داستان آن عارف
در همان دورانی که امام در بیمارستان بستری بودند داستانی را از یک عارف
تعریف کردند. گفتند روزی آن عارف با خودش خلوت کرده و متوجه شده نتوانسته تمام تعلقات خود را دور بریزد و به هیچی دلبستگی نداشته باشد؛ فقط یک حجاب مانع است تا او کاملاً به دوست بپیوندد و آن بچه کوچکی در خانواده اش بود که به آن علاقه زیاد داشت و آن علاقه نمی گذاشت تا به مرحلۀ فنای کامل از خویش برسد و به وصال حق نائل شود.
مدتی بعد امام پیام دادند: علی را پیش من نیاور. من بلافاصله یاد آن داستان که ایشان تعریف کرده بودند افتادم. هیچی نگفتم، با کسی هم
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 514
حرفی نزدم. فقط پرسیدم: نگفتند چرا؟ حامل پیام پاسخ داد: چرا؛ من پرسیدم آقا، علی را بیاورم پیشتان؟ گفتند که: نه، بچه کسل می شود، محیط بیمارستان اذیتش می کند. خسته می شود.
ولی من متوجه شدم که مسأله از جای دیگری آب می خورد. ده روز است که هر روز علی می آید؛ آقا مرتب سراغش را می گرفتند و می گفتند: علی اگر بیدار شده، بیاید. این قضیه نیز تمام شد. باز من خودم رفتم پیششان. وقتی نشستم با ایشان صحبت کردم، چیزهایی را که فکر می کردم دوست دارند برایشان تعریف می کردم. آن روز هم شروع کردم به تعریف کردن قضیه ای. امام چشمهایشان را باز کردند، اول نگاه کردند و گفتند که: دیگر حرف نزن. من متوجه شدم که باز مسأله چیز دیگری است. گفتم: چشم. بعد گفتم: می خواهید من بروم؟ چشمهایشان را روی هم گذاشتند و هیچی نگفتند.
در تمام این مدت که پیششان بودم، اولین بار بود که این حرف را از ایشان می شنیدم. به هر حال من فهمیدم که باید بروم. و بعد از آن روز دیگر برنگشتم و فکر می کنم فردای آن روز جریان ارتحال اتفاق افتاد.
وقتی که برای آخرین بار امام حالشان بد شد احمدآقا همه اهل خانه را صدا کردند که بیایید. من نرفتم. شاید بقیه تعجب می کردند؛ در سالن بیمارستان ایستادم و از تلویزیون تماشا کردم. احساس کردم که میل باطنی امام این است.
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 515