فصل اول: زندگینامه

مهاجرت به قم

مهاجرت به قم

‏بعد از رحلت آیت الله بروجردی علاقه شدیدی برای رفتن به قم در من پیدا شد؛ اما ابوی‏‎ ‎‏به علت اینکه من اولین پسرش بعد از سه دختر بودم و به من علاقه زیادی داشتند راضی‏‎ ‎‏نمی شدند که تنها به قم بیایم و من به جهت اینکه در تبریز، استاد دلخواه خودم نبود،‏‎ ‎‏اصرار زیادی برای آمدن به قم داشتم. پدرم چون احتمال می داد من بتدریج دروس‏‎ ‎‏حوزوی را کنار بگذارم، گفت: به شرطی تو را به قم می برم که معمم شوی، ولی این شرط‏‎ ‎‏برای من تعجب آور بود چون آن موقع، من نه ریش داشتم و نه سبیل و گذاشتن عمامه در‏‎ ‎‏چنین سنی در تبریز مرسوم نبود، به همین خاطر گفتم: خجالت می کشم و نمی توانم با‏‎ ‎‏عمامه در تبریز حاضر شوم ولی بالاخره قبول کردم که در قم معمم شوم. اما وقتی به قم‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 12
‏آمدم دیدم بسیاری از هم سن و سالهای من عمامه به سر دارند. مثل آقای حسن‏‎ ‎‏روحانی، آقای سیدعلی اکبر محتشمی و آقای ری شهری که از دوستان ما بودند. از‏‎ ‎‏دوستان دیگری که در این سن و سال عمامه گذاشته بودند، آسید حسین مدرسی بود که‏‎ ‎‏الآن در امریکاست و در دانشگاههای آنجا مشغول تدریس است. با این وضعیت، یعنی با‏‎ ‎‏عمامه و بدون ریش و سبیل، ما قیافه جالبی پیدا کرده بودیم، در هر عکاسی که عکس‏‎ ‎‏می گرفتیم، عکس ما را به پشت شیشه می چسباندند و در معرض دید عموم قرار‏‎ ‎‏می دادند.‏

‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 13