنا میکرد و بر اساس روایات و آیات دیگر تفسیر مینمود. پس از آن مقداری اصول میگفت؛ از کفایه تدریس میکرد و در کنار آن نظرات خود را هم میآورد و در نهایت چند مسأله فقهی عنوان میکرد. گاهی این سه قسمت بحث، حدود دو ساعت طول میکشید.
او زندگی بسیار سادهای داشت. یکی از دوستان نقل میکرد: یک بار مرحوم آخوند در قم برای استحمام به حمام عمومی رفته بود، وقتی میخواست پیراهنش را دربیاورد در اثر کهنگی و فرسودگی، پاره پاره شده بود. یکی از بازاریها که شاهد صحنه بود، تا قبل از آنکه آخوند خودش را شستشو کند از بازار پیراهنی نو خریده و بر روی لباسهایش گذاشته بود و به حمامی هم سفارش کرد اگر آخوند بیرون آمد، بگو
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 27
پیراهن نو را استفاده کند و به او بگوید که یکی از دوستانش هدیه داده است.
مرحوم آخوند ملا علی معصومی، عالم بسیار خاضع و وارستهای بود. از شاگردان بارز حاج شیخ عبدالکریم به شمار میآمد، با حضرت امام در درس حاج شیخ حاضر میشدند و با هم ارتباط نزدیک و صمیمی هم داشتند. این دو از نظر علمی و تقوایی به همدیگر اعتقاد داشتند، ولی از جهت مسائل انقلاب و مبارزه با شاه با هم اختلاف نظر پیدا کردند، اما در عین حال برای همدیگر احترام قائل بودند. درباره انقلاب مرحوم آخوند به امام پیغام فرستادند که: «ابوذر! دیگر بس کن» و این نشان میداد که حضرت امام را همانند ابوذر میدانست. امام هم در جواب پیام داده بود: ای سلمان! حرکت کن البته در این مورد مطالب دیگری هم هست که در فصل مربوط به انقلاب اسلامی به آن خواهم پرداخت.
مرحوم آخوند در اواخر عمرشان به بیماری سختی دچار شده، برادرزنشان که در تهران زندگی میکرد، او را جهت معالجه به تهران منتقل کرد. یک روز آقای حمیدی ـ از علمای همدان که از دوستان بنده و از علمای فعلی تهران است ـ با من تماس گرفت و خبر داد مرحوم آخوند را به تهران آوردهاند. بنده در تهران بودم و در منزل برادرزنشان به خدمتشان رسیدم، روی تخت در حال استراحت بود. وقتی بر بالای سرش حاضر شدم، جهت احترام از بنده یک مقداری خودش را تکان داد. میخواست بلند شود ولی نتوانست؛ چون ایشان مقید بودند جلوی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 28
پای همه به ویژه طلاب بلند میشد. کمی حرکت کرد، اطرافیان سرش را بالا آوردند، با هم احوالپرسی کردیم. آقای بهاءالدین نوری فرزند آشیخ عبدالنبی نوری هم حضور داشت. او پس از احوالپرسی گفت که فعلاً نود و چهار سال سن دارد، با این حال، خیلی سرحال بود. مرحوم آخوند با دیدن ایشان، خاطرهای را به نقل از پدر او یعنی، شیخ عبدالنبی نوری نقل کرد که ذکر آن در اینجا خالی از لطف نیست. لکن قبل از نقل آن بگویم، آقای شیخ عبدالنبی در اصل اهل «خور» میباشد ولی در تهران بزرگ شده است. گویا در ایامی که مرحوم آخوند همدانی با مرحوم میرزا محمد ثابتی همدانی در تهران به سر میبردند، در حوزه تهران با شیخ عبدالنبی آشنا و مرتبط میشوند. این را هم بگویم، مرحوم آخوند با آقای میرزا محمد ثابتی، مثل دو برادر بودند، در روستا با هم بزرگ شدند و بعد در همانجا نزد پدر آقای ثابتی درس خواندند، سپس به حوزه تهران منتقل شدند و با هم در مدرسه مروی نزد مرحوم آقای هیدجی شرح منظومه خواندند. آقای هیدجی اهل سیر و سلوک بود. حاشیهای هم بر منظومه دارد که تا به حال چندبار تجدید چاپ شده است.
