فصل پنجم: خاطرات

فقط فرنگی ها می توانند؟!

فقط فرنگیها می توانند؟!

‏من یک قصه شنیدم که مال شاید صد سال پیش از این باشد. صد و بیشتر از صد سال از‏‎ ‎‏شیخ ما مرحوم آیت الله حائری ـ رحمة الله ـ نقل شد که من بچه بودم. فرموده بودند من‏‎ ‎‏بچه بودم در یزد، و تازه این لامپها را لامپاهایی که آن وقتها بود آورده بودند و یک‏‎ ‎‏جلسه ای درست کرده بودند. مردم جمع شده بودند آنجا و این لامپها را گذاشته بودند.‏

کتابامام به روایت امامصفحه 287
‏یک پله هایی درست کرده بودند و این لامپها را گذاشته بودند آنجا؛ آن بالا. مردم تازه‏‎ ‎‏می دیدند او را. چراغشان قبلاً چراغهای غیر از آن ترتیب بوده، و یک نفر فرنگی هم آنجا‏‎ ‎‏بود. این هر چند دقیقه یا چند وقت یک دفعه از این پله ها می رفت بالا و آن ماشۀ لامپها را‏‎ ‎‏حرکت می داد. این یک قدری نورش می رفت بالا، مردم صلوات می فرستادند. بعد‏‎ ‎‏می آمد پایین یک قدری می ماند و مردم مشغول تماشا بودند، دوباره می رفت بالا آن را‏‎ ‎‏می کشید پایین، مردم باز تظاهر می کردند. این از آن وقتها مطرح بوده است که ما حتی‏‎ ‎‏نمی توانیم پیچ یک چراغ را بالا ببریم. این باید فرنگی این کار را بکند. باید از خارج‏‎ ‎‏فرنگیها بیایند و دستشان را این طور کنند تا این ماشۀ چراغ، فتیله را بالا ببرد و بعد هم‏‎ ‎‏اینطور کنند تا پایین بیاورد.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 288

  • )) همان؛ ج 13، ص 531ـ532.