فصل پنجم: خاطرات

می خواستم عتبات بروم

می خواستم عتبات بروم

‏من یکوقتی ـ که شاید سی سال پیش از این، چقدر سال پیش از این بود ـ که عبور کردم از‏‎ ‎‏خوزستان رفتم، می خواستم عتبات بروم، خوب این آب یک شط آب است، یک جوی و‏‎ ‎‏دو جوی نیست، یک شطّی که کشتیرانی توی آن می شود، زمین، تا چشم می کنی زمین‏‎ ‎‏افتاده و هیچ زراعت ندارد؛ من توی ذهنم آمد که شاید خاک این لیاقت زراعت ندارد.‏‎ ‎‏یک جایی پیاده شدیم. من رفتم خاک را... خاک خوب لکن دست خیانت نمی گذارد. آب‏‎ ‎‏از آنجا دارد هرز می رود، زمین هم اینجا افتاده است!‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

کتابامام به روایت امامصفحه 294

  • )) همان؛ ج 4، ص 347.