به هر حال مرحوم آخوند در منزل برادرزنشان این خاطره را به نقل از شیخ عبدالنبی نوری نقل کرد که میگفت: من در نجف بودم، چون میرزای شیرازی به سامرا هجرت کرد، من نیز به همراه او به آن شهر رفتم. مدتی گذشت، وضع مالی بدی پیدا کردم، به گونهای که از همه مغازهها جنس نسیه میآوردم. اهالی سامرا نیز اغلب اهل تسنن بودند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 29
چند ماه گذشت؛ مغازهدارها مرتب به سراغم میآمدند که باید بدهیهایت را بپردازی! تا اینکه یک روز دستهجمعی آمدند و با سر و صدای زیاد طلبکاری کردند و مرا تحقیر نمودند. با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدم. ناگهان گفتم: حالا که چیزی نشده است، بعد از ظهر بیایید و پولهایتان را بگیرید؛ خیلی جدی گفتم. آنها هم باور کردند و با خوشحالی رفتند. چون تنها شدم و کمی آرام گرفتم، تازه فهمیدم چه بر زبان جاری کردم، در حالی که هیچ چیزی در بساط ندارم. به فکر فرو رفتم و گفتم اگر بعد از ظهر بیایند و دوباره در مقابل همسایهها آبروی مرا ببرند آن وقت چه خاکی بر سر بریزم، در همین حال خوابم برد؛ در خواب حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که رو به من کردند و فرمودند: در گنجه اتاق فلان مبلغ پول گذاشتم، آن را بردار، بدهی طلبکارها را بده و بقیه را هم خرج زندگی کن.
از شدت خوشحالی از خواب بیدار شدم. سریع به طرف گنجه رفتم، در آن را باز کردم؛ کیسهای پر از پول در آنجا بود. برداشتم و عصر که طلبکاران آمدند پول همه را دادم و بقیه را برای خودم نگه داشتم.
مرحوم آخوند وقتی این را برای ما نقل میکرد، مرتب اشک میریخت، به طوری که اشک چشمانش ملافه را خیس کرده بود.
5. آقای میرزا محمد ثابتی همدانی. ایشان معروف به «میرزا» است، همان طوری که گفتم از دوستان صمیمی مرحوم آخوند ملاعلی بود. از کودکی و نوجوانی با هم بزرگ شدند. در حوزه تهران هم با هم درس خواندند، بعد به قم آمدند و در درس حاج شیخ مؤسس حوزه شرکت
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 30
میکردند. میرزا از مدرسان سرشناس قم بود و بعد از رحلت حاج شیخ عبدالکریم در زمره اساتید درجه یک قرار گرفت. برخی از آقایان که هنوز زنده هستند نقل میکنند، وقتی درس حاج شیخ تمام میشد حدود صد و پنجاه نفر از شاگردان ایشان به درس میرزا محمد ثابتی میرفتند. او از نظر علمی مقام والایی داشت. مرحوم آخوند ملاعلی میفرمود: زحمت را ما کشیدیم و علم را آقای میرزا برد. او در قم به «میرزای همدانی» و در همدان به «میرزای قمی» معروف بود، استعداد بسیار درخشانی داشته و بسیار هم مطالعه میکرد. میگویند هنگامی که در روستا چهار سال بیشتر نداشت تمام قرآن را نزد پدرش قرائت کرده و به خاطر سپرده بود.
حاج شیخ علی اوسط هاشمی همدانی میگفت: وقتی پای درس مکاسب ایشان بودیم، فقط انگشتشان را روی متن مکاسب رحلی قدیمی میکشید و تا پایین صفحه میآمد و این کل مطالعهاش میشد. بعد همه مطالب را درس میگفت، به طوری که با توضیح او هیچ نیازی به تطبیق نمیشد.
میرزای همدانی پس از رحلت حاج شیخ عبدالکریم به همدان رفت و در آنجا حوزه درسی به راه انداخت. در همدان به مدت ده سال تدریس مکاسب و رسائل و کفایه میفرمود. دلیل رفتن وی از قم این بود که اعتقاد داشت حوزه بعد از حاج شیخ، رو به ضعف است؛ از سوی دیگر، وضعیت مالی خوبی نداشت و زن و فرزندانش به سختی زندگی میکردند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 31
وقتی به همدان رفت، رفت و آمد چندانی نداشت، فقط تدریس میکرد. منبر هم نمیرفت، اغلب منزوی و ساکت بود، تا کسی از او سؤالی نمیکرد جواب نمیداد. وقتی هم سخن آغاز میکرد خیلی اندک و مفید میگفت و همان کفایت میکرد. با یکی دو جمله پرمحتوا مفهوم را میرساند. مرحوم آقای اشراقی، از منبریهای معروف قم، یک سال ماه رمضان به همدان دعوت بود، آن موقع بنده طلبهای بیش نبودم، در مجلسی تعدادی از علما نشسته بودند، مسألهای مطرح شد که باید آقایان جواب میدادند، چون نوبت به آقامیرزا رسید در ضمن جمله کوتاهی مطلب را عنوان کرد، آقای اشراقی که علاوه بر منبری، آدم فاضلی هم بود، وقتی دید پس از سخنان میرزا، چند نفر دیگر هم میخواهند حرف بزنند، گفت: حرف همان بود که میرزا گفت، دیگر مسأله را تعقیب نکنید.
