منسوبین:

خانم فاطمه طباطبایی

مصاحبه با خانم فاطمه طباطبایی

‏ ‏

بسم الله الرحمن الرحیم

‏جهت شنیدن خاطره های سرکار خانم طباطبایی از حجت الاسلام والمسلمین‏‎ ‎‏حاج سید احمد خمینی(ره) به دیدن او می رویم، کسی که همراه و یاور آن فقید سعید‏‎ ‎‏در فراز و نشیبهای زندگی بوده است؛ از او می خواهیم ما را در معرفی هرچه بهتر یادگار‏‎ ‎‏حضرت امام(س) به جامعه اسلامیمان یاری دهد، او با این عبارات ما را به باغ‏‎ ‎‏خاطره هایش می برد: ‏

‏زمان در حرکت شتابنده خود مفهوم رکود و سستی را از جوهرۀ کائنات گرفته است و‏‎ ‎‏به حرکت دایره وار خود ادامه می دهد که تفسیر گویای «انالله و انا الیه راجعون» است و‏‎ ‎‏در پی این حرکت خستگی ناپذیر و مستمر است که ما ممکنات با «هستها» پیوندزده‏‎ ‎‏می شویم و سپس رجعت عاشقانه مشتاقان را به کوی دوست به بدرقه می نشینیم. ‏

‏آری، یک سال است که یاری دلسوز، مبارزی نستوه، نمونه خوبی و صفا، اسوۀ‏‎ ‎‏حقیقت و وفا عزم رحیل کرده است؛ یک سال است مشتاقان او، صدای گامهای استوارش‏‎ ‎‏را نشنیده اند؛ یک سال است که داغداران لاله های سرخ سرزمینمان در سوگ مردی از‏‎ ‎‏تبار نور که حامی و پشتیبان آنها بود، نشسته اند، مردی آینه دار مهر و وفا، مظهر صلح و ‏‎ ‎‏صفا و بالاخره کسی که عطر دلنشین یاد امام، مقتدا و پیشوایمان را برایمان تداعی می کرد‏‎ ‎‏از میان ما رفته و ما را در سوگ خود داغدار و غمین ساخته است؛ البته ما در این میان خود‏‎ ‎‏را یگانه عزاداران او احساس نمی کنیم؛ زیرا می دانیم ملتی در سوگ او گریسته و به ماتم‏‎ ‎‏نشسته اند. اینک بهاری دیگر بدون حضور او فرا می رسد و گرمی و صفا و عشق او‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 53
‏شکوفه های درختان زندگیمان می شوند؛ هرگز نمی توانم آنچه در اندیشه و ذهن دارم به‏‎ ‎‏زبان آورم؛ زیرا الفاظ توانایی بیان آن حقیقت را ندارند؛ همواره نام او، نقش او، صحبتهای‏‎ ‎‏او گرمی بخش زندگیم است. ‏

‏او مرا به مکتب خانه عشق، ایثار و فنا دعوت می کرد، زیرا خود در همین مکتب درس‏‎ ‎‏خوانده و بالندگی یافته بود، به راحتی از همه چیز خود می گذشت. اکنون نیز با او زمزمه‏‎ ‎‏می کنم و می گویم: گرچه از برابر دیدگان من کنار رفته ای، ولی تو را آسمانی تر، نورانی تر‏‎ ‎‏از همیشه احساس می کنم، گرچه تو سفر کردی؛ اما این سفری به وسعت آسمانها و به‏‎ ‎‏لطافت ابرها و چون پرواز پرنده هاست و من همواره زیبایی و صفای سحری را در این‏‎ ‎‏سفر آسمانی نظاره می کنم. تو خورشید تابان و گرمپوی آسمان زندگیم بودی که اینک در‏‎ ‎‏پس ابر هجرت پنهان گشته ای؛ خورشید نیز هر بامداد بر آبی آسمان قدم می گذارد و گرم‏‎ ‎‏و پویا به سفر خویش ادامه می دهد و هر شامگاه از دیدگان پنهان می شود، ولی مگر‏‎ ‎‏حقیقتاً از میان رفتنی است. ‏

‏گرمی و عشق و صفای توست که همچنان در فضای خانه جاری است. عطر دل انگیز‏‎ ‎‏محبت و وفای توست که ادامه زندگی را برای ما ممکن می سازد، پرتو وجود توست که‏‎ ‎‏همواره در پس حجاب زمان می درخشد و این خورشیدی است که شب به دنبال ندارد. ‏

‏ ‏

□ دربارۀ زندگی سیاسی همسر ارجمندتان حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج احمدآقا، اگر مطالبی بفرمایید، سپاسگزار خواهیم بود. 

‏ ‏

‏نخستین روزی که حاج احمدآقا به خواستگاری من آمدند، پدرم دربارۀ شخصیت‏‎ ‎‏ایشان به من گفتند: «تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن است زندگی آرامی‏‎ ‎‏نداشته باشد. یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است. او فرزند آیت الله خمینی است که‏‎ ‎‏طبیعتاً به پیروی از پدر گرامیشان، مبارزه خواهند کرد، و در چنین وضعی باید فکر کنی و‏‎ ‎‏ببینی که آیا آمادگی پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه. امکان هم دارد، هیچ‏‎ ‎‏مسئله ای پیش نیاید و زندگی آرامی داشته باشی.» ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 54
‏البته خواستگاری احمد از من، مدتی پس از حادثه ای بود که برای همسر مرحوم حاج ‏‎ ‎‏آقا مصطفی پیش آمده بود. یعنی اینکه مأموران ساواک به خانۀ آنها ریخته بودند که این‏‎ ‎‏عمل موجب سقط جنین ایشان شده بود. اشارۀ پدرم به مسائلی از این دست بود و‏‎ ‎‏می خواستند مرا از هر جهت برای زندگی مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در‏‎ ‎‏زمانی صورت گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و ادارۀ منزل امام در قم به عهدۀ‏‎ ‎‏احمد بود که این کار را به بهترین وجهی انجام می داد و نقش او در این باره به گونه ای بود‏‎ ‎‏که حتّی نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند. ‏

