فصل دهم: عوامل شتابزای انقلاب اسلامی

سفر به چالوس در ایام محرم سال 57

سفر به چالوس در ایام محرم سال 57

‏موقعی که من به قم آمدم سه ـ چهار روز به ماه محرم مانده بود. یک روز آقای یزدی که‏‎ ‎‏قبلاً برای تبلیغ به چالوس و اطراف آن سفر کرده بود به من گفت: شهر چالوس و مناطق‏‎ ‎‏اطرافش هیچ تحرکی را از سوی مردم خود ندیده است و عده ای از انقلابیون آن منطقه از‏‎ ‎‏من خواسته اند که برای دهه اول محرم کسی که بتواند یک حرکتی را در بین مردم ایجاد‏‎ ‎‏کند به آن خطه بفرستم و به نظر من شما مناسب است بروید و با آگاهی دادن به مردم آنها‏‎ ‎‏را به صحنه مبارزه علیه رژیم بکشانید. من هم پذیرفتم و بعد از سفر به تبریز و دیدار با‏‎ ‎‏خانواده ام که در آن هنگام در تبریز به سر می بردند، راهی چالوس شدم و به منزل آیت الله ‏‎ ‎‏آقای سید حجت الله موسوی امام جماعت مسجد جامع چالوس که در کنار مسجد جامع‏‎ ‎‏شهر برای امام جماعت مسجد ساخته شده بود رفتم. آقای موسوی سالها قبل به عنوان‏‎ ‎‏نماینده مرحوم آیت الله العظمی بروجردی به این منطقه اعزام شده بود و ماندگار شده‏‎ ‎‏بود. ایشان اگرچه یک روحانی متدین و خوب بود لکن با انقلاب و انقلابیون میانه‏‎ ‎‏چندانی نداشت و گاهی هم به مخالفت با آنها می پرداخت و در زمینه مرجعیت هم‏‎ ‎‏مرحوم آیت الله خویی را به عنوان اعلم معرفی می نمود و می گفتند که اگر کسی پیش او‏‎ ‎‏اسم امام را می برد ناراحت و عصبانی می شد؛ اما پسر ایشان جناب آقای سیدجمال که او‏‎ ‎‏هم روحانی و اهل علم بود و با پدرش در همان منزل زندگی می کرد، به انقلاب و امام‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 469
‏علاقه داشت ولی خیلی بروز نمی داد. ولی غیر از ایشان و تعداد اندکی از علما، اکثر‏‎ ‎‏روحانیون منطقه می ترسیدند و نسبت به قضایای انقلاب بی تفاوت بودند که بعداً‏‎ ‎‏فهمیدم عده ای از آنها از طریق اوقاف رژیم شاه حقوق دریافت می کردند.‏

