خصوصیات دیگر پدرم
از ویژگیهای پدرم این بود که مسائل را به صورت شفاف و بی پرده بیان می کرد، اما از سوی دیگر چون خودش یک روحانی بود به روحانیت اصیل واقعاً عشق می ورزید و از طرفی اظهار تأسف می کرد که این دسته از روحانیون در اقلیت هستند؛ به همین سبب خیلی از آقایان را قبول نداشت اما آنهایی را که قبول داشت عمیقاً دوست می داشت و از آنها تا آخر حمایت می کرد. به عنوان نمونه به شهید نواب صفوی هم علاقه داشت و نام ایشان در منزل ما نامی آشنا بود. پدرم یک بار نواب را از نزدیک دیده بود و یادم هست که می گفت: من سیدی پرشور مثل نواب کمتر دیده ام؛ به همین علت به ما هم سفارش می کرد که به هر روحانی، زیاد نزدیک نشوید مگر بعد از تحقیق و شناخت دقیق وی که در این صورت هرچه به او نزدیکتر شوید ایمانتان زیادتر می شود. خصوصیت دیگر پدرم این بود که به سادات بسیار علاقه داشت و دوست می داشت تمام دخترهایش را به ازدواج سادات در بیاورد؛ به همین خاطر سه تن از دخترهایش را در زمان حیات خودش به عقد سه تن از ذریّۀ حضرت رسول (ص) در آورد و بقیه دخترها را ما اقدام کردیم که با اهل علم و روحانی ازدواج کردند ولی سید نیستند. پدرم به مال دنیا اصلاً علاقه نداشت وضعش در حد متعارف بود ولی دوست نداشت که کار کند و مال جمع کند و دنیایش را آباد کند و می گفت: انسان هرچه به دنیا توجه کند حرصش بیشتر و راحتی و آرامشش کمتر می شود و خودش از این آرامش روانی برخوردار و بهره مند بود. یادم هست که در بین غذاها به آبگوشت خیلی علاقه داشت و موقع تناول آبگوشت تکیه کلامش این بود که شاه هم مثل من لذت نمی برد. پدرم در بازار مورد اعتماد کامل خیلی از تجار معروف
کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 9
تبریز بود. آنها وجوهاتشان را به پدرم می دادند تا بین علما تقسیم کند. ایشان نیز وجوهات را خصوصاً در ماه رمضانها بین طلاب و فضلا تقسیم می کرد. در زمستانها هم مرسوم بود که حواله زغال می دادند و ایشان این حواله ها را بین فقرا تقسیم می نمود. در این جهت یادم هست که ایشان به یکی دیگر از علما غیر از آقای شهیدی علاقه مند بود علتش هم این بود که می گفت: ما برای هر کدام از علما که وجوهات می بریم خیلی خوششان می آید و با علاقه قبول می کنند اما برای ایشان یعنی مرحوم فاضل دمبرانی هر وقت پول بردیم گفت: من نیاز ندارم. از مرحوم آقای شهیدی نیز نقل می کرد که به طلبه ای پول دادیم گفت: من احتیاج ندارم به فلان طلبه بدهید که هیچ چیز و هیچ کس را ندارد. ما هم پول را به او دادیم و موقعی که به خانه اش رفتیم دیدیم واقعاً چیزی ندارد و در آن زمستان سرد، او و زن و بچه هایش که جمعاً چهار نفر می شدند تنها یک لحاف داشتند.
کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 10