‏یکی دو سالی که از زندگی مشترک من و احمد گذشت، احساس کردم که ایشان‏‎ ‎‏کارهایی دارد که دوست ندارد من از آن اطلاع داشته باشم. امّا یک بار به من گفت، اگر من‏‎ ‎‏نمی خواهم جزئیات کارهایی را که می کنم به تو بگویم به دلایل خاصی است و‏‎ ‎‏مطرح کردن آنها به مصلحت نیست. زیرا اگر کسانی را که با من در ارتباط هستند بشناسی و‏‎ ‎‏از شیوۀ مبارزات آنان آگاه شوی، ممکن است چنانچه گرفتار شوی، مجبور باشی آنها را‏‎ ‎‏لو بدهی و چنین کاری به خاطر حفظ انقلاب و بنا به اصول مخفیکاری به مصلحت‏‎ ‎‏نیست. پس در مورد جزئیات کارها، چیزی از من نپرس، تا هم، خودت راحت باشی و هم‏‎ ‎‏خیال من راحت باشد. به این جهت، من هم، خیلی خود را درگیر نمی کردم و چیزی‏‎ ‎‏دربارۀ این قبیل کارها از احمد نمی پرسیدم. امّا گاهی برحسب اتفاق، چیزهایی‏‎ ‎‏می فهمیدم. مثلاً یک روز احمد به خانه آمد. (در آن موقع، خانۀ ما طوری بود که وقتی از‏‎ ‎‏پله ها پایین می آمدی، دو اتاق، یکی در طرف راست و یکی طرف چپ بود.) و به من‏‎ ‎‏گفت: «اتاق دست راستی را باز نکن و تا یک هفته هم، داخل آن نرو». گفتم: بسیار خوب.‏‎ ‎‏ایشان هم هر وقت به خانه می آمد، آهسته داخل این اتاق می شد و وقتی هم بیرون‏‎ ‎‏می رفت درِ آن را قفل می کرد. این اتاق، پنجره ای داشت که اگر من می خواستم‏‎ ‎‏می توانستم از طریق آن، داخل اتاق را ببینم. اما احمد سفارش کرده بود که من نگاه نکنم.‏‎ ‎‏چند روزی گذشت. امّا هر لحظه حسّ کنجکاوی من تحریک می شد و می خواستم‏‎ ‎‏بدانم داخل این اتاق چه چیزهایی هست که احمد حتی به من اجازه نمی دهد که داخل آن‏‎ ‎‏را نگاه کنم! تا اینکه یک روز، در فرصت کوتاهی که درِ همین اتاق باز بود به آرامی لای در‏‎ ‎‏را باز کردم و داخل اتاق را نگاه کردم دیدم تا سقف اتاق، اوراق کاغذ چیده شده است و‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 55
‏یک دستگاه تایپ و تکثیر هم در اتاق هست. حالا احمد چگونه به تنهایی این همه کاغذ و‏‎ ‎‏مخصوصاً دستگاه تایپ را به خانه آورده بود که همسایه ها و حتی من نفهمیده بودیم،‏‎ ‎‏تعجب انگیز بود. طبعاً کاغذها را بتدریج زیر عبایش گرفته بود، دستگاهی را هم که برای‏‎ ‎‏تکثیر اعلامیه ها تهیه کرده بود طوری وارد خانه کرده بود که هیچکس متوجه موضوع‏‎ ‎‏نشود. اوضاع سیاسی مملکت در آن زمان، طوری بود که اگر قضیه لو می رفت و این‏‎ ‎‏اعلامیه ها و دستگاه تکثیر اوراق به دست ساواک و مأموران انتظامی می افتاد، حکم اعدام‏‎ ‎‏برای احمد داشت. البته من هرگز به ایشان نگفتم که از ماجرا اطلاع دارم، چون می دانستم‏‎ ‎‏اگر بفهمد من هم موضوع را می دانم ناراحت می شود. ‏

‏خاطرۀ جالب دیگری از آن روزها دارم و آن این است که: در محلۀ «تکیۀ ملا محمود»‏‎ ‎‏قم، خانمی بود که در دوران نوزادی به احمد شیر داده بود و مادر رضاعی ایشان محسوب‏‎ ‎‏می شد این خانم با اینکه سواد نداشت، فوق العاده محکم و تودار بود و زن عجیبی‏‎ ‎‏می نمود. اسمش فاطمه خانم بود. احمد به او اطمینان کامل داشت. بدین جهت، ماشین‏‎ ‎‏تایپ خود را به خانۀ این خانم – که دارای دو اتاق تاریک و نمور بود - انتقال داده بود و تمام‏‎ ‎‏اعلامیه ها در آنجا تایپ و تکثیر می شد. رفتن به خانۀ فاطمه خانم هم، مسئله ای عادی‏‎ ‎‏بود و تردید کسی را برنمی انگیخت، و همسایه ها نمی گفتند که چرا احمد هر روز به این‏‎ ‎‏خانه می‏‏‌‏‏ آید. برنامۀ احمد هم هر روز این بود که مثلاً سری به فاطمه خانم - مادر‏‎ ‎‏رضاعی اش - بزند و نزد او در ظاهر، یک چای بخورد و احوالی بپرسد. با وجود این،‏‎ ‎‏تکرار این وضع و زیادماندن احمد در خانۀ فاطمه خانم، مسئله ساز می شد و ممکن بود‏‎ ‎‏در آن محیط کوچک، وضعی پیش بیاید که همسایه ها بویی از اوضاع ببرند. البته در این‏‎ ‎‏ماجرا، فاطمه خانم نقشی اساسی داشت. به این معنا که دمِ در می نشست و به محض‏‎ ‎‏اینکه می دید در همان لحظه های معین، کسی در آن اطراف است، او را دنبال نخود سیاه‏‎ ‎‏می فرستاد. مثلاً به یکی می گفت، برو برایم تخم مرغ بخر، و دیگری را برای خرید سبزی‏‎ ‎‏می فرستاد و کوچه را برای ورود احمد به داخل خانه خلوت می کرد، البته فرد دیگری به‏‎ ‎‏نام آقای واحدی هم همراه احمد بود. آنها با هم وارد خانه می شدند، چند ساعت در آنجا‏‎ ‎‏می ماندند و بعد از اینکه کارهایشان تمام می شد با احتیاط از خانه خارج می شدند. نکته‏‎ ‎‏جالب اینجاست که حتی شوهر و فرزندان فاطمه خانم هم از ماجرا مطلع نمی شدند، به‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 56
‏این معنا که احمد و آقای واحدی به آهستگی وارد زیرزمین خانه می شدند و ساعتها در‏‎ ‎‏آنجا می ماندند و اعلامیه ها را تکثیر می کردند و یا به کارهای دیگری در همین زمینه ها‏‎ ‎‏مشغول می شدند و در فرصتی مناسب هم، خانه را ترک می کردند! ‏

