علمای همدان

علمای همدان

‏همان‌طور که گفتم در همدان علمای بسیاری حضور داشتند که در حوزه‏‎ ‎‏آن تعلیم و تربیت شدند، به مراتب عالی علمی رسیدند و برای اسلام،‏‎ ‎‏تشیع و مردم خدمت کردند. اسامی این‌ها در کتب تراجم، رجال و تاریخ‏‎ ‎‏ثبت است. برای مثال یکی از آنها مرحوم حاج آقا رضا همدانی صاحب‏‎ ‎‏مصباح الفقیه‏‏ می‌باشد یا مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی درجزینی‏‎ ‎‏که استاد اخلاق بسیاری از علما و فقها بود و من محضر آن‌ها را درک‏‎ ‎‏نکردم. از علمای معاصر که بنده آن‌ها را درک کرده باشم، می‌توانم به‏‎ ‎‏علمای حدود شصت سال گذشته اشاره کنم. در این‌جا به تعدادی از‏‎ ‎‏آن‌ها اشاره می‌کنم:‏

1. آقای میرزا محمد دریایی جولانی.‏ نام فامیلی او «دریایی» بود.‏‎ ‎‏جولان، یکی از محله‌های همدان است و چون ایشان از این محله بود به‏‎ ‎‏همین خاطر، «جولانی» هم به ایشان می‌گفتند. او تحصیل‌کرده نجف بود.‏‎ ‎‏بعد در همدان حوزه درسی تشکیل داد و در زمان خودش از علمای‏‎ ‎‏درجه اول همدان به شمار می‌آمد. رساله مختصری هم از وی به چاپ‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 22
‏رسید. من‌حیث المجموع مرد بسیار فاضلی بود. وقتی از دنیا رفت تمام‏‎ ‎‏شهر تعطیل شد و تشییع جنازه بسیار باابهت و باعظمتی برایش برگزار‏‎ ‎‏کردند.‏

‏وی پسری به نام «میرزا اسدالله» داشت. ایشان نیز از علمای همدان‏‎ ‎‏شمرده می‌شد. در قم تحصیل کرد و از شاگردان حاج شیخ عبدالکریم‏‎ ‎‏حائری به حساب می‌آمد و از نظر سنی از مرحوم آخوند هم بزرگ‌تر بود‏‎ ‎‏و به «آمیرزا اسدالله حجت» معروف بود. وقتی به همدان آمد از نظر مالی‏‎ ‎‏وضعیت خوبی نداشت. به ناچار دفتر ازدواج باز کرد و این امر به‏‎ ‎‏موقعیت اجتماعی او ضربه زد؛ زیرا در آن ایام اگر کسی محضردار‏‎ ‎‏می‌شد، مردم او را با حکومت طاغوت مرتبط می‌دانستند و در اذهان‏‎ ‎‏مردم از عدالت ساقط می‌شد. به همین خاطر پس از درگذشت پدر،‏‎ ‎‏وقتی به اقامه نماز در مسجد پدرشان پرداخت، مردم چندان استقبال‏‎ ‎‏نکردند. یکی از پسرانش جراح عمومی است و در تهران یا همدان ساکن‏‎ ‎‏می‌باشد و از بقیه خبر ندارم.‏

2. آقای حاج شیخ علی دامغانی.‏ ایشان اگرچه در اصل، دامغانی‏‎ ‎‏بود ولی در همدان زندگی می‌کرد. تحصیل‌کرده نجف و شخص‏‎ ‎‏وارسته‌ای هم بود. به قول آقایان در همدان کارش گرفته بود و مردم به‏‎ ‎‏وی مراجعه می‌کردند. در اخبار، احادیث و تاریخ، اشراف خوبی‏‎ ‎‏داشت، ولی در مسائل بحثی وارد نمی‌شد و در تدریس هم چندان‏‎ ‎‏مهارت نداشت، گرچه تدریس هم می‌کرد و چند نفری شاگرد هم‏‎ ‎‏داشت. با این حال بیشتر به تقدس شهرت پیدا کرده و معروف هم بود‏‎ ‎‏که به خدمت امام زمان(عج) رسیده است. درآن ایام ستم‌شاهی نماز‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 23
‏جمعه را اقامه می‌کرد و مردم همدان نیز در آن شرکت می‌کردند که‏‎ ‎‏خیلی هم شلوغ می‌شد.‏

‏دو تا از پسرهای ایشان طلبه و اهل علم شدند. یکی از آنان آقای‏‎ ‎‏«حاج شیخ محمدعلی عالمی دامغانی» است که تحصیل‌کرده حوزه قم‏‎ ‎‏بود و درس حاج شیخ عبدالکریم را درک کرده بود. بعد به همدان آمد و‏‎ ‎‏تدریس هم داشت. یکی از تابستان‌ها که به همدان رفته بودم در درس‏‎ ‎‏شرح لمعه‏‏ ایشان شرکت کردم، دیدم بسیار عالی تدریس می‌کند.‏

‏وقتی پدرش مرحوم حاج شیخ علی دامغانی از دنیا رفت، مقبره‌ای‏‎ ‎‏تأسیس کرد و اطراف آن، حجره‌هایی برای طلاب علوم دینی ساخت که‏‎ ‎‏بعداً این محل به مدرسه دامغانی معروف شد. من تابستان‌ها که به همدان‏‎ ‎‏بازمی‌گشتم معمولاً در این مدرسه حضور می‌یافتم. پسر دوم شیخ علی‏‎ ‎‏دامغانی، آقای شیخ محمدتقی دامغانی است که بعداً به طور مستقل به آن‏‎ ‎‏خواهیم پرداخت.‏

3. آقای شیخ باقر بهاری.‏ ایشان نیز یکی از علمای سرشناس همدان‏‎ ‎‏بود و فعالیت مذهبی فراوان و گسترده‌ای داشت. مرد فاضل، وارسته،‏‎ ‎‏شجاع و قاطعی بود و در حدود هفتاد سال پیش در همدان فوت کرد.‏‎ ‎‏این عالم بزرگوار با این‌که در عهد ناصرالدین شاه زندگی می‌کرد، هرگز‏‎ ‎‏به دستگاه طاغوت باج نداد و از حرّیت و آزادمردی خاصی برخوردار‏‎ ‎‏بود، به طوری که در آن ایام خودش حد شرعی اجرا می‌کرد.‏

‏پسر وی، آقای شیخ محمدحسین بهاری همدانی، از شاگردان مرحوم‏‎ ‎‏آخوند ملاعلی همدانی بود و در مدرسه آخوند هم تدریس داشت. وقتی‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 24
‏پدرش از دنیا رفت، کتاب‌های او را به چاپ رسانید. یکی از آثار مرحوم‏‎ ‎‏شیخ باقر پیرامون حضرت سیدالشهدا علیه السلام است. در این کتاب عکس‏‎ ‎‏شیخ باقر به همراه یاران و شاگردانش در حالی که سلاح گرم به دست‏‎ ‎‏دارند نیز چاپ شده و مشاهده می‌شود. ایشان کتاب فقهی نیز دارد. شیخ‏‎ ‎‏محمدحسین بهاری گویا مدتی هم به قم آمده و در آن‌جا به تحصیلات‏‎ ‎‏خود ادامه داده و پس از اندکی دوباره به همدان بازگشته است. او فردی‏‎ ‎‏پرکار و پرتلاش در تحصیل علم و تقوا بود. در یکی از مساجد همدان،‏‎ ‎‏به اقامه جماعت می‌پرداخت و اغلب در مدرسه آخوند به تدریس‏‎ ‎‏اشتغال داشت و شب‌ها نیز در همان مدرسه می‌خوابید.‏

