مصاحبه با خانم فاطمه طباطبایی
بسم الله الرحمن الرحیم
جهت شنیدن خاطره های سرکار خانم طباطبایی از حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی(ره) به دیدن او می رویم، کسی که همراه و یاور آن فقید سعید در فراز و نشیبهای زندگی بوده است؛ از او می خواهیم ما را در معرفی هرچه بهتر یادگار حضرت امام(س) به جامعه اسلامیمان یاری دهد، او با این عبارات ما را به باغ خاطره هایش می برد:
زمان در حرکت شتابنده خود مفهوم رکود و سستی را از جوهرۀ کائنات گرفته است و به حرکت دایره وار خود ادامه می دهد که تفسیر گویای «انالله و انا الیه راجعون» است و در پی این حرکت خستگی ناپذیر و مستمر است که ما ممکنات با «هستها» پیوندزده می شویم و سپس رجعت عاشقانه مشتاقان را به کوی دوست به بدرقه می نشینیم.
آری، یک سال است که یاری دلسوز، مبارزی نستوه، نمونه خوبی و صفا، اسوۀ حقیقت و وفا عزم رحیل کرده است؛ یک سال است مشتاقان او، صدای گامهای استوارش را نشنیده اند؛ یک سال است که داغداران لاله های سرخ سرزمینمان در سوگ مردی از تبار نور که حامی و پشتیبان آنها بود، نشسته اند، مردی آینه دار مهر و وفا، مظهر صلح و صفا و بالاخره کسی که عطر دلنشین یاد امام، مقتدا و پیشوایمان را برایمان تداعی می کرد از میان ما رفته و ما را در سوگ خود داغدار و غمین ساخته است؛ البته ما در این میان خود را یگانه عزاداران او احساس نمی کنیم؛ زیرا می دانیم ملتی در سوگ او گریسته و به ماتم نشسته اند. اینک بهاری دیگر بدون حضور او فرا می رسد و گرمی و صفا و عشق او
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 53
شکوفه های درختان زندگیمان می شوند؛ هرگز نمی توانم آنچه در اندیشه و ذهن دارم به زبان آورم؛ زیرا الفاظ توانایی بیان آن حقیقت را ندارند؛ همواره نام او، نقش او، صحبتهای او گرمی بخش زندگیم است.
او مرا به مکتب خانه عشق، ایثار و فنا دعوت می کرد، زیرا خود در همین مکتب درس خوانده و بالندگی یافته بود، به راحتی از همه چیز خود می گذشت. اکنون نیز با او زمزمه می کنم و می گویم: گرچه از برابر دیدگان من کنار رفته ای، ولی تو را آسمانی تر، نورانی تر از همیشه احساس می کنم، گرچه تو سفر کردی؛ اما این سفری به وسعت آسمانها و به لطافت ابرها و چون پرواز پرنده هاست و من همواره زیبایی و صفای سحری را در این سفر آسمانی نظاره می کنم. تو خورشید تابان و گرمپوی آسمان زندگیم بودی که اینک در پس ابر هجرت پنهان گشته ای؛ خورشید نیز هر بامداد بر آبی آسمان قدم می گذارد و گرم و پویا به سفر خویش ادامه می دهد و هر شامگاه از دیدگان پنهان می شود، ولی مگر حقیقتاً از میان رفتنی است.
گرمی و عشق و صفای توست که همچنان در فضای خانه جاری است. عطر دل انگیز محبت و وفای توست که ادامه زندگی را برای ما ممکن می سازد، پرتو وجود توست که همواره در پس حجاب زمان می درخشد و این خورشیدی است که شب به دنبال ندارد.
□ دربارۀ زندگی سیاسی همسر ارجمندتان حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج احمدآقا، اگر مطالبی بفرمایید، سپاسگزار خواهیم بود.
نخستین روزی که حاج احمدآقا به خواستگاری من آمدند، پدرم دربارۀ شخصیت ایشان به من گفتند: «تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن است زندگی آرامی نداشته باشد. یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است. او فرزند آیت الله خمینی است که طبیعتاً به پیروی از پدر گرامیشان، مبارزه خواهند کرد، و در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه. امکان هم دارد، هیچ مسئله ای پیش نیاید و زندگی آرامی داشته باشی.»
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 54
البته خواستگاری احمد از من، مدتی پس از حادثه ای بود که برای همسر مرحوم حاج آقا مصطفی پیش آمده بود. یعنی اینکه مأموران ساواک به خانۀ آنها ریخته بودند که این عمل موجب سقط جنین ایشان شده بود. اشارۀ پدرم به مسائلی از این دست بود و می خواستند مرا از هر جهت برای زندگی مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در زمانی صورت گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و ادارۀ منزل امام در قم به عهدۀ احمد بود که این کار را به بهترین وجهی انجام می داد و نقش او در این باره به گونه ای بود که حتّی نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند.
یکی دو سالی که از زندگی مشترک من و احمد گذشت، احساس کردم که ایشان کارهایی دارد که دوست ندارد من از آن اطلاع داشته باشم. امّا یک بار به من گفت، اگر من نمی خواهم جزئیات کارهایی را که می کنم به تو بگویم به دلایل خاصی است و مطرح کردن آنها به مصلحت نیست. زیرا اگر کسانی را که با من در ارتباط هستند بشناسی و از شیوۀ مبارزات آنان آگاه شوی، ممکن است چنانچه گرفتار شوی، مجبور باشی آنها را لو بدهی و چنین کاری به خاطر حفظ انقلاب و بنا به اصول مخفیکاری به مصلحت نیست. پس در مورد جزئیات کارها، چیزی از من نپرس، تا هم، خودت راحت باشی و هم خیال من راحت باشد. به این جهت، من هم، خیلی خود را درگیر نمی کردم و چیزی دربارۀ این قبیل کارها از احمد نمی پرسیدم. امّا گاهی برحسب اتفاق، چیزهایی می فهمیدم. مثلاً یک روز احمد به خانه آمد. (در آن موقع، خانۀ ما طوری بود که وقتی از پله ها پایین می آمدی، دو اتاق، یکی در طرف راست و یکی طرف چپ بود.) و به من گفت: «اتاق دست راستی را باز نکن و تا یک هفته هم، داخل آن نرو». گفتم: بسیار خوب. ایشان هم هر وقت به خانه می آمد، آهسته داخل این اتاق می شد و وقتی هم بیرون می رفت درِ آن را قفل می کرد. این اتاق، پنجره ای داشت که اگر من می خواستم می توانستم از طریق آن، داخل اتاق را ببینم. اما احمد سفارش کرده بود که من نگاه نکنم. چند روزی گذشت. امّا هر لحظه حسّ کنجکاوی من تحریک می شد و می خواستم بدانم داخل این اتاق چه چیزهایی هست که احمد حتی به من اجازه نمی دهد که داخل آن را نگاه کنم! تا اینکه یک روز، در فرصت کوتاهی که درِ همین اتاق باز بود به آرامی لای در را باز کردم و داخل اتاق را نگاه کردم دیدم تا سقف اتاق، اوراق کاغذ چیده شده است و
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 55
یک دستگاه تایپ و تکثیر هم در اتاق هست. حالا احمد چگونه به تنهایی این همه کاغذ و مخصوصاً دستگاه تایپ را به خانه آورده بود که همسایه ها و حتی من نفهمیده بودیم، تعجب انگیز بود. طبعاً کاغذها را بتدریج زیر عبایش گرفته بود، دستگاهی را هم که برای تکثیر اعلامیه ها تهیه کرده بود طوری وارد خانه کرده بود که هیچکس متوجه موضوع نشود. اوضاع سیاسی مملکت در آن زمان، طوری بود که اگر قضیه لو می رفت و این اعلامیه ها و دستگاه تکثیر اوراق به دست ساواک و مأموران انتظامی می افتاد، حکم اعدام برای احمد داشت. البته من هرگز به ایشان نگفتم که از ماجرا اطلاع دارم، چون می دانستم اگر بفهمد من هم موضوع را می دانم ناراحت می شود.
خاطرۀ جالب دیگری از آن روزها دارم و آن این است که: در محلۀ «تکیۀ ملا محمود» قم، خانمی بود که در دوران نوزادی به احمد شیر داده بود و مادر رضاعی ایشان محسوب می شد این خانم با اینکه سواد نداشت، فوق العاده محکم و تودار بود و زن عجیبی می نمود. اسمش فاطمه خانم بود. احمد به او اطمینان کامل داشت. بدین جهت، ماشین تایپ خود را به خانۀ این خانم – که دارای دو اتاق تاریک و نمور بود - انتقال داده بود و تمام اعلامیه ها در آنجا تایپ و تکثیر می شد. رفتن به خانۀ فاطمه خانم هم، مسئله ای عادی بود و تردید کسی را برنمی انگیخت، و همسایه ها نمی گفتند که چرا احمد هر روز به این خانه می آید. برنامۀ احمد هم هر روز این بود که مثلاً سری به فاطمه خانم - مادر رضاعی اش - بزند و نزد او در ظاهر، یک چای بخورد و احوالی بپرسد. با وجود این، تکرار این وضع و زیادماندن احمد در خانۀ فاطمه خانم، مسئله ساز می شد و ممکن بود در آن محیط کوچک، وضعی پیش بیاید که همسایه ها بویی از اوضاع ببرند. البته در این ماجرا، فاطمه خانم نقشی اساسی داشت. به این معنا که دمِ در می نشست و به محض اینکه می دید در همان لحظه های معین، کسی در آن اطراف است، او را دنبال نخود سیاه می فرستاد. مثلاً به یکی می گفت، برو برایم تخم مرغ بخر، و دیگری را برای خرید سبزی می فرستاد و کوچه را برای ورود احمد به داخل خانه خلوت می کرد، البته فرد دیگری به نام آقای واحدی هم همراه احمد بود. آنها با هم وارد خانه می شدند، چند ساعت در آنجا می ماندند و بعد از اینکه کارهایشان تمام می شد با احتیاط از خانه خارج می شدند. نکته جالب اینجاست که حتی شوهر و فرزندان فاطمه خانم هم از ماجرا مطلع نمی شدند، به
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 56
این معنا که احمد و آقای واحدی به آهستگی وارد زیرزمین خانه می شدند و ساعتها در آنجا می ماندند و اعلامیه ها را تکثیر می کردند و یا به کارهای دیگری در همین زمینه ها مشغول می شدند و در فرصتی مناسب هم، خانه را ترک می کردند!