‏احمد بعدها ماجرای جالبی از رفتن به خانۀ فاطمه خانم برایم تعریف کرد و گفت: یک‏‎ ‎‏روز که به خانه فاطمه خانم رفته بودیم و در زیرزمین مشغول کار بودیم، دیدیم که او به‏‎ ‎‏طور مرتب، چیزی را دارد می کوبد، و این کوبیدن در هاون، طی سه ساعتی که ما در‏‎ ‎‏زیرزمین بودیم مرتب ادامه داشت. بعد از اینکه کار ما تمام شد و از زیرزمین بیرون‏‎ ‎‏آمدیم، من از فاطمه خانم پرسیدم: «ننه، چی می کوبیدی که اینقدر طول کشید؟» او گفت:‏‎ ‎‏«هیچ چیزی نمی کوبیدم. شما که زیرزمین مشغول کار بودید، صدای ماشین تایپ به بالا‏‎ ‎‏می رسید. خواهرم - هاجر - به دیدن من آمده بود، برای اینکه متوجه صدای تایپ نشود،‏‎ ‎‏من این سرو صدا را راه انداختم. حقیقت این است که داخل هاون، هیچ چیزی غیر از یک‏‎ ‎‏تکه آجر نبود. خواهرم به من گفت: خواهر! این چند دقیقه ای که من اینجا نشسته ام، این را‏‎ ‎‏نکوب. بگذار بعد که من رفتم. آخر، این آجر چیه که می کوبی؟ گفتم: استاد حیدر-‏‎ ‎‏شوهرم - گفته است این آجر باید کوبیده شود. من نمی دانم برای چه کاری است. امّا دیدم‏‎ ‎‏خواهرم با وجود این همه، مثل اینکه حاضر نیست از خانه مان برود. آجر را هم آنقدر‏‎ ‎‏کوبیده بودم که به پودر تبدیل شده بود. و چون هنوز صدای تایپ می آمد و من‏‎ ‎‏نمی خواستم خواهرم متوجه اوضاع شود، بلند شدم و شروع کردم به میخ طویله دور‏‎ ‎‏حیاط کوبیدن! در مقابل سؤال خواهرم هم گفتم: استاد حیدر می خواهد اطراف خانه را‏‎ ‎‏طناب بکشد! خلاصه اینکه دو سه ساعتی که خواهرم در خانۀ ما بود، وضعی به وجود‏‎ ‎‏آوردم و سر و صداهایی به راه انداختم که متوجه صدای ماشین تایپ در زیرزمین نشد! ‏‎ ‎‏از این داستانها زیاد است. فاطمه خانم به احمد گفته بود: تو نمی دانی این چند ساعتی‏‎ ‎‏که زیرزمین هستید، من چه می کشم. مرتب به کوچه سر می زنم و اگر همسایه ای بخواهد‏‎ ‎‏وارد خانه شود، به او می گویم استاد حیدر خواب است! همسایه ها که می دانند، در خانۀ‏‎ ‎‏من به روی همه باز است گاهی از این حرف من تعجب می کنند، امّا من مجبورم طوری‏‎ ‎‏نقش بازی کنم که کسی متوجه حضور شما در زیرزمین نشود! ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 57
□ آیا خاطرۀ جالب دیگری از روزهای مبارزه دارید؟

‏ ‏

‏خاطره فراوان است. نمونه اش را می گویم: یک روز بعدازظهر که منزل آقاجون (پدرم)‏‎ ‎‏بودیم، قرار بود احمد به سراغ درسش برود و شب برگردد. ساعت چهار بعدازظهر بود،‏‎ ‎‏در این هنگام احمد به من گفت: «فاطی، می آیی به خانه برویم؟ من می خواهم بروم، تو‏‎ ‎‏هم با من بیا و بعد با هم برمی گردیم». من قبول کردم. از خیابان بهار که می گذشتیم، احمد‏‎ ‎‏راه را کج کرد. جلوی قبرستان نو رسیدیم. بین راه که می آمدیم او مطالبی به من گفت و از‏‎ ‎‏جمله پرسید که مثلاً دوست داری در کار مبارزه باشی و با ما همکاری کنی؟ گفتم؛ بد‏‎ ‎‏نیست. گفت: مثلاً اگر قرار باشد کاری برای انقلاب انجام دهی، آمادگی داری؟ گفتم: بله.‏‎ ‎‏گفت: ولی می دانی اینگونه کارها خطر دارد. گفتم: باشد، عیبی ندارد. این رضایت ضمنی‏‎ ‎‏را از من گرفت. او می خواست کاری به من محول کند. ضمناً نمی خواست کاری را چشم و‏‎ ‎‏گوش بسته انجام دهم، که شاید وجدانش راحت باشد. ‏

‏این حرفها را می زدیم که به قبرستان نو (در قم) رسیدیم. احمد گفت: باید وارد‏‎ ‎‏قبرستان بشوی. (یک مقبره را از دور به من نشان داد) وارد آن مقبره که شدی، روی‏‎ ‎‏طاقچۀ روبرویت یک عکس- مربوط به متوفی- روی طاقچه است. بغل آن عکس، یک‏‎ ‎‏آجر گذاشته شده است. زیر آن آجر، دو تا کاغذ است. آجر را بردار و کاغذها را بیاور! ‏

‏تا اینجا قضیه عادی بود. اما ایشان گفت، مواظب باش که خیلی عادی راه بروی و‏‎ ‎‏طوری وارد قبرستان و مقبره بشوی که مثلاً می خواهی فاتحه ای بخوانی و خلاصه‏‎ ‎‏رفتارت طوری نباشد که جلب توجه کند. من متوجه شدم که ماجرا مربوط به یک مسئله‏‎ ‎‏مبارزاتی است. خواستم حرکت کنم. احمد بار دیگر خطاب به من گفت: «فاطی! متوجه‏‎ ‎‏شدی چی گفتم؟ باید خیلی ساده و عادی وارد مقبره بشوی، مثل اینکه فقط برای فاتحه‏‎ ‎‏خواندن به آنجا می روی! و کاغذها را طوری بردار که هیچ کس متوجه نشود.» ‏

