مصاحبه و گفتگو

اولین سال ارتحال حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی

مناسبت: اولین سال ارتحال حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی

‏ ‏

‏برای شنیدن خاطره های سرکار خانم طباطبایی در مورد حجت الاسلام‏‎ ‎‏والمسلمین حاج سید احمد خمینی به دیدن ایشان می رویم، کسی که‏‎ ‎‏همراه و یاور آن فقید سعید در فراز و نشیبهای زندگی بوده است؛ از ایشان‏‎ ‎‏می خواهیم ما را در معرفی هرچه بهتر یادگار حضرت امام به جامعۀ‏‎ ‎‏اسلامی مان یاری دهد، او با این عبارات، ما را به باغ خاطره هایش می برد:‏

‏     زمان در حرکت شتابندۀ خود مفهوم رکود و سستی را از جوهرۀ‏‎ ‎‏کاینات گرفته است و به حرکت دایره وار خود ادامه می دهد که تفسیر‏‎ ‎‏گویای ‏اناللّه و انا الیه راجعون‏ است و در پی این حرکت خستگی ناپذیر و‏‎ ‎‏مستمر است که ما ممکنات با «هستها» پیوند زده می شویم و سپس‏‎ ‎‏رجعت عاشقانۀ مشتاقان را به کوی دوست به بدرقه می نشینیم.‏

‏     آری، یک سال است که یاری دلسوز، مبارزی نستوه، نمونۀ خلوص و‏‎ ‎‏صفا، اسوۀ حقیقت و وفا عزم رحیل کرده است؛ یک سال است مشتاقان‏‎ ‎‏او، صدای گامهای استوارش را نشنیده اند؛ یک سال است که داغداران‏‎ ‎‏لاله های سرخ سرزمینمان در سوگ مردی از تبار نور که حامی و پشتیبان‏‎ ‎‏آنها بود، نشسته اند؛ مردی آینه دار مهر و وفا، مظهر صلح و صفا و بالاخره‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 467
‏کسی که عطر دلنشین یاد امام، مقتدا و پیشوای ما را تداعی می کرد، از میان‏‎ ‎‏ما رفته، و ما را در سوگ خود داغدار و غمین ساخته است. البته ما یگانه‏‎ ‎‏عزاداران او نیستیم؛ زیرا می دانیم ملتی در سوگ او گریسته، و به ماتم‏‎ ‎‏نشسته اند. از زبان همسرش می شنویم که می گوید: اینک بهاری دیگر‏‎ ‎‏بدون حضور او فرا می رسد و گرمی و صفا و عشق او شکوفه های درختان‏‎ ‎‏زندگی مان می شوند؛ هرگز نمی توانم آنچه در اندیشه و ذهن دارم به زبان‏‎ ‎‏آورم؛ زیرا الفاظ، توانایی بیان آن حقیقت را ندارند؛ همواره نام او، نقش‏‎ ‎‏او، صحبتهای او گرمی بخش زندگی ام است.‏

‏     او مرا به مکتبخانۀ عشق، ایثار و فنا دعوت می کرد؛ زیرا خود در همین‏‎ ‎‏مکتب درس خوانده، و بالندگی یافته بود؛ به راحتی از همه چیز خود‏‎ ‎‏می گذشت. اکنون نیز با او زمزمه می کنم و می گویم: گرچه از برابر دیدگان‏‎ ‎‏من کنار رفته ای؛ ولی تو را آسمانیتر، نورانیتر از همیشه احساس می کنم،‏‎ ‎‏گرچه تو سفر کردی؛ اما این سفر به وسعت آسمانها و به لطافت ابرها و‏‎ ‎‏چون پرواز پرنده هاست و من همواره زیبایی و صفای سحری را در این‏‎ ‎‏سفر آسمانی نظاره می کنم. تو خورشید تابان و گرمپوی آسمان زندگی ام‏‎ ‎‏بودی که اینک در پس ابر هجرت پنهان گشته ای؛ خورشید نیز هر بامداد‏‎ ‎‏بر آبی آسمان قدم می گذارد و گرم و پویا به سفر خویش ادامه می دهد و‏‎ ‎‏هر شامگاه از دیدگان پنهان می شود؛ ولی مگر حقیقتاً از میان رفتنی است.‏

