فصل اول: زندگینامه

دوران دبستان

دوران دبستان

‏دبستان رفتن من به درخواست یکی از دوستان دوران طلبگی پدرم صورت پذیرفت که‏‎ ‎‏بعد از دوران طلبگی، وارد آموزش و پرورش شده بود و در دبستان درس می گفت. اسم‏‎ ‎‏این دوست پدرم که اولین معلم من در دبستان بود، آمیرزا ابراهیم جودی بود که نمی دانم‏‎ ‎‏هنوز در قید حیات هست یا نه؟ با تلاش و اقدامات ایشان، من یک سال زودتر از سن‏‎ ‎‏قانونی به دبستان رفتم. خاطره ای که از آن دوران به یاد دارم این است که بچه ها در‏‎ ‎‏مدرسه به من می گفتند: آقا شیخ، این خاطره از جهتی شیرین و از جهت دیگر برایم تلخ‏‎ ‎


کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 5
‏است. تفصیل قضیه این است که چون معلم ما ـ جناب آقای جودی ـ فردی متدین بود و‏‎ ‎‏من را می شناخت و به من علاقه داشت، نیازی نمی دید که من هم مثل سایر شاگردان‏‎ ‎‏کلاس، الفبا و آب، بابا بخوانم؛ چون من که قبلاً قرآن را کاملاً خوانده بودم، همه کتابهای‏‎ ‎‏اول دبستان را بلد بودم. حضور من در کلاس تنها برای این بود که بتوانم مدرک کلاس‏‎ ‎‏اول را بگیرم و به کلاس دوم و سوم راه پیدا کنم؛ به همین سبب، من روزانه بیش از یک‏‎ ‎‏ساعت در کلاس حاضر نمی شدم. در این یک ساعت هم، آقای جودی دستور می داد که‏‎ ‎‏روی نیمکت قرار گیرم تا برای بچه ها اذان و اقامه بگویم و آیاتی از قرآن را تلاوت کنم.‏‎ ‎‏در موقع امتحان می آمدم و به راحتی از پس امتحانها بر می آمدم. من شال سبزی داشتم‏‎ ‎‏که در روزهای زمستان آقای جودی آن را به سرم می بست، به همین جهت بین‏‎ ‎‏همکلاسیها به آخوند معروف شده بودم. اما جهت تلخ قضیه این است که در سال دوم‏‎ ‎‏دبستان، معلم ما عوض شد. معلم جدید با اینکه من را می شناخت و برایم احترام هم‏‎ ‎‏قائل بود، ولی در کلاس ایشان، من دیگر آن آزادی سال اول را نداشتم و چون خیلی در‏‎ ‎‏کلاس ننشسته بودم، علاوه بر اینکه تحمل پنج ساعت نشستن روی نیمکت را نداشتم، با‏‎ ‎‏آداب کلاس هم چندان آشنا نبودم، به همین علت، یک روز در حالی که معلم داشت‏‎ ‎‏درس می داد، من از کیفم چیزی درآوردم و مشغول خوردن شدم که ایشان من را صدا زد‏‎ ‎‏و همان جا یک سیلی زیر گوشم خواباند و گفت: برو بیرون غذایت را بخور و وقتی تمام‏‎ ‎‏شد بیا توی کلاس و بعد هم جای من را از جلوی کلاس به انتهای کلاس برد. نکته‏‎ ‎‏دیگری که در این قضیه بود، حسادت بعضی از همکلاسیهایم بود که به من می گفتند: تو‏‎ ‎‏خیال کردی همیشه در کلاس اولی که دوستت داشته باشند. بالاخره با این تجربه تلخ،‏‎ ‎‏فهمیدم که باید منظم باشم و مقررات مربوط به کلاس را رعایت کنم. به هر حال، دوره‏‎ ‎‏دبستان را با نمرات خوب و با شاگرد اولی و دومی به پایان رساندم و در سالهای پایانی‏‎ ‎‏دوره ابتدایی، یعنی سال پنجم و ششم، من همزمان به مدرسه طالبیه می رفتم و دروس‏‎ ‎‏حوزوی را ادامه می دادم که با پایان یافتن دوره ابتدایی، کتابهای ‏‏جامع المقدمات‏‏، ‏‏حاشیه‏‎ ‎‏ملاعبدالله ‏‏ و ‏‏سیوطی‏‏ را نیز تمام کرده بودم.‏

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 6