فصل پنجم: خاطرات

هیچ کس پا نشد، من پا شدم

هیچ کس پا نشد، من پا شدم

‏در یک وقت وضع ایشان‏‎[1]‎‏ طوری شد که وقتی که ازمنزل می خواست حرکت کند فرض‏‎ ‎‏کنید بیایند به مسجدشاه، مسجدشاه مطلع می شد، در نظر داشتند، اعلام می شد، این طور‏‎ ‎‏بود وضع ایشان. بعدش دیدند که اگر یک روحانی در میدان باشد لابد اسلام را در‏‎ ‎‏کارمی آورد، این حتمی است و همین طور هم بود. از این جهت شروع کردند به‏‎ ‎‏جوسازی. آن طور جوسازی کردند که یک سگی را عینک به آن زدند ـ و آن طور که من‏‎ ‎‏شنیدم ـ عینک زدند و از طرف مجلس آوردند این طرف و به اسم آیت الله . و من خودم‏‎ ‎‏در یک مجلسی بودم که مرحوم آقای کاشانی وارد شد در آن مجلس، مجلس روضه بود،‏‎ ‎‏هیچ کس پانشد. من پاشدم و یکی از علمای تهران که الآن هم هستند و من جا دادم به‏‎ ‎‏ایشان ـ جا هم ندادند.‏‎[2]‎

*  *  *

‏ ‏

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 274

  • آیت الله کاشانی.
  • )) صحیفه امام؛ ج 18، ص 248.