4. آیت‌الله‌ ملا علی معصومی همدانی.‏ ایشان که معروف به «آخوند‏‎ ‎‏همدانی» است از معاریف و مشاهیر بزرگ همدان به شمار می‌آید. اخیراً‏‎ ‎‏کتابی در شرح حال وی تحت نام ‏‏سلمان پاک‏‏ درباره کشف و کرامات‏‎ ‎‏ایشان به چاپ رسیده است. البته من خودم شخصاً از ایشان چیزی‏‎ ‎‏ندیده‌ام ـ با این‌که مرتب به محضرشان مشرف می‌شدم ـ  ولی مواردی‏‎ ‎‏را از آقای شیخ محسن قرائتی در برنامه «درس‌هایی از قرآن» در‏‎ ‎‏تلویزیون شنیدم. همچنین در جایی نوشته بود که روزی به همراه دوستان‏‎ ‎‏خدمت آقای آخوند رسیدیم، ایشان روی تشک نشسته بود، خدمتکارش‏‎ ‎‏در اتاق بزرگی در بالای منزلش زندگی می‌کرد. چون وارد شدیم‏‎ ‎‏نشستیم، در حیاط زده شد، خدمتکار رفت، بعد آمد و گفت: آقا! فقیر‏‎ ‎‏آمده، پول می‌خواهد. مرحوم آخوند دست زیر تشک برد، پولی درآورد‏‎ ‎‏به او داد. مدتی گذشت دوباره فقیر دیگری آمد و آخوند از زیر تشک‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 25
‏مبلغی به او داد. اندکی بعد آخوند بلند شد و برای تجدید وضو به‏‎ ‎‏دستشویی رفت. در این هنگام یکی از دوستان ما که قدری کنجکاو بود،‏‎ ‎‏زیر تشک آقا را بالا زد ولی چیزی دیده نشد. بعد حاج آخوند آمدند و‏‎ ‎‏نشستند. دوباره فقیر سومی آمد؛ باز آخوند دست به زیر تشک برد و‏‎ ‎‏پولی به او داد، همه ما متعجب شدیم؛ وقتی از ماجرا پرسیدیم جواب داد‏‎ ‎‏که سهم فقرا می‌رسد.‏

‏یک بار هم گویا نمازی را که به قصد زیارت معصوم در خواب وارد‏‎ ‎‏شده است، می‌خواند. گویا دستش زخم بوده و به جای وضو، با تیمم‏‎ ‎‏این نماز را به جا می‌آورد. چون شرطی از شروط خواب را هم به جا‏‎ ‎‏نیاورده بود به جای معصوم، استادش مرحوم حاج شیخ عبدالکریم را در‏‎ ‎‏خواب می‌بیند. در خواب از حاج شیخ می‌پرسد که آیا می‌تواند از وجوه‏‎ ‎‏شرعی به فقرا کمک کند؟ حاج شیخ اجازه داده بود. خود مرحوم آخوند‏‎ ‎‏گفته بود چون در اجرای نماز نقصی داشتم، به جای معصوم علیه السلام، نایب‏‎ ‎‏معصوم به خوابم آمد.‏

‏او بیان بسیار جذابی داشت. من تابستان‌ها که به همدان می‌رفتم،‏‎ ‎‏گاهی برای نماز در مسجد ایشان حاضر می‌شدم. بعد از نماز به منبر‏‎ ‎‏می‌رفت؛ مسجد پر از جمعیت می‌شد. در سخنرانی و خطابه مهارت ویژه‏‎ ‎‏داشت. از محفوظات بسیار عالی برخوردار بود. احادیث ناب می‌خواند و‏‎ ‎‏بسیار روان هم معنا می‌کرد. وقتی مواعظ الهی را به مردم می‌رساند‏‎ ‎‏خودش هم مرتب اشک می‌ریخت. محاسنش از قطرات اشک کاملاً‏‎ ‎‏خیس می‌شد. در روضه خواندن استاد بود؛ کاملاً صحنه کربلا را مجسم‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 26
‏می‌کرد، به نحوی که هر کس پای منبرش می‌نشست حالت ملکوتی پیدا‏‎ ‎‏می‌کرد. البته این‌طور هم نبود که مطالب تکراری نداشته باشد ولی چون‏‎ ‎‏بیان زیبایی داشت مریدهایش علاقه‌مند به صحبت‌های ایشان بودند. مثلاً‏‎ ‎‏شخصی به نام حاج اکبر بود که از پامنبری‌های مرحوم آخوند بود و‏‎ ‎‏تقریباً قسمت عمده مطالب او را حفظ کرده بود. می‌گفتند تازگی کلام‏‎ ‎‏آخوند مثل تازگی قرآن است. ایشان در ماه رمضان و در ماه محرم از اول‏‎ ‎‏تا چهاردهم محرم برنامه سخنرانی بسیار منظمی داشت، منبر می‌رفت و‏‎ ‎‏روضه می‌خواند.‏

‏او در شهر همدان محور بود و دروس فقه، اصول، تفسیر و اخلاق‏‎ ‎‏تدریس می‌کرد. درس ایشان سه قسمت داشت؛ در آغاز آیه‌ای از قرآن را‏‎ ‎‏می‌خواند، بعد آن را خیلی عالی معنا می‌کرد و بر اساس روایات و آیات‏‎ ‎‏دیگر تفسیر می‌نمود. پس از آن مقداری اصول می‌گفت؛ از ‏‏کفایه‏‏ تدریس‏‎ ‎‏می‌کرد و در کنار آن نظرات خود را هم می‌آورد و در نهایت چند مسأله‏‎ ‎‏فقهی عنوان می‌کرد. گاهی این سه قسمت بحث، حدود دو ساعت طول‏‎ ‎‏می‌کشید.‏

‏او زندگی بسیار ساده‌ای داشت. یکی از دوستان نقل می‌کرد: یک بار‏‎ ‎‏مرحوم آخوند در قم برای استحمام به حمام عمومی رفته بود، وقتی‏‎ ‎‏می‌خواست پیراهنش را دربیاورد در اثر کهنگی و فرسودگی، پاره پاره‏‎ ‎‏شده بود. یکی از بازاری‌ها که شاهد صحنه بود، تا قبل از آن‌که آخوند‏‎ ‎‏خودش را شستشو کند از بازار پیراهنی نو خریده و بر روی لباس‌هایش‏‎ ‎‏گذاشته بود و به حمامی هم سفارش کرد اگر آخوند بیرون آمد، بگو‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 27
‏پیراهن نو را استفاده کند و به او بگوید که یکی از دوستانش هدیه داده‏‎ ‎‏است.‏