‏من وارد قبرستان شدم. بار اوّلی بود که چنین کارهایی می کردم. احساس ترس داشتم.‏‎ ‎‏فکر می کردم که مثلاً عدۀ زیادی مأمور پشت سر من در حرکت هستند. مرتب این طرف و‏‎ ‎‏آن طرف را نگاه می کردم. ناگهان متوجه شدم که رفتارم غیرعادی است و خوب نیست و‏‎ ‎‏نباید به جایی نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و وارد مقبره شدم. قبری در آنجا بود. بالای‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 58
‏قبر نشستم و شروع به خواندن فاتحه کردم. مقبره تاریک و نمور بود. ترس مرا گرفته بود.‏‎ ‎‏خیال می کردم که ممکن است همین الآن مار یا عقربی مرا بگزد. در یک لحظه پشت سرم‏‎ ‎‏را نگاه کردم، کسی را ندیدم. سراغ طاقچه و آجر رفتم. آجر را بلند کردم، امّا کاغذی زیر‏‎ ‎‏آجر نبود. آجر را سرجایش گذاشتم و به سرعت نزد احمد برگشتم و گفتم: «کاغذ نیست! »‏‎ ‎‏تا این حرف را گفتم، حال احمد به قدری بد شد که من بلافاصله متوجه شدم. معهذا به‏‎ ‎‏روی خود نیاورد و گفت: «بسیار خوب، تو به منزل آقا جونتن برو. من هم دنبال درس‏‎ ‎‏می روم. حالا به خانه نمی روم! » از او پرسیدم، جریان چیست؟ چرا ناراحت شدی؟ گفت،‏‎ ‎‏باشد برای بعد. ‏

‏قضیه گذشت. بعد از چند روز از احمد پرسیدم، ماجرا چه بود؟ چرا آن روز ناراحت‏‎ ‎‏شدی؟گفت: قرار بود یکی از دوستان، یک چیزی آنجا بگذارد. لابد برای او گرفتاری‏‎ ‎‏پیش آمده که نتوانسته است بیاید. ‏

‏بعدها من متوجه شدم که اینها گروهی هستند که اعلامیه های امام یا دیگران را در‏‎ ‎‏جای مشخصی می گذارند و این مسئله لو رفته است. این مسئله خطرهای زیادی داشت.‏‎ ‎‏یکی اینکه ممکن بود با لو رفتن آن فرد، این محل تحت کنترل و محاصرۀ ساواک باشد و‏‎ ‎‏فهمیده باشند که من آنجا رفته ام و مرا دستگیر کنند. یا فردی که لو رفته است مجبور شود‏‎ ‎‏اطلاعاتی به مأمورین بدهد و منجر به دستگیری احمد یا من بشود. ‏

‏در کارهای مبارزاتی جالب این بود که هر کس کاری انجام می داد می کوشید که‏‎ ‎‏دیگران از آن سر در نیاورند. در آن روزها، آقای لاهوتی در جریان مبارزه بود. او تازه از‏‎ ‎‏زندان آزاد شده و تعهد داده بود که اصلاً اسم خانوادۀ امام را بر زبان نیاورد. امّا به محض‏‎ ‎‏آزادی از زندان به قم آمد و وارد خانۀ ما شد و با احمد ملاقات کرد. بعدازظهر همان روز،‏‎ ‎‏قرار شد من با آقای لاهوتی به تهران بروم. احمد، نامه ای به من داد و گفت، حالا که به‏‎ ‎‏تهران می روی، این نامه را هم با خودت ببر و توی صندوق پست بینداز. (ظاهراً نامه یا‏‎ ‎‏اعلامیه ای بود که قرار بود به امریکا فرستاده شود) احمد تأکید کرد: باید مواظب باشی که‏‎ ‎‏کسی از پست کردن نامه چیزی نفهمد. حتی آقای لاهوتی که در جریان مبارزه بود‏‎ ‎‏نمی بایست متوجه شود. خواستیم حرکت کنیم، احمد گفت: «فهمیدی! فقط باید خودت‏‎ ‎‏این نامه را در صندوق پست بیندازی! » گفتم: بله متوجه شدم. وقتی به تهران رسیدیم، در‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 59
‏یکی از خیابانها صندوق پستی به چشمم خورد. گفتم: ماشین را نگه دارید. آقای لاهوتی‏‎ ‎‏گفت، چه کار دارید؟گفتم، نامه ای است که باید به صندوق بیندازم. گفت، بده من پست‏‎ ‎‏کنم. گفتم، نه. گفت، من پیاده می شوم و نامه را در همین جا به صندوق می اندازم تا شما ‏

‏پیاده نشوید. گفتم، حالا باشد بعد. ‏

‏یکی دو خیابان را رد کردیم. من می دانستم این نامه، چیزی است که باید هر چه زودتر‏‎ ‎‏آن را از خودم دور کنم. حرف احمد هم در ذهنم بود که باید شخصاً آن را در صندوق‏‎ ‎‏بیندازم. خلاصه یادم نیست با چه ترفندی از اتومبیل پیاده شدم و خودم را به صندوق‏‎ ‎‏پست رساندم و نامه را پست کردم و نفس راحتی کشیدم. با وجود این، پشت سرم را نگاه‏‎ ‎‏می کردم که کسی نیاید صندوق را باز کند! ‏

‏یک بار دیگر، احمد نامه ای به من داد که به تهران ببرم و آن را به دست آقای موسوی‏‎ ‎‏خوئینیها برسانم. من تا آن موقع آقای موسوی خوئینیها را ندیده بودم و ایشان را‏‎ ‎‏نمی شناختم. نامه را به تهران آوردم و به منزل آقای بروجردی (داماد حضرت امام) رفتم.‏‎ ‎‏بعدازظهر به خانم ایشان گفتم، من باید به جایی بروم. از دم مسجد که ردّ شدیم، من گفتم،‏‎ ‎‏اینجا یک کاری دارم و باید پیغامی را برسانم. خود احمد با آقای موسوی صحبت کرده‏‎ ‎‏بود. حالا من نمی دانستم باید بگویم نامه دارم یا آمده ام پیغامی را برسانم. یادم هست که‏‎ ‎‏آقای بروجردی، این طرف خیابان ایستاد، من به آن سوی خیابان رفتم. آقای موسوی‏‎ ‎‏خوئینیها هم از مسجد بیرون آمده بود و گویا در انتظار من. پشت در مسجد ایستاده بود.‏‎ ‎‏من رسیدم و نامه را به ایشان دادم و برگشت. ‏