‏     به هر حال با این زمینه ای که در آنجا وجود داشت تبلیغ را در مسجد جامع چالوس‏‎ ‎‏آغاز کردم و در همان دو ـ سه روز اول به جهت مطالب انقلابی، حضور مردم بویژه‏‎ ‎‏جوانان در مسجد و تحرکات و جنب و جوش آنها خیلی زیاد شد و حتی از شهرهای‏‎ ‎‏اطراف مثل رامسر، بابلسر و بابل برای سخنرانی از من دعوت کردند و کم کم زمینه برای‏‎ ‎‏یک حرکت گسترده و مردمی در چالوس و اطراف پدید آمد و مراسم روز تاسوعا را که‏‎ ‎‏برای انجام یک راهپیمایی بزرگ در سرتاسر ایران در نظر گرفته شده بود، به مردم‏‎ ‎‏چالوس و نوشهر هم خبر دادیم و در روز تاسوعا مردم به طور گسترده در مراسم شرکت‏‎ ‎‏کردند و قرار بود که اول برای مردم سخنرانی بکنم و بعد راهپیمایی آغاز شود اما قبل از‏‎ ‎‏سخنرانی به من خبر دادند که مأمورین شهربانی با باتوم و سپر رو به روی شهربانی صف‏‎ ‎‏کشیده اند و ظاهراً قصد دارند با مردم مقابله کنند و از آنجا که شهربانی فاصله کمی با‏‎ ‎‏مسجد داشت و صدای من خیلی واضح به گوش افرادی که در شهربانی بودند می رسید‏‎ ‎‏در ضمن سخنرانی گفتم من به رئیس شهربانی هشدار می دهم که تمام مأمورینش را به‏‎ ‎‏داخل شهربانی ببرد و درب شهربانی را نیز به هنگام راهپیمایی ببندد و در غیر این‏‎ ‎‏صورت اگر مردم تحریک شوند و مأمورین و یا خود شهربانی را مورد حمله قرار دهند‏‎ ‎‏طبعاً هر مسأله ای که به وجود بیاید مسئولیتش تنها و تنها متوجه خود اوست. چند دقیقه‏‎ ‎‏بعد از سخنرانی و این هشدار، به من خبر دادند که همه مأمورین به داخل شهربانی رفتند‏‎ ‎‏و در را بستند و ما با خیال راحت راهپیمایی خودمان را که تا آن زمان در منطقه بی نظیر‏‎ ‎‏بود از چالوس به طرف نوشهر شروع کردیم و جالب است که بدانید خود جناب آقای‏‎ ‎‏سید حجت الله موسوی هم که در ابتدا چندان علاقه ای به انقلاب از خود نشان نمی داد‏‎ ‎‏در پیشاپیش مردم حرکت می کرد. در بین راه جمع زیادی از مردم نوشهر نیز‏‎ ‎‏راهپیمایی کنان به ما پیوستند و به این ترتیب کل مسیر حدوداً شانزده کیلومتری چالوس ـ‏‎ ‎‏نوشهر پوشیده از جمعیت شد و ما حرکتمان را به طرف نوشهر ادامه دادیم و در میدان‏‎ ‎

کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 470
‏نوشهر تجمع کردیم و در آنجا با سخنرانی و صدور قطعنامه راهپیمایی پایان یافت و‏‎ ‎‏همین حرکت به طور گسترده تر و با شعارهای تندتر که من خودم تنظیم می کردم در روز‏‎ ‎‏عاشورا نیز انجام گرفت.‏

‏     ولی روز عاشورا بعد از راهپیمایی متوجه شدم که مأمورین به دنبالم هستند و‏‎ ‎‏می خواهند من را دستگیر کنند؛ به همین خاطر فوراً با ماشین یکی از دوستان به منزلی‏‎ ‎‏که از قبل در نظر گرفته شده بود، رفتیم و در آنجا لباسهایم را عوض کردم و چون جاده ها‏‎ ‎‏بشدت کنترل می شد و ماشینها مورد بازرسی قرار می گرفت به ناچار در ماشین یکی از‏‎ ‎‏دوستان که جزو انجمن حجتیه بود ولی ضمناً خیلی انقلابی بود چادر سر کردم و نشستم‏‎ ‎‏و به طرف نشتارود و منزل جناب آقای میرزا محسن نوری برادر آیت الله نوری همدانی‏‎ ‎‏حرکت کردیم و از کنار مأمورین هم با اینکه ماشین ما را متوقف کردند و مورد بازرسی‏‎ ‎‏قرار دادند به سلامت گذشتیم و بعد از نشتارود با یک ماشین فورد آلمانی که ویژه پخش‏‎ ‎‏دارو بود از طریق جاده رشت ـ قزوین که بازرسی و احتمال دستگیری کمتر بود به طرف‏‎ ‎‏تهران آمدیم و تقریباً غروب روز عاشورا بود که به تهران و میدان آزادی رسیدیم و‏‎ ‎‏همان طور که می دانید در روز عاشورای سال 57 از سوی همه گروههای انقلابی و مبارز‏‎ ‎‏مثل جامعه روحانیت مبارز و گروههای ملی گرا مثل نهضت آزادی از مردم برای‏‎ ‎‏راهپیمایی دعوت شده بود که مردم نیز با حضور گسترده خودشان بزرگترین راهپیمایی و‏‎ ‎‏حرکت خودشان را تا آن روز پدید آوردند. در آن زمان در بین مردم معروف شده بود که‏‎ ‎‏شاه سوار بر هلیکوپتر شاهد راهپیمایی مردم بوده و موقعی که حضور انبوه مردم را‏‎ ‎‏می بیند تصمیم نهایی اش را برای فرار از ایران می گیرد.‏

کتابخاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)صفحه 471