‏مرحوم آخوند ملا علی معصومی، عالم بسیار خاضع و وارسته‌ای‏‎ ‎‏بود. از شاگردان بارز حاج شیخ عبدالکریم به شمار می‌آمد، با حضرت‏‎ ‎‏امام در درس حاج شیخ حاضر می‌شدند و با هم ارتباط نزدیک و‏‎ ‎‏صمیمی هم داشتند. این دو از نظر علمی و تقوایی به همدیگر اعتقاد‏‎ ‎‏داشتند، ولی از جهت مسائل انقلاب و مبارزه با شاه با هم اختلاف نظر‏‎ ‎‏پیدا کردند، اما در عین حال برای همدیگر احترام قائل بودند. درباره‏‎ ‎‏انقلاب مرحوم آخوند به امام پیغام فرستادند که: «ابوذر! دیگر بس کن»‏‎ ‎‏و این نشان می‌داد که حضرت امام را همانند ابوذر می‌دانست. امام هم‏‎ ‎‏در جواب پیام داده بود: ای سلمان! حرکت کن البته در این مورد‏‎ ‎‏مطالب دیگری هم هست که در فصل مربوط به انقلاب اسلامی به آن‏‎ ‎‏خواهم پرداخت.‏

‏مرحوم آخوند در اواخر عمرشان به بیماری سختی دچار شده،‏‎ ‎‏برادرزنشان که در تهران زندگی می‌کرد، او را جهت معالجه به تهران‏‎ ‎‏منتقل کرد. یک روز آقای حمیدی ـ از علمای همدان که از دوستان بنده‏‎ ‎‏و از علمای فعلی تهران است ـ با من تماس گرفت و خبر داد مرحوم‏‎ ‎‏آخوند را به تهران آورده‌اند. بنده در تهران بودم و در منزل برادرزنشان به‏‎ ‎‏خدمتشان رسیدم، روی تخت در حال استراحت بود. وقتی بر بالای‏‎ ‎‏سرش حاضر شدم، جهت احترام از بنده یک مقداری خودش را تکان‏‎ ‎‏داد. می‌خواست بلند شود ولی نتوانست؛ چون ایشان مقید بودند جلوی‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 28
‏پای همه به ویژه طلاب بلند می‌شد. کمی حرکت کرد، اطرافیان سرش را‏‎ ‎‏بالا آوردند، با هم احوال‌پرسی کردیم. آقای بهاء‌الدین نوری فرزند آشیخ‏‎ ‎‏عبدالنبی نوری هم حضور داشت. او پس از احوال‌پرسی گفت که فعلاً‏‎ ‎‏نود و چهار سال سن دارد، با این حال، خیلی سرحال بود. مرحوم آخوند‏‎ ‎‏با دیدن ایشان، خاطره‌ای را به نقل از پدر او یعنی، شیخ عبدالنبی نوری‏‎ ‎‏نقل کرد که ذکر آن در این‌جا خالی از لطف نیست. لکن قبل از نقل آن‏‎ ‎‏بگویم، آقای شیخ عبدالنبی در اصل اهل «خور» می‌باشد ولی در تهران‏‎ ‎‏بزرگ شده است. گویا در ایامی که مرحوم آخوند همدانی با مرحوم‏‎ ‎‏میرزا محمد ثابتی همدانی در تهران به سر می‌بردند، در حوزه تهران با‏‎ ‎‏شیخ عبدالنبی آشنا و مرتبط می‌شوند. این را هم بگویم، مرحوم آخوند‏‎ ‎‏با آقای میرزا محمد ثابتی، مثل دو برادر بودند، در روستا با هم بزرگ‏‎ ‎‏شدند و بعد در همان‌جا نزد پدر آقای ثابتی درس خواندند، سپس به‏‎ ‎‏حوزه تهران منتقل ‌شدند و با هم در مدرسه مروی نزد مرحوم آقای‏‎ ‎‏هیدجی ‏‏شرح منظومه‏‏ خواندند. آقای هیدجی اهل سیر و سلوک بود.‏‎ ‎‏حاشیه‌ای هم بر ‏‏منظومه‏‏ دارد که تا به حال چندبار تجدید چاپ شده‏‎ ‎‏است. ‏

‏به هر حال مرحوم آخوند در منزل برادرزنشان این خاطره را به نقل‏‎ ‎‏از شیخ عبدالنبی نوری نقل ‌کرد که می‌گفت: من در نجف بودم، چون‏‎ ‎‏میرزای شیرازی به سامرا هجرت کرد، من نیز به همراه او به آن شهر‏‎ ‎‏رفتم. مدتی گذشت، وضع مالی بدی پیدا کردم، به گونه‌ای که از همه‏‎ ‎‏مغازه‌ها جنس نسیه می‌آوردم. اهالی سامرا نیز اغلب اهل تسنن بودند.‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 29
‏چند ماه گذشت؛ مغازه‌دارها مرتب به سراغم می‌آمدند که باید‏‎ ‎‏بدهی‌هایت را بپردازی! تا این‌که یک روز دسته‌جمعی آمدند و با سر و‏‎ ‎‏صدای زیاد طلب‌کاری کردند و مرا تحقیر نمودند. با دیدن این صحنه‏‎ ‎‏بسیار ناراحت شدم. ناگهان گفتم: حالا که چیزی نشده است، بعد از ظهر‏‎ ‎‏بیایید و پول‌هایتان را بگیرید؛ خیلی جدی گفتم. آن‌ها هم باور کردند و با‏‎ ‎‏خوشحالی رفتند. چون تنها شدم و کمی آرام گرفتم، تازه فهمیدم چه بر‏‎ ‎‏زبان جاری کردم، در حالی که هیچ چیزی در بساط ندارم. به فکر فرو‏‎ ‎‏رفتم و گفتم اگر بعد از ظهر بیایند و دوباره در مقابل همسایه‌ها آبروی‏‎ ‎‏مرا ببرند آن وقت چه خاکی بر سر بریزم، در همین حال خوابم برد؛ در‏‎ ‎‏خواب حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که رو به‏‎ ‎‏من کردند و فرمودند: در گنجه اتاق فلان مبلغ پول گذاشتم، آن را بردار،‏‎ ‎‏بدهی طلب‌کارها را بده و بقیه را هم خرج زندگی کن.‏

‏از شدت خوشحالی از خواب بیدار شدم. سریع به طرف گنجه رفتم،‏‎ ‎‏در آن را باز کردم؛ کیسه‌ای پر از پول در آن‌جا بود. برداشتم و عصر که‏‎ ‎‏طلب‌کاران آمدند پول همه را دادم و بقیه را برای خودم نگه داشتم.‏

‏مرحوم آخوند وقتی این را برای ما نقل می‌کرد، مرتب اشک‏‎ ‎‏می‌ریخت، به طوری که اشک چشمانش ملافه را خیس کرده بود.‏

5. آقای میرزا محمد ثابتی همدانی.‏ ایشان معروف به «میرزا» است،‏‎ ‎‏همان طوری که گفتم از دوستان صمیمی مرحوم آخوند ملاعلی بود. از‏‎ ‎‏کودکی و نوجوانی با هم بزرگ شدند. در حوزه تهران هم با هم درس‏‎ ‎‏خواندند، بعد به قم آمدند و در درس حاج شیخ مؤسس حوزه شرکت‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 30
‏می‌کردند. میرزا از مدرسان سرشناس قم بود و بعد از رحلت حاج شیخ‏‎ ‎‏عبدالکریم در زمره‌ اساتید درجه یک قرار گرفت. برخی از آقایان که‏‎ ‎‏هنوز زنده هستند نقل می‌کنند، وقتی درس حاج شیخ تمام می‌شد‏‎ ‎‏حدود صد و پنجاه نفر از شاگردان ایشان به درس میرزا محمد ثابتی‏‎ ‎‏می‌رفتند. او از نظر علمی مقام والایی داشت. مرحوم آخوند ملاعلی‏‎ ‎‏می‌فرمود: زحمت را ما کشیدیم و علم را آقای میرزا برد. او در قم به‏‎ ‎‏«میرزای همدانی» و در همدان به «میرزای قمی» معروف بود، استعداد‏‎ ‎‏بسیار درخشانی داشته و بسیار هم مطالعه می‌کرد. می‌گویند هنگامی که‏‎ ‎‏در روستا چهار سال بیشتر نداشت تمام قرآن را نزد پدرش قرائت کرده‏‎ ‎‏و به خاطر سپرده بود.‏

