خاطرات و نکته ها

عطوفت پدرانه

عطوفت پدرانه

‏یک روز که همه دور هم نشسته بودیم، علی‏‎ ‎‏که دو سال بیشتر نداشت گفت: بیایید بازی‏

‎ ‎‏کنیم. امام گفتند: بگو، هر بازی که تو بگویی. او گفت: من می شوم امام،‏‎ ‎‏مادرم هم آقای کروبی (چون در آن ایام آقای کروبی، رئیس بنیاد شهید‏‎ ‎‏بودند و معمولاً در هفته چندین بار با خانواده معظّم شهدا به دیدار امام‏‎ ‎‏می آمدند و قبل از امام سخنرانی می کردند) خانم (همسرامام) هم بشوند‏‎ ‎‏آقای انصاری در را برای من باز کنند. شما هم بشوید مردم. امام قبول‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 510
‏کردند. او با ژست کاملاً شبیه به امام روی صندلی نشست و همۀ ما نقش‏‎ ‎‏خودمان را بازی کردیم. بعد از صحبت من که در نقش آقای کروبی بود،‏‎ ‎‏خودش صحبتش را با این جمله آغاز کرد که من خیلی خوشحالم که شما‏‎ ‎‏را می بینم و در آخر خداحافظی کرد. بعد به آقا اشاره کرد، شما باید الآن‏‎ ‎‏پاشید و بگویید: خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار. چون‏‎ ‎‏مردم این جور می کنند. امام شروع به شعار دادن کردند اما گفتند خدایا تا‏‎ ‎‏انقلاب مهدی علی کوچولوی ما را نگه دار که علی ناراحت شد و گفت نه‏‎ ‎‏مانند مرتُما (مردمها) شعار بده.‏

‎ ‎

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 511