‏     گرمی و عشق و صفای توست که همچنان در فضای خانه جاری است؛‏‎ ‎‏عطر دل انگیز محبت و وفای توست که ادامۀ زندگی را برای ما ممکن‏‎ ‎‏می سازد؛ پرتو وجود توست که همواره در پس حجاب زمان می درخشد و‏‎ ‎‏این خورشیدی است که شب به دنبال ندارد.‏

‏     ‏درباره زندگی سیاسی همسر ارجمندتان حضرت حجت الاسلام

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 468
والمسلمین حاج احمدآقا، اگر مطالبی بفرمایید، سپاسگزار خواهیم بود.

‏     ‏‏ـ نخستین روزی که احمد به خواستگاری من آمد، پدرم دربارۀ‏‎ ‎‏شخصیت ایشان به من گفتند: تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن‏‎ ‎‏است زندگی آرامی نداشته باشد؛ یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است؛ او‏‎ ‎‏فرزند آیت اللّه خمینی است که طبیعتاً به پیروی از پدر بزرگوارش، مبارزه‏‎ ‎‏خواهد کرد؛ و در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی‏‎ ‎‏پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه؟ شاید هم هیچ مسأله ای پیش‏‎ ‎‏نیاید و زندگی آرامی داشته باشی.‏

‏     البته خواستگاری احمد از من، مدتی پس از حادثه ای بود که برای‏‎ ‎‏همسر مرحوم آقامصطفی پیش آمده بود؛ یعنی اینکه مأموران ساواک به‏‎ ‎‏خانۀ آنها ریخته بودند و این حادثه موجب سقط جنین ایشان شده بود.‏‎ ‎‏اشارۀ پدرم به مسائلی از این دست بود و می خواستند مرا از هر جهت‏‎ ‎‏برای زندگی مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در زمانی صورت‏‎ ‎‏گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و ادارۀ منزل امام در قم به عهدۀ‏‎ ‎‏احمد بود که این کار را به بهترین وجهی انجام می داد و نقش او در این باره‏‎ ‎‏به گونه ای بود که حتی نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند.‏

