فصل پنجم: خاطرات

گفتم که رفقاتان؟

گفتم که رفقاتان؟

‏من خودم سوار اتوبوس بودم. یک شیخ هم بود. بنزین اتوبوس بین راه تمام شد. او گفت‏‎ ‎‏که در اثر این شیخ بود. این شیخ چون بود اتومبیل ایستاد. بنزین تمام شده بود. تمام شدن‏

کتابامام به روایت امامصفحه 269
‏بنزین را گردن شیخ می گذاشت! بعض از رفقای ما گفت که من در اراک بودم و‏‎ ‎‏می خواستم بیایم به قم مثلاً. رفتم. شوفر گفت که ما بنا گذاشتیم دو طایفه را سوار ماشین‏‎ ‎‏نکنیم. یکی فواحش، یکی آخوندها! از همه جهات شروع کردند فشار آوردن.‏‎ ‎‏ممنوعشان کردند از منبر رفتن. اصلاً مجالس را از بین بردند. شروع کردند به سربازی‏‎ ‎‏بردن. شروع کردند عمامه ها را برداشتن. و به طوری که ما شاید مثلاً قبل از آفتاب، چه‏‎ ‎‏وقت، که خلوت باشد می رفتیم در یک جایی. رفقا یک چند نفری که بودند، آنها یکی‏‎ ‎‏یکی می آمدند. و آنجا بودیم که نمی توانستیم بیرون برویم برای اینکه تعرض می کردند.‏‎ ‎‏و یک درسی که من داشتم، یک روز دیدم که یک نفر آمد. جمعی بودند، یک نفر آمد.‏‎ ‎‏گفتم رفقاتان؟ گفت اینها قبل از آفتاب می روند توی باغات. برای اینکه مأمورین می آیند‏‎ ‎‏توی مدرسه ها می گردند معممین را می برند.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 270

  • )) همان؛ ج 11، ص 395ـ396.