مرحوم میرزا، اول در یکی از مساجد محله خودشان نماز اقامه میکرد؛ بعد به مسجد جامع تشریف آورد و عصرها معمولاً ساعت سه بعد از ظهر نماز جماعت به جا میآورد. در ایامی هم که در قم حضور داشت در مسجد بالاسر نماز میخواند. آن موقع اینجور نبود که هر کسی بتواند در حرم نماز بخواند؛ چون طلاب و فضلا به هر کسی اقتدا نمیکردند؛ از این رو، امام جماعت بایستی برای خودش وزنه علمی و اخلاقی داشته باشد.
سال اولی که آقای بروجردی به قم آمدند، همان سال نزدیک تابستان، برخی از اهالی بروجرد آمدند ایشان را به بروجرد ببرند، ولی مرحوم آقای صدر فرمود، آقا میل دارند به مشهد مشرف شوند. همان سال
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 32
میرزای همدانی نیز به مشهد رفته بود. در آنجا طی ملاقاتی که آقای بروجردی با میرزا داشت و بحثهایی میان آن دو رد و بدل شده بود، آقای بروجردی به شدت شیفته ایشان شده بودند. وقتی به قم برمیگردند فوری نامهای خدمت میرزای همدانی مینویسند و تأکید میکنند: شما حیف است در همدان بمانید، به قم بیایید تا از وجودتان استفاده شود. او هم در جواب نامه مینویسد: آب و هوای قم با من سازگار نیست؛ تا اینکه بعد از دو سال در سن پنجاه سالگی به رحمت خدا رفت. جنازه ایشان را به قم منتقل کردند و در مقبرهای که متعلق به آقازاده بود، دفن شد.
آقای میرزا علی ثابتی از دوستان بنده میگفت: یک سال با پدر بزرگم (مرحوم شیخ محمدتقی ثابتی) و پدرم به مشهد مشرف شدیم، در داخل حرم خادمان میخواستند حرم را جارو کنند و قصد بستن دربها را داشتند. به ما که رسیدند و چهره جذاب پدربزرگ را دیدند، احترام کردند و جارو آوردند و به پدر بزرگم دادند. ایشان که محاسن بلندی داشت جارو را پس داد و بعد با همان محاسنش مشغول جارو زدن کف حرم شد.
در مراسم تشییع میرزای همدانی، آقایان ثلاث (صدر، خوانساری و حجت) حضور داشتند، قسمت جلوی بازار هم تعطیل شد، چون ایشان مدتی امام جماعت مسجد بالاسر بود و مردم او را میشناختند. هنگام دفن نیز آقای صدر تا قبرستان آمد. آقای صدر به آقای سید محمد آقازاده که از ثروتمندان قم بود پیغام داد تا اجازه دهد میرزای همدانی را در مقبره او دفن کنند؛ او نیز چنین کرد، یعنی قبر خودش را که هنوز زنده
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 33
بود در اختیار میرزا قرار داد، بعداً خودش در دالان صحن به خاک سپرده شد.
میرزا در همدان کمنظیر بود. وقتی خبر رحلت ایشان را به آقای آخوند میدهند، حال آخوند بد میشود و میگوید: دیشب خواب دیدم عبایم از دوشم افتاده است. این خبر ناگوار تعبیر همین خواب است و کمرم با این مصیبت شکست. در مراسم تشییع ایشان در همدان نیز صحنههایی به وقوع پیوست که بینظیر بود. مرحوم پدرم میگفت: در همدان طوق یا پرچم خاصی است که در یکی از محلههای معروف برای مناسبتهای خاصی نصب میشود؛ برای هر کس عادی این پرچم را بیرون نمیآورند. یک بار برای مرحوم آقای «فاضل» از علمای مشهور همدان بیرون آورده بودند، دومین بار هم برای درگذشت میرزا بود.