احمد بعدها ماجرای جالبی از رفتن به خانۀ فاطمه خانم برایم تعریف کرد و گفت: یک روز که به خانه فاطمه خانم رفته بودیم و در زیرزمین مشغول کار بودیم، دیدیم که او به طور مرتب، چیزی را دارد می کوبد، و این کوبیدن در هاون، طی سه ساعتی که ما در زیرزمین بودیم مرتب ادامه داشت. بعد از اینکه کار ما تمام شد و از زیرزمین بیرون آمدیم، من از فاطمه خانم پرسیدم: «ننه، چی می کوبیدی که اینقدر طول کشید؟» او گفت: «هیچ چیزی نمی کوبیدم. شما که زیرزمین مشغول کار بودید، صدای ماشین تایپ به بالا می رسید. خواهرم - هاجر - به دیدن من آمده بود، برای اینکه متوجه صدای تایپ نشود، من این سرو صدا را راه انداختم. حقیقت این است که داخل هاون، هیچ چیزی غیر از یک تکه آجر نبود. خواهرم به من گفت: خواهر! این چند دقیقه ای که من اینجا نشسته ام، این را نکوب. بگذار بعد که من رفتم. آخر، این آجر چیه که می کوبی؟ گفتم: استاد حیدر- شوهرم - گفته است این آجر باید کوبیده شود. من نمی دانم برای چه کاری است. امّا دیدم خواهرم با وجود این همه، مثل اینکه حاضر نیست از خانه مان برود. آجر را هم آنقدر کوبیده بودم که به پودر تبدیل شده بود. و چون هنوز صدای تایپ می آمد و من نمی خواستم خواهرم متوجه اوضاع شود، بلند شدم و شروع کردم به میخ طویله دور حیاط کوبیدن! در مقابل سؤال خواهرم هم گفتم: استاد حیدر می خواهد اطراف خانه را طناب بکشد! خلاصه اینکه دو سه ساعتی که خواهرم در خانۀ ما بود، وضعی به وجود آوردم و سر و صداهایی به راه انداختم که متوجه صدای ماشین تایپ در زیرزمین نشد! از این داستانها زیاد است. فاطمه خانم به احمد گفته بود: تو نمی دانی این چند ساعتی که زیرزمین هستید، من چه می کشم. مرتب به کوچه سر می زنم و اگر همسایه ای بخواهد وارد خانه شود، به او می گویم استاد حیدر خواب است! همسایه ها که می دانند، در خانۀ من به روی همه باز است گاهی از این حرف من تعجب می کنند، امّا من مجبورم طوری نقش بازی کنم که کسی متوجه حضور شما در زیرزمین نشود!
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 57
□ آیا خاطرۀ جالب دیگری از روزهای مبارزه دارید؟
خاطره فراوان است. نمونه اش را می گویم: یک روز بعدازظهر که منزل آقاجون (پدرم) بودیم، قرار بود احمد به سراغ درسش برود و شب برگردد. ساعت چهار بعدازظهر بود، در این هنگام احمد به من گفت: «فاطی، می آیی به خانه برویم؟ من می خواهم بروم، تو هم با من بیا و بعد با هم برمی گردیم». من قبول کردم. از خیابان بهار که می گذشتیم، احمد راه را کج کرد. جلوی قبرستان نو رسیدیم. بین راه که می آمدیم او مطالبی به من گفت و از جمله پرسید که مثلاً دوست داری در کار مبارزه باشی و با ما همکاری کنی؟ گفتم؛ بد نیست. گفت: مثلاً اگر قرار باشد کاری برای انقلاب انجام دهی، آمادگی داری؟ گفتم: بله. گفت: ولی می دانی اینگونه کارها خطر دارد. گفتم: باشد، عیبی ندارد. این رضایت ضمنی را از من گرفت. او می خواست کاری به من محول کند. ضمناً نمی خواست کاری را چشم و گوش بسته انجام دهم، که شاید وجدانش راحت باشد.
این حرفها را می زدیم که به قبرستان نو (در قم) رسیدیم. احمد گفت: باید وارد قبرستان بشوی. (یک مقبره را از دور به من نشان داد) وارد آن مقبره که شدی، روی طاقچۀ روبرویت یک عکس- مربوط به متوفی- روی طاقچه است. بغل آن عکس، یک آجر گذاشته شده است. زیر آن آجر، دو تا کاغذ است. آجر را بردار و کاغذها را بیاور!
تا اینجا قضیه عادی بود. اما ایشان گفت، مواظب باش که خیلی عادی راه بروی و طوری وارد قبرستان و مقبره بشوی که مثلاً می خواهی فاتحه ای بخوانی و خلاصه رفتارت طوری نباشد که جلب توجه کند. من متوجه شدم که ماجرا مربوط به یک مسئله مبارزاتی است. خواستم حرکت کنم. احمد بار دیگر خطاب به من گفت: «فاطی! متوجه شدی چی گفتم؟ باید خیلی ساده و عادی وارد مقبره بشوی، مثل اینکه فقط برای فاتحه خواندن به آنجا می روی! و کاغذها را طوری بردار که هیچ کس متوجه نشود.»
من وارد قبرستان شدم. بار اوّلی بود که چنین کارهایی می کردم. احساس ترس داشتم. فکر می کردم که مثلاً عدۀ زیادی مأمور پشت سر من در حرکت هستند. مرتب این طرف و آن طرف را نگاه می کردم. ناگهان متوجه شدم که رفتارم غیرعادی است و خوب نیست و نباید به جایی نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و وارد مقبره شدم. قبری در آنجا بود. بالای
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 58
قبر نشستم و شروع به خواندن فاتحه کردم. مقبره تاریک و نمور بود. ترس مرا گرفته بود. خیال می کردم که ممکن است همین الآن مار یا عقربی مرا بگزد. در یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، کسی را ندیدم. سراغ طاقچه و آجر رفتم. آجر را بلند کردم، امّا کاغذی زیر آجر نبود. آجر را سرجایش گذاشتم و به سرعت نزد احمد برگشتم و گفتم: «کاغذ نیست! » تا این حرف را گفتم، حال احمد به قدری بد شد که من بلافاصله متوجه شدم. معهذا به روی خود نیاورد و گفت: «بسیار خوب، تو به منزل آقا جونتن برو. من هم دنبال درس می روم. حالا به خانه نمی روم! » از او پرسیدم، جریان چیست؟ چرا ناراحت شدی؟ گفت، باشد برای بعد.
قضیه گذشت. بعد از چند روز از احمد پرسیدم، ماجرا چه بود؟ چرا آن روز ناراحت شدی؟گفت: قرار بود یکی از دوستان، یک چیزی آنجا بگذارد. لابد برای او گرفتاری پیش آمده که نتوانسته است بیاید.
بعدها من متوجه شدم که اینها گروهی هستند که اعلامیه های امام یا دیگران را در جای مشخصی می گذارند و این مسئله لو رفته است. این مسئله خطرهای زیادی داشت. یکی اینکه ممکن بود با لو رفتن آن فرد، این محل تحت کنترل و محاصرۀ ساواک باشد و فهمیده باشند که من آنجا رفته ام و مرا دستگیر کنند. یا فردی که لو رفته است مجبور شود اطلاعاتی به مأمورین بدهد و منجر به دستگیری احمد یا من بشود.
در کارهای مبارزاتی جالب این بود که هر کس کاری انجام می داد می کوشید که دیگران از آن سر در نیاورند. در آن روزها، آقای لاهوتی در جریان مبارزه بود. او تازه از زندان آزاد شده و تعهد داده بود که اصلاً اسم خانوادۀ امام را بر زبان نیاورد. امّا به محض آزادی از زندان به قم آمد و وارد خانۀ ما شد و با احمد ملاقات کرد. بعدازظهر همان روز، قرار شد من با آقای لاهوتی به تهران بروم. احمد، نامه ای به من داد و گفت، حالا که به تهران می روی، این نامه را هم با خودت ببر و توی صندوق پست بینداز. (ظاهراً نامه یا اعلامیه ای بود که قرار بود به امریکا فرستاده شود) احمد تأکید کرد: باید مواظب باشی که کسی از پست کردن نامه چیزی نفهمد. حتی آقای لاهوتی که در جریان مبارزه بود نمی بایست متوجه شود. خواستیم حرکت کنیم، احمد گفت: «فهمیدی! فقط باید خودت این نامه را در صندوق پست بیندازی! » گفتم: بله متوجه شدم. وقتی به تهران رسیدیم، در
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 59
یکی از خیابانها صندوق پستی به چشمم خورد. گفتم: ماشین را نگه دارید. آقای لاهوتی گفت، چه کار دارید؟گفتم، نامه ای است که باید به صندوق بیندازم. گفت، بده من پست کنم. گفتم، نه. گفت، من پیاده می شوم و نامه را در همین جا به صندوق می اندازم تا شما
پیاده نشوید. گفتم، حالا باشد بعد.
یکی دو خیابان را رد کردیم. من می دانستم این نامه، چیزی است که باید هر چه زودتر آن را از خودم دور کنم. حرف احمد هم در ذهنم بود که باید شخصاً آن را در صندوق بیندازم. خلاصه یادم نیست با چه ترفندی از اتومبیل پیاده شدم و خودم را به صندوق پست رساندم و نامه را پست کردم و نفس راحتی کشیدم. با وجود این، پشت سرم را نگاه می کردم که کسی نیاید صندوق را باز کند!
یک بار دیگر، احمد نامه ای به من داد که به تهران ببرم و آن را به دست آقای موسوی خوئینیها برسانم. من تا آن موقع آقای موسوی خوئینیها را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. نامه را به تهران آوردم و به منزل آقای بروجردی (داماد حضرت امام) رفتم. بعدازظهر به خانم ایشان گفتم، من باید به جایی بروم. از دم مسجد که ردّ شدیم، من گفتم، اینجا یک کاری دارم و باید پیغامی را برسانم. خود احمد با آقای موسوی صحبت کرده بود. حالا من نمی دانستم باید بگویم نامه دارم یا آمده ام پیغامی را برسانم. یادم هست که آقای بروجردی، این طرف خیابان ایستاد، من به آن سوی خیابان رفتم. آقای موسوی خوئینیها هم از مسجد بیرون آمده بود و گویا در انتظار من. پشت در مسجد ایستاده بود. من رسیدم و نامه را به ایشان دادم و برگشت.
□ زندگی خانوادگی و مبارزات سیاسی، دو مقولۀ جدای از هم است. حاج احمدآقا برای ایجاد هماهنگی بین این دو مسئله چه می کردند؟ آیا خاطرات جالبی از آن روزها دارید؟
زندگی جالب، پردغدغه و گاهی دلهره آمیزی بود. مثلاً احمد در تمام روزهای هفته به درس می رفت و علی القاعده روزهای پنجشنبه و جمعه که درس تعطیل بود، بایستی در خانه و نزد ما باشد. امّا معمولاً بعدازظهرهای پنجشنبه به من می گفت، من باید به تهران
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 60
بروم. وقتی از او می پرسیدم برای چه به تهران می روی، مثلاً می گفت با دوستان قرار دارم، یا به یک میهمانی دعوتم کرده اند. واقعیت این است که در آن هنگام، خیلی ناراحت می شدم و به ایشان می گفتم: در طول هفته که درس داری، هر شب هم بعد از کلاس تا دیر وقت برنامه داری. پنجشنبه و جمعه هم که باید در خانه باشی با دوستانت برنامه می گذاری و به تهران می روی! بعدها متوجه شدم که این رفت و آمدها، جنبۀ مبارزاتی دارد. یک روز به من گفت، من سه - چهار روزی به تهران می روم، اگر نیامدم نگران مباش و زنگ هم نزن. من حرفی نزدم، امّا خیلی اوقاتم تلخ شد. بعد متوجه شدم، او همان موقع به زاهدان رفته و از آنجا به پاکستان سفر کرده و با لباس مبدل وارد آن کشور شده و تعدادی اعلامیه را خود به مسلمانان پاکستانی رسانده است. سالها گذشت و احمد به من گفت: «آن روزها آنچنان تلخ و پرزحمت بود که هیچ وقت نمی توانم آن را فراموش کنم. زیرا در شرایطی از خانه بیرون می رفتم و از تو جدا می شدم که اگر گرفتار می شدم اعدامم حتمی بود. اگر در آن سوی مرزها هم دستگیر می شدم، آن هم با یک دسته اعلامیه به صورت قاچاق، معلوم نبود چه بر سرم بیاید. از آن طرف هم می دانستم که تو تصور می کنی من برای گردش و تفریح نزد دوستان می روم. چون خودم می دانستم چه راهی را انتخاب کرده ام زیاد ناراحت نبودم. درست است هنگامی که از تو و فرزندمان حسن دور می شدم، برایم دردآور بود، امّا چون پای انقلاب و مبارزه در کار بود، چاره ای جز ادامۀ راه نداشتم.»
احمد، گاهی اوقات شوخی می کرد و می گفت: «ببین فاطی جان! هر کسی یک عیبی دارد. من هم عیبم این است که گاهی از تو و خانواده دور می شوم. تو تصور کن همسرت رانندۀ کامیون یا... است که باید بیشتر روزها به مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید. من هم مجبورم به خاطر شغلم به این طرف و آن طرف بروم! »
او مرا متوجه این نکته می کند که به خاطر موقعیتهای انقلابی ناگزیر است به این طرف و آن طرف برود، نه به خاطر تفریح و گردش. با اینکه احمد، شخصیتی بسیار عاطفی بود و از ناراحتی من - به خاطر دوربودنش از خانه و خانواده - رنج می برد، معهذا همۀ مشکلات را به خاطر انقلاب و امام تحمل می کرد. او بارها به من می گفت: «اکثر روزهایی که از خانه بیرون می رفتم و از تو و حسن خداحافظی می کردم، فکر می کردم که این آخرین بار است
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 61
که شما را می بینم. شب یا روز بعد که برمی گشتم و می دیدم اتفاقی نیفتاده است، پنداری خداوند عمر دوباره به من داده است». امّا او هیچ یک از این نگرانیهایش را به من منتقل نمی کرد. و این بدان جهت بود که دلش می خواست من زندگی راحتی داشته باشم.
نکتۀ دیگری که بیانگر شخصیت جالب اوست، این است که با وجود تحمل تمام سختیها و مشقتها در سالهای پیش از انقلاب و زحمتهایی که برای پیروزی انقلاب کشید (البته ایشان تنها نبود، دیگران هم به سهم خود زحمت کشیدند) همیشه فکر می کرد که کاری برای انقلاب نکرده است. بعد از پیروزی انقلاب، کارهای زیادی در دفتر امام بر عهدۀ ایشان بود، با وجود این، خود را کوچکترین فرد احساس می کرد و کارهای خود را خیلی کوچک می شمرد.
در مصرف بیت المال هم تا آن حدّ محتاط بود که یادم هست روزی به حضرت امام گفت: «من فکر می کنم هزینه زندگی من، بیش از میزان کاری است که انجام می دهم» و این در حالی بود که به من سفارش می کرد در خرج کردن نهایت صرفه جویی را بکنم و با هر نوع تجمل گرایی واقعاً مخالف بود. همیشه دلش می خواست ساده ترین زندگی را داشته باشد. این وضع به طوری بود که گاهی من به او می گفتم: زندگی کردن با شرایطی که شما می گویید در وضعیت فعلی امکان ندارد و شاید این سختگیری شما در کمتر خرج کردن یک مقداری بد جلوه کند. زیرا وضع خانۀ ما طوری است که افرادی آمد و رفت دارند و باید برخی مسائل را رعایت کرد. و خلاصه همیشه دربارۀ این گونه مسائل بحث و گفتگو داشتیم. این مسئله را به حضرت امام عرض کرد، امّا حضرت امام به ایشان فرمودند: «تو شب و روزت را وقف کرده ای و برای اسلام و انقلاب کار می کنی».
گاهی هدیه هایی از افراد می رسید. او به من می گفت: «این هدیه ها به پسر رهبر انقلاب تعلق دارد، نه به احمد. و متعلق به بیت المال است». یک روز من این مسئله را به حضرت امام عرض کردم و گفتم که، احمد خیلی دقیق است و من نمی دانم چکار کنم. هر چه خرج می کنم او فکر می کند که خلاف شرع است. حتی موضوع هدیه ها را با امام مطرح کردم. ایشان فرمودند: «نه عیبی ندارد».
یا مثلاً میهمان می آمد. من دو جور غذا درست می کردم. احمد اعتراض می کرد و می گفت این اسراف است. می گفتم، انسان برای خودش یک جور غذا درست می کند، امّا
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 62
میهمان احترام دارد و باید حداقل دو نوع غذا تهیه کرد.
گاهی می خواستم برای اتاقها پرده بزنم. او می گفت: «چوب پرده لازم ندارد. همان میخ زدن کفایت می کند! این کارهایی که شما می کنید باعث نگرانی من می شود.»
من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم: «آقا! احمد واقعاً وسواسهایی در زندگی دارد که من مانده ام در زندگی چه بکنم. اگر حضرتعالی هم آنچه را ایشان اسراف می داند، اسراف می دانید انجام ندهیم.» حضرت امام فرمودند: «ببین بابا. اصلاً نگران نباش. خرج زندگی تو را خودم از پول شخصی می دهم. به احمد بگو نگران نباشد. فکر نکند حقوقی است که در قبال کاری که انجام می دهد دریافت می کند.».
یک روز که به اتفاق احمد در حضور حضرت امام بودیم، از احمد پرسیدند: «احمد! تو در مصرف کردن وسواس داری. اصلاً خرج خانه به تو ربطی ندارد. من از پول شخصی خود به فاطی می دهم.» در این هنگام بود که احمد گفت: «شما هر چه می خواهید بدهید، بدهید. آن اصلاً ربطی به من ندارد.» احمد به خود من هم گفت: «آقا دریا است، هر کاری بکند مشکلی ندارد. این ماییم که زود آلوده می شویم. آقا هر کاری دلشان می خواهد انجام دهند، این تو و این آقا. هر چه دلت می خواهد خریداری کن. دیگر به من ارتباطی ندارد و من دیگر نگران نیستم که این مصرف، زیادتر از حدّ و شأن من باشد.».
احمد، اصلاً شأنی برای خودش قایل نبود. گاهی به او می گفتم، فلان کار در شأن تو نیست. و او می گفت: «من شأنی ندارم. احمد خمینی که شأنی ندارد. احمد خمینی یک طلبه است و هیچ شأنی ندارد. شأن او یک اتاق ساده و زندگی معمولی است که تو این شئون را در نظر می گیری که این طوری زندگی کنی.»، البته حضرت امام، این مسائل را برای ما حل کردند. امّا بحث من بر سر این است که احمد با وجودی که شب و روزش را وقف اسلام و انقلاب و امام کرده بود، باز هم این عقیده را نداشت که حق و حقوق معمولی بیت المال به او برسد و یک زندگی عادی داشته باشد. خصلت او طوری بود که هر کاری می کرد اصلاً در نظرش قدر و منزلتی نداشت و معتقد بود آنقدر ارزش ندارد که در مقابلش چیزی بخواهد و یا ارزشی برای خودش قایل شود. البته در اینجا باید این نکته
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 63
برخوردار بود و سخاوت و بلند نظری او در مورد دیگران زبانزد دوستان بود. به محرومان و مستضعفان به طور ناشناس کمک می کرد و در این زمینه می توان به موارد بسیاری اشاره کرد؛ مثلاً اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد و کمک مالی می خواست به راحتی پول می داد، و وقتی هریک از ما به بیمارستان نیاز پیدا می کردیم سعی می کرد به بهترین وجه به ما رسیدگی کند، در مورد توجه، رسیدگی به دیگران و هم سطح کردن زندگی با آنان هم عقاید خاصی داشت؛ مثلاً اگر اسباب بازی به عنوان هدیه برای بچه هایمان می رسید، می گفت: به دیگران هم بده تا فرزندانشان از این وسایل بهره مند شوند؛ او همیشه می گفت: همان طور که بچۀ تو دوست دارد اسباب بازی داشته باشد، بچه های دیگران هم دوست دارند؛ بنابراین بهتر است به طور یکسان بهره مند شوند، نه اینکه شما از چند نعمت برخوردار باشید و دیگران محروم بمانند. این خصلتها، از جمله مواردی است که در این روزگار حکم کیمیا دارد بیشتر مردم سعی می کنند همه چیز را برای خود و خانواده هایشان جمع کنند، حال اگر دیگران از کمترین آن نعمتها هم استفاده نکنند، اهمیتی برایشان ندارد. او وقتی سرسفره می نشست همیشه نگران بود مبادا کسی گرسنه باشد یا نتواند غذایی برای خود و خانواده اش تهیه کند. اگر به بازار میوه می رفتم و میوه فروش مرا می شناخت و میوه خوب می داد، او ناراحت می شد و می گفت دیگران هم دوست دارند میوۀ خوب بخورند؛ تو خیال نکن خیلی کار خوبی است که پذیرفتی میوۀ دست چین به تو بدهد، یا اینکه اگر نیاز به پزشک پیدا می کردم و به مطب کسی می رفتم و پزشک بلافاصله مرا می پذیرفت، احمد به من اعتراض می کرد و می گفت: باید سعی کنی آخر وقت بروی که به کسی صدمه نخورد، چون وقتی در بین مریض، پزشک تو را می بیند حق کسی که دو ساعت به انتظار نوبت نشسته است ضایع می شود. مورد دیگر دربارۀ چیزهایی که تعارفی می آوردند، است؛ مثلاً یادم می آید آقای بشارتی رطب تازه برایمان فرستادند و من تصمیم گرفتم پس از مصرف عادی آن روز، بقیه را برای روزهای بعد نگه دارم؛ او با لبخندی به من گفت تو فکر می کنی دیگران دوست ندارند رطب تازه بخورند، میل، میل خودت است، ولی به هر حال به نظر من بهتر است تو آن رطب را با دیگران قسمت کنی و دیگر اینکه او نسبت به مریضی بچه ها خیلی حساس بود، حالا چه بچۀ خودش و چه بچۀ دیگران، علاوه بر آن همیشه نگران بود از اینکه مادری بچه ای بیمار
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 64
بچۀ خودش و چه بچۀ دیگران، علاوه بر آن همیشه نگران بود از اینکه مادری بچه ای بیمار داشته باشد و نتواند برای فرزندش دارو تهیه کند. و همه این موارد نشان دهندۀ لطافت روحی خاص او و توجه اش به محرومان و مستضعفان است که سبب می شد در مورد صرف بودجه آنگونه حساس باشد و آن تذکرها را به من بدهد.
