خاطرات و نکته ها

داستان خرید خانه

داستان خرید خانه

‏امام قم که بودند در اوایل زندگیشان مجبور‏‎ ‎‏می شدند خانۀ مسکونی خود را زود به زود‏

‎ ‎‏تعویض کنند گاهی شش ماه می نشستند، صاحبخانه می گفته: خانه را‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 522
‏می خواهم. و ایشان مجبور می شدند اسباب کشی کنند. می رفتند یک جای‏‎ ‎‏دیگر، هنوز یک سال نشده، مجدداً صاحبخانه می گفته: خانه را‏‎ ‎‏می خواهم بفروشم یا اجاره را گران می کرده، باز مجبور می شدند‏‎ ‎‏اسباب کشی بکنند. یک دفعه حدود پنج ـ شش ماهی بوده که در خانه‏‎ ‎‏جدید مستقر شده بودند همین خانه ای که در حال حاضر در قم است‏‎ ‎‏ـ صاحبخانه را توی کوچه می بینند؛ صاحبخانه می گوید: با کمال معذرت‏‎ ‎‏می خواستم بگویم مجبورم خانه را بفروشم؛ چون به هفتصد تومان پول‏‎ ‎‏نیاز دارم... شما خانه را عوض کنید؛ اسباب کشی کنید. امام گفتند آمدم‏‎ ‎‏خانه به خانم گفتم: خانم، آقای فلانی را دیدم، گفته منزل را تخلیه کنید.‏‎ ‎‏خانم بدون درنگ پاسخ می دهند: من که دیگر نمی توانم. دائم‏‎ ‎‏اسباب کشی؛ از این خانه به آن خانه؛ من دیگر خسته شده ام.‏

‏     امام گفتند: از حالت خانم یکمرتبه ناراحت شدم. به فکر افتادم که،‏‎ ‎‏ایشان خیلی اذیت می شود. به هر حال باید خانه ای تهیه بکنم. اموالشان‏‎ ‎‏در خمین در دست آقای پسندیده بود؛ امام می گویند: صبح آمدم برای‏‎ ‎‏درس توی صحن نشستم. و با جمعی مشغول مباحثه شدیم. دیدم دو نفر‏‎ ‎‏آقای کت و شلواری آمدند پیش من، گفتند: آقای حاج آقا روح اللّه خمینی‏‎ ‎‏شما هستید؟ گفتم:بله. گفتند: ما یک کاری با شما داریم. گفتم: نیم ساعت‏‎ ‎‏صبر کنید من مباحثه ام تمام شود، بعد. پس از مباحثه به نزد من آمدند و‏‎ ‎‏گفتند: ما بازاری هستیم و از اصفهان آمده ایم. مقداری پول داریم و‏‎ ‎‏می خواهیم به قصد زیارت به عتبات برویم. این پولمان را نمی دانیم چه‏‎ ‎‏کار کنیم؟ آمدیم قم پرسیدیم یک نفر امین به ما معرفی بکنند که ما این‏‎ ‎‏پول را امانت نزد او بگذاریم و به سفر برویم؛ سفر ما معلوم نیست چقدر‏‎ ‎‏طول بکشد، اگر موفق شدیم و رفتیم شاید یک یا دو سال طول بکشد، اگر‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 523
‏هم نشد که برمی گردیم؛ ولی از صبح از توی حوزه از هرکس پرسیدیم‏‎ ‎‏یک آدم امین، شما را معرفی کرده اند. ما خیلی گشته ایم حجره به حجره تا‏‎ ‎‏شما را پیدا کردیم؛ حالا این پول را بگیرید. وقتی پول را دادند، گفتم:‏‎ ‎‏چقدر است؟ گفتند: حدود هفتصد تومان. یاد حرف صاحبخانه افتادم که‏‎ ‎‏گفته بود من معطل پول هستم و هفتصد تومان احتیاج دارم. اگر شما این‏‎ ‎‏پول را به من ندهید مجبورم این خانه را بفروشم که کارم درست بشود.‏‎ ‎‏بلافاصله به فکرم رسید که پول را می گیرم و به صاحبخانه می دهم. رو‏‎ ‎‏کردم به آنها و گفتم: آیا می توانم این پول را مصرف بکنم و وقتی شما‏‎ ‎‏بازگشتید پس بدهم؛ یا اینکه باید همین پول بماند تا شما بیایید؟ آنها‏‎ ‎‏گفتند: نه، فرقی نمی کند. من گفتم: این پول را مصرف می کنم وقتی آمدید‏‎ ‎‏همان مقدار را پس خواهم داد، در غیر این صورت باید همین را حفظ کنم.‏‎ ‎‏آنها گفتند: شما خودتان مختار هستید و ما این را می گذاریم می رویم؛ اگر‏‎ ‎‏ما مُردیم، شما مختارید هرگونه که خواستید مصرف کنید و اگر زنده‏‎ ‎‏برگشتیم از شما مطالبه می کنیم. خلاصه اختیار تام به ایشان می دهند. امام‏‎ ‎‏صبح که از منزل بیرون آمدند، ظهر با هفتصد تومان برمی گردند. پول را به‏‎ ‎‏صاحبخانه می دهند. سپس نامه ای هم برای آقای پسندیده که در خمین‏‎ ‎‏بودند می نویسند که شما سهمی که من دارم، بفروشید و پولی برای من‏‎ ‎‏تهیه کنید و بفرستید. امام می گویند: اتفاقاً مسافری آمد و مطلع شدم که‏‎ ‎‏می خواهد به خمین برود. من هم آن نامه را به او دادم تا به دست آقای‏‎ ‎‏پسندیده برساند. آن مسافر گفت: آقای شیخ... قرار است فردا و پس فردا‏‎ ‎‏از خمین به مقصد مشهد حرکت کند، اگر ان شاءاللّه به موقع برسم به او‏‎ ‎‏سفارش می کنم که جواب نامه را هنگام عزیمت به مشهد برایتان بیاورد.‏

‏     امام گفتند: او از این طرف رفت و یکی دو روز بعد نامه و پول توسط‏

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 524
‏مسافر دیگر از سوی آقای پسندیده آمد. آقای پسندیده سهم مرا از خانه‏‎ ‎‏محاسبه و حدود هفتصد تومان توانستند تهیه کنند و بفرستند و در نامه‏‎ ‎‏نوشتند که همین مقدار را توانستم تهیه کنم؛ مابقی را در آینده تهیه و‏‎ ‎‏ارسال خواهم کرد. آن پول را گرفتم گذاشتم زیر تشکم. چند روزی‏‎ ‎‏گذشت آن دو نفر بازاری آمدند و گفتند: ما نتوانستیم برویم. امام گفتند:‏‎ ‎‏من یکمرتبه فکر کردم اگر پول اینها نبود من هرگز به فکر خرید خانه‏‎ ‎‏نمی افتادم زیرا کاملاً مأیوس بودم که در این زمان کوتاه بتوانم پول تهیه کنم‏‎ ‎‏از طرف دیگر اگر این پول به من نرسیده بود و اینها می آمدند... از‏‎ ‎‏شرمندگی چه می کردم؛ حق داشتند بگویند این جوری امانتداری‏‎ ‎‏می کنی؟! البته گفته بودم ممکن است مصرف کنم؛ اما یکمرتبه متوجه‏‎ ‎‏شدم چقدر خدا به من لطف کرده است.‏

‎ ‎

کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 525