فصل پنجم: خاطرات

آی نون

آی نون

‏در آن سالی که متفقین آمدند به ایران، من خوب یاد دارم که در قم که ما بودیم، تقریباً‏‎ ‎‏تمام دکانهای نانوایی بسته شده بود و قحطی وجود پیدا کرده بود، حتی یک روز، که‏‎ ‎‏اواخر امور بود، من با یک بچه ای که همراهم بود داشتیم می رفتیم، یکدفعه این بچه به‏‎ ‎‏من گفت: آی نون! که نان را، مدتها بود نان سنگک را ندیده بود.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 260

  • )) همان؛ ج 14، ص 228.