پدر میرزا، مرحوم شیخ محمدتقی بود؛ پنج پسر داشت که همه اهل علم بودند. بزرگترین آنها، میرزا علیاکبر بود که تا آخر عمر در روستا ماند و حدود چهل سال پیش در اثر بیماری فوت کرد. جنازهاش را در همدان به خاک سپردند.
دومین پسر ایشان آقای میرزا محمد ثابتی بود که درباره ایشان مطالبی را نقل کردیم.
سومین پسر، میرزا مهدی ثابتی بود که از دوران نوجوانی در همدان بود. تحصیلات عالی خود را در همانجا گذرانید. در آنجا مسجد و منبر داشت و از سخنرانی خوبی برخوردار بود. حالت معنوی خاصی داشت و غالباً در هنگام صحبت و موعظه گریه میکرد و مردم را نیز به گریه وامیداشت. به علاوه مرد اجتماعی هم بود. او چند سال پیش در همدان
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 34
فوت کرد و در مقبره العلمای علی بن جعفر در قم به خاک سپرده شد.
چهارمین پسر او، آقای حاج شیخ علی ثابتی بود. او پدرزن بنده است که از دوران آقای بروجردی به بعد در قم ساکن بود. پس از فوت آقای بروجردی بنا به درخواست مردم کبودرآهنگ به آنجا رفت و امام جمعه آنجا شد.
پنجمین فرزند وی، میرزا ابوالقاسم نام داشت که در سن میانسالی در اثر سرطان از دنیا رفت. گفتنی است ما در همدان یک حاج شیخ محمدتقی همدانی دیگری هم داریم که نواده حاج آقا رضا همدانی بود و این شیخ غیر از شیخ محمدتقی ثابتی است. او نیز در همدان مسجد داشت، دروس سطح و ادبیات تدریس میکرد و من در فصل تابستان عوامل ملامحسن را نزد ایشان تلمذ کردم.
6. آقای سید محمد جلالی. ایشان سیدی بزرگوار و از علمای سرشناس همدان بود، عالمی وارسته و در عین حال بسیار شوخ طبع بود، کم حرف میزد ولی وقتی صحبت میکرد بسیار خوش مشرب و خوش بیان بود. وی از رفقای قدیمی حضرت امام به شمار میآمد و زمانی که در قم ساکن بود با ایشان ارتباط نزدیک داشت و از ارادتمندان امام بود، وقتی به همدان بازگشت؛ در محله خود ساکن شد و در یکی از شبستانهای مسجد جامع همدان به اقامه جماعت پرداخت، به طوری که نماز جماعتش یکی از شلوغترین نمازها به شمار میآمد؛ به خصوص در ماه مبارک رمضان که بیشتر مردم به ایشان اقتدا میکردند.
7. آقای حاج سید مصطفی هاشمی. ایشان از شاگردان خاص مرحوم آخوند ملاعلی بود. پس از رحلت آخوند، همه اعتقاد داشتند که
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 35
میتواند جای مرحوم استادش را پر کند، از خیلی جهات شبیه آخوند بود. بعد از استادش درس خارج شروع کرد؛ البته در زمان حیات ایشان هم این قدرت را داشت ولی به احترام استاد وارد این حریم نمیشد. زمانی که قرار شد تولیت و سرپرستی حوزه علمیه همدان را بر عهده بگیرد، اجل مهلت نداده و پس از دو سال از رحلت استادش دچار کسالت شد، او را جهت مداوا به تهران آوردند، من به همراه آقای نیری که از دوستان بنده است به عیادتش رفتیم، پس از مدتی اگرچه در ظاهر حالش رو به بهبودی میرفت، ولی ناگهان رحلت کرد و ظاهراً در تهران به خاک سپرده شد.
8. آقایان انصاریها. دو تن از علمای همدان که با هم پسرعمو و معروف به «انصاری» بودند. یکی آقای حاج شیخ علی انصاری همدانی و دیگری آقای حاج شیخ رضا انصاری بودند. هر دو از مدرسان حوزه همدان به شمار میآمدند و سطح متوسط و کفایه تدریس میکردند، شاگردان زیادی هم تربیت کردند. حاج شیخ رضا که همسایه پدری ما بود در میانسالی مبتلا به سرطان شد و از دنیا رفت. پسر بزرگ او آقا مرتضی، هماکنون در قم به تحصیل مشغول است، سایر فرزندانش هم دروس دانشگاهی را ادامه دادند. آقایان انصاریها نیز از شاگردان آخوند محسوب میشوند.