‏حاج شیخ علی اوسط هاشمی همدانی می‌گفت: وقتی پای درس‏‎ ‎‏مکاسب‏‏ ایشان بودیم، فقط انگشتشان را روی متن ‏‏مکاسب‏‏ رحلی قدیمی‏‎ ‎‏می‌کشید و تا پایین صفحه می‌آمد و این کل مطالعه‌اش می‌شد. بعد همه‏‎ ‎‏مطالب را درس می‌گفت، به طوری که با توضیح او هیچ نیازی به تطبیق‏‎ ‎‏نمی‌شد.‏

‏میرزای همدانی پس از رحلت حاج شیخ عبدالکریم به همدان رفت‏‎ ‎‏و در آن‌جا حوزه درسی به راه انداخت. در همدان به مدت ده سال‏‎ ‎‏تدریس ‏‏مکاسب‏‏ و ‏‏رسائل‏‏ و ‏‏کفایه‏‏ می‌فرمود. دلیل رفتن وی از قم این‏‎ ‎‏بود که اعتقاد داشت حوزه بعد از حاج شیخ، رو به ضعف است؛ از‏‎ ‎‏سوی دیگر، وضعیت مالی خوبی نداشت و زن و فرزندانش به سختی‏‎ ‎‏زندگی می‌کردند.‏


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 31
‏وقتی به همدان رفت، رفت و آمد چندانی نداشت، فقط تدریس‏‎ ‎‏می‌کرد. منبر هم نمی‌رفت، اغلب منزوی و ساکت بود، تا کسی از او‏‎ ‎‏سؤالی نمی‌کرد جواب نمی‌داد. وقتی هم سخن آغاز می‌کرد خیلی اندک‏‎ ‎‏و مفید می‌گفت و همان کفایت می‌کرد. با یکی دو جمله پرمحتوا مفهوم‏‎ ‎‏را می‌رساند. مرحوم آقای اشراقی، از منبری‌های معروف قم، یک سال ماه‏‎ ‎‏رمضان به همدان دعوت بود، آن موقع بنده طلبه‌ای بیش نبودم، در‏‎ ‎‏مجلسی تعدادی از علما نشسته بودند، مسأله‌ای مطرح شد که باید آقایان‏‎ ‎‏جواب می‌دادند، چون نوبت به آقامیرزا رسید در ضمن جمله کوتاهی‏‎ ‎‏مطلب را عنوان کرد، آقای اشراقی که علاوه بر منبری، آدم فاضلی هم‏‎ ‎‏بود، وقتی دید پس از سخنان میرزا، چند نفر دیگر هم می‌خواهند حرف‏‎ ‎‏بزنند، گفت: حرف همان بود که میرزا گفت، دیگر مسأله را تعقیب‏‎ ‎‏نکنید.‏

‏مرحوم میرزا، اول در یکی از مساجد محله خودشان نماز اقامه‏‎ ‎‏می‌کرد؛ بعد به مسجد جامع تشریف آورد و عصرها معمولاً ساعت سه‏‎ ‎‏بعد از ظهر نماز جماعت به جا می‌آورد. در ایامی هم که در قم حضور‏‎ ‎‏داشت در مسجد بالاسر نماز می‌خواند. آن موقع این‌جور نبود که هر‏‎ ‎‏کسی بتواند در حرم نماز بخواند؛ چون طلاب و فضلا به هر کسی اقتدا‏‎ ‎‏نمی‌کردند؛ از این رو، امام جماعت بایستی برای خودش وزنه علمی و‏‎ ‎‏اخلاقی داشته باشد.‏

‏سال اولی که آقای بروجردی به قم آمدند، همان سال نزدیک تابستان،‏‎ ‎‏برخی از اهالی بروجرد آمدند ایشان را به بروجرد ببرند، ولی مرحوم‏‎ ‎‏آقای صدر فرمود، آقا میل دارند به مشهد مشرف شوند. همان سال‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 32
‏میرزای همدانی نیز به مشهد رفته بود. در آن‌جا طی ملاقاتی که آقای‏‎ ‎‏بروجردی با میرزا داشت و بحث‌هایی میان آن دو رد و بدل شده بود،‏‎ ‎‏آقای بروجردی به شدت شیفته ایشان شده بودند. وقتی به قم برمی‌گردند‏‎ ‎‏فوری نامه‌ای خدمت میرزای همدانی می‌نویسند و تأکید می‌کنند: شما‏‎ ‎‏حیف است در همدان بمانید، به قم بیایید تا از وجودتان استفاده شود. او‏‎ ‎‏هم در جواب نامه می‌نویسد: آب و هوای قم با من سازگار نیست؛ تا‏‎ ‎‏این‌که بعد از دو سال در سن پنجاه سالگی به رحمت خدا رفت. جنازه‏‎ ‎‏ایشان را به قم منتقل کردند و در مقبره‌ای که متعلق به آقازاده بود، دفن‏‎ ‎‏شد.‏

‏آقای میرزا علی ثابتی از دوستان بنده می‌گفت: یک سال با پدر بزرگم‏‎ ‎‏(مرحوم شیخ محمدتقی ثابتی) و پدرم به مشهد مشرف شدیم، در داخل‏‎ ‎‏حرم خادمان می‌خواستند حرم را جارو کنند و قصد بستن درب‌ها را‏‎ ‎‏داشتند. به ما که رسیدند و چهره جذاب پدربزرگ را دیدند، احترام‏‎ ‎‏کردند و جارو آوردند و به پدر بزرگم دادند. ایشان که محاسن بلندی‏‎ ‎‏داشت جارو را پس داد و بعد با همان محاسنش مشغول جارو زدن کف‏‎ ‎‏حرم شد.‏

‏در مراسم تشییع میرزای همدانی، آقایان ثلاث (صدر، خوانساری و‏‎ ‎‏حجت) حضور داشتند، قسمت جلوی بازار هم تعطیل شد، چون ایشان‏‎ ‎‏مدتی امام جماعت مسجد بالاسر بود و مردم او را می‌شناختند. هنگام‏‎ ‎‏دفن نیز آقای صدر تا قبرستان آمد. آقای صدر به آقای سید محمد آقازاده‏‎ ‎‏که از ثروتمندان قم بود پیغام داد تا اجازه دهد میرزای همدانی را در‏‎ ‎‏مقبره او دفن کنند؛ او نیز چنین کرد، یعنی قبر خودش را که هنوز زنده‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 33
‏بود در اختیار میرزا قرار داد، بعداً خودش در دالان صحن به خاک سپرده‏‎ ‎‏شد.‏

