مصاحبه و گفتگو

حضور حسن در جبهه

حضور حسن در جبهه

‏موضوع دیگری که به خاطر دارم، این است‏‎ ‎‏که هنگام شروع جنگ تحمیلی، حسن‏

‎ ‎‏فرزندمان سیزده ساله بود، احمد به او می گفت که: حسن، بلند شو و به‏‎ ‎‏جبهه برو. من می گفتم: این بچه است؛ اما احمد خطاب به حسن می گفت:‏‎ ‎‏ببین حسن جان، شاید در ذهنت بیاید که بگویی چرا خودت به جبهه‏‎ ‎‏نمی روی؟ جسم و روح من در جبهه است؛ اما فکر می کنم در شرایط‏‎ ‎‏کنونی محافظت از امام برای من واجبتر است از اینکه به جبهه بروم. پس،‏‎ ‎‏حالا که من نمی توانم به جبهه بروم، تو برو. سپس احمد شروع می کرد از‏‎ ‎‏فواید جبهه رفتن و حضور در صحنه های نبرد تعریف کردن، و به حسن‏‎ ‎‏می گفت: من الآن یک چیزی به تو می گویم، پس فردا همۀ اینها تمام‏‎ ‎‏می شود؛ این سفره همیشه باز نیست و این رحمت خداوندی همیشه‏‎ ‎‏آماده نخواهد بود که بتوانی از آن استفاده کنی؛ الآن بهترین فرصتی است‏‎ ‎‏که تو می توانی به جبهه های جنگ بروی و از این موقعیت استفاده کنی؛‏‎ ‎‏من اینها را که می گویم به این جهت است که تو بعداً نگویی: بابا من عقلم‏‎ ‎‏نمی رسید، چرا تو به من نگفتی. اگر شهید بشوی که چه بهتر. اگر مجروح‏‎ ‎‏هم بشوی عیبی ندارد. البته باید سعی کنی که اسیر نشوی، چون‏‎ ‎‏مشکلات زیادی پیش می آید.‏

‏     این حرفها همچنان ادامه داشت تا اینکه حسن بزرگ شد در سن‏‎ ‎‏نوجوانی و به جبهه رفت. دفعۀ اول چند ماهی در جبهه بود. وقتی برگشت‏‎ ‎‏پدرش به او گفت: حسن، من چون نمی توانم به جبهه بروم دلم می سوزد و‏‎ ‎‏از تو می خواهم که به آنجا بروی، اگر چه با تمام وجود دلم می خواهد تمام‏‎ ‎‏لحظه ها در جبهه باشم.‏

‏     یکی از پاسدارهای بیت امام که حسن را با آن سن و سال کم در جبهه‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 489
‏دیده بود، پسر آقای هاشمی رفسنجانی و دو یا سه نفر از فرزندان‏‎ ‎‏مسئولان هم در جبهه بودند، فکر کرده بود که اینها را به خط مقدم ببرد،‏‎ ‎‏[‏‏چون هر دوشان هنوز بچه بودند و تعلیم کافی ندیده بودند، کارهای‏‎ ‎‏پشتیبانی را به آنها سپرده بودند.‏‏]‏‏ وقتی حسن و پسر آقای هاشمی از خط‏‎ ‎‏مقدم جبهه برگشتند، یکی از افرادی که آنها را می شناخت، سر و صدا راه‏‎ ‎‏انداخته بود که چرا آنها را به خط مقدم فرستاده اید. اینها تعلیم ندیده اند؛‏‎ ‎‏اما آن آقا گفته بود که خیلی خوب بود اگر اینها شهید می شدند، زیرا‏‎ ‎‏شهادت آنها تأثیر مثبتی در همۀ جوانها داشت.‏

‏     ‏شما مدتی هم در نجف بودید که علی القاعده خاطراتی هم از روزهای‎ ‎اقامت در آنجا دارید. در این باره هم توضیحات سرکار می تواند برای‎ ‎خوانندگان جالب باشد.