□ به هر حال، شما از هر کس دیگر به حجت الاسلام والمسلمین حاج احمد آقا نزدیکتر بوده اید و بیش از دیگران از خصلتها و ویژگیهای ایشان اطلاع دارید. اگر مطالب دیگری در رابطه با ایشان دارید بفرمایید.
خصلت عجیب دیگری که احمد داشت و من آن را در کمتر کس دیگری دیده بودم، از خودگذشتگی ایشان بود. او خیلی راحت، خود را فدا و فنا می کرد و از خودش می گذشت. مثلاً اینکه احمد به درس و مطالعه و ادامۀ تحصیل، علاقۀ شدیدی داشت. امّا به خاطر درگیری با مسائل مربوط به انقلاب و رسیدگی به امور دفتر امام، مجبور شده بود درس و بحث خود را کنار بگذارد. گاهی می گفت: «بعضی اوقات می نشینم و فکر می کنم آنچه مرا در مقابل ناراحتی کنار گذاشتن و رها کردن درس و تحصیل، تا اندازه ای راضی می کند این است که توانسته ام دفتر امام را از خیلی خطرهایی که آن را بشدت تهدید می کرد حفظ کنم و خوشحالم که با تمام توانم آن را سالم نگه داشته ام. هرکس به خاطر حفظ انقلاب، چیزی داده است. یکی جانش را فدای انقلاب کرده، یکی سلامتی اش را از دست داده است، و من حداقل چیزی که از دست داده ام، همین تحصیل و درس خواندن بوده است و در مقابل حفظ دفتر امام به بهترین شکل صورت گرفته است. واقعیت این بود که احمد، تمام وقتش را در دفتر سرکرد و اگر بگوئیم که او تنها کسی بود که سلامت و صلابت دفتر امام را حفظ کرد، گزاف نگفته ایم او در مقابل افرادی که می خواستند در دفتر نفوذ کنند، خیلی هوشیارانه عمل می کرد و در کارش هم موفق بود.
یک روز احمد به من گفت: «هر چه فکر می کنم می بینم دیگران از من بهتر هستند، اما نمی دانم چرا وقتی بعضی دوستان به من می رسند می گویند تو خیلی آدم باهوشی هستی. در حالی که من خودم را آدم عادی و معمولی می دانم و هیچ چیزی برتر از دیگران ندارم.» احمد دارای هوشی سرشار بود و سرعت انتقال عجیبی داشت، بسیار دقیق و نکته
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 65
بین بود تا مطلبی را خوب هضم نمی کرد از کنارش عبور نمی کرد؛ گاهی در مورد مسائل مختلف که بحث می کردیم و متنهایی که با هم می خواندیم، این ویژگی بیشتر خود را نشان می داد؛ دقت و موشکافی او عجیب بود، خیلی خوب مطلب را حلاجی می کرد، من مقداری از معالم را پیش او خواندم، خیلی روشن و باز مطلب را طرح می کرد و توضیح می داد.
او ارتباط بسیار قوی و محکمی با کلام وحی داشت، هر روز قرآن می خواند و روی کلماتش با دقت خاصی تکیه می کرد. او به تعمق و تأمل در قرآن بیشتر اهمیّت می داد و تدبّر در مفهوم آیات حق را مفیدتر می دانست تا اینکه صرفاً ختم قرآن کند یا بخشهایی از آن را بخواند. حتی یک بار ترجمه فارسی قرآن را به دقت خواند و مورد بررسی قرار داد تا ببیند ترجمه چقدر بیانگر عمق عظمت قرآن است.
□ جنابعالی در گفته هایتان به مسأله حفظ دفتر امام اشاره کردید، اگر امکان دارد دربارۀ چگونگی حفظ جان حضرت امام و بیت شریف معظم له، توضیحاتی بدهید.
در سؤال شما دو بخش جداگانه مطرح است؛ یکی، حفظ دفتر امام و دیگر، محافظت از جان حضرت امام، و من سعی می کنم به طور مجمل به این دو مقوله بپردازم:
در مورد حفظ دفتر امام، یادم می آید وقتی جریان منافقین پیش آمد، قرار شد دفتر و بیت امام حفاظت شود. مراکز دیگر از جمله حزب جمهوری اسلامی، ساختمان نخست وزیری و... به نحوی دچار مشکل شده بودند. احمد نشست و فکر کرد که حفاظت دفتر و بیت امام را به عهدۀ چه کسی بگذارد. (این را خودش برای من تعریف کرد) و گفت: که به این نتیجه رسیدم که انجام این کار را خودم بر عهده بگیرم و طرحی هم برای حفاظت بیت و شخص حضرت امام تهیه کرده ام. من از ایشان پرسیدم چه طرحی تهیه کرده ای؟ گفت: «فکر کردم که باید چند دایرۀ حفاظتی برای خانۀ امام لحاظ کنیم. مثلاً اگر یکصد نیرو از سپاه پاسداران برای حفاظت لازم باشد، انتخاب یکصد نیروی مؤمن، امکان کمی دارد. ولی هر کسی می تواند دو تا سه نفر را که از هر جهت مؤمن و قابل اطمینان باشند معرفی کند. گفتم که مثلاً (البته من حالا ارقام را به یاد نمی آورم و به طور
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 66
فرض می گویم) دایرۀ اول حفاظت، ده نفر می خواهد و دایرۀ دوم فرضاً پنجاه نفر. پس برای حفاظت اولیه به شصت نیروی کاملاً مطمئن احتیاج داریم. در آن شرایط که هر روز در مراکز یا دفتر شخصیتهایی بمب می گذاشتند و منفجر می کردند، می بایستی این شصت نفر را از جاهای مختلف جمع کنیم. مثلاً به این نتیجه رسیدم که آقای طاهری (امام جمعه اصفهان) می تواند دو نفر را معرفی کند که بتواند روی تعهد و ایمان آنها قسم بخورد. یا آقای صدوقی (امام جمعه یزد) هم می تواند دو نفر را با همین شرایط معرفی کند. هر یک از آقایان دیگر هم می توانند دو نفری معرفی کنند که تطمیع نشوند. وضع مالی آنها هم طوری نباشد که بتوان آنها را خرید. از نظر سیاسی، دینی و انقلابی هم صددرصد قابل اطمینان باشند. من از سراسر ایران، شصت نفر را اینگونه جمع کردم. یعنی شصت نفری که تمام ایران می توانست روی آنها قسم بخورد. در دایرۀ اول و دوم این افراد را قرار دادم. این افراد از قم، تبریز، اصفهان، یزد و خلاصه تمام شهرهای ایران آمده بودند، ضمن اینکه قرار شد برای حلقه های بعدی، پنجاه نفر از طرف سپاه معرفی و گمارده شوند. و به این ترتیب، حفاظت بیت امام با هوشیاری کامل، شکل داده شد.»
افرادی که برای دفتر انتخاب می شدند، خیلی سالم بودند. می گفت لازم نیست همه سیاسی باشند. مثلاً ما از این مسئله تعجب می کردیم که یک آدم خیلی معمولی را مسئول تلکس کرده بودند. امّا احمد عقیده داشت که این آدم، هیچ خطری ندارد. نهایت کار او این است که تلکس را از این طرف بردارد و به جای دیگری تحویل دهد. آنقدر هم شمّ سیاسی ندارد که بین راه، تلفنی بزند و به فرد یا افرادی خبر بدهد. بلکه آدم مطمئن و متعهدی است و از جهت ایمان انقلابی و امانتداری تا آن حد می فهمد که باید این کاغذ را از اینجا بردارد و به جای دیگری برساند. امّا اگر غیر از این باشد، ممکن است از خودش اجتهاد کند و در بین راه به چند نفر خبر بدهد. و من فکر می کنم یکی از دلایلی که دفتر امام سالم ماند و هیچ نفوذی در آن صورت نگرفت همین هوشیاری و دقت نظر احمد بود که هر کسی را در جایی که مناسب بود می گمارد.
مسئله دیگر، تلاش بیش از حدّ احمد برای حفظ سلامت حضرت امام بود. او فکر و نیروی زیادی را صرف این مسئله می کرد. مثلاً اگر خودش می خواست چند ساعتی از امام دور شود، حتماً می بایستی من وظیفه او را در غیابش بر عهده بگیرم. حالا یا چون من
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 67
به خودش مربوط بودم، یا خانۀ ما نزدیک بود، یا اینکه به کس دیگر نمی توانست بگوید برو یا نرو. امّا رویش به روی من بازتر بود. اگر می خواست مثلاً دو روز در خانه نباشد، به من می گفت: «فاطی، تو اینجا باش.» و اگر مطمئن نمی شد که من هستم، اصلاً از خانه خارج نمی شد. چون معتقد بود برای حفاظت امام، غیر از تمام اقدامات دیگر، باید یک نفر از خودش نیز به همین صورت ایشان را حفظ کند.
برای نمونه باید به مسئله «کشمیری» اشاره کنم. همان کسی که عضو سازمان منافقین بود و ساختمان نخست وزیری را منفجر کرد و آقای رجایی و باهنر را به شهادت رساند. من یادم می آید که آقای رجایی آمده بود که به حضور امام برسد. کشمیری هم تلاش می کرد به بیت وارد شود. تنها کسی که ایستادگی کرد و اصرار نمود که بدون بازرسی کیف نباید کسی وارد بیت شود، احمد بود. این مقررّات و ضوابطی بود که خود احمد وضع کرده بود و همه افراد و شخصیتهایی که قرار بود به حضور امام برسند، باید مورد بازرسی قرار می گرفتند. بگذار همه از این دلخور باشند. حفظ جان امام برای من از هر چیزی بالاتر است. من به ابعاد مختلف قضیه فکر می کنم. من عقیده دارم که نباید ذره ای ناراحتی برای امام پیش بیاید، حالا همه با من بد باشند و حتی بد و بیراه بگویند، اهمیتی ندارد.
از تلاشهای دیگر او برای حفظ جان امام، احداث بیمارستان بقیة الله (عج) جماران بود، و مثل همیشه از تیزهوشی و آینده نگری و واقع بینی خود در این مورد استفاده کرد، او در بدو امر از امام می خواهد که برای تأسیس بیمارستانی برای سپاه کمک کند، ایشان هم می پذیرند و مقدار قابل توجهی کمک مالی به منظور احداث بیمارستان در اختیار سپاه قرار می دهند. بیمارستان پس از چندی افتتاح می شود و بخش سی. سی. یوی آن نیز به راه می افتد و احمد برای تأمین کادر پزشکی متخصص آن نیز تلاش می کند. مدتی از تأسیس بیمارستان گذشته بود که حال امام به هم خورد و او را به بیمارستان بردیم. وقتی امام بهبود نسبی یافت، سؤال کرد که کجاست، و وقتی پاسخ شنید که خیلی از منزل دور نیست؛ پرسید: چقدر نزدیک است؟ در حالی که در همان زمان او حتی تصور می کرد که ممکن است در حین بیماری به خارج منتقل شده باشد، به همین دلیل از شنیدن پاسخ
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 68
حاضران تعجب می کرد و وقتی به او گفته شد که این بیمارستان تا منزل چند متری بیشتر فاصله ندارد، بسیار متعجب شد؛ قدر مسلم این است که از موارد مهم امنیتی برای حفظ جان امام، مسأله بیمارستان و تأمین پزشک متخصص مورد نیاز بود که با این اقدام هوشیارانه احمد این کار عملی شد؛ نکته دیگر اینکه اگر امام اطلاع پیدا می کرد هرگز نمی پذیرفت. احمد می گفت: احداث بیمارستان که ضرری ندارد؛ اینجا متعلق به بیمارستان بقیةالله (عج) است و مردم از آن استفاده می کنند و اگر هم ضرورتی پیش آمد، برای امام از آن استفاده می کنیم؛ چون در هر صورت بهتر از راه دور است؛ این کار از جمله فعالیتهایی بود که برای حفظ سلامتی امام انجام داد و خیلی موارد دیگر هست که هرگز جایی بر زبان نیاورد و کسی نیز از آنها خبر ندارد؛ و چون احمد نمی خواست خود را مطرح سازد که این کاری که می خواهم بکنم تا چه حد می ارزد و تا کجا باید موضع بگیرم و دیگران را از خودم برنجانم. چون هدفش مقدس تر از این حرفها بود و تا آخر پای آن می ایستاد و هر کس هم هر چه می گفت برایش اهمیت نداشت و به آنچه می اندیشید امام و اسلام و انقلاب بود.
□ سخنان سرکار، پرسشهای تازه ای را ایجاد می کند از جمله اینکه حاج احمدآقا دربارۀ انقلاب چگونه می اندیشیدند. در روزهای اوج مبارزه چه می کردند و چه چیزهایی را مقدس می دانستند. اگر در این زمینه ها مطالبی بفرمایید باعث امتنان خواهد بود.
انقلاب اسلامی و پیروزی آن از هر چیز دیگری برایش مقدس تر بود مثلاً یادم می آید، همان روزهای اولی که در خدمت حضرت امام به پاریس رفته بود به آقای لاهوتی تلفن کرد که وقتی به تهران می آیند، دو تا پسرهای مرا هم به تظاهرات ببرند. آقای لاهوتی می خندید و می گفت، حاج احمدآقا، طوری از دو فرزندش سخن می گوید که هر کس نداند، تصور می کند دو جوان رشیدش را به صحنه کارزار می فرستد؛ و حال آنکه، یکی از پسرهایش (پسر بزرگش) هفت سال دارد و پسر دیگرش دوماهه است!
موضوع دیگری که به خاطر دارم، این است که هنگام شروع جنگ تحمیلی، حسن فرزندمان سیزده ساله بود. احمد به او می گفت که: «حسن، بلند شو و به جبهه برو! » من
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 69
می گفتم، این بچه است. امّا احمد خطاب به حسن می گفت: «ببین حسن جان! شاید در ذهنت بیاید که بگویی چرا خودت به جبهه نمی روی؟جسم و روح من در جبهه است، امّا فکر می کنم در شرایط کنونی محافظت از امام برای من، واجب تر است از اینکه به جبهه بروم. پس حالا که من نمی توانم به جبهه بروم، تو برو! ». سپس احمد شروع می کرد از فواید جبهه رفتن و حضور در صحنه های نبرد تعریف کردن، و به حسن می گفت: «من الآن یک چیزی به تو می گویم، پس فردا تمام اینها تمام می شود. این سفره همیشه باز نیست و این رحمت خداوندی همیشه آماده نخواهد بود که بتوانی از آن استفاده کنی. الآن بهترین فرصتی است که تو می توانی به جبهه های جنگ بروی و از موقعیت استفاده کنی. من اینها را که می گویم به این جهت است که تو بعداً نگویی، بابا من عقلم نمی رسید، چرا تو به من نگفتی. اگر شهید بشوی که چه بهتر. اگر مجروح هم بشوی خوب است. البته باید سعی کنی که اسیر نشوی، چون مشکلات زیادی پیش می آید.»
این حرفها همچنان ادامه داشت، تا اینکه حسن بزرگ شد و به جبهه رفت. دفعۀ اول، چند ماهی در جبهه بود. وقتی برگشت پدرش به او گفت: «حسن! من چون نمی توانم به جبهه بروم دلم می سوزد و از تو می خواهم که به آنجا بروی، وگرنه با تمام وجود دلم می خواهد تمام لحظه ها در جبهه باشم».
یکی از پاسدارهای بیت امام که حسن را با آن سن و سال کم در جبهه دیده بود. پسر آقای هاشمی رفسنجانی و دو سه تا از فرزندان مسؤولان هم در جبهه بودند، فکر کرده بود که اینها را به خط مقدم ببرد، [چون هر دوشان هنوز بچه بودند و تعلیم کافی ندیده بودند، کارهای پشتیبانی را به آنها سپرده بودند. ] وقتی حسن و پسر آقای هاشمی از خط مقدم جبهه برگشتند، یکی از افرادی که آنها را می شناخت، سر و صدا راه انداخته بود که چرا آنها را به خط مقدم فرستاده اید. اینها تعلیم ندیده اند. امّا آن آقا گفته بود که خیلی خوب بود اگر اینها شهید می شدند. زیرا شهادت آنها بُعد تبلیغاتی زیادی داشت و می توانستیم بگوییم که نوۀ حضرت امام و پسر آقای هاشمی رفسنجانی هم در جبهه بودند و به شهادت رسیدند.
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 70
□ شما مدتی هم در نجف بودید که علی القاعده خاطراتی هم از روزهای اقامت در آنجا دارید. در این باره هم توضیحات سرکار می تواند برای خوانندگان جالب باشد.
ما وقتی به عراق رفتیم، قرار بود چند ماهی بیشتر در آنجا نمانیم و به ایران بازگردیم. البته رفتن ما به عراق هم با مشکلاتی روبرو بود. زیرا هم احمد و هم خانواده اش ممنوع الخروج بودند. ساواک هم از کارهای مبارزاتی ما اطلاع داشت، اما جزئیات کارها را نمی دانست. یعنی احمد، جوری وانمود می کرد که انگار اصلاً توی باغ مبارزات نیست، و این در حالی بود که تشکیلات منظمی در قم وجود داشت. خانه های تیمی بود که هر یک وظیفه ای بر عهده داشتند.
ما برای رفتن به عراق، مجبور شدیم ابتدا به لبنان برویم و توسط دوستان و آشنایانی که داشتیم ویزای عراق بگیریم. ورود ما به عراق مصادف با شهادت حاج آقا مصطفی شد و بعد از این حادثه، قرار شد ما در آنجا بمانیم.
در این موقع احمد، بر سر یک دو راهی مسئله عاطفی قرار گرفت. وقتی قرار شد، و مجبور شدیم در عراق بمانیم، احمد به من گفت: «فاطی! برای آقا [حضرت امام] شرایطی پیش آمده است که من نباید ایشان را تنها بگذارم. از طرف دیگر به عشق و علاقۀ آقاجون (پدرم) آقای سلطانی به شما هم اطلاع دارم و می دانم تا چه حد به شما وابستگی دارند. در این شرایط، چه باید بکنیم؟». من گفتم: «خوب، می مانیم.» احمد گفت: «آخر پدر و مادرت خیلی ناراحت می شوند. من می دانم آقاجانتان و مادرتان به شما وابستگی دارند. من از این جهت ناراحتم و دلم می خواهد نظرت را برایم بگویی.» گفتم نظر خودم که مثبت است؛ زیرا وضعیت تو را احساس می کنم و ضرورت وجود تو را در اینجا به خوبی درک می کنم خوشبختی من و راحتی من نیز در کنار تو بودن است، از نظر پدر و مادرم هم مساله ای نیست چند سالی پیش آنها بودیم حالا چند سالی نزد والدین تو می مانیم.
