فصل پنجم: خاطرات

بروند گم شوند

بروند گم شوند

‏ما چقدر سیلی از این ملیت خوردیم. من نمی خواهم بگویم که در زمان ملیت، در زمان‏‎ ‎‏آن کسی که اینهمه از آن تعریف می کنند،‏‎[1]‎‏ چه سیلی به ما زد آن آدم! من نمی خواهم‏‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 288
‏بگویم که طلبه های مدرسۀ فیضیه را به مسلسل بستند در آن زمان. همان طور که در زمان‏‎ ‎‏پهلوی بستند که من و آقای حائری بالای سر این جوانهایی که از مدرسۀ فیضیه به تیر‏‎ ‎‏بسته شده بودند، رفتیم و اطبا جرأت نمی کردند بنویسند این زخمی شده است. بروند‏‎ ‎‏کنار اینها! بروند گم بشوند اینها! اینها منحل باید باشند.‏‎[2]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 289

  • آقای محمد مصدق، رهبر جبهۀ ملی و نخست وزیر سالهای 30 تا 32 در زمان سلطنت محمد رضا پهلوی.
  • )) صحیفه امام؛ ج 13، ص 51.