‏میرزا در همدان کم‌نظیر بود. وقتی خبر رحلت ایشان را به آقای‏‎ ‎‏آخوند می‌دهند، حال آخوند بد می‌شود و می‌گوید: دیشب خواب دیدم‏‎ ‎‏عبایم از دوشم افتاده است. این خبر ناگوار تعبیر همین خواب است و‏‎ ‎‏کمرم با این مصیبت شکست. در مراسم تشییع ایشان در همدان نیز‏‎ ‎‏صحنه‌هایی به وقوع پیوست که بی‌نظیر بود. مرحوم پدرم می‌گفت: در‏‎ ‎‏همدان طوق یا پرچم خاصی است که در یکی از محله‌های معروف برای‏‎ ‎‏مناسبت‌های خاصی نصب می‌شود؛ برای هر کس عادی این پرچم را‏‎ ‎‏بیرون نمی‌آورند. یک بار برای مرحوم آقای «فاضل» از علمای مشهور‏‎ ‎‏همدان بیرون آورده بودند، دومین بار هم برای درگذشت میرزا بود.‏

‏پدر میرزا، مرحوم شیخ محمدتقی بود؛ پنج پسر داشت که همه اهل‏‎ ‎‏علم بودند. بزرگ‌ترین آنها، میرزا علی‌اکبر بود که تا آخر عمر در روستا‏‎ ‎‏ماند و حدود چهل سال پیش در اثر بیماری فوت کرد. جنازه‌اش را در‏‎ ‎‏همدان به خاک سپردند.‏

‏دومین پسر ایشان آقای میرزا محمد ثابتی بود که درباره ایشان مطالبی‏‎ ‎‏را نقل کردیم.‏

‏سومین پسر، میرزا مهدی ثابتی بود که از دوران نوجوانی در همدان‏‎ ‎‏بود. تحصیلات عالی خود را در همان‌جا گذرانید. در آن‌جا مسجد و منبر‏‎ ‎‏داشت و از سخنرانی خوبی برخوردار بود. حالت معنوی خاصی داشت‏‎ ‎‏و غالباً در هنگام صحبت و موعظه‌ گریه می‌کرد و مردم را نیز به گریه‏‎ ‎‏وامی‌داشت. به علاوه مرد اجتماعی هم بود. او چند سال پیش در همدان‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 34
‏فوت کرد و در مقبره العلمای علی بن جعفر در قم به خاک سپرده شد.‏

‏چهارمین پسر او، آقای حاج شیخ علی ثابتی بود. او پدرزن بنده است‏‎ ‎‏که از دوران آقای بروجردی به بعد در قم ساکن بود. پس از فوت آقای‏‎ ‎‏بروجردی بنا به درخواست مردم کبودرآهنگ به آن‌جا رفت و امام جمعه‏‎ ‎‏آن‌جا شد. ‏

‏پنجمین فرزند وی، میرزا ابوالقاسم نام داشت که در سن میانسالی در‏‎ ‎‏اثر سرطان از دنیا رفت. گفتنی است ما در همدان یک حاج شیخ‏‎ ‎‏محمدتقی همدانی دیگری هم داریم که نواده حاج آقا رضا همدانی بود‏‎ ‎‏و این شیخ غیر از شیخ محمدتقی ثابتی است. او نیز در همدان مسجد‏‎ ‎‏داشت، دروس سطح و ادبیات تدریس می‌کرد و من در فصل تابستان‏‎ ‎‏عوامل‏‏ ملامحسن را نزد ایشان تلمذ کردم.‏

6. آقای سید محمد جلالی.‏ ایشان سیدی بزرگوار و از علمای‏‎ ‎‏سرشناس همدان بود، عالمی وارسته و در عین حال بسیار شوخ طبع بود،‏‎ ‎‏کم حرف می‌زد ولی وقتی صحبت می‌کرد بسیار خوش مشرب و خوش‏‎ ‎‏بیان بود. وی از رفقای قدیمی حضرت امام به شمار می‌آمد و زمانی که‏‎ ‎‏در قم ساکن بود با ایشان ارتباط نزدیک داشت و از ارادتمندان امام بود،‏‎ ‎‏وقتی به همدان بازگشت؛ در محله خود ساکن شد و در یکی از‏‎ ‎‏شبستان‌های مسجد جامع همدان به اقامه جماعت ‌پرداخت، به طوری که‏‎ ‎‏نماز جماعتش یکی از شلوغ‌ترین نمازها به شمار می‌آمد؛ به خصوص در‏‎ ‎‏ماه مبارک رمضان که بیشتر مردم به ایشان اقتدا می‌کردند.‏

7. آقای حاج سید مصطفی هاشمی.‏ ایشان از شاگردان خاص‏‎ ‎‏مرحوم آخوند ملاعلی بود. پس از رحلت آخوند، همه اعتقاد داشتند که‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 35
‏می‌تواند جای مرحوم استادش را پر کند، از خیلی جهات شبیه آخوند‏‎ ‎‏بود. بعد از استادش درس خارج شروع کرد؛ البته در زمان حیات ایشان‏‎ ‎‏هم این قدرت را داشت ولی به احترام استاد وارد این حریم نمی‌شد.‏‎ ‎‏زمانی که قرار شد تولیت و سرپرستی حوزه علمیه همدان را بر عهده‏‎ ‎‏بگیرد، اجل مهلت نداده و پس از دو سال از رحلت استادش دچار‏‎ ‎‏کسالت شد، او را جهت مداوا به تهران آوردند، من به همراه آقای نیری‏‎ ‎‏که از دوستان بنده است به عیادتش رفتیم، پس از مدتی اگرچه در ظاهر‏‎ ‎‏حالش رو به بهبودی می‌رفت، ولی ناگهان رحلت کرد و ظاهراً در تهران‏‎ ‎‏به خاک سپرده شد.‏

8. آقایان انصاری‌ها.‏ دو تن از علمای همدان که با هم پسرعمو و‏‎ ‎‏معروف به «انصاری» بودند. یکی آقای حاج شیخ علی انصاری همدانی و‏‎ ‎‏دیگری آقای حاج شیخ رضا انصاری بودند. هر دو از مدرسان حوزه‏‎ ‎‏همدان به شمار می‌آمدند و سطح متوسط و ‏‏کفایه‏‏ تدریس می‌کردند،‏‎ ‎‏شاگردان زیادی هم تربیت کردند. حاج شیخ رضا که همسایه پدری ما‏‎ ‎‏بود در میانسالی مبتلا به سرطان شد و از دنیا رفت. پسر بزرگ او آقا‏‎ ‎‏مرتضی، هم‌اکنون در قم به تحصیل مشغول است، سایر فرزندانش هم‏‎ ‎‏دروس دانشگاهی را ادامه دادند. آقایان انصاری‌ها نیز از شاگردان آخوند‏‎ ‎‏محسوب می‌شوند.‏

9. آقای حاج موسی خوانساری.‏ ایشان نماینده آیت‌الله خویی در‏‎ ‎‏همدان بود و از طرف آقای خویی به طلاب همدان شهریه می‌داد و‏‎ ‎‏خودش هم در مسجد جامع نماز جماعت اقامه می‌کرد. برادرش حاج آقا‏‎ ‎‏جواد، اکنون در تهران ساکن است و هر دو فرزند مرحوم سیدحسن‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 36
‏خوانساری می‌باشند. پدرشان مرد عابدی بود که به اصطلاح، آقای محله‏‎ ‎‏ما در همدان بود. ما در محله امامزاده یحیی سکونت داشتیم؛ مسجدی در‏‎ ‎‏آن بود که مرحوم پدرم بیشتر نمازهایش را در آن‌جا می‌خواند.‏