‏     یکی دو سالی که از زندگی مشترک من و احمد گذشت، احساس کردم‏‎ ‎‏که ایشان کارهایی دارد که دوست ندارد من از آن اطلاع داشته باشم.‏‎ ‎‏یک بار به من گفت: اگر من نمی خواهم جزئیات کارهایی را که می کنم به‏‎ ‎‏تو بگویم به دلایل خاصی است و مطرح کردن آنها به مصلحت نیست؛‏‎ ‎‏زیرا اگر کسانی را که با من در ارتباط هستند بشناسی و از شیوۀ مبارزات‏‎ ‎‏آنان آگاه شوی، ممکن است چنانچه گرفتار شوی، مجبور شوی آنها را لو‏‎ ‎‏بدهی و چنین کاری به خاطر حفظ انقلاب و بنا به اصول مخفیکاری به‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 469
‏مصلحت نیست. پس، در مورد جزئیات کارها، چیزی از من نپرس تا هم‏‎ ‎‏خودت راحت باشی و هم خیال من راحت باشد. به این جهت من هم‏‎ ‎‏خیلی خود را درگیر نمی کردم و چیزی دربارۀ این قبیل کارها از احمد‏‎ ‎‏نمی پرسیدم؛ اما گاهی برحسب اتفاق، چیزهایی می فهمیدم؛ مثلاً یک روز‏‎ ‎‏احمد به خانه آمد ـ در آن موقع، خانۀ ما طوری بود که وقتی از پله ها پایین‏‎ ‎‏می آمدی، دو اتاق، یکی در طرف راست و یکی طرف چپ بود و به من‏‎ ‎‏گفت: اتاق دست راستی را باز نکن و تا یک هفته هم داخل آن نرو. گفتم:‏‎ ‎‏بسیار خوب. ایشان هم هر وقت به خانه می آمد، آهسته داخل این اتاق‏‎ ‎‏می شد و وقتی هم بیرون می رفت در آن را قفل می کرد. این اتاق پنجره ای‏‎ ‎‏داشت که اگر من می خواستم، می توانستم از طریق آن داخل اتاق را ببینم؛‏‎ ‎‏اما احمد سفارش کرده بود که من نگاه نکنم. چند روزی گذشت؛ هر‏‎ ‎‏لحظه حس کنجکاوی من بیشتر تحریک می شد و می خواستم بدانم داخل‏‎ ‎‏این اتاق چه چیزهایی هست که احمد حتی به من اجازه نمی دهد که داخل‏‎ ‎‏آن را نگاه کنم تا اینکه یک روز در فرصت کوتاهی که در همین اتاق باز بود‏‎ ‎‏به آرامی لای در را باز کردم و داخل اتاق را نگاه کردم؛ دیدم تا سقف اتاق،‏‎ ‎‏دسته های کاغذ چیده شده، و یک دستگاه تایپ و تکثیر هم در اتاق‏‎ ‎‏هست. حالا احمد چگونه به تنهایی اینهمه کاغذ و مخصوصاً دستگاه‏‎ ‎‏تایپ را به خانه آورده بود که همسایه ها و حتی من نفهمیده بودیم،‏‎ ‎‏تعجب انگیز بود. طبعاً کاغذها را بتدریج زیر عبایش گرفته بود؛ دستگاهی‏‎ ‎‏را هم که برای تکثیر اعلامیه ها تهیه کرده بود، طوری وارد خانه کرده بود‏‎ ‎‏که هیچ کس متوجه موضوع نشود. اوضاع سیاسی مملکت در آن زمان‏‎ ‎‏طوری بود که اگر قضیه لو می رفت و این اعلامیه ها و دستگاه تکثیر اوراق‏‎ ‎‏به دست ساواک و مأموران انتظامی می افتاد، حکم اعدام داشت؛ البته من‏
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 470
‏هرگز به ایشان نگفتم که از ماجرا اطلاع دارم؛ چون می دانستم اگر بفهمد‏‎ ‎‏که من هم موضوع را می دانم نگران می شود.‏

‏     خاطرۀ جالب دیگری از آن روزها دارم و آن این است که: در محلۀ‏‎ ‎‏«تکیه ملاّ محمود» قم، خانمی بود که در دوران نوزادی به احمد شیر داده‏‎ ‎‏بود و مادر رضاعی ایشان محسوب می شد؛ این خانم با اینکه سواد‏‎ ‎‏نداشت، فوق العاده محکم و تودار بود و زن عجیبی می نمود؛ اسمش‏‎ ‎‏فاطمه بود. احمد به او اطمینان کامل داشت؛ بدین جهت، ماشین تایپ‏‎ ‎‏خود را به خانۀ این خانم ـ که دارای دو اتاق تاریک و نمور بود انتقال داده‏‎ ‎‏بود و تمام اعلامیه ها در آنجا تایپ و تکثیر می شد. رفتن به خانۀ فاطمه‏‎ ‎‏خانم هم، مسأله ای عادی بود و تردید کسی را بر نمی انگیخت، و‏‎ ‎‏همسایه ها نمی گفتند که چرا احمد هر روز به این خانه می آید. برنامۀ‏‎ ‎‏احمد هم هر روز این بود که مثلاً سری به فاطمه خانم ـ مادر رضاعی اش ‏‎ ‎‏بزند و نزد او در ظاهر، یک چای بخورد و احوالی بپرسد. با وجود این،‏‎ ‎‏تکرار این وضع و زیاد ماندن احمد در خانۀ او، مسأله ساز می شد و ممکن‏‎ ‎‏بود در آن محیط کوچک، وضعی پیش بیاید که همسایه ها بویی از اوضاع‏‎ ‎‏ببرند؛ در این ماجرا، فاطمه خانم نقشی اساسی داشت، به این معنا که دم‏‎ ‎‏در می نشست، به محض اینکه می دید کسی در آن اطراف است، او را‏‎ ‎‏دنبال نخود سیاه می فرستاد؛ مثلاً به یکی می گفت: برو برایم تخم مرغ‏‎ ‎‏بخر، و دیگری را برای خرید سبزی می فرستاد و کوچه را برای ورود‏‎ ‎‏احمد به داخل خانه خلوت می کرد. فرد دیگری به نام آقای واحدی هم‏‎ ‎‏همراه احمد بود، آنها با هم وارد خانه می شدند، چند ساعت در آنجا‏‎ ‎‏می ماندند و بعد از اینکه کارهایشان تمام می شد با احتیاط از خانه خارج‏‎ ‎‏می شدند. نکتۀ جالب اینجاست که حتی شوهر و فرزندان فاطمه خانم هم‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 471
‏از ماجرا مطلع نمی شدند؛ به این معنا که احمد و آقای واحدی به‏‎ ‎‏آهستگی وارد زیرزمین خانه می شدند و ساعتها در آنجا می ماندند و‏‎ ‎‏اعلامیه ها را تکثیر می کردند و یا به کارهای دیگری در همین زمینه ها‏‎ ‎‏مشغول می شدند و در فرصتی مناسب هم، خانه را ترک می کردند.‏