‏ ‏

□ زندگی خانوادگی و مبارزات سیاسی، دو مقولۀ جدای از هم است. حاج احمدآقا برای ایجاد هماهنگی بین این دو مسئله چه می کردند؟ آیا خاطرات جالبی از آن روزها دارید؟

‏ ‏

‏زندگی جالب، پردغدغه و گاهی دلهره آمیزی بود. مثلاً احمد در تمام روزهای هفته به‏‎ ‎‏درس می رفت و علی القاعده روزهای پنجشنبه و جمعه که درس تعطیل بود، بایستی در‏‎ ‎‏خانه و نزد ما باشد. امّا معمولاً بعدازظهرهای پنجشنبه به من می گفت، من باید به تهران‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 60
‏بروم. وقتی از او می پرسیدم برای چه به تهران می روی، مثلاً می گفت با دوستان قرار دارم،‏‎ ‎‏یا به یک میهمانی دعوتم کرده اند. واقعیت این است که در آن هنگام، خیلی ناراحت‏‎ ‎‏می شدم و به ایشان می گفتم: در طول هفته که درس داری، هر شب هم بعد از کلاس تا دیر‏‎ ‎‏وقت برنامه داری. پنجشنبه و جمعه هم که باید در خانه باشی با دوستانت برنامه‏‎ ‎‏می گذاری و به تهران می روی! بعدها متوجه شدم که این رفت و آمدها، جنبۀ مبارزاتی دارد.‏‎ ‎‏یک روز به من گفت، من سه - چهار روزی به تهران می روم، اگر نیامدم نگران مباش و‏‎ ‎‏زنگ هم نزن. من حرفی نزدم، امّا خیلی اوقاتم تلخ شد. بعد متوجه شدم، او همان موقع به‏‎ ‎‏زاهدان رفته و از آنجا به پاکستان سفر کرده و با لباس مبدل وارد آن کشور شده و تعدادی‏‎ ‎‏اعلامیه را خود به مسلمانان پاکستانی رسانده است. سالها گذشت و احمد به من گفت:‏‎ ‎‏«آن روزها آنچنان تلخ و پرزحمت بود که هیچ وقت نمی توانم آن را فراموش کنم. زیرا در‏‎ ‎‏شرایطی از خانه بیرون می رفتم و از تو جدا می شدم که اگر گرفتار می شدم اعدامم حتمی‏‎ ‎‏بود. اگر در آن سوی مرزها هم دستگیر می شدم، آن هم با یک دسته اعلامیه به صورت‏‎ ‎‏قاچاق، معلوم نبود چه بر سرم بیاید. از آن طرف هم می دانستم که تو تصور می کنی من‏‎ ‎‏برای گردش و تفریح نزد دوستان می روم. چون خودم می دانستم چه راهی را انتخاب‏‎ ‎‏کرده ام زیاد ناراحت نبودم. درست است هنگامی که از تو و فرزندمان حسن دور می شدم،‏‎ ‎‏برایم دردآور بود، امّا چون پای انقلاب و مبارزه در کار بود، چاره ای جز ادامۀ راه‏‎ ‎‏نداشتم.» ‏

‏احمد، گاهی اوقات شوخی می کرد و می گفت: «ببین فاطی جان! هر کسی یک عیبی‏‎ ‎‏دارد. من هم عیبم این است که گاهی از تو و خانواده دور می شوم. تو تصور کن همسرت‏‎ ‎‏رانندۀ کامیون یا... است که باید بیشتر روزها به مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید. من هم‏‎ ‎‏مجبورم به خاطر شغلم به این طرف و آن طرف بروم! » ‏

‏او مرا متوجه این نکته می کند که به خاطر موقعیتهای انقلابی ناگزیر است به این طرف‏‎ ‎‏و آن طرف برود، نه به خاطر تفریح و گردش. با اینکه احمد، شخصیتی بسیار عاطفی بود‏‎ ‎‏و از ناراحتی من - به خاطر دوربودنش از خانه و خانواده - رنج می برد، معهذا همۀ‏‎ ‎‏مشکلات را به خاطر انقلاب و امام تحمل می کرد. او بارها به من می گفت: «اکثر روزهایی‏‎ ‎‏که از خانه بیرون می رفتم و از تو و حسن خداحافظی می کردم، فکر می کردم که این آخرین بار است‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 61
‏که شما را می بینم. شب یا روز بعد که برمی گشتم و می دیدم اتفاقی نیفتاده است، پنداری‏‎ ‎‏خداوند عمر دوباره به من داده است». امّا او هیچ یک از این نگرانیهایش را به من منتقل‏‎ ‎‏نمی کرد. و این بدان جهت بود که دلش می خواست من زندگی راحتی داشته باشم. ‏

‏نکتۀ دیگری که بیانگر شخصیت جالب اوست، این است که با وجود تحمل تمام‏‎ ‎‏سختیها و مشقتها در سالهای پیش از انقلاب و زحمتهایی که برای پیروزی انقلاب کشید‏‎ ‎‏(البته ایشان تنها نبود، دیگران هم به سهم خود زحمت کشیدند) همیشه فکر می کرد که‏‎ ‎‏کاری برای انقلاب نکرده است. بعد از پیروزی انقلاب، کارهای زیادی در دفتر امام بر‏‎ ‎‏عهدۀ ایشان بود، با وجود این، خود را کوچکترین فرد احساس می کرد و کارهای خود را‏‎ ‎‏خیلی کوچک می شمرد. ‏