9. آقای حاج موسی خوانساری. ایشان نماینده آیتالله خویی در همدان بود و از طرف آقای خویی به طلاب همدان شهریه میداد و خودش هم در مسجد جامع نماز جماعت اقامه میکرد. برادرش حاج آقا جواد، اکنون در تهران ساکن است و هر دو فرزند مرحوم سیدحسن
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 36
خوانساری میباشند. پدرشان مرد عابدی بود که به اصطلاح، آقای محله ما در همدان بود. ما در محله امامزاده یحیی سکونت داشتیم؛ مسجدی در آن بود که مرحوم پدرم بیشتر نمازهایش را در آنجا میخواند.
حاج سید حسن از تحصیلکردههای حوزه نجف بود و عابدان و زاهدان معروفی از اطراف و اکناف برایش نامه مینوشتند و درخواست ورد و ذکر میکردند؛ سرش خیلی شلوغ میشد، به ویژه در ماه مبارک رمضان که به قول مرحوم پدرم بایستی از ساعتها قبل در صف نماز مسجد جانماز پهن کرد و آن را به گلیم کف مسجد سنجاق نمود تا بتوان جایی را برای نماز خواندن گرفت.
در آن ایام پیرمردی به نام سید اسدالله که در همدان کتابفروشی داشت، وصیت کرده بود که پس از مرگش، اموالش را به زنش بدهند و زنش هم آن را به حاج سید حسن خوانساری وصیت کرد؛ چون هیچ اولادی نداشتند. اتفاقاً هر دو آنها به فاصله اندکی فوت کردند و ثروتشان به مرحوم حاج سید حسن رسید، وقتی مردم از این ماجرا باخبر شدند به مرور زمان از وی کنار کشیدند و اطرافش خلوت شد نه کسی به او پول میداد و نه به نزدش میرفت، گویا که مال و ثروت به اهل علم نیامده است.
جناب آقای حاج آقا شیخ رضا انصاری نقل میکرد: یک روز صبح دیدم مرحوم آقای سید حسن خوانساری از مسجد بیرون میآید، بسیار آهسته راه میرفت، یواش هم صحبت میکرد، به خدمتشان رسیدم و سلام کردم، پس از سلام و احوالپرسی گفتم: آقا حالتان چطور است؟ نماز جماعت برقرار است. خیلی با زحمت میشنید، با حالت خاصی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 37
گفت: امروز یک نفر آمده بود. او هم بعد از نماز دو تومان قرض الحسنه میخواست و به خاطر نیازش آمده بود.
10. آقای حاج میرزا حسن رازینی. ایشان نیز از علمای مؤمن و متدین همدان بود. نخست در شهر همدان سکونت داشت، اما بعد به روستاهای اطراف همدان نقل مکان کرد. پنج فرزند پسر داشت که همه آنها به قم آمدند و مشغول تحصیل علوم اسلامی شدند. هم اکنون دو تا از پسرانش فوت کردند ولی سه نفر دیگرشان در قید حیات میباشند. یکی از آنان در دانشگاه همدان نماینده ولی فقیه است، خاندان ایشان عموماً روحانی هستند و در خدمتگزاری به مردم و دین موفق هستند.
11. آقای حاج شیخ محمد انواری. از علمای معروف همدان و تحصیلکرده نجف است و مرد بسیار مخلص، نورانی و اهل تقوا بود. خاندان این مرد بزرگ نیز همه اهل علم بودند. او جد مادری آقای حاج شیخ محیالدین انواری است که اکنون در تهران ساکن میباشد و در دوران ستمشاهی از مبارزان معروف بود که به جرم همکاری با هیأتهای مؤتلفه اسلامی حدود دوازده سال در زندانهای مختلف شاه به سر برد.
