فصل پنجم: خاطرات

یک روز درس رفتم دیدم یک نفر است

یک روز درس رفتم دیدم یک نفر است

‏رضاخان که آمد، بعد از چندی که ابتدائاً به صورت یک مسلمان و یک آدم مثلاً ملی و‏‎ ‎‏اینها آمد، وقتی که پایه های حکومتش محکم شد، اول حمله ای که کرد به روحانیین کرد،‏‎ ‎‏اینها را از همه طرف از هر طرفی کوبید. به طوری که من در مدرسۀ فیضیه یک جلسۀ‏‎ ‎‏درس داشتم؛ یک روز که رفتم دیدم یک نفر است! گفتم چطور؟ گفت که همه شان فرار‏‎ ‎‏کردند! قبل از آفتاب از مدرسه و از حجره ها فرار می کردند؛ و آخر شب برمی گشتند‏‎ ‎‏منزل، برای اینکه نمی توانستند. پلیس می آمد و می گرفت می بردشان، یا لباسشان را‏‎ ‎‏می کند؛ یا التزام از ایشان می گرفت؛ حبسشان می کرد.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 268

  • )) همان؛ ج 8، ص 94.