خاطرات و نکته ها

بازیهای علی با امام

بازیهای علی با امام

‏علی کوچک بود. گاهی کارهایی می کرد که‏‎ ‎‏اصلاً مناسب نبود. حتی ممکن بود برای آقا‏

‎ ‎‏ایجاد ناراحتی کند، ولی آقا با کمال خوشرویی می گفتند: مسأله ای نیست،‏‎ ‎‏بچه را آزاد بگذارید.‏

‏     آقا با علی مأنوس بودند و علی هم به آقا انس و علاقۀ عجیبی داشت.‏

‏     یک بار من پیش آقا رفتم و دیدم علی در کنار ایشان نشسته است و از‏‎ ‎‏آقا تقاضای ساعتشان را دارد، ایشان فرمودند: پدر جان، آخه زنجیر‏‎ ‎‏ساعت می خورد به چشمت و اذیت می شوی، بعد علی گفت: خوب‏‎ ‎‏عینکتان را بدهید. ایشان فرمودند: عینکم هم همین طور، به چشمانت‏‎ ‎‏می زنی و چشمت اذیت می شود. چشم تو حالا حسّاس است، علی اصرار‏‎ ‎‏کرد که آقا، عینک را بدهید و ایشان فرمودند: «نه دسته اش را می شکنی و‏‎ ‎‏من دیگر عینک ندارم».‏

‏     چند دقیقه ای نگذشت و علی چرخی در خانه زد و مجدداً آمد و‏‎ ‎‏گفت: آقا، امام فرمودند: جانم، علی گفت: بیا تو بچه شو و من آقا می شوم،‏‎ ‎‏امام فرمودند: خیلی خوب، باشد، بعد علی گفت: پس پاشو از اینجا، بچه‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 509
‏که جای آقا نمی نشیند. امام بلند شدند و خودشان را کنار کشیدند. علی‏‎ ‎‏گفت: پس عینک را بده، ساعت را بده، بچه که به عینک و ساعت دست‏‎ ‎‏نمی زند، آقا فرمودند: بیا، من دیگه به تو چه بگویم، شرایط را درست‏‎ ‎‏کردی و عینک و ساعت را گرفتی.‏

‏     گاهی علی به آقا می گفت: شما بنشینید من شما را حمام کنم. آن وقت‏‎ ‎‏ایشان می نشستند و علی سر و صورت ایشان را می شست و دستش را به‏‎ ‎‏دیوار می کشید که مثلاً صابون است، بعد به سر و صورت آقا می مالید.‏

‏     من به علی می گفتم: با این کار آقا را اذیت می کنی و آقا می فرمودند: نه‏‎ ‎‏اذیت نمی کند، بگذارید آزاد باشد.‏

‏     گاهی اوقات علی به اتاق آقا می آمد، من می گفتم: پایش عرق دارد،‏‎ ‎‏شاید نجس باشد روی تشک شما می نشیند و با لباس شما برخورد‏‎ ‎‏می کند، ایشان می فرمودند: عیبی ندارد، ندیدی که نجس باشد. چیزی را‏‎ ‎‏که ندیدی پاک است. گاهی بچه ها به امام می گفتند: بیایید همه با هم بازی‏‎ ‎‏کنیم و امام ابتدا یک مقدار با آنها بازی می کرد و بعد، بچه ها خودشان‏‎ ‎‏سرگرم می شدند و به بازی ادامه می دادند.‏

‎ ‎

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 510