فصل پنجم: خاطرات

قلم از دستش افتاد

قلم از دستش افتاد

‏از قراری که من شنیدم همین محمدرضا در اواخر سال جنایاتش وقتی که ایران قیام کرد و‏‎ ‎‏آن بساط را و آن نهضت را، انقلاب را بپا کرد و دیدند خارجی ها که نمی توانند این را‏‎ ‎‏دیگر اینجا نگه دارند، دیگر این عروسک به درد نمی خورد، گفتند ـ از بعضی اشخاصی‏‎ ‎‏که نقل کردند که از خود آنها بودند و حاضر قضیه بودند ـ که وقتی از طرف امریکا با او‏‎ ‎‏آمدند و گفتند که شما باید دیگر بروید، او که نشسته بود یک قلم دستش بود لرزید و قلم‏

کتابامام به روایت امامصفحه 279
‏از دستش افتاد، این قدر عاجز بود؛ اما نسبت به ملت دیدید که چه کرد.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 280

  • )) همان؛ ج 18، ص 30.