بالاخره ما تصمیم به ماندن در نجف گرفتیم یک سالی در آنجا ماندیم. حوادث گوناگونی در این مدت اتفاق افتاد. خانۀ امام را محاصره کردند. دولت بعث عراق به امام گفت به مسجد برای اقامۀ نماز می توانند بروند، ولی درس ندهند. امّا امام به منظور
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 71
انعکاس بیشتر قضیه جواب دادند: اگر قرار است درس ندهم، به مسجد هم نمی روم. امام با این اقدام خود، یک کار سیاسی کردند. به این معنا که دولت عراق، حضرت امام را از رفتن به مسجد منع نکرده بود، امّا امام با نرفتن به مسجد، می خواستند قضیه بازتاب بیشتری پیدا کند و وانمود نمایند که از رفتن به مسجد منع شده اند.
کم کم بر تعداد ایرانیهایی که به مسجد می آمدند اضافه شد. حاج احمدآقا در این هنگام، شدیداً مشغول فعالیت بودند. امّا من خیلی در جریان کارها قرار نمی گرفتم. این بدان جهت بود که بیشتر کارها حالت مخفیانه داشت و ما هم به عنوان اعضای خانه نمی بایست زیاد در جریان کارها قرار گیریم. زیرا ممکن بود نادانسته موضوعی را نقل کنیم و قضیه لو برود. یا اینکه احتمالاً گرفتار بشویم و زیر فشار که قرار بگیریم مجبور شویم ماجراهایی را که می دانیم فاش سازیم.
در این ایام، احمد به وضع دفتر امام در نجف، سر و سامانی داد و کارهایی کرد و تشکیلاتی به وجود آورد که پیش از آن، هیچ سابقه ای نداشت. الآن برادرمان آقای دعایی هستند و می دانند که احمد چه کارهای سازنده ای در آن روزها صورت داد. حتی در گرفتن روزنامه ها و به دست آوردن خبرها و گزارشهای مربوط به انقلاب، برنامه ریزیهایی شد. مثلاً تلفن را به یکی از اتاقهای طبقه فوقانی خانه منتقل کردند و موقعی که می خواستند از ایران خبر بگیرند از حضرت امام می خواست که به آن اتاق در طبقۀ بالا بیایند و مثلاً می گفتند به ایران تلفن کنیم و ببینیم چه خبر است. بدین ترتیب، امام شخصاً پای تلفن حضور داشتند و از همۀ شهرستانهای ایران که خبر گرفته می شد، بدون واسطه به اطلاع حضرت امام می رسید. مثلاً به انگیزۀ اینکه از آقای صدوقی احوالپرسی شود، خبرهای مربوط به مبارزات مردم ایران از ایشان گرفته می شد و امام مستقیماً در جریان کارها قرار می گرفتند. یا مثلاً شخصیتی اظهارنظر می کرد که اگر محتوای اعلامیۀ حضرت امام با توجه به فضای موجود در ایران دارای فلان نکته یا نکاتی باشد مناسب خواهد بود. امام هم با تمام تدبیر و هوشیاری که داشتند، نظر مشورتی دیگران را می پذیرفتند. یعنی این طور نبود که بگویند، حرف حرفِ من است. امام زمانی که در نجف بودند، دقیقاً در جریان تمام کارها قرار داشتند. یعنی پای تلفن می نشستند، احمد با افراد و شخصیتهای طراز اول تماس می گرفتند، که مثلاً چه کسی در فلان روز سخنرانی کرده است. سخنرانی
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 72
او چه تأثیری در مردم داشته است. چه افرادی موافق بوده اند و چه کسانی مخالف؟ تعداد جمعیت چقدر بوده و حتی شعارها چه بوده است؟ احمد، تمام آنچه را که تلفنی می شنید به استحضار حضرت امام می رساند و در آنِ واحد، ایشان را در جریان تمام کارها قرار می داد.
از نکاتی که به خاطرم مانده است اینکه: امام، اعلامیه ای نوشتند و به احمد دادند تا بخواند. احمد، پس از اینکه اعلامیه را خواند به حضرت امام عرض کرد که: «آقا، به نظرم این نکته اصلاً خوب نیست و اگر اجازه بفرمایید اصلاح کنیم.» نکته این بود که امام در اعلامیۀ خود نوشته بودند: «من در دوران پیری هستم و آخر عمرم است...» احمد عقیده داشت که باید جمله به طریقی باشد که به مردم پشتگرمی بدهد. و امام هم نظر احمد را پذیرفتند.
خاطره جالبی از همان روزهای اقامت در نجف به یاد دارم که بیان آن خالی از لطف نخواهد بود و آن مربوط به مسأله هجرت حضرت امام(س) از نجف به کویت است؛ حضرت امام و احمد و همراهان تصمیم گرفته بودند که به کویت بروند منتها می خواستند حتی خانوادۀ همراهان از این خبر مطلع نشوند و علت این امر هم رعایت این مسأله بود که مبادا دولت عراق از این هجرت بویی ببرد و به شکلی ممانعت به وجود بیاورد مسأله به گونه ای بود که حتی ما هم دقیقاً نمی دانستیم که ایشان چه قصدی دارند، با این حال به ما سفارش شده بود که به گونه ای رفتار کنیم که کسی متوجه غیبت آنها نشود، صبح روزی که این تصمیم به مرحله اجرا در آمد، یک یک خانمهای آشنایان مثل اینکه بویی برده باشند، به منزل ما آمدند و وقتی با رفتار عادی و طبیعی خانم (همسر گرامی امام) روبرو می شدند، شک و تردیدشان برطرف می شد و می رفتند، حتی یکی از دوستان گفت: من دلم برای آقا شور می زند و باید ایشان را ببینم (در حالی که این خانم قبلاً خدمت حضرت امام نرسیده بود و سرزده رفتن او به اتاق آقا قدری غیرعادی به نظر می آمد)، وقتی اصرار ایشان را دیدیم، گفتیم آقا در اتاق بالا هستند و این خانم تا دم در اتاق حضرت امام رفتند؛ ولی از باز کردن در منصرف شدند و گفتند دیگر خیالم راحت شد که آقا تشریف دارند. مسأله جالب دیگر برخورد همسران همراهان حضرت امام با این قضیه بود، شب اجرای این نقشه، هر یک از همراهان برای توشه سفر چیزی خریده بود، مثلاً یکی گوجه
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 73
فرنگی زیادی تهیه کرده بود، دیگری تخم مرغ، و الی آخر...، آنکه گوجه فرنگی خریده بود، با اعتراض همسرش روبرو می شود که اینهمه را برای چه خریدی؟ وی پاسخ می دهد که: ارزان بود، خریدم؛ خودم هم آن را می شویم. و این کار را انجام می دهد؛ صبح که خانم برای نماز بیدار می شود می بیند نه آقا هستند، نه گوجه فرنگیها. دیگری هم همین طور. و بعد وقتی خانمها با همدیگر تماس می گیرند می بینند که افراد دیگری هم دچار این وضعیت شده اند، و برخی تصور کرده بودند که همسرشان برای گردش و تفریح رفته است؛ به هر حال وقتی حقیقت امر را می فهمیدند بسیار شگفت زده می شدند و باید اذعان کرد نقش احمد در ایجاد هماهنگی در مسائلی از این قبیل و رفع مشکلات ناشی از آن بسیار حساس و چشمگیر بود؛ چون در چنین موردی که همه بلاتکلیف بودند و نمی دانستند در یک کشور بیگانه چه باید بکنند، ما به آنها خط می دادیم، در حالی که خود احمد به ما خط داده بود و ما را برای رو به رو شدن با چنین وضعیتی آماده کرده بود؛ شرایطی که با رفتن امام اصلاً معلوم نبود صدام چه بر سر ما می آورد و چه عکس العملی از خود نشان می داد.
مسئله دیگر، مربوط به سفر حضرت امام به پاریس است، من بارها از امام شنیدم که فرمودند: «احمد خیلی باهوش و هوشیار است.» ضمناً می دیدم که گاهی حضرت امام با احمد مشورت می کردند. احمد هم نظری می داد که ممکن بود امام آن را نپذیرند. در این موقع، احمد حالت مرید و مرادی داشت و نظر امام را کاملاً می پذیرفت و مثل مریدی که اراده اش در ارادۀ مرادش محو شده باشد، کاملاً مطیع نظر امام می شد و می گفت، امام بهتر از ما می فهمند و حتماً اشتباه از ماست.
امّا مسئله آمدن امام از پاریس به ایران به این شکل بود که: یک روز احمد به حضور امام رسید و به ایشان گفت، «عقیدۀ من این است که شما به ایران بازگردید.» امام پرسیدند، «چرا این عقیده را داری؟» احمد گفت: «من احساس می کنم دیگر وجهی ندارد که ما در اینجا باشیم الآن انقلاب به جایی رسیده است که نیاز دارد شما به عنوان یک رهبر به میان مردم برگردید. اگر کشته هم بشویم، مردم راه خود را پیدا کرده اند و آن را ادامه خواهند داد.»
حضرت امام به تمام حرفهای احمد گوش دادند و گفتند: «شما بروید و با دوستانتان
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 74
در این باره مشورت کنید.» احمد رفت و با تمام دوستانی که در پاریس بودند مشورت کرد و فردای آن روز به خدمت امام رسید و گفت: «من با همۀ رفقا مشورت کردم، همه با رفتن شما به ایران مخالفند و دلایلی هم برای حرفهایشان دارند. یعنی می گویند شرایط انقلاب طوری است که اگر شما به ایران بازگردید و کشته شوید، همه چیز از بین می رود. تنها کسی که با رفتن شما به ایران موافق است من و آقای موسوی خوئینیها هستیم و عقیده داریم شرایط به گونه ای است که هر خطری پیش بیاید ما باید برویم.»
حضرت امام، فکری کردند و گفتند: «می رویم، بگویید شرایط رفتن را فراهم کنند.» وقتی این دستور امام پخش شد، همه به مخالفت برخاستند. از گروههای داخل و خارج تلفن می شد و از امام می خواستند که از آمدن به ایران منصرف شوند. امّا امام تصمیم قطعی گرفته بودند. یادم هست که یک بار، امام آمدند و گفتند که من حتماً باید به ایران بازگردم. من از ایشان علت این تصمیم قاطع را پرسیدم. امام فرمودند، به خاطر اینکه یک بازرگان امریکایی نزد من آمده است و دلسوزی می کند و می گوید شما نباید بروید. لذا به همین دلیل یقین کرده ام که باید حتماً بروم، و اینکه به دست و پا افتاده اند که من نروم، بهترین دلیل است که باید به ایران بازگردم.