‏     احمد بعدها ماجرای جالبی از رفتن به خانۀ فاطمه خانم برایم تعریف‏‎ ‎‏کرد و گفت: یک روز که به خانۀ او رفته بودیم و در زیرزمین مشغول کار‏‎ ‎‏بودیم، دیدیم که او به طور مرتب چیزی را دارد می کوبد، و این کوبیدن در‏‎ ‎‏هاون، طی سه ساعتی که ما در زیرزمین بودیم مرتب ادامه داشت؛ بعد از‏‎ ‎‏اینکه کار ما تمام شد و از زیرزمین بیرون آمدیم، من از فاطمه خانم‏‎ ‎‏پرسیدم: ننه، چی می کوبیدی که اینقدر طول کشید؟ او گفت: چیزی‏‎ ‎‏نمی کوبیدم؛ شما که زیرزمین مشغول کار بودید، صدای ماشین تایپ به‏‎ ‎‏بالا می رسید؛ خواهرم ـ هاجر به دیدن من آمده بود، برای اینکه متوجه‏‎ ‎‏صدای تایپ نشود، من این سر و صدا را راه انداختم؛ حقیقت این است که‏‎ ‎‏داخل هاون، چیزی غیر از یک تکه آجر نبود. خواهرم به من گفت:‏‎ ‎‏خواهر! این چند دقیقه ای که من اینجا نشسته ام، این را نکوب، بگذار بعد‏‎ ‎‏که من رفتم؛ آخر، این آجر چیه که می کوبی؟ گفتم: استاد حیدر ـ شوهرم ‏‎ ‎‏گفته است این آجر باید کوبیده شود؛ من نمی دانم برای چه کاری است؛‏‎ ‎‏اما دیدم خواهرم با وجود این هم مثل اینکه حاضر نیست از خانه مان‏‎ ‎‏برود. آجر را هم آنقدر کوبیده بودم که به پودر تبدیل شده بود؛ و چون‏‎ ‎‏هنوز صدای تایپ می آمد و من نمی خواستم خواهرم متوجه اوضاع شود،‏‎ ‎‏بلند شدم و شروع کردم به میخ طویله دور حیاط کوبیدن! در مقابل سؤال‏‎ ‎‏خواهرم هم گفتم: استاد حیدر می خواهد اطراف خانه را طناب بکشد!‏‎ ‎‏خلاصه اینکه دو ـ سه ساعتی که خواهرم در خانۀ ما بود، وضعی به وجود‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 472
‏آوردم و سر و صداهایی به راه انداختم که متوجه صدای ماشین تایپ در‏‎ ‎‏زیرزمین نشد.‏