‏     ‏‏ـ ما وقتی به عراق رفتیم، قرار بود چند ماهی بیشتر در آنجا نمانیم و به‏‎ ‎‏ایران بازگردیم. البته رفتن ما به عراق هم با مشکلاتی روبه رو بود؛ زیرا‏‎ ‎‏احمد و خانواده اش ممنوع الخروج بودند. ساواک هم از کارهای مبارزاتی‏‎ ‎‏ما اطلاع داشت؛ اما جزئیات کارها را نمی دانست؛ یعنی احمد جوری‏‎ ‎‏وانمود می کرد که انگار اصلاً توی باغ مبارزات نیست، و این در حالی بود‏‎ ‎‏که تشکیلات منظمی در قم وجود داشت؛ خانه های تیمی بود که هر یک‏‎ ‎‏وظیفه ای بر عهده داشتند.‏

‏     ما برای رفتن به عراق، مجبور شدیم ابتدا به لبنان برویم و توسط‏‎ ‎‏دوستان و آشنایانی که داشتیم ویزای عراق بگیریم. ورود ما به عراق‏‎ ‎‏مصادف با شهادت آقا مصطفی شد و بعد از این حادثه، قرار شد ما در‏‎ ‎‏آنجا بمانیم.‏

‏     در این موقع، احمد بر سر یک دو راهی عاطفی قرار گرفت. وقتی قرار‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 490
‏شد در عراق بمانیم، احمد به من گفت: فاطی، برای آقا شرایطی پیش‏‎ ‎‏آمده است که من نباید ایشان را تنها بگذارم. از طرف دیگر به عشق و‏‎ ‎‏علاقه آقاجون (پدرم) آقای سلطانی به شما هم اطلاع دارم و می دانم تا‏‎ ‎‏چه حد به شما وابستگی دارند. در این شرایط چه باید بکنیم؟ من گفتم‏‎ ‎‏خوب، می مانیم. احمد گفت: آخر پدر و مادرت خیلی ناراحت می شوند.‏‎ ‎‏من می دانم خانواده تان به شما وابستگی دارند. من از این جهت ناراحتم و‏‎ ‎‏دلم می خواهد نظرت را برایم بگویی، گفتم نظر خودم که مثبت است؛‏‎ ‎‏زیرا وضعیت تو را احساس می کنم و ضرورت وجود تو را در اینجا به‏‎ ‎‏خوبی درک می کنم، خوشبختی من و راحتی من نیز در کنار تو بودن است.‏‎ ‎‏از نظر پدر و مادرم هم مسأله ای نیست. چند سالی پیش آنها بودیم حالا‏‎ ‎‏چند سالی نزد والدین تو می مانیم.‏

‏     بالاخره ما تصمیم به ماندن در نجف گرفتیم یک سالی در آنجا ماندیم.‏‎ ‎‏حوادث گوناگونی در این مدت اتفاق افتاد. خانۀ امام را محاصره کردند.‏‎ ‎‏دولت بعث عراق به امام گفت: به مسجد برای اقامه نماز می توانند بروند؛‏‎ ‎‏ولی درس ندهند؛ اما امام به منظور انعکاس بیشتر قضیه جواب دادند: اگر‏‎ ‎‏قرار است درس ندهم، به مسجد هم نمی روم. امام با این اقدام خود یک‏‎ ‎‏کار سیاسی کردند. به این معنا که دولت عراق حضرت امام را از رفتن به‏‎ ‎‏مسجد منع نکرده بود؛ اما امام با نرفتن به مسجد می خواستند قضیه‏‎ ‎‏بازتاب بیشتری پیدا کند و وانمود نمایند که از رفتن به مسجد منع شده اند.‏

‏     کم کم بر تعداد ایرانیهایی که به مسجد می آمدند اضافه شد. احمد آقا‏‎ ‎‏در این هنگام شدیداً مشغول فعالیت بودند؛ اما من خیلی در جریان کارها‏‎ ‎‏قرار نمی گرفتم. این بدان جهت بود که بیشتر کارها حالت مخفیانه داشت‏‎ ‎‏و ما هم به عنوان اعضای خانه نمی بایست زیاد در جریان کارها قرار‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 491
‏بگیریم؛ زیرا ممکن بود نادانسته موضوعی را نقل کنیم و قضیه لو برود. یا‏‎ ‎‏اینکه احتمالاً گرفتار بشویم و زیر فشار که قرار بگیریم مجبور شویم‏‎ ‎‏ماجراهایی را که می دانیم فاش سازیم.‏

‎ ‎

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 492