فصل پنجم: خاطرات

رفتم تهران چشمم را معالجه کنم

رفتم تهران چشمم را معالجه کنم

‏در آن زمانِ جوانی، من یادم هست که چشم من ضعیف شد، که الآن هم ضعیف هست. و‏‎ ‎‏در آن وقت امین الملک ـ خداوند رحمتش کند ـ طبیب چشم بود. من رفتم تهران برای‏‎ ‎‏اینکه چشمم را معالجه کنم. یک کسی که با ما آشنا و با او آشنا بود گفت برویم پیش‏‎ ‎‏امین الملک. و ایشان نقل کرد ـ آن آقا نقل کرد ـ که فلان الدوله چشمش ‏‏[‏‏ضعیف‏‎ ‎‏]‏‏شده‏‎ ‎‏بود، رفته بود اروپا پیش اطبای آنجا. آنجا پیش آن طبیبی که رفته بود، پروفسوری که رفته‏‎ ‎‏بود، گفته بود که اهل کجا هستی؟ اهل ایران، تهران. گفته بود مگر امین الملک نیست‏‎ ‎‏آنجا؟ گفته بود یا هست، یا نمی شناسیم. آن طور که آن آقا نقل می کرد، گفته بود‏‎ ‎‏امین الملک از ـ مثل اینکه همچو چیزی از ما بهتر است. طبیب خوب داریم، لکن‏‎ ‎‏مغزهایمان مغزهای غربی شده است، خود طبیبها هم همین طورند.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 287

  • )) همان؛ ج 9، ص 461ـ462.