‏در مصرف بیت المال هم تا آن حدّ محتاط بود که یادم هست روزی به حضرت امام‏‎ ‎‏گفت: «من فکر می کنم هزینه زندگی من، بیش از میزان کاری است که انجام می دهم» و‏‎ ‎‏این در حالی بود که به من سفارش می کرد در خرج کردن نهایت صرفه جویی را بکنم و با‏‎ ‎‏هر نوع تجمل گرایی واقعاً مخالف بود. همیشه دلش می خواست ساده ترین زندگی را‏‎ ‎‏داشته باشد. این وضع به طوری بود که گاهی من به او می گفتم: زندگی کردن با شرایطی که‏‎ ‎‏شما می گویید در وضعیت فعلی امکان ندارد و شاید این سختگیری شما در کمتر خرج‏‎ ‎‏کردن یک مقداری بد جلوه کند. زیرا وضع خانۀ ما طوری است که افرادی آمد و رفت‏‎ ‎‏دارند و باید برخی مسائل را رعایت کرد. و خلاصه همیشه دربارۀ این گونه مسائل بحث و‏‎ ‎‏گفتگو داشتیم. این مسئله را به حضرت امام عرض کرد، امّا حضرت امام به ایشان‏‎ ‎‏فرمودند: «تو شب و روزت را وقف کرده ای و برای اسلام و انقلاب کار می کنی». ‏

‏گاهی هدیه هایی از افراد می رسید. او به من می گفت: «این هدیه ها به پسر رهبر‏‎ ‎‏انقلاب تعلق دارد، نه به احمد. و متعلق به بیت المال است». یک روز من این مسئله را به‏‎ ‎‏حضرت امام عرض کردم و گفتم که، احمد خیلی دقیق است و من نمی دانم چکار کنم. هر‏‎ ‎‏چه خرج می کنم او فکر می کند که خلاف شرع است. حتی موضوع هدیه ها را با امام‏‎ ‎‏مطرح کردم. ایشان فرمودند: «نه عیبی ندارد». ‏

‏یا مثلاً میهمان می آمد. من دو جور غذا درست می کردم. احمد اعتراض می کرد و‏‎ ‎‏می گفت این اسراف است. می گفتم، انسان برای خودش یک جور غذا درست می کند، امّا‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 62
‏میهمان احترام دارد و باید حداقل دو نوع غذا تهیه کرد. ‏

‏گاهی می خواستم برای اتاقها پرده بزنم. او می گفت: «چوب پرده لازم ندارد. همان‏‎ ‎‏میخ زدن کفایت می کند! این کارهایی که شما می کنید باعث نگرانی من می شود.» ‏

‏من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم: «آقا! ‏‎ ‎‏احمد واقعاً وسواسهایی در زندگی دارد که من مانده ام در زندگی چه بکنم. اگر‏‎ ‎‏حضرتعالی هم آنچه را ایشان اسراف می داند، اسراف می دانید انجام ندهیم.» حضرت‏‎ ‎‏امام فرمودند: «ببین بابا. اصلاً نگران نباش. خرج زندگی تو را خودم از پول شخصی‏‎ ‎‏می دهم. به احمد بگو نگران نباشد. فکر نکند حقوقی است که در قبال کاری که انجام‏‎ ‎‏می دهد دریافت می کند.». ‏

‏یک روز که به اتفاق احمد در حضور حضرت امام بودیم، از احمد پرسیدند: «احمد! ‏‎ ‎‏تو در مصرف کردن وسواس داری. اصلاً خرج خانه به تو ربطی ندارد. من از پول شخصی‏‎ ‎‏خود به فاطی می دهم.» در این هنگام بود که احمد گفت: «شما هر چه می خواهید بدهید،‏‎ ‎‏بدهید. آن اصلاً ربطی به من ندارد.» احمد به خود من هم گفت: «آقا دریا است، هر کاری‏‎ ‎‏بکند مشکلی ندارد. این ماییم که زود آلوده می شویم. آقا هر کاری دلشان می خواهد‏‎ ‎‏انجام دهند، این تو و این آقا. هر چه دلت می خواهد خریداری کن. دیگر به من ارتباطی‏‎ ‎‏ندارد و من دیگر نگران نیستم که این مصرف، زیادتر از حدّ و شأن من باشد.». ‏