امام احساس کرده بودند که آن بازرگان امریکایی یک شخصیت سیاسی است که تحت عنوان یکی از علاقه مندان انقلاب، اصرار داشته که امام به ایران بازنگردد. این بازرگان برای ایجاد رعب و وحشت به امام گفته بود که اگر شما به ایران بروید، هواپیما چنین و چنان خواهد شد. امّا امام هوشیارتر از این حرفها بودند و عقیده داشتند که تمام این حرفها سیاستی است که ایشان به ایران بازنگردند، بنابراین برخلاف نظر همه، مقدمات سفر را فراهم کردند.
اینها نکاتی بود که به ذهن من رسید، و با اینکه احمد، نقش مشورتی در کارها داشت، هیچ وقت حاضر نبود خودش را مطرح کند و مثلاً بگوید من تنها کسی بودم که با آمدن امام به ایران موافق بودم.
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 75
نمونۀ دیگر، در مورد جنگ ایران و عراق است. به خاطر دارم، بعدازظهر بود و امام تازه از خواب بیدار شده بودند. عراق، چند دقیقه پیش از آن، فرودگاهها را بمباران کرده بود. احمد خدمت امام رسید و ماجرای حمله عراق و بمباران فرودگاهها را به اطلاع ایشان رساند. در این موقع، امام به فکر فرو رفتند. احمد نظر خود را مبنی بر اینکه این برنامه ای است که برای ایران دارند و آمریکا پشت سر آن است، و کار یک روز و دو روز، و زدن یک فرودگاه نیست، خدمت امام ابراز داشت و حضرت امام پس از مشورت با احمد آن سخنرانی معروف را کردند. نکته ای که می خواهم بگویم این است که حضرت امام، هوش سرشار و عجیب احمد را قبول داشتند. یعنی شخصیت احمد، طوری بود که هنگام وقوع حوادث، گرفتار جوسازی نمی شد. اگر ده نفر، حرف می زدند ایشان تمام این حرفها را می شنید و در نهایت آنچه را که واقعیت داشت به حضرت امام منتقل می کرد. امام هم که از لحاظ هوش و ذکاوت و سیاست، وضع مشخصی داشتند. اگر این نظرها را می پذیرفتند اقدام می کردند. نکتۀ دیگری که جالب است اینکه اگر قضیه ای پیش می آمد که احمد صددرصد موافق آن بود، امّا امام مخالفت می کردند، قضیه تمام بود. اینکه بعدها بنشیند و بگوید اگر کاری را که من گفته بودم انجام می شد بهتر بود، چنین مسئله ای هیچ وقت پیش نمی آمد. به طور ساده بگویم که احمد، رسالت خود می دانست دربارۀ هر موضوعی تحقیق و تفحص کند و نتیجه را به امام بگوید، بعداً این امام بودند که یا می پذیرفتند و یا رد می کردند. اگر می پذیرفتند که انجام می شد، اگر هم رد می کردند، احمد می گفت، امام بهتر از ما می فهمند و ما باید تابع و مطیع ایشان باشیم. و این حالت بسیار زیبایی بود که والایی ایشان را نشان می داد؛ و تا زمانی که کسی در آن شرایط قرار نگیرد، درک نمی کند که چقدر مشکل است انسان از تمام عقیده اش بگذرد و عقیدۀ طرف مقابل را بپذیرد و بعد هم هیچ احساس نکند که حتی اگر عقیدۀ خوبی بود بخواهد آن را مطرح کند. خلاصه آنکه احمد، در رابطه خود با امام «من» نداشت. امثال اینگونه داستانها زیاد است، که نظرش را می گفت بدون اینکه بخواهد خودش را مطرح کند.
□ می دانیم که زندگی حاج احمدآقا دارای دو بعد متفاوت بود. یک بُعد مبارزاتی و یک بُعد زندگی خانوادگی و داخلی. در این زمینه و مخصوصاً ویژگیهای ایشان در مورد زندگی خانوادگی اگر توضیحی بفرمایید جالب خواهد بود.
همان طور که گفتم، احمد از لحاظ شخصیتی، یک فرد کاملاً عاطفی بود، و فکر
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 76
می کنم از نظر زندگی مشترک خانوادگی باید الگوی دیگران باشد. آن چیزی که ایشان برای یک زندگی مشترک ترسیم می کرد، شاید در مرحلۀ نخست، چندان خوشایند نبود، اما در نهایت بسیار پسندیده بود. ایشان اعتقاد داشت دو نفر که با هم زندگی مشترک را شروع می کنند به معنای محدود کردن یکدیگر نیست، بلکه باید برای تکامل یکدیگر کار بکنند. اینکه بنشینند و تمام جزئیات را برای هم نقل کنند، این معنای رفاقت نیست. آن زن و شوهری که می خواهند با هم زندگی کنند باید واقعاً با هم رفیق باشند. یکدیگر را درک کنند و به هم اعتماد داشته باشند.
یکی از ویژگیهای خوب احمد، این بود که مرا به تحصیل و درس خواندن، بیش از اندازه تشویق می کرد. برای این کار خود هم دلیلی داشت. او همیشه نگران آینده اش بود و می گفت، چون من نمی دانم زندگیم چگونه خواهد بود، تو باید طوری باشی که بتوانی روی پای خودت بایستی. چه از نظر درآمد مالی، چه کارکردن و چه از لحاظ مسائل اجتماعی، باید وضعی داشته باشی که خودت بتوانی کارهایت را اداره کنی. به این جهت مرا وادار می کرد که همه چیز را یاد بگیرم و بتوانم باصطلاح، گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. البته درس خواندن را خیلی دوست داشت و عقیده اش این بود که کار اساسی در زندگی، درس خواندن و فهم و کسب معرفت است. دلیل دیگری هم که می آورد این بود که با درس خواندن بتوانم آتیۀ خودم و فرزندانم را تأمین کنم و اگر مشکلی پیش آمد، به دیگران نیازی نداشته باشم.
به خاطر دارم، کلاس چهارم متوسطه بودم. فصل امتحانات بود. آن موقع، تمام درسها را می گذاشتند و بعد از عیدنوروز می خواندند. من هم به طریق اولی چنین کردم. اول فروردین که شد برنامه ریزی کردم که درسهایم را بخوانم. روز دوم یا سوم عید که شد، مادر بزرگشان با خاله شان به خانۀ ما آمدند و طبیعتاً یک هفته میهمان ما بودند و من می بایستی میهمانداری کنم و در نتیجه نمی توانستم درسهایم را برای امتحان بخوانم. احمد نشست و پس از اینکه ناهارش را خورد به من گفت: «فاطی جان! تو می خواهی چکار کنی؟» گفتم: «هیچی، یک هفته دیرتر درس خواندن را شروع می کنم.». گفت: «نه، این طوری نمی شود. حجم کتابهای چهارم متوسطه زیاد است و اگر یک هفته عقب بمانی به ضررت تمام می شود. در این یک هفته می توانی چندین صفحه کتاب بخوانی. تو هم که
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 77
خجالت می کشی به میهمانها بگویی که درس داری. امّا باید پررویی کنی و ماجرا را برایشان بگویی.». من گفتم: «الآن خجالت می کشم این حرفها را بزنم. حالا بگذار دو سه روزی بگذرد، بعداً درس می خوانم. دیر نمی شود.».
بعدازظهر همان روز، احمد به خانۀ خواهرش رفت و نمی دانم چه حرفی به او زد که او همان روز به منزل ما آمد و مادربزرگشان را با اصرار به خانۀ خودشان برد. از فردای آن روز گفت: «خوب، حالا درسهایت را شروع کن». امّا وضع خانه طوری بود که من نمی توانستم داخل خانه درس بخوانم. حسن - پسرمان - کوچک بود. کارگری هم داشتیم که پایش شکسته بود و به خانه اش رفته بود. در نتیجه من باید به حسن می رسیدم، کارهای خانه را هم انجام می دادم، درس هم می خواندم. احمد که متوجه مشکل من شد، گفت: «تو اینجا نمی توانی درس بخوانی. من یک جایی را برایت درست می کنم که برای خواندن درسهایت به آنجا بروی.». همان روز به خانۀ امام در محلۀ «یخچال قاضی» رفت. ماه خرداد بود و هوای قم خیلی گرم بود. یک اتاق در گوشۀ حیاط در یک زیرزمین بود. احمد به حاج رضا، کارگرشان تلفن کرد و از او خواست آن اتاق را برای من مرتب کند. این کار صورت گرفت. یک میز در گوشۀ اتاق گذاشته شد. یک تشک کوچک هم - که شاید به اندازۀ همان اتاقک بود - برای من گذاشت. بالاخره جایی درست کرد که سر و صدا نداشته باشد و آمد و رفت کمتری باشد.
من هر روز صبح به منزل امام می آمدم و در این اتاقک، درسهایم را می خواندم. به حاج رضا سپرده شده بود که هنگام ظهر، ناهار مرا بیاورد. او هم سرِ ساعت دوازده، غذای مرا می آورد و من تا ساعت پنج بعدازظهر در آنجا می ماندم.
احمد در خانه می ماند، بچه را نگه می داشت، خودش هم، درس داشت، مشکلات خانه هم بود. جالب اینکه برادر من هم که سن و سالی نداشت و با من درس می خواند، به این جهت که خانۀ پدرم شلوغ بود به خانۀ ما آمده بود. (برادرم، الآن داماد آقای بروجردی است) احمد مجبور بود علاوه بر نگهداری حسن و رسیدگی به امور خانه، به درس خواندن برادرم هم نظارت کند و حتی برای ناهارش غذا درست کند. او به برادرم می گفت، تو باید درس بخوانی و دکتر بشوی، زیرا مملکت احتیاج به دکتر دارد، و اگر من امروز خدمتی به تو می کنم در اصل، خدمت به جامعه است.
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 78
به هر حال، احمد تمام مدت روز را در خانه می ماند. از حسن نگهداری می کرد. برای خودش و برادرم غذا درست می کرد تا ساعت پنج تا شش بعدازظهر که من به خانه برمی گشتم. به وضع خانه رسیدگی می کرد.
طبیعی است با وضعی که برای خانه پیش آمده بود، یک مقداری ریخت و پاش در خانه دیده می شد. مخصوصاً اینکه حسن، کوچک بود و بازی می کرد و احتمالاً مقداری از این ریخت و پاشها مال او بود.
