فصل پنجم: خاطرات

به او گفتم پاشو برو

به او گفتم پاشو برو

‏همین دیشب یا دیروز بود که یک آقایی به من گفت که من رفتم منزل فلان شخصیت،‏‎ ‎‏وقتی از پیش آن شخص بیرون آمدم، بعضی از اشخاصی که در دفتر این آقا بودند گفتند‏‎ ‎‏که شکنجه شده، اگر بخواهید ببینید اینجا یکی هست. ایشان گفتند بله من می خواهم‏‎ ‎‏ببینم. ایشان گفتند که من رفتم دیدم که یک شخصی روی ‏‏[‏‏بدنش‏‏]‏‏ را باز کرد آنجا، گفت‏‎ ‎‏که اینها با سیگار هست و من را داغ کردند، من را چه کردند و اسم فلان آدم هم با همین‏‎ ‎‏سیگار رویش ثبت بود. اسم یکی از مقامات محترم قضایی، اسم او را می گفت. آن‏‎ ‎‏شخص مدعی بود که اینها را با سیگار این جوری کردند و من را شکنجه کردند و داغ‏‎ ‎‏کردند و آن اسم هم رویش بود؛ یعنی، آن اسم را به قول او با سیگار آنجا نوشته بودند.‏‎ ‎‏ایشان گفتند که من ابتدائاً به نظرم آمد که خالکوبی کردند. بعد با او صحبت کردم گفتم که‏‎ ‎‏کی شما را گرفت. گفت که یک دسته ای تو بیابان آمدند و یک اتومبیل بود و من را گرفتند‏‎ ‎‏و شکنجه کردند و چه گفتند. خوب شناختی آنها را؟ گفت نه، سر و کله شان را بسته‏‎ ‎‏بودند آنها. گفتم که کجا شما را شکنجه دادند. گفت که توی همان اتومبیل این شکنجه را‏‎ ‎‏دادند و آنها پاسدار بودند. گفتم خوب، تو که می گویی سر و کله شان بسته بودند، از کجا‏‎ ‎‏می گویی پاسدار بودند، شاید رفقای خودت بودند. گفت، ماند و نتوانست جواب بدهد.‏‎ ‎‏بعد من گفتم که تو از این منافقین هستی و اینجا آمده ای شکایت می کنی. پاشو برو.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 291

  • )) همان؛ ج 14، ص 269ـ270.