فصل اول: زندگینامه

خصوصیات دیگر پدرم

خصوصیات دیگر پدرم

‏از ویژگیهای پدرم این بود که مسائل را به صورت شفاف و بی پرده بیان می کرد، اما از‏‎ ‎‏سوی دیگر چون خودش یک روحانی بود به روحانیت اصیل واقعاً عشق می ورزید و از‏‎ ‎‏طرفی اظهار تأسف می کرد که این دسته از روحانیون در اقلیت هستند؛ به همین سبب‏‎ ‎‏خیلی از آقایان را قبول نداشت اما آنهایی را که قبول داشت عمیقاً دوست می داشت و از‏‎ ‎‏آنها تا آخر حمایت می کرد. به عنوان نمونه به شهید نواب صفوی هم علاقه داشت و نام‏‎ ‎‏ایشان در منزل ما نامی آشنا بود. پدرم یک بار نواب را از نزدیک دیده بود و یادم هست‏‎ ‎‏که می گفت: من سیدی پرشور مثل نواب کمتر دیده ام؛ به همین علت به ما هم سفارش‏‎ ‎‏می کرد که به هر روحانی، زیاد نزدیک نشوید مگر بعد از تحقیق و شناخت دقیق وی که‏‎ ‎‏در این صورت هرچه به او نزدیکتر شوید ایمانتان زیادتر می شود. خصوصیت دیگر‏‎ ‎‏پدرم این بود که به سادات بسیار علاقه داشت و دوست می داشت تمام دخترهایش را به‏‎ ‎‏ازدواج سادات در بیاورد؛ به همین خاطر سه تن از دخترهایش را در زمان حیات خودش‏‎ ‎‏به عقد سه تن از ذریّۀ حضرت رسول (ص) در آورد و بقیه دخترها را ما اقدام کردیم که با‏‎ ‎‏اهل علم و روحانی ازدواج کردند ولی سید نیستند. پدرم به مال دنیا اصلاً علاقه نداشت‏‎ ‎‏وضعش در حد متعارف بود ولی دوست نداشت که کار کند و مال جمع کند و دنیایش را‏‎ ‎‏آباد کند و می گفت: انسان هرچه به دنیا توجه کند حرصش بیشتر و راحتی و آرامشش‏‎ ‎‏کمتر می شود و خودش از این آرامش روانی برخوردار و بهره مند بود. یادم هست که در‏‎ ‎‏بین غذاها به آبگوشت خیلی علاقه داشت و موقع تناول آبگوشت تکیه کلامش این بود‏‎ ‎‏که شاه هم مثل من لذت نمی برد. پدرم در بازار مورد اعتماد کامل خیلی از تجار معروف‏‎ ‎


کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 9
‏تبریز بود. آنها وجوهاتشان را به پدرم می دادند تا بین علما تقسیم کند. ایشان نیز‏‎ ‎‏وجوهات را خصوصاً در ماه رمضانها بین طلاب و فضلا تقسیم می کرد. در زمستانها هم‏‎ ‎‏مرسوم بود که حواله زغال می دادند و ایشان این حواله ها را بین فقرا تقسیم می نمود. در‏‎ ‎‏این جهت یادم هست که ایشان به یکی دیگر از علما غیر از آقای شهیدی علاقه مند بود‏‎ ‎‏علتش هم این بود که می گفت: ما برای هر کدام از علما که وجوهات می بریم خیلی‏‎ ‎‏خوششان می آید و با علاقه قبول می کنند اما برای ایشان یعنی مرحوم فاضل دمبرانی هر‏‎ ‎‏وقت پول بردیم گفت: من نیاز ندارم. از مرحوم آقای شهیدی نیز نقل می کرد که به‏‎ ‎‏طلبه ای پول دادیم گفت: من احتیاج ندارم به فلان طلبه بدهید که هیچ چیز و هیچ کس را‏‎ ‎‏ندارد. ما هم پول را به او دادیم و موقعی که به خانه اش رفتیم دیدیم واقعاً چیزی ندارد و‏‎ ‎‏در آن زمستان سرد، او و زن و بچه هایش که جمعاً چهار نفر می شدند تنها یک لحاف‏‎ ‎‏داشتند.‏

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 10