بعدازظهر روز اول که آمدم، دو سه تا ایراد از وضع خانه گرفتم، که چرا این جوری است و چرا آن جوری است! احمد اصلاً هیچ نگفت. تا اینکه شب به منزل آقاجون (پدرم) رفتیم. در آنجا بود که احمد به مادرم گفت: «خانم؛ من، هم خانه داری می کنم. هم، بچه داری می کنم. این خانم از صبح برای درس خواندن از خانه خارج می شوند. من که در خانه می مانم باید کارهای مختلفی بکنم. ظرفها را بشویم و بقیۀ کارها را انجام بدهم؛ امّا ایشان بعدازظهر که به خانه برمی گردد شروع به ایرادگیری می کنند که: «احمد، چرا اینجا به هم ریخته است؟ چرا قابلمه بیرون است؟ چرا چنین و چراچنان است؟»
این را بگویم که احمد، خیلی به مادرم علاقه داشت و معتقد بود که ایشان خانم باصفایی هستند و خدمت کردن به ایشان اجر معنوی دارد. خلاصه اینکه تمام آن حرفها و ایرادهایی که ظرف دو روز از من شنیده و تحمل کرده بود، در لباس شوخی و خنده با مادرم مطرح کرد، و من تازه متوجه شدم که او راست می گوید و حق دارد، و همین حرف حق را به بهترین وجهی به من گفت.
احمد، بعد از اینکه این حرفها را به مادرم گفت، ادامه داد که: «البته من به فاطی حق می دهم. او صبح زود از منزل خارج شده و تمام ساعتهای روز را درس خوانده و بعدازظهر که به منزل می آید خسته است و من وظیفه دارم تمام کارهای خانه را انجام بدهم. بعدازظهر، حتی یک لحظه استراحت نمی کنم، که مبادا الآن فاطی سر برسد و ظرفهای نشستۀ ناهار هنوز مانده باشد»
خلاصه، احمد با ذوق و شوق بسیار این حرفها را می زد و در عین حال با زبان شوخی، مشکلات را هم به من تذکر می داد. چنانچه گفتم، او در زندگی مشترکمان یک رفیق واقعی بود و عقیده داشت که طرفین باید به هم اعتماد داشته باشند. ضمن اینکه بسا لازم باشد
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 79
خلاصه، احمد با ذوق و شوق بسیار این حرفها را می زد و در عین حال با زبان شوخی مشکلات را هم به من تذکر می داد. چنانچه گفتم، او در زندگی مشترکمان یک رفیق واقعی بود و عقیده داشت که طرفین باید به هم اعتماد داشته باشند. ضمن اینکه بسا لازم باشد که در برخی کارهای یکدیگر هیچ دخالتی نکنند. هر کس حق دارد، مطالبی را به عنوان امر خصوصی برای خود نگه دارد. او در اینگونه موارد، رعایت مرا می کرد. زیرا گاهی اتفاق می افتاد که یکی از دوستانم با من کاری داشت که نمی خواست حتی احمد از آن مطلع شود. در چنین صورتی، من براحتی می توانستم بگویم که یکی از دوستانم، با من کار خصوصی دارد. احمد، دیگر هرگز نمی پرسید که او کیست و چه کاری دارد.
به هر حال تشویقها و فداکاری های او بود که به زندگی من معنا می بخشید و روح بخش زندگیم بود، حقیقتاً من مانند خسی بروی آب شناور بودم که او مرا هدایت می کرد.
او براستی برای من مانند دوستی، رفیقی دلسوز و مهربان بود؛ هرگاه غمی یا مشکلی داشتم با او که در میان می گذاشتم بهترین راهنماییها را ارائه می کرد وقتی بیمار می شدم از محیط کارش که به خاطر احوالپرسی از من مکرر به خانه می آمد، معنای عمیق این شعر را درک می کردم:
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را
او می گفت فقط از من انتظار عاطفه و محبت داشته باش؛ زیرا فقط من و تو به درد هم می خوریم و بس.
همیشه در مورد خدمت به پدر و مادرم به من سفارش می کرد، حتی اگر قرار بود وظایفی را که در قبال خودش داشتم نادیده بگیرم، به من تأکید می کرد که از حقش برای رسیدگی به پدر و مادرم می گذرد، و همواره می گفت که: «همان طور که من در خدمت پدرم بوده ام، تو باید به پدر و مادرت خدمت کنی.»
او به عناوین مختلف مرا تهییج می کرد که به پدر و مادرم برسم؛ مثلاً اینکه می گفت: تو فکر نکن فقط از این جنبه می گویم محبت کن که پدر توست؛ بلکه به این دلیل که انقلاب به او مدیون است و از صغیر و کبیر مسؤولان انقلاب از محضر او کسب فیض کرده اند و او خدمت بزرگی به انقلاب و ایران کرده است و لازم است تو همواره قدر این نعمت را بدانی و از او سپاسگزار باشی؛ همیشه توصیه می کرد اگر والدین تو از روی ناراحتی حرفی زدند و تو دلخور شدی، دلیل نمی شود که وظیفه ات را نسبت به آنها ترک کنی و در این مورد دائم به من سفارش می کرد.
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 80
□ به طوری که اطلاع داریم ایشان مدتی در کوشک به سر بردند. جنابعالی هم در مصاحبه سال گذشته به این مسأله و نیز به این نکته که ایشان مدتی در کوشک به ریاضت پرداختند اشاره فرمودید اگر ممکن است در این مورد توضیح بیشتری بدهید؟
در حقیقت پرداختن به پاسخ این سؤال به مقدمه ای نیاز دارد و آن اینکه اساساً انسانهایی که به تکامل معنوی و تعالی روحی می رسند در درون خویش با سؤالهایی روبه رو می شوند که طبیعت مادی نمی تواند به آنها پاسخ گوید در نتیجه دچار حالات روحی خاصی می شوند؛ طبیعت که خانه مشترک حیوان و انسان است نمی تواند نیازهای روحی و معنوی انسان را که حدفاصل انسان و حیوان است برآورده سازد، در نتیجه لازم است این انسانهای جستجوگر از طبیعت بگذرند و در باطن سیر کنند تا به پاسخهایی برای سؤالهای خود دست یابند؛ یعنی یک سفر روحانی ضرورت پیدا می کند، سفر به درون خویش که نسخه عالم وجود است و سفر به ورای عالم طبیعت و این سیر؛ یعنی رفتن از ظاهر طبیعت به باطن و غیب عالم نیاز به یک سلسله مجاهدتها و دل بریدنها دارد؛ البته لازمۀ این سفر حتماً بریدن از خلق و انزواطلبی نیست؛ ولی در بعضی شرایط ممکن است انسان در حالتی قرار بگیرد که رسیدن به آن هدف نهایی و تعالی روحی، خودش را در گرو فاصله گرفتن از امیال دنیوی بداند؛ البته روشن است که باید این انزوا و عزلت گزینی او را از درد جامعه اش و مسؤولیت در برابر مشکلات جامعه دور نکند؛ زیرا عرفان ناب و حقیقت دین، شخص معتقد را وادار می کند که برای رهایی و رستگاری دیگران نیز بکوشد و برای تکامل معنویت آنان و رفع نیازشان نیز گام بردارد، پس چگونه می تواند یک انسان دردمند و اندیشمند فقط برای معنویت خویش گام بردارد؛ ولی نسبت به درد دیگران بی اعتنا باشد که این احساس، احساس انسانی و دینی نیست. امّا به هر حال ممکن است به حدی برسد که لازم بداند از همۀ تعلقات بگذرد و هر چه را حجاب معرفت تشخیص بدهد برای شکافتن و زدودنش اقدام کند که بتواند به عطش درونی خود پاسخ دهد. بنابراین به نظر من اقدام احمد و رفتن او به بیابانی خشک و لم یزرع و بریدن از یک دسته فعالیتهای سیاسی و پرداختن به یک سلسله اعمال معنوی و خودسازی برای
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 81
پاسخگویی به آن نیاز روحی و عطش بوده که احساس کرده است. در واقع عشقی در وجودش او را ذوب می کرد و به این مسیر او را هدایت می کرد. برای تأیید این اقدام او می توانیم به بعضی از مضامینی که از توصیه های ائمه(ع) و بزرگان عرفان رسیده، توجه کنیم که محتوای آن گفته این است که برای رسیدن به حقایق باید سفر به درون خویش را آغاز کرد، یعنی هجرت به خویشتن خویش «از خود بطلب هر آنچه هستی که تویی»، بریدن از ظواهر و تعلقات مادی؛ مقدمه و گذرنامۀ هجرت است که او این کار را آغاز کرد و می گفت: «احساس می کنم قدری سبک شده ام.» و این احساس سبکی شاید به این دلیل بود که او به پاسخ یک دسته از سؤالهای خود رسیده بود؛ صفای باطن خاص و لطافت روحی مخصوصی پیدا کرده بود، درواقع او به حالت رستگاری دست یافته بود.
□ در پایان این نشست به یادماندنی، ضمن تشکر فراوان از سرکار که قبول زحمت فرمودید و ما را با ابعاد مختلف شخصیت حاج سید احمدآقا بیشتر آشنا کردید و با آرزوی اینکه آن عزیز، در جوار رحمت حق تعالی در آرامش ابدی باشد و خانواده معظم جنابعالی با الهام گرفتن از رهنمودهای حضرت امام(س) و به پیروی از عملکرد یادگار گرامی ایشان، راه تکامل و سعادت را بپیماید، از شما تقاضا دارم که به عنوان حسن ختام اگر مطلبی دارید، بفرمایید.
تصور می کنم شما بیشتر مایل بودید که راجع به مسائل خصوصی و ویژگیهای زندگی مشترک صحبت کنم، به همین جهت کوشیدم نکاتی را که بیانگر شخصیت ایشان باشد تا حدی بیان کنم؛ امّا معتقدم ویژگیهای سیاسی و نقش بسیار حساس ایشان در پیشبرد انقلاب، ناگفته مانده است و حتماً دوستان و یاران نزدیک او به این موارد اشاره خواهند کرد؛ احمد بازوی توانای امام بود و با کمی فاصله، مهمترین و حساسترین نقشها را در انقلاب به عهده داشته است و معتقدم که همچنانکه گفته شد، او گنجینۀ اسرار امام و انقلاب بود و خود نیز به صورت یک راز سر به مهر باقی خواهد ماند؛ و اگر من کمتر در این باره توضیح داده ام، فقط به این علت بوده که خود او هرگز نخواسته آنطور که باید
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 82
معرفی شود و همیشه مثل اهرم، حلاّل مشکلات انقلاب بوده و از بسیاری مسائل و خطرها که انقلاب را تهدید می کرده، جلوگیری کرده است. سلام بر تو که ماه آسمان زندگیم بودی و تا زنده هستم از فروغ تو، نور و حیات می گیرم؛ سلام بر پدر و پیشوامان که شجاعانه پشت عالمی را به لرزه درآورد.
«والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته»
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 83