شیخ محمد در همدان مسجدی داشت که در آنجا نماز اقامه میکرد و منبر هم میرفت. پای منبرش همیشه شلوغ میشد. او نیز شبیه مرحوم آخوند وقتی بالای منبر، وعظ و نصیحت میفرمود، خودش میگریست و از محاسنش قطرات اشک جاری میشد، به طوری که قبایش خیس میگردید. ایشان در این اواخر به خاطر پیری و بیماری، مسجد و منبر را تعطیل کرده بود.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 38
حاج شیخ محمد، دامادی به نام شیخ زینالعابدین انواری داشت که پدر آقای محیالدین انواری بود؛ به عبارت دیگر آقای محیالدین، نوه دختری شیخ محمد انواری میشود. شیخ زینالعابدین هم مسجدی مستقل داشت ولی منبرش مثل ابوالزوجهاش نبود، در عین حال مسجدش را خوب اداره میکرد و نماز جماعتش مرتب برقرار بود. او سه برادر دیگر نیز داشت؛ یکی آمیرزا محمود انواری معروف بود که در محله قدیمیها در همدان ساکن بود و در یکی از مساجد آنجا نماز اقامه میکرد و مرد فاضلی بود. از فرزندان او، آمیرزا یحیی انواری است که چند سال پیش از دنیا رفت و یکی دیگر از پسرهایش در غائله حج خونین 1366 به شهادت رسید.
وقتی مرحوم آمیرزا محمود انواری در همدان حضور داشت، خبر آوردند که ایادی بهائیت در بعضی از روستاها مشغول فعالیت هستند. از جمله، بعضی از آنها به روستایی در بیست کیلومتری همدان کوچ کرده و در آنجا ساکن شدهاند. عدهای از اهالی همان روستا به خدمت میرزا محمود انواری میآیند و از وی درخواست میکنند برای جلوگیری از فعالیت آنان به آنجا برود. او در آغاز قبول نمیکند، ولی بعد از اصرار اهالی روستا، احساس تکلیف کرده و روانه آنجا میشود و در آن روستا ساکن میگردد. حضور وی تأثیر خوبی در جلوگیری از تبلیغ بهائیت میگذارد. او در آن روستا زندگی ساده و زاهدانهای داشت و تا آخر عمر همان سنگر را حفظ کرد.
دو برادر دیگر شیخ زینالعابدین، یکی آمیرزا ابوالفتح و دیگری آمیرزا ابوالفضل انواری بودند. یکی از آنها در روستای «امیرآباد»
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 39
کبودرآهنگ و دیگری در روستای «نوار» به تبلیغ و ارشاد و خدمت به مردم اشتغال داشتند. از این چهار برادر فقط شیخ زینالعابدین در شهر همدان ماند. او نیز در اواخر عمر به علت بیماری و کهولت سن به تهران آمد و نزد پسرش آقای محیالدین انواری زندگی میکرد.
12. آقای حاج شیخ حیدر. ایشان نیز تحصیلکرده حوزه نجف و انسانی وارسته و فاضل بود. گویا وی را از نجف به همدان دعوت کرده بودند و هنگام ورودش به شهر استقبال باشکوهی هم انجام گرفته بود. وی پدرزن شهید مفتح بود و در مسجدی در محله عباسآباد اقامه نماز میکرد. شهید مفتح برایم میگفت: در این اواخر حافظهاش را به کلی از دست داده بود، به گونهای که حتی لغات از ذهنش پاک شده بود. اگر تشنه میشد اسم آب را نمیتوانست بر زبان بیاورد، حتی اسامی نزدیکان را فراموش کرده بود؛ در عین حال نماز را از اول تا آخر با صحت و سلامت و کامل به جا میآورد.
13. آیتالله سید نصرالله بنیصدر. ایشان پدر ابوالحسن بنیصدر (رئیسجمهور اسبق و فراری ایران) بود. همان طوری که آقای توکلی (از دوستان ما در قم) نقل میکرد، پدر آقای سید نصرالله، مرد امین و درستکاری بود، به همین خاطر در نزد خان منطقه، پیشکار بود. حتی به وی پیشنهاد کرد پسرش را (آیتالله سید نصرالله بنیصدر) بفرستد تا درس بخواند؛ در حالی که خوانین عموماً از درس خواندن رعیتها جلوگیری میکردند.