‏حاج سید حسن از تحصیل‌کرده‌های حوزه نجف بود و عابدان و‏‎ ‎‏زاهدان معروفی از اطراف و اکناف برایش نامه می‌نوشتند و درخواست‏‎ ‎‏ورد و ذکر می‌کردند؛ سرش خیلی شلوغ می‌شد، به ویژه در ماه مبارک‏‎ ‎‏رمضان که به قول مرحوم پدرم بایستی از ساعت‌ها قبل در صف نماز‏‎ ‎‏مسجد جانماز پهن کرد و آن را به گلیم کف مسجد سنجاق نمود تا‏‎ ‎‏بتوان جایی را برای نماز خواندن گرفت.‏

‏در آن ایام پیرمردی به نام سید اسدالله که در همدان کتابفروشی‏‎ ‎‏داشت، وصیت کرده بود که پس از مرگش، اموالش را به زنش بدهند و‏‎ ‎‏زنش هم آن را به حاج سید حسن خوانساری وصیت کرد؛ چون هیچ‏‎ ‎‏اولادی نداشتند. اتفاقاً هر دو آن‌ها به فاصله اندکی فوت کردند و‏‎ ‎‏ثروتشان به مرحوم حاج سید حسن رسید، وقتی مردم از این ماجرا باخبر‏‎ ‎‏شدند به مرور زمان از وی کنار کشیدند و اطرافش خلوت شد نه کسی‏‎ ‎‏به او پول می‌داد و نه به نزدش می‌رفت، گویا که مال و ثروت به اهل‏‎ ‎‏علم نیامده است.‏

‏جناب آقای حاج آقا شیخ رضا انصاری نقل می‌کرد: یک روز صبح‏‎ ‎‏دیدم مرحوم آقای سید حسن خوانساری از مسجد بیرون می‌آید، بسیار‏‎ ‎‏آهسته راه می‌رفت، یواش هم صحبت می‌کرد، به خدمتشان رسیدم و‏‎ ‎‏سلام کردم، پس از سلام و احوالپرسی گفتم: آقا حالتان چطور است؟‏‎ ‎‏نماز جماعت برقرار است. خیلی با زحمت می‌شنید، با حالت خاصی‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 37
‏گفت: امروز یک نفر آمده بود. او هم بعد از نماز دو تومان قرض الحسنه‏‎ ‎‏می‌خواست و به خاطر نیازش آمده بود.‏

10. آقای حاج میرزا حسن رازینی.‏ ایشان نیز از علمای مؤمن و‏‎ ‎‏متدین همدان بود. نخست در شهر همدان سکونت داشت، اما بعد به‏‎ ‎‏روستاهای اطراف همدان نقل مکان کرد. پنج فرزند پسر داشت که همه‏‎ ‎‏آن‌ها به قم آمدند و مشغول تحصیل علوم اسلامی شدند. هم اکنون دو تا‏‎ ‎‏از پسرانش فوت کردند ولی سه نفر دیگرشان در قید حیات می‌باشند.‏‎ ‎‏یکی از آنان در دانشگاه همدان نماینده ولی فقیه است، خاندان ایشان‏‎ ‎‏عموماً روحانی هستند و در خدمتگزاری به مردم و دین موفق هستند.‏

11. آقای حاج شیخ محمد انواری.‏ از علمای معروف همدان و‏‎ ‎‏تحصیل‌کرده نجف است و مرد بسیار مخلص، نورانی و اهل تقوا بود.‏‎ ‎‏خاندان این مرد بزرگ نیز همه اهل علم بودند. او جد مادری آقای حاج‏‎ ‎‏شیخ محی‌الدین انواری است که اکنون در تهران ساکن می‌باشد و در‏‎ ‎‏دوران ستم‌شاهی از مبارزان معروف بود که به جرم همکاری با‏‎ ‎‏هیأت‌های مؤتلفه اسلامی حدود دوازده سال در زندان‌های مختلف شاه‏‎ ‎‏به سر ‌برد.‏

‏شیخ محمد در همدان مسجدی داشت که در آن‌جا نماز اقامه می‌کرد‏‎ ‎‏و منبر هم می‌رفت. پای منبرش همیشه شلوغ می‌شد. او نیز شبیه مرحوم‏‎ ‎‏آخوند وقتی بالای منبر، وعظ و نصیحت می‌فرمود، خودش می‌گریست‏‎ ‎‏و از محاسنش قطرات اشک جاری می‌شد، به طوری که قبایش خیس‏‎ ‎‏می‌گردید. ایشان در این اواخر به خاطر پیری و بیماری، مسجد و منبر را‏‎ ‎‏تعطیل کرده بود.‏


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 38
‏حاج شیخ محمد، دامادی به نام شیخ زین‌العابدین انواری داشت که‏‎ ‎‏پدر آقای محی‌الدین انواری بود؛ به عبارت دیگر آقای محی‌الدین، نوه‏‎ ‎‏دختری شیخ محمد انواری می‌شود. شیخ زین‌العابدین هم مسجدی‏‎ ‎‏مستقل داشت ولی منبرش مثل ابوالزوجه‌اش نبود، در عین حال‏‎ ‎‏مسجدش را خوب اداره می‌کرد و نماز جماعتش مرتب برقرار بود. او‏‎ ‎‏سه برادر دیگر نیز داشت؛ یکی آمیرزا محمود انواری معروف بود که در‏‎ ‎‏محله قدیمی‌ها در همدان ساکن بود و در یکی از مساجد آن‌جا نماز‏‎ ‎‏اقامه می‌کرد و مرد فاضلی بود. از فرزندان او، آمیرزا یحیی انواری است‏‎ ‎‏که چند سال پیش از دنیا رفت و یکی دیگر از پسرهایش در غائله حج‏‎ ‎‏خونین 1366 به شهادت رسید.‏

‏وقتی مرحوم آمیرزا محمود انواری در همدان حضور داشت، خبر‏‎ ‎‏آوردند که ایادی بهائیت در بعضی از روستاها مشغول فعالیت هستند. از‏‎ ‎‏جمله، بعضی از آن‌ها به روستایی در بیست کیلومتری همدان کوچ کرده‏‎ ‎‏و در آن‌جا ساکن شده‌اند. عده‌ای از اهالی همان روستا به خدمت میرزا‏‎ ‎‏محمود انواری می‌آیند و از وی درخواست می‌کنند برای جلوگیری از‏‎ ‎‏فعالیت آنان به آن‌جا برود. او در آغاز قبول نمی‌کند، ولی بعد از اصرار‏‎ ‎‏اهالی روستا، احساس تکلیف کرده و روانه آن‌جا می‌شود و در آن روستا‏‎ ‎‏ساکن می‌گردد. حضور وی تأثیر خوبی در جلوگیری از تبلیغ بهائیت‏‎ ‎‏می‌گذارد. او در آن روستا زندگی ساده و زاهدانه‌ای داشت و تا آخر عمر‏‎ ‎‏همان‌ سنگر را حفظ کرد.‏

‏دو برادر دیگر شیخ زین‌العابدین، یکی آمیرزا ابوالفتح و دیگری‏‎ ‎‏آمیرزا ابوالفضل انواری بودند. یکی از آن‌ها در روستای «امیرآباد»‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 39
‏کبودرآهنگ و دیگری در روستای «نوار» به تبلیغ و ارشاد و خدمت به‏‎ ‎‏مردم اشتغال داشتند. از این چهار برادر فقط شیخ زین‌العابدین در شهر‏‎ ‎‏همدان ماند. او نیز در اواخر عمر به علت بیماری و کهولت سن به تهران‌‏‎ ‎‏آمد و نزد پسرش آقای محی‌الدین انواری زندگی می‌کرد.‏

12. آقای حاج شیخ حیدر.‏ ایشان نیز تحصیل‌کرده حوزه نجف و‏‎ ‎‏انسانی وارسته و فاضل بود. گویا وی را از نجف به همدان دعوت کرده‏‎ ‎‏بودند و هنگام ورودش به شهر استقبال باشکوهی هم انجام گرفته بود.‏‎ ‎‏وی پدرزن شهید مفتح بود و در مسجدی در محله عباس‌آباد اقامه نماز‏‎ ‎‏می‌کرد. شهید مفتح برایم می‌گفت: در این اواخر حافظه‌اش را به کلی از‏‎ ‎‏دست داده بود، به گونه‌ای که حتی لغات از ذهنش پاک شده بود. اگر‏‎ ‎‏تشنه می‌شد اسم آب را نمی‌توانست بر زبان بیاورد، حتی اسامی نزدیکان‏‎ ‎‏را فراموش کرده بود؛ در عین حال نماز را از اول تا آخر با صحت و‏‎ ‎‏سلامت و کامل به جا می‌آورد.‏

13. آیت‌الله سید نصرالله بنی‌صدر.‏ ایشان پدر ابوالحسن بنی‌صدر‏‎ ‎‏(رئیس‌جمهور اسبق و فراری ایران) بود. همان طوری که آقای توکلی (از‏‎ ‎‏دوستان ما در قم) نقل می‌کرد، پدر آقای سید نصرالله، مرد امین و‏‎ ‎‏درست‌کاری بود، به همین خاطر در نزد خان منطقه، پیش‌کار بود. حتی‏‎ ‎‏به وی پیشنهاد کرد پسرش را (آیت‌الله سید نصرالله بنی‌صدر) بفرستد تا‏‎ ‎‏درس بخواند؛ در حالی که خوانین عموماً از درس خواندن رعیت‌ها‏‎ ‎‏جلوگیری می‌کردند.‏

‏به هر حال سید نصرالله به پیشنهاد خان و با همت پدرش راهی نجف‏‎ ‎‏اشرف می‌شود. چند سالی در آن‌جا تحصیل می‌کند. وقتی برمی‌گردد‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 40
‏خان، دختر خودش را به عقد او درمی‌آورد. بنابراین ابوالزوجه سید‏‎ ‎‏نصرالله (پدر ابوالحسن بنی‌صدر) خان بود. خود سید نصرالله هم آدم‏‎ ‎‏زرنگی بوده، علاه بر تحصیل علم و فضل وقتی به همدان می‌آید در‏‎ ‎‏معامله و خرید و فروش املاک هم فعالیت می‌کند. از سوی دیگر پس از‏‎ ‎‏فوت خان، مقدار زیادی املاک به همسرش می‌رسد ـ چون دختر خان‏‎ ‎‏بود ـ . به این ترتیب وی از سرمایه‌داران بزرگ یا بهتر بگویم سرمایه‌دار‏‎ ‎‏اول همدان به شمار می‌آمد، بذل و بخشش فراوان هم داشت. شاگردانی‏‎ ‎‏که درس آقای سیدنصرالله بنی‌صدر را درک کرده بودند، می‌گفتند: وقتی‏‎ ‎‏در درس ‏‏مکاسب‏‏ و ‏‏رسائل‏‏ و ‏‏کفایه‏‏ ایشان حاضر می‌شدند، دیده بودند که‏‎ ‎‏وی تقریرات و نوشته‌هایی از درس‌های مرحوم آقاضیاء عراقی و مرحوم‏‎ ‎‏آقای نائینی را به سر درس می‌آورده و از آن‌ها استفاده می‌کرده است. این‏‎ ‎‏نشان می‌داد که او درس‌های خارج (در نجف) را دیده بود. دیگران هم‏‎ ‎‏معتقد بودند که ایشان مرد فاضل و باسوادی است، اما در این اواخر از‏‎ ‎‏تدریس فاصله گرفت و بیشتر به امور اجتماعی مردم می‌پرداخت.‏

‏آقای سید نصرالله در فعالیت‌های اجتماعی معروف بود و به قدری‏‎ ‎‏قدرت و نفوذ داشت که می‌گفتند شهربانی را خلوت کرده است؛ خود‏‎ ‎‏من شاهد بودم که مردم اغلب شکایات خود را نزد او می‌بردند، وی نیز‏‎ ‎‏چند نوکر و خدمتکار داشت و به کمک آن‌ها به این امور رسیدگی‏‎ ‎‏می‌کرد. حتی قدرت او از صاحب‌منصبان و مأموران دولتی شاه بالاتر بود.‏‎ ‎‏سرلشکر زاهدی که اهل همدان و از رجال دوران رژیم شاه بود، با آقای‏‎ ‎‏سید نصرالله ارتباط نزدیک داشت؛ آن دو از دوران جوانی با هم دوست‏‎ ‎‏و صمیمی بودند. بنابراین در تهران نیز او را به عظمت و بزرگی‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 41
‏می‌شناختند و حرف و توصیه‌هایش گره‌گشا بود تا جایی که مسئولان‏‎ ‎‏ادارات در همدان بدون اجازه ‌وی کاری انجام نمی‌دادند. برای مثال اگر‏‎ ‎‏کسی را دستگیر می‌کردند و حتی به دادگستری هم تحویل می‌دادند، با‏‎ ‎‏یک تلفن آقای سید نصرالله، فوری آزاد می‌شد.‏

‏البته این ارتباط با دستگاه رژیم پهلوی هرگز به جایگاه معنوی و‏‎ ‎‏روحانی او صدمه و ضربه نمی‌زد؛ چون در آن ایام ارتباط با رژیم شاه در‏‎ ‎‏اذهان مردم قبیح شمرده نمی‌شد. البته اگر کسی شغل دولتی داشت و‏‎ ‎‏روحانی بود کسی پشت سر او نماز نمی‌خواند، اما اگر فردی برای‏‎ ‎‏خودش آقا بود و ارتباط رسمی هم با دولت نداشت، مشکلی برایش‏‎ ‎‏ایجاد نمی‌شد. پس از پیروزی انقلاب بود که این قبح رواج پیدا کرد.‏

‏یادم هست در زمان شاه، آقای سید نصرالله با یکی از ثروتمندان و‏‎ ‎‏مالکین همدان در املاک شریک بود. روزی رعیت‌های او به نزد ایشان‏‎ ‎‏می‌آیند و از وی شکایت می‌کنند. آیت‌الله بنی‌صدر او را احضار می‌کند. او‏‎ ‎‏نیز از تجار و سرشناسان همدان بود، آقای بنی‌صدر چون او را دیده بود،‏‎ ‎‏گفته بود چرا بلشویک بازی درمی‌آوری؟ چرا به رعیت‌ها ظلم می‌کنی؟ ـ‏‎ ‎‏چون ایشان خودش آدم مهربانی بود و با این‌که ملک و املاک داشت،‏‎ ‎‏ولی ظلم نمی‌کرد ـ آن آدم تا این جمله را می‌شنود، چون آدم پررویی هم‏‎ ‎‏بود در جواب می‌گوید: خود شما بلشویک بازی درمی‌آورید. در این‏‎ ‎‏هنگام آیت‌الله بنی‌صدر به زبان ترکی نوکرهایش را دستور می‌دهد که او‏‎ ‎‏را از منزل بیرون کنند. نوکرها هم طبق دستور با پس‌گردنی او را بیرون‏‎ ‎‏می‌اندازند. این واقعه آن فرد را تنبیه کرد و دیگر آدم حسابی شده بود.‏‎ ‎‏خبر این برخورد در سطح شهر پیچید؛ حتی ما در قم نیز باخبر شدیم؛ به‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 42
‏همین خاطر اغلب افراد آقای بنی‌صدر را دوست داشتند، حتی برخی هم‏‎ ‎‏که مقداری از وی دلخور بودند بعد از این ماجرا به او تمایل پیدا کردند.‏

‏آقای سید نصرالله وقتی برای اقامه جماعت به مسجد چهل ستون‏‎ ‎‏همدان می‌آمد، مسجد مملو از جمعیت می‌شد. در منزلش همیشه به روی‏‎ ‎‏مردم باز بود. وقتی هم که امام خمینی نهضت را آغاز نمود و هجرت‏‎ ‎‏کرد، از حرکت امام حمایت نمود و این سبب محبوبیت بیشتر او در میان‏‎ ‎‏مردم شد. البته او چون به شاه خوش‌بین بود، وقتی حضرت امام‏‎ ‎‏مبارزه‌اش را به سوی شخص شاه نشانه گرفت، عقب نشست و همراهی‏‎ ‎‏نکرد.‏

‏ایشان در اصل همدانی نیست. این نکته را آقای عندلیب که در علم‏‎ ‎‏انساب مهارت داشت می‌گفت و اضافه ‌کرد که اصالت آقای بنی‌صدر از‏‎ ‎‏سادات آل کبود بیجار است. در کردستان حوالی شهر بیجار، روستایی به‏‎ ‎‏نام «آل کبود» وجود دارد و گفته می‌شود همه ساکنان آن سادات هستند.‏‎ ‎‏چند تن از آنان در حوزه قم مشغول به تحصیل هستند.‏

‏آقای عندلیب می‌فرمود: نسب این‌ها به حضرت امام سجاد علیه السلام‏‎ ‎‏می‌رسد، ولی در حدود چهارصد سال این انساب مجهول می‌باشد. گویا‏‎ ‎‏آقای سید نصرالله برای روشن شدن آن، یک بار به آقای عندلیب مراجعه‏‎ ‎‏کرده بود تا شجره‌ آنان را دقیق مشخص کند. آنان همین‌قدر می‌دانند که‏‎ ‎‏از نوادگان بدیع‌الزمان بن زین‌العابدین هستند. در حالی که به گفته آقای‏‎ ‎‏عندلیب این لقب از قرن چهارم هجری به وجود آمد و لقب بدیع‌الزمان‏‎ ‎‏در عصر امام سجاد علیه السلام اصلاً وجود نداشته است و این یک فاصله‏‎ ‎‏چهارصد ساله در شجره‌نامه آنان ایجاد می‌کند. البته این موضوع خیلی‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 43
‏مهم نیست، زیرا برخی از سادات دیگر نیز در ایران هستند که شجره‌نامه‏‎ ‎‏دقیقی ندارند، حتی در این اواخر سادات به خدمت مرحوم آقای نجفی‏‎ ‎‏مرعشی می‌رسیدند و اسامی شش پشت خودشان را می‌گفتند و ایشان‏‎ ‎‏هم چون در این عرصه متخصص بود، شجره‌ آنان را مشخص می‌کرد، اما‏‎ ‎‏گویا شجره آقای سید نصرالله را نتوانسته بود بگوید.‏

‏آقای سید نصرالله بنی‌صدر مختصر درگیری و اختلافی با مرحوم‏‎ ‎‏آخوند ملا علی معصومی داشت، چون مردم با این‌که او را دوست‏‎ ‎‏داشتند، ولی آخوند را بیشتر از وی دوست داشتند. این مسأله هم برای‏‎ ‎‏آقای بنی‌صدر قابل تحمل نبود، چون دلش می‌خواست در شهر رقیب‏‎ ‎‏نداشته باشد و آیت‌الله مطلق همدان باشد. او زندگی اعیان و اشرافی‏‎ ‎‏داشت، ولی در عوض آخوند خیلی ساده و بی‌آلایش زندگی می‌کرد؛‏‎ ‎‏مثلاً با لباس کرباسی و بدون جوراب در میان مردم ظاهر می‌شد. به‏‎ ‎‏علاوه مردم وجوه شرعی خودشان را به آخوند می‌دادند، در حالی که‏‎ ‎‏آقای بنی‌صدر خودش بایستی خمس و زکات پرداخت می‌کرد. در این‏‎ ‎‏میان بعضی از تجار و بازاریان نیز شیطنت می‌کردند. حتی به خدمت‏‎ ‎‏آقای بروجردی رفتند یا نامه نوشتند و نظر ایشان را نسبت به مرحوم‏‎ ‎‏آخوند مخدوش نمودند. یک بار آخوند نامه‌ای به آقای بروجردی نوشت‏‎ ‎‏که آخر آن را به عنوان «علی بن ابراهیم معصومی» امضا کرده بود. آقای‏‎ ‎‏بروجردی هم با بی‌اعتنایی خاصی گفته بود: این علی بن ابراهیم‏‎ ‎‏معصومی کیست؟ بعد از این قضیه یک روز که در خدمت آقای آخوند‏‎ ‎‏بودم، می‌فرمود: خوب آقا! شما علی بن ابراهیم را نمی‌شناسید؟‏

‏با همه این‌ها، آیت‌الله بنی‌صدر به نوبه خود خدماتی داشت. ایشان‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 44
‏حقیقتاً انسان وارسته و بزرگواری بود و علاوه بر تدریس و ترویج علوم‏‎ ‎‏انسانی، خدمتگزار و خیّر هم بود. طی مدت حضور و فعالیتش در‏‎ ‎‏همدان، خدمات زیادی انجام داد؛ از جمله مدرسه زنگنه را که تقریباً‏‎ ‎‏تخریب شده بود از دولت گرفت و بازسازی کرد و در اختیار طلاب،‏‎ ‎‏فضلا و حوزه قرار داد ـ چون این مدرسه در عصر رضاخان تصرف شده‏‎ ‎‏و به دبستان و دبیرستان دخترانه تبدیل گردیده بود ـ سپس خودش به‏‎ ‎‏همراه برخی از تحصیل‌کرده‌های نجف مثل آقای شاهنجرانی در آن‌جا‏‎ ‎‏مشغول تدریس شدند و آن‌جا را رونق دادند. به علاوه این مدرسه‏‎ ‎‏موقوفاتی داشت که رژیم شاه آن‌ها را تصرف کرده بود. او همه را از‏‎ ‎‏دولت گرفت و از طریق درآمد این موقوفات به طلاب شهریه داد و‏‎ ‎‏حوزه همدان را سروسامانی بخشید. اخیراً این مدرسه توسط مرحوم‏‎ ‎‏آقای موسوی، امام جمعه وقت همدان، بازسازی شده است.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 45