بچه داری احمدآقا
من هر روز صبح به منزل امام می رفتم و در آن اتاقک درسهایم را می خواندم.و تا ساعت
پنج بعدازظهر در آنجا می ماندم.
احمد در خانه می ماند، بچه را نگه می داشت. با اینکه خودش هم
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 500
درس داشت، مشکلات خانه هم بود. و جالب اینکه برادر من هم که سن و سالی نداشت و با من درس می خواند، به این جهت که خانۀ پدرم شلوغ بود به خانۀ ما آمده بود. (برادرم الآن داماد آقای بروجردی است) احمد مجبور بود علاوه بر نگهداری حسن و رسیدگی به امور خانه، بر درس برادرم هم نظارت کند و حتی برای ناهارش غذا درست کند. او به برادرم می گفت: تو باید درس بخوانی و دکتر بشوی، زیرا مملکت احتیاج به دکتر دارد، و اگر من امروز خدمتی به تو می کنم در اصل، خدمت به جامعه است.
به هر حال، احمد تمام مدت روز از حسن نگهداری می کرد. برای خودش و برادرم غذا درست می کرد تا ساعت پنج یا شش بعدازظهر که من به خانه برمی گشتم، به وضع خانه رسیدگی می کرد.
طبیعی است با وضعی که برای خانه پیش آمده بود، یک مقداری ریخت و پاش در خانه دیده می شد. مخصوصاً اینکه حسن کوچک بود و بازی می کرد و احتمالاً مقداری از این ریخت و پاشها مربوط به او بود.
بعدازظهر روز اول که آمدم، دو ـ سه تا ایراد از وضع خانه گرفتم که چرا این جوری است و چرا آن جوری است! احمد اصلاً هیچ نگفت تا اینکه یکشبی به منزل آقاجون (پدرم) رفتیم. در آنجا احمد به مادرم به شوخی گفت: خانم، من هم خانه داری می کنم، هم بچه داری. این خانم از صبح برای درس خواندن از خانه خارج می شوند و باید کارهای مختلفی بکنم. ظرفها را بشویم و بقیه کارها را انجام بدهم؛ اما ایشان بعدازظهر که به خانه برمی گردد شروع به ایرادگیری می کند. احمد، چرا اینجا به هم ریخته است؟ چرا چنین و چرا چنان است؟
این را بگویم که احمد خیلی به مادرم علاقه داشت و معتقد بود که
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 501
ایشان خانم باصفایی هستند و خدمت کردن به ایشان اجر معنوی دارد. خلاصه اینکه تمام آن حرفها و ایرادهایی که ظرف چند روز از من شنیده، و تحمل کرده بود، در لباس شوخی و خنده با مادرم مطرح کرد، و من تازه متوجه می شدم که او راست می گوید و حق دارد، و همین حرف حق را به بهترین وجهی به من گفت.
احمد بعد از اینکه این حرفها را به مادرم گفت، ادامه داد که البته من به فاطی حق می دهم. او صبح زود از منزل خارج شده، و تمام ساعتهای روز را درس خوانده، و بعدازظهر که به منزل می آید خسته است و من وظیفه دارم تمام کارهای خانه را انجام بدهم. بعدازظهر حتی یک لحظه استراحت نمی کنم، که مبادا الآن فاطی سر برسد و ظرفهای نشستۀ ناهار هنوز مانده باشد.
خلاصه، احمد با ذوق و شوق بسیار این حرفها را می زد و در عین حال با زبان شوخی مشکلات را هم به من تذکر می داد. چنانچه گفتم، او در زندگی مشترکمان یک رفیق واقعی بود و عقیده داشت که طرفین باید به هم اعتماد داشته باشند؛ ضمن اینکه بسا لازم باشد که در برخی کارهای یکدیگر هیچ دخالتی نکنند. هرکس حق دارد مطالبی را به عنوان امر خصوصی برای خود نگه دارد. او در اینگونه موارد رعایت مرا می کرد؛ زیرا گاهی اتفاق می افتاد که یکی از دوستانم با من کاری داشت که نمی خواست حتی احمد از آن مطلع شود. در چنین صورتی من به راحتی می توانستم بگویم که یکی از دوستانم با من کار خصوصی دارد. احمد دیگر هرگز نمی پرسید که او کیست و چه کاری دارد.
به هر حال تشویقها و فداکاریهای او بود که به زندگی من معنا می بخشید و روحبخش زندگی ام بود.
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 502