‏     از این داستانها زیاد است. فاطمه خانم به احمد گفته بود: تو نمی دانی‏‎ ‎‏این چند ساعتی که در زیرزمین هستید، من چه می کشم؛ مرتب به کوچه‏‎ ‎‏سر می زنم و اگر همسایه ای بخواهد وارد خانه شود، به او می گویم: استاد‏‎ ‎‏حیدر خواب است؛ همسایه ها که می دانند در خانۀ من به روی همه باز‏‎ ‎‏است، گاهی از این حرف من تعجب می کنند؛ اما من مجبورم طوری نقش‏‎ ‎‏بازی کنم که کسی متوجه حضور شما در زیرزمین نشود.‏

‏     ‏آیا خاطرۀ جالب دیگری از روزهای مبارزه دارید؟

‏     ‏‏ـ خاطره، فراوان است. نمونه اش را می گویم. یک روز بعداز ظهر که‏‎ ‎‏منزل آقاجون (پدرم) بودیم، ساعت چهار بعدازظهر احمد به من گفت:‏‎ ‎‏فاطی، می آیی به خانه برویم؟ من می خواهم بروم، تو هم با من بیا و بعد با‏‎ ‎‏هم برمی گردیم. من قبول کردم. از خیابان بهار که می گذشتیم، احمد راه را‏‎ ‎‏کج کرد. جلوی قبرستان نو رسیدیم. بین راه که می آمدیم او مطالبی به من‏‎ ‎‏گفت و از جمله پرسید که مثلاً دوست داری در کار مبارزه باشی و با ما‏‎ ‎‏همکاری کنی؟ گفتم: بد نیست. گفت: مثلاً اگر قرار باشد کاری برای‏‎ ‎‏انقلاب انجام دهی، آمادگی داری؟ گفتم: بله. گفت: ولی می دانی اینگونه‏‎ ‎‏کارها خطر دارد. گفتم: باشد، عیبی ندارد. این رضایت ضمنی را از من‏‎ ‎‏گرفت. او می خواست کاری به من محول کند، ضمناً نمی خواست کاری را‏‎ ‎‏چشم و گوش بسته انجام دهم، که وجدانش ناراحت باشد.‏

‏     این حرفها را می زدیم که به قبرستان نو (در قم) رسیدیم. احمد گفت:‏‎ ‎‏باید وارد قبرستان بشوی، (یک مقبره را از دور به من نشان داد) وارد آن‏‎ ‎‏مقبره که شدی، روی طاقچۀ روبه رویت یک عکس ـ مربوط به متوفی ‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 473
‏روی طاقچه است؛ بغل آن عکس، یک آجر گذاشته شده است؛ زیر آن‏‎ ‎‏آجر دوتا کاغذ است، آجر را بردار و کاغذها را بیاور. تا اینجا قضیه عادی‏‎ ‎‏بود؛ اما ایشان گفت: مواظب باش که خیلی عادی راه بروی و طوری وارد‏‎ ‎‏قبرستان و مقبره بشوی که مثلاً می خواهی فاتحه ای بخوانی، و خلاصه‏‎ ‎‏رفتارت طوری نباشد که جلب توجه کند؛ من متوجه شدم که ماجرا‏‎ ‎‏مربوط به یک مسألۀ مبارزاتی است؛ خواستم حرکت کنم، احمد بار دیگر‏‎ ‎‏خطاب به من گفت: فاطی! متوجه شدی چی گفتم؟ باید خیلی ساده و‏‎ ‎‏عادی وارد مقبره بشوی، مثل اینکه فقط برای فاتحه خواندن به آنجا‏‎ ‎‏می روی و کاغذها را طوری بردار که هیچ کس متوجه نشود.‏