‏احمد، اصلاً شأنی برای خودش قایل نبود. گاهی به او می گفتم، فلان کار در شأن تو‏‎ ‎‏نیست. و او می گفت: «من شأنی ندارم. احمد خمینی که شأنی ندارد. احمد خمینی یک‏‎ ‎‏طلبه است و هیچ شأنی ندارد. شأن او یک اتاق ساده و زندگی معمولی است که تو این‏‎ ‎‏شئون را در نظر می گیری که این طوری زندگی کنی.»، البته حضرت امام، این مسائل را‏‎ ‎‏برای ما حل کردند. امّا بحث من بر سر این است که احمد با وجودی که شب و روزش را‏‎ ‎‏وقف اسلام و انقلاب و امام کرده بود، باز هم این عقیده را نداشت که حق و حقوق‏‎ ‎‏معمولی بیت المال به او برسد و یک زندگی عادی داشته باشد. خصلت او طوری بود که‏‎ ‎‏هر کاری می کرد اصلاً در نظرش قدر و منزلتی نداشت و معتقد بود آنقدر ارزش ندارد که‏‎ ‎‏در مقابلش چیزی بخواهد و یا ارزشی برای خودش قایل شود. البته در اینجا باید این نکته‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 63
‏برخوردار بود و سخاوت و بلند نظری او در مورد دیگران زبانزد دوستان بود. به محرومان‏‎ ‎‏و مستضعفان به طور ناشناس کمک می کرد و در این زمینه می توان به موارد بسیاری اشاره‏‎ ‎‏کرد؛ مثلاً اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد و کمک مالی می خواست به راحتی پول‏‎ ‎‏می داد، و وقتی هریک از ما به بیمارستان نیاز پیدا می کردیم سعی می کرد به بهترین وجه‏‎ ‎‏به ما رسیدگی کند، در مورد توجه، رسیدگی به دیگران و هم سطح کردن زندگی با آنان‏‎ ‎‏هم عقاید خاصی داشت؛ مثلاً اگر اسباب بازی به عنوان هدیه برای بچه هایمان می رسید،‏‎ ‎‏می گفت: به دیگران هم بده تا فرزندانشان از این وسایل بهره مند شوند؛ او همیشه ‏‎ ‎‏می گفت: همان طور که بچۀ تو دوست دارد اسباب بازی داشته باشد، بچه های دیگران هم‏‎ ‎‏دوست دارند؛ بنابراین بهتر است به طور یکسان بهره مند شوند، نه اینکه شما از چند‏‎ ‎‏نعمت برخوردار باشید و دیگران محروم بمانند. این خصلتها، از جمله مواردی است که‏‎ ‎‏در این روزگار حکم کیمیا دارد بیشتر مردم سعی می کنند همه چیز را برای خود و‏‎ ‎‏خانواده هایشان جمع کنند، حال اگر دیگران از کمترین آن نعمتها هم استفاده نکنند،‏‎ ‎‏اهمیتی برایشان ندارد. او وقتی سرسفره می نشست همیشه نگران بود مبادا کسی گرسنه‏‎ ‎‏باشد یا نتواند غذایی برای خود و خانواده اش تهیه کند. اگر به بازار میوه می رفتم و میوه‏‎ ‎‏فروش مرا می شناخت و میوه خوب می داد، او ناراحت می شد و می گفت دیگران هم‏‎ ‎‏دوست دارند میوۀ خوب بخورند؛ تو خیال نکن خیلی کار خوبی است که پذیرفتی میوۀ‏‎ ‎‏دست چین به تو بدهد، یا اینکه اگر نیاز به پزشک پیدا می کردم و به مطب کسی می رفتم و‏‎ ‎‏پزشک بلافاصله مرا می پذیرفت، احمد به من اعتراض می کرد و می گفت: باید سعی کنی‏‎ ‎‏آخر وقت بروی که به کسی صدمه نخورد، چون وقتی در بین مریض، پزشک تو را می بیند‏‎ ‎‏حق کسی که دو ساعت به انتظار نوبت نشسته است ضایع می شود. مورد دیگر دربارۀ‏‎ ‎‏چیزهایی که تعارفی می آوردند، است؛ مثلاً یادم می آید آقای بشارتی رطب تازه برایمان‏‎ ‎‏فرستادند و من تصمیم گرفتم پس از مصرف عادی آن روز، بقیه را برای روزهای بعد نگه‏‎ ‎‏دارم؛ او با لبخندی به من گفت تو فکر می کنی دیگران دوست ندارند رطب تازه بخورند،‏‎ ‎‏میل، میل خودت است، ولی به هر حال به نظر من بهتر است تو آن رطب را با دیگران‏‎ ‎‏قسمت کنی و دیگر اینکه او نسبت به مریضی بچه ها خیلی حساس بود، حالا چه بچۀ‏‎ ‎‏خودش و چه بچۀ دیگران، علاوه بر آن همیشه نگران بود از اینکه مادری بچه ای بیمار‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 64
‏بچۀ خودش و چه بچۀ دیگران، علاوه بر آن همیشه نگران بود از اینکه مادری بچه ای‏‎ ‎‏بیمار داشته باشد و نتواند برای فرزندش دارو تهیه کند. و همه این موارد نشان دهندۀ‏‎ ‎‏لطافت روحی خاص او و توجه اش به محرومان و مستضعفان است که سبب می شد در‏‎ ‎‏مورد صرف بودجه آنگونه حساس باشد و آن تذکرها را به من بدهد. ‏

‏ ‏

 □ به هر حال، شما از هر کس دیگر به حجت الاسلام والمسلمین حاج احمد آقا نزدیکتر بوده اید و بیش از دیگران از خصلتها و ویژگیهای ایشان اطلاع دارید. اگر مطالب دیگری در رابطه با ایشان دارید بفرمایید. 

‏ ‏

‏خصلت عجیب دیگری که احمد داشت و من آن را در کمتر کس دیگری دیده بودم، از‏‎ ‎‏خودگذشتگی ایشان بود. او خیلی راحت، خود را فدا و فنا می کرد و از خودش‏‎ ‎‏می گذشت. مثلاً اینکه احمد به درس و مطالعه و ادامۀ تحصیل، علاقۀ شدیدی داشت. امّا‏‎ ‎‏به خاطر درگیری با مسائل مربوط به انقلاب و رسیدگی به امور دفتر امام، مجبور شده بود‏‎ ‎‏درس و بحث خود را کنار بگذارد. گاهی می گفت: «بعضی اوقات می نشینم و فکر می کنم‏‎ ‎‏آنچه مرا در مقابل ناراحتی کنار گذاشتن و رها کردن درس و تحصیل، تا اندازه ای راضی‏‎ ‎‏می کند این است که توانسته ام دفتر امام را از خیلی خطرهایی که آن را بشدت تهدید‏‎ ‎‏می کرد حفظ کنم و خوشحالم که با تمام توانم آن را سالم نگه داشته ام. هرکس به خاطر‏‎ ‎‏حفظ انقلاب، چیزی داده است. یکی جانش را فدای انقلاب کرده، یکی سلامتی اش را از‏‎ ‎‏دست داده است، و من حداقل چیزی که از دست داده ام، همین تحصیل و درس خواندن‏‎ ‎‏بوده است و در مقابل حفظ دفتر امام به بهترین شکل صورت گرفته است. واقعیت این بود‏‎ ‎‏که احمد، تمام وقتش را در دفتر سرکرد و اگر بگوئیم که او تنها کسی بود که سلامت و‏‎ ‎‏صلابت دفتر امام را حفظ کرد، گزاف نگفته ایم او در مقابل افرادی که می خواستند در‏‎ ‎‏دفتر نفوذ کنند، خیلی هوشیارانه عمل می کرد و در کارش هم موفق بود. ‏

‏یک روز احمد به من گفت: «هر چه فکر می کنم می بینم دیگران از من بهتر هستند، اما‏‎ ‎‏نمی دانم چرا وقتی بعضی دوستان به من می رسند می گویند تو خیلی آدم باهوشی هستی.‏‎ ‎‏در حالی که من خودم را آدم عادی و معمولی می دانم و هیچ چیزی برتر از دیگران ندارم.»‏‎ ‎‏احمد دارای هوشی سرشار بود و سرعت انتقال عجیبی داشت، بسیار دقیق و نکته‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 65
‏بین بود تا مطلبی را خوب هضم نمی کرد از کنارش عبور نمی کرد؛ گاهی در مورد مسائل‏‎ ‎‏مختلف که بحث می کردیم و متنهایی که با هم می خواندیم، این ویژگی بیشتر خود را‏‎ ‎‏نشان می داد؛ دقت و موشکافی او عجیب بود، خیلی خوب مطلب را حلاجی می کرد، من‏‎ ‎‏مقداری از معالم را پیش او خواندم، خیلی روشن و باز مطلب را طرح می کرد و توضیح‏‎ ‎‏می داد. ‏