به هر حال سید نصرالله به پیشنهاد خان و با همت پدرش راهی نجف اشرف میشود. چند سالی در آنجا تحصیل میکند. وقتی برمیگردد
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 40
خان، دختر خودش را به عقد او درمیآورد. بنابراین ابوالزوجه سید نصرالله (پدر ابوالحسن بنیصدر) خان بود. خود سید نصرالله هم آدم زرنگی بوده، علاه بر تحصیل علم و فضل وقتی به همدان میآید در معامله و خرید و فروش املاک هم فعالیت میکند. از سوی دیگر پس از فوت خان، مقدار زیادی املاک به همسرش میرسد ـ چون دختر خان بود ـ . به این ترتیب وی از سرمایهداران بزرگ یا بهتر بگویم سرمایهدار اول همدان به شمار میآمد، بذل و بخشش فراوان هم داشت. شاگردانی که درس آقای سیدنصرالله بنیصدر را درک کرده بودند، میگفتند: وقتی در درس مکاسب و رسائل و کفایه ایشان حاضر میشدند، دیده بودند که وی تقریرات و نوشتههایی از درسهای مرحوم آقاضیاء عراقی و مرحوم آقای نائینی را به سر درس میآورده و از آنها استفاده میکرده است. این نشان میداد که او درسهای خارج (در نجف) را دیده بود. دیگران هم معتقد بودند که ایشان مرد فاضل و باسوادی است، اما در این اواخر از تدریس فاصله گرفت و بیشتر به امور اجتماعی مردم میپرداخت.
آقای سید نصرالله در فعالیتهای اجتماعی معروف بود و به قدری قدرت و نفوذ داشت که میگفتند شهربانی را خلوت کرده است؛ خود من شاهد بودم که مردم اغلب شکایات خود را نزد او میبردند، وی نیز چند نوکر و خدمتکار داشت و به کمک آنها به این امور رسیدگی میکرد. حتی قدرت او از صاحبمنصبان و مأموران دولتی شاه بالاتر بود. سرلشکر زاهدی که اهل همدان و از رجال دوران رژیم شاه بود، با آقای سید نصرالله ارتباط نزدیک داشت؛ آن دو از دوران جوانی با هم دوست و صمیمی بودند. بنابراین در تهران نیز او را به عظمت و بزرگی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 41
میشناختند و حرف و توصیههایش گرهگشا بود تا جایی که مسئولان ادارات در همدان بدون اجازه وی کاری انجام نمیدادند. برای مثال اگر کسی را دستگیر میکردند و حتی به دادگستری هم تحویل میدادند، با یک تلفن آقای سید نصرالله، فوری آزاد میشد.
البته این ارتباط با دستگاه رژیم پهلوی هرگز به جایگاه معنوی و روحانی او صدمه و ضربه نمیزد؛ چون در آن ایام ارتباط با رژیم شاه در اذهان مردم قبیح شمرده نمیشد. البته اگر کسی شغل دولتی داشت و روحانی بود کسی پشت سر او نماز نمیخواند، اما اگر فردی برای خودش آقا بود و ارتباط رسمی هم با دولت نداشت، مشکلی برایش ایجاد نمیشد. پس از پیروزی انقلاب بود که این قبح رواج پیدا کرد.
یادم هست در زمان شاه، آقای سید نصرالله با یکی از ثروتمندان و مالکین همدان در املاک شریک بود. روزی رعیتهای او به نزد ایشان میآیند و از وی شکایت میکنند. آیتالله بنیصدر او را احضار میکند. او نیز از تجار و سرشناسان همدان بود، آقای بنیصدر چون او را دیده بود، گفته بود چرا بلشویک بازی درمیآوری؟ چرا به رعیتها ظلم میکنی؟ ـ چون ایشان خودش آدم مهربانی بود و با اینکه ملک و املاک داشت، ولی ظلم نمیکرد ـ آن آدم تا این جمله را میشنود، چون آدم پررویی هم بود در جواب میگوید: خود شما بلشویک بازی درمیآورید. در این هنگام آیتالله بنیصدر به زبان ترکی نوکرهایش را دستور میدهد که او را از منزل بیرون کنند. نوکرها هم طبق دستور با پسگردنی او را بیرون میاندازند. این واقعه آن فرد را تنبیه کرد و دیگر آدم حسابی شده بود. خبر این برخورد در سطح شهر پیچید؛ حتی ما در قم نیز باخبر شدیم؛ به
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 42
همین خاطر اغلب افراد آقای بنیصدر را دوست داشتند، حتی برخی هم که مقداری از وی دلخور بودند بعد از این ماجرا به او تمایل پیدا کردند.
آقای سید نصرالله وقتی برای اقامه جماعت به مسجد چهل ستون همدان میآمد، مسجد مملو از جمعیت میشد. در منزلش همیشه به روی مردم باز بود. وقتی هم که امام خمینی نهضت را آغاز نمود و هجرت کرد، از حرکت امام حمایت نمود و این سبب محبوبیت بیشتر او در میان مردم شد. البته او چون به شاه خوشبین بود، وقتی حضرت امام مبارزهاش را به سوی شخص شاه نشانه گرفت، عقب نشست و همراهی نکرد.
ایشان در اصل همدانی نیست. این نکته را آقای عندلیب که در علم انساب مهارت داشت میگفت و اضافه کرد که اصالت آقای بنیصدر از سادات آل کبود بیجار است. در کردستان حوالی شهر بیجار، روستایی به نام «آل کبود» وجود دارد و گفته میشود همه ساکنان آن سادات هستند. چند تن از آنان در حوزه قم مشغول به تحصیل هستند.
آقای عندلیب میفرمود: نسب اینها به حضرت امام سجاد علیه السلام میرسد، ولی در حدود چهارصد سال این انساب مجهول میباشد. گویا آقای سید نصرالله برای روشن شدن آن، یک بار به آقای عندلیب مراجعه کرده بود تا شجره آنان را دقیق مشخص کند. آنان همینقدر میدانند که از نوادگان بدیعالزمان بن زینالعابدین هستند. در حالی که به گفته آقای عندلیب این لقب از قرن چهارم هجری به وجود آمد و لقب بدیعالزمان در عصر امام سجاد علیه السلام اصلاً وجود نداشته است و این یک فاصله چهارصد ساله در شجرهنامه آنان ایجاد میکند. البته این موضوع خیلی
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 43
مهم نیست، زیرا برخی از سادات دیگر نیز در ایران هستند که شجرهنامه دقیقی ندارند، حتی در این اواخر سادات به خدمت مرحوم آقای نجفی مرعشی میرسیدند و اسامی شش پشت خودشان را میگفتند و ایشان هم چون در این عرصه متخصص بود، شجره آنان را مشخص میکرد، اما گویا شجره آقای سید نصرالله را نتوانسته بود بگوید.
آقای سید نصرالله بنیصدر مختصر درگیری و اختلافی با مرحوم آخوند ملا علی معصومی داشت، چون مردم با اینکه او را دوست داشتند، ولی آخوند را بیشتر از وی دوست داشتند. این مسأله هم برای آقای بنیصدر قابل تحمل نبود، چون دلش میخواست در شهر رقیب نداشته باشد و آیتالله مطلق همدان باشد. او زندگی اعیان و اشرافی داشت، ولی در عوض آخوند خیلی ساده و بیآلایش زندگی میکرد؛ مثلاً با لباس کرباسی و بدون جوراب در میان مردم ظاهر میشد. به علاوه مردم وجوه شرعی خودشان را به آخوند میدادند، در حالی که آقای بنیصدر خودش بایستی خمس و زکات پرداخت میکرد. در این میان بعضی از تجار و بازاریان نیز شیطنت میکردند. حتی به خدمت آقای بروجردی رفتند یا نامه نوشتند و نظر ایشان را نسبت به مرحوم آخوند مخدوش نمودند. یک بار آخوند نامهای به آقای بروجردی نوشت که آخر آن را به عنوان «علی بن ابراهیم معصومی» امضا کرده بود. آقای بروجردی هم با بیاعتنایی خاصی گفته بود: این علی بن ابراهیم معصومی کیست؟ بعد از این قضیه یک روز که در خدمت آقای آخوند بودم، میفرمود: خوب آقا! شما علی بن ابراهیم را نمیشناسید؟
با همه اینها، آیتالله بنیصدر به نوبه خود خدماتی داشت. ایشان
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 44
حقیقتاً انسان وارسته و بزرگواری بود و علاوه بر تدریس و ترویج علوم انسانی، خدمتگزار و خیّر هم بود. طی مدت حضور و فعالیتش در همدان، خدمات زیادی انجام داد؛ از جمله مدرسه زنگنه را که تقریباً تخریب شده بود از دولت گرفت و بازسازی کرد و در اختیار طلاب، فضلا و حوزه قرار داد ـ چون این مدرسه در عصر رضاخان تصرف شده و به دبستان و دبیرستان دخترانه تبدیل گردیده بود ـ سپس خودش به همراه برخی از تحصیلکردههای نجف مثل آقای شاهنجرانی در آنجا مشغول تدریس شدند و آنجا را رونق دادند. به علاوه این مدرسه موقوفاتی داشت که رژیم شاه آنها را تصرف کرده بود. او همه را از دولت گرفت و از طریق درآمد این موقوفات به طلاب شهریه داد و حوزه همدان را سروسامانی بخشید. اخیراً این مدرسه توسط مرحوم آقای موسوی، امام جمعه وقت همدان، بازسازی شده است.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 45