‏     من وارد قبرستان شدم، بار اولی بود که چنین کارهایی می کردم،‏‎ ‎‏احساس ترس داشتم، فکر می کردم که مثلاً عدۀ زیادی مأمور پشت سر‏‎ ‎‏من در حرکت هستند، مرتب این طرف و آن طرف را نگاه می کردم، ناگهان‏‎ ‎‏متوجه شدم که رفتارم غیر عادی است و نباید به جایی نگاه کنم، سرم را‏‎ ‎‏پایین انداختم و وارد مقبره شدم، قبری در آنجا بود، بالای قبر نشستم و‏‎ ‎‏شروع به خواندن فاتحه کردم، مقبره تاریک و نمور بود، ترس مرا گرفته‏‎ ‎‏بود و خیال می کردم که ممکن است همین الآن مار یا عقربی مرا بگزد، در‏‎ ‎‏یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، کسی را ندیدم، سراغ طاقچه و آجر‏‎ ‎‏رفتم و آجر را بلند کردم؛ اما کاغذی زیر آجر نبود. آجر را سرجایش‏‎ ‎‏گذاشتم و به سرعت نزد احمد برگشتم و گفتم: کاغذ نیست؛ تا این حرف‏‎ ‎‏را گفتم، حال احمد به قدری بد شد که من بلافاصله متوجه شدم. مع هذا‏‎ ‎‏به روی خود نیاورد و گفت: بسیار خوب، تو به منزل آقاجونت برو، من هم‏‎ ‎‏دنبال درس می روم؛ حالا به خانه نمی روم. از او پرسیدم: جریان چیست؟‏‎ ‎‏چرا ناراحت شدی؟ گفت: باشد برای بعد.‏


کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 474
‏     قضیه گذشت. بعد از چند روز از احمد پرسیدم: ماجرا چه بود؟ چرا‏‎ ‎‏آن روز ناراحت شدی؟ گفت: قرار بود یکی از دوستان، یک چیزی آنجا‏‎ ‎‏بگذارد، لابد برای او گرفتاری پیش آمده که نتوانسته است بیاید.‏

‏     بعدها من متوجه شدم که اینها گروهی هستند که اعلامیه های امام یا‏‎ ‎‏دیگران را در جای مشخصی می گذارند و این مسأله لو رفته است. این‏‎ ‎‏مسأله خطرهای زیادی داشت؛ یکی اینکه ممکن بود با لو رفتن آن فرد،‏‎ ‎‏این محل تحت کنترل و محاصرۀ ساواک باشد و فهمیده باشند که من آنجا‏‎ ‎‏رفته ام و مرا دستگیر کنند؛ یا فردی که لو رفته است مجبور شود اطلاعاتی‏‎ ‎‏به مأمورین بدهد و منجر به دستگیری احمد یا من بشود.‏

‏     در کارهای مبارزاتی جالب این بود که هرکس کاری انجام می داد‏‎ ‎‏می کوشید که دیگران از آن سر در نیاورند. در آن روزها، آقای لاهوتی در‏‎ ‎‏جریان مبارزه بود، او تازه از زندان آزاد شده، و تعهد داده بود که اصلاً‏‎ ‎‏اسم خانوادۀ امام را بر زبان نیاورد؛ اما به محض آزادی از زندان به قم آمد‏‎ ‎‏و وارد خانۀ ما شد و با احمد ملاقات کرد. بعدازظهر همان روز، قرار شد‏‎ ‎‏من با آقای لاهوتی به تهران بروم. احمد، نامه ای به من داد و گفت: حالا که‏‎ ‎‏به تهران می روی، این نامه را هم با خودت ببر و توی صندوق پست بینداز.‏‎ ‎‏(ظاهراً نامه یا اعلامیه ای بود که قرار بود به خارج از کشور فرستاده شود)‏‎ ‎‏احمد تأکید کرد: باید مواظب باشی که کسی از پست کردن نامه چیزی‏‎ ‎‏نفهمد. حتی آقای لاهوتی که در جریان مبارزه بود، نمی بایست متوجه‏‎ ‎‏شود. خواستیم حرکت کنیم، احمد گفت: فهمیدی! فقط باید خودت این‏‎ ‎‏نامه را در صندوق پست بیندازی. گفتم، بله متوجه شدم. وقتی به تهران‏‎ ‎‏رسیدیم، در یکی از خیابانها صندوق پستی به چشمم خورد، گفتم: ماشین‏‎ ‎‏را نگه دارید، آقای لاهوتی گفت: چه کار دارید؟ گفتم: نامه ای است که‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 475
‏باید به صندوق بیندازم. گفت: بده من پست کنم. گفتم: نه. گفت: من پیاده‏‎ ‎‏می شوم و نامه را در همین جا به صندوق می اندازم تا شما پیاده نشوید.‏‎ ‎‏گفتم: باشد برای بعد.‏

‏     یکی دو خیابان را رد کردیم، من می دانستم این نامه، چیزی است که‏‎ ‎‏باید هرچه زودتر آن را از خودم دور کنم، حرف احمد هم در ذهنم بود که‏‎ ‎‏باید شخصاً آن را در صندوق بیندازم، خلاصه یادم نیست با چه ترفندی از‏‎ ‎‏اتومبیل پیاده شدم و خودم را به صندوق پست رساندم و نامه را پست‏‎ ‎‏کردم و نفس راحتی کشیدم؛ با وجود این، پشت سرم را نگاه می کردم که‏‎ ‎‏کسی متوجه نشده باشد و مأموری صندوق را باز نکند و نامه لو نرود.‏

‏     یک بار دیگر، احمد نامه ای به من داد که به تهران ببرم و آن را به دست‏‎ ‎‏آقای موسوی خوئینی ها برسانم. من تا آن موقع آقای موسوی خوئینی ها‏‎ ‎‏را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. نامه را به تهران آوردم و به منزل‏‎ ‎‏آقای بروجردی (داماد حضرت امام) رفتم، بعدازظهر به خانم ایشان گفتم:‏‎ ‎‏من باید به جایی بروم. از دم مسجد که رد شدیم، من گفتم: اینجا یک کاری‏‎ ‎‏دارم و باید پیغامی را برسانم؛ خود احمد با آقای موسوی صحبت کرده‏‎ ‎‏بود؛ حالا من نمی دانستم باید بگویم نامه دارم یا آمده ام پیغامی را برسانم.‏‎ ‎‏یادم هست که آقای بروجردی، این طرف خیابان ایستاد، من به آن سوی‏‎ ‎‏خیابان رفتم، آقای موسوی خوئینی ها هم از مسجد بیرون آمده بود و گویا‏‎ ‎‏در انتظار من پشت در مسجد ایستاده بود، من رسیدم و نامه را به ایشان‏‎ ‎‏دادم و برگشتم.‏

‏     ‏زندگی خانوادگی و مبارزات سیاسی، دو مقولۀ جدای از هم است. حاج‎ ‎احمد آقا برای ایجاد هماهنگی بین این دو مسأله چه می کردند؟ آیا خاطرات‎ ‎جالبی از آن روزها دارید؟


کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 476
‏     ‏‏ـ زندگی جالب، پردغدغه و گاهی دلهره آمیزی بود. مثلاً احمد در تمام‏‎ ‎‏روزهای هفته به درس می رفت و علی القاعده روزهای پنجشنبه و جمعه‏‎ ‎‏که درس تعطیل بود، بایستی در خانه نزد ما باشد؛ اما معمولاً‏‎ ‎‏بعدازظهرهای پنجشنبه به من می گفت: باید به تهران بروم. وقتی از او‏‎ ‎‏می پرسیدم برای چه به تهران می روی؟ مثلاً می گفت: با دوستان قرار‏‎ ‎‏دارم، یا به یک میهمانی دعوتم کرده اند. واقعیت این است که در آن‏‎ ‎‏هنگام، خیلی ناراحت می شدم و به ایشان می گفتم: در طول هفته که درس‏‎ ‎‏داری، هر شب هم بعد از کلاس تا دیروقت برنامه داری، پنجشنبه و جمعه‏‎ ‎‏هم که باید در خانه باشی با دوستانت برنامه می گذاری و به تهران‏‎ ‎‏می روی. بعدها متوجه شدم که این رفت و آمدها، جنبۀ مبارزاتی دارد.‏

‏     یک روز به من گفت: من سه ـ چهار روزی به تهران می روم، اگر نیامدم‏‎ ‎‏نگران نباش و زنگ هم نزن. من حرفی نزدم؛ اما خیلی اوقاتم تلخ شد. بعد‏‎ ‎‏متوجه شدم، او همان موقع به زاهدان رفته، و از آنجا به پاکستان سفر‏‎ ‎‏کرده، و با لباس مبدل وارد آن کشور شده، و تعدادی اعلامیه را خودش به‏‎ ‎‏مسلمانان پاکستانی رسانده است. سالها گذشت و احمد به من گفت: آن‏‎ ‎‏روزها آنچنان تلخ و پرزحمت بود که هیچ وقت نمی توانم آن را فراموش‏‎ ‎‏کنم؛ زیرا در شرایطی از خانه بیرون می رفتم و از تو جدا می شدم که اگر‏‎ ‎‏گرفتار می شدم اعدامم حتمی بود؛ اگر در آن سوی مرزها هم دستگیر‏‎ ‎‏می شدم، آن هم با یک دسته اعلامیه به صورت قاچاق، معلوم نبود چه بر‏‎ ‎‏سرم بیاید؛ از آن طرف هم می دانستم که تو تصور می کنی من برای گردش‏‎ ‎‏و تفریح نزد دوستان می روم؛ چون خودم می دانستم چه راهی را انتخاب‏‎ ‎‏کرده ام زیاد ناراحت نبودم؛ درست است هنگامی که از تو و فرزندمان‏‎ ‎‏حسن دور می شدم، برایم دردآور بود؛ اما چون پای انقلاب و مبارزه در‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 477
‏کار بود، چاره ای جز ادامۀ راه نداشتم.‏

‏     احمد، گاهی اوقات شوخی می کرد و می گفت: ببین فاطی جان،‏‎ ‎‏هر کسی یک عیبی دارد؛ من هم عیبم این است که گاهی از تو و خانواده‏‎ ‎‏دور می شوم؛ تو تصور کن همسرت شغلی دارد که باید بیشتر روزها به‏‎ ‎‏مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید؛ من هم مجبورم به خاطر شغلم به این‏‎ ‎‏طرف و آن طرف بروم.‏

‏     او مرا متوجه این نکته می کرد که به خاطر موقعیتهای انقلابی ناگزیر‏‎ ‎‏است به این طرف و آن طرف برود، نه به خاطر تفریح و گردش. با اینکه‏‎ ‎‏احمد شخصیتی بسیار عاطفی بود و از ناراحتی من ـ به خاطر دور بودنش‏‎ ‎‏از خانه و خانواده رنج می برد، مع هذا همۀ مشکلات را به خاطر انقلاب و‏‎ ‎‏امام تحمل می کرد. او بارها به من می گفت: اکثر روزهایی که از خانه بیرون‏‎ ‎‏می رفتم و از تو و حسن خداحافظی می کردم، فکر می کردم که این آخرین‏‎ ‎‏بار است که شما را می بینم؛ شب یا روز بعد که برمی گشتم و می دیدم‏‎ ‎‏اتفاقی نیفتاده است، پنداری خداوند عمر دوباره به من داده است. او هیچ‏‎ ‎‏یک از این نگرانیهایش را به من منتقل نمی کرد؛ و این بدان جهت بود که‏‎ ‎‏دلش می خواست من زندگی راحتی داشته باشم.‏

‏     نکتۀ دیگری که بیانگر شخصیت جالب اوست، این است که با وجود‏‎ ‎‏تحمل تمام سختیها و مشقتها در سالهای پیش از انقلاب و زحمتهایی که‏‎ ‎‏برای پیروزی انقلاب کشید (البته ایشان تنها نبود، دیگران هم به سهم خود‏‎ ‎‏زحمت کشیدند) همیشه فکر می کرد که کاری برای انقلاب نکرده است.‏‎ ‎‏بعد از پیروزی انقلاب، کارهای زیادی در دفتر امام بر عهده ایشان بود، با‏‎ ‎‏وجود این، خود را کوچکترین فرد احساس می کرد و کارهای خود را‏‎ ‎‏خیلی کوچک می شمرد.‏

‎ ‎

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 478