‏او ارتباط بسیار قوی و محکمی با کلام وحی داشت، هر روز قرآن می خواند و روی‏‎ ‎‏کلماتش با دقت خاصی تکیه می کرد. او به تعمق و تأمل در قرآن بیشتر اهمیّت می داد و‏‎ ‎‏تدبّر در مفهوم آیات حق را مفیدتر می دانست تا اینکه صرفاً ختم قرآن کند یا بخشهایی از‏‎ ‎‏آن را بخواند. حتی یک بار ترجمه فارسی قرآن را به دقت خواند و مورد بررسی قرار داد‏‎ ‎‏تا ببیند ترجمه چقدر بیانگر عمق عظمت قرآن است. ‏

‏ ‏

□ جنابعالی در گفته هایتان به مسأله حفظ دفتر امام اشاره کردید، اگر امکان دارد دربارۀ چگونگی حفظ جان حضرت امام و بیت شریف معظم له، توضیحاتی بدهید. 

‏ ‏

‏در سؤال شما دو بخش جداگانه مطرح است؛ یکی، حفظ دفتر امام و دیگر، محافظت‏‎ ‎‏از جان حضرت امام، و من سعی می کنم به طور مجمل به این دو مقوله بپردازم: ‏

‏در مورد حفظ دفتر امام، یادم می آید وقتی جریان منافقین پیش آمد، قرار شد دفتر و‏‎ ‎‏بیت امام حفاظت شود. مراکز دیگر از جمله حزب جمهوری اسلامی، ساختمان‏‎ ‎‏نخست وزیری و... به نحوی دچار مشکل شده بودند. احمد نشست و فکر کرد که‏‎ ‎‏حفاظت دفتر و بیت امام را به عهدۀ چه کسی بگذارد. (این را خودش برای من تعریف‏‎ ‎‏کرد) و گفت: که به این نتیجه رسیدم که انجام این کار را خودم بر عهده بگیرم و طرحی هم‏‎ ‎‏برای حفاظت بیت و شخص حضرت امام تهیه کرده ام. من از ایشان پرسیدم چه طرحی‏‎ ‎‏تهیه کرده ای؟ گفت: «فکر کردم که باید چند دایرۀ حفاظتی برای خانۀ امام لحاظ کنیم. مثلاً‏‎ ‎‏اگر یکصد نیرو از سپاه پاسداران برای حفاظت لازم باشد، انتخاب یکصد نیروی مؤمن،‏‎ ‎‏امکان کمی دارد. ولی هر کسی می تواند دو تا سه نفر را که از هر جهت مؤمن و قابل‏‎ ‎‏اطمینان باشند معرفی کند. گفتم که مثلاً (البته من حالا ارقام را به یاد نمی آورم و به طور‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 66
‏فرض می گویم) دایرۀ اول حفاظت، ده نفر می خواهد و دایرۀ دوم فرضاً پنجاه نفر. پس‏‎ ‎‏برای حفاظت اولیه به شصت نیروی کاملاً مطمئن احتیاج داریم. در آن شرایط که هر روز‏‎ ‎‏در مراکز یا دفتر شخصیتهایی بمب می گذاشتند و منفجر می کردند، می بایستی این‏‎ ‎‏شصت نفر را از جاهای مختلف جمع کنیم. مثلاً به این نتیجه رسیدم که آقای طاهری (امام‏‎ ‎‏جمعه اصفهان) می تواند دو نفر را معرفی کند که بتواند روی تعهد و ایمان آنها قسم‏‎ ‎‏بخورد. یا آقای صدوقی (امام جمعه یزد) هم می تواند دو نفر را با همین شرایط معرفی‏‎ ‎‏کند. هر یک از آقایان دیگر هم می توانند دو نفری معرفی کنند که تطمیع نشوند. وضع‏‎ ‎‏مالی آنها هم طوری نباشد که بتوان آنها را خرید. از نظر سیاسی، دینی و انقلابی هم‏‎ ‎‏صددرصد قابل اطمینان باشند. من از سراسر ایران، شصت نفر را اینگونه جمع کردم.‏‎ ‎‏یعنی شصت نفری که تمام ایران می توانست روی آنها قسم بخورد. در دایرۀ اول و دوم این‏‎ ‎‏افراد را قرار دادم. این افراد از قم، تبریز، اصفهان، یزد و خلاصه تمام شهرهای ایران آمده‏‎ ‎‏بودند، ضمن اینکه قرار شد برای حلقه های بعدی، پنجاه نفر از طرف سپاه معرفی و‏‎ ‎‏گمارده شوند. و به این ترتیب، حفاظت بیت امام با هوشیاری کامل، شکل داده شد.» ‏

‏افرادی که برای دفتر انتخاب می شدند، خیلی سالم بودند. می گفت لازم نیست همه‏‎ ‎‏سیاسی باشند. مثلاً ما از این مسئله تعجب می کردیم که یک آدم خیلی معمولی را مسئول‏‎ ‎‏تلکس کرده بودند. امّا احمد عقیده داشت که این آدم، هیچ خطری ندارد. نهایت کار او‏‎ ‎‏این است که تلکس را از این طرف بردارد و به جای دیگری تحویل دهد. آنقدر هم شمّ‏‎ ‎‏سیاسی ندارد که بین راه، تلفنی بزند و به فرد یا افرادی خبر بدهد. بلکه آدم مطمئن و‏‎ ‎‏متعهدی است و از جهت ایمان انقلابی و امانتداری تا آن حد می فهمد که باید این کاغذ را‏‎ ‎‏از اینجا بردارد و به جای دیگری برساند. امّا اگر غیر از این باشد، ممکن است از خودش‏‎ ‎‏اجتهاد کند و در بین راه به چند نفر خبر بدهد. و من فکر می کنم یکی از دلایلی که دفتر‏‎ ‎‏امام سالم ماند و هیچ نفوذی در آن صورت نگرفت همین هوشیاری و دقت نظر احمد بود‏‎ ‎‏که هر کسی را در جایی که مناسب بود می گمارد. ‏

‏مسئله دیگر، تلاش بیش از حدّ احمد برای حفظ سلامت حضرت امام بود. او فکر و‏‎ ‎‏نیروی زیادی را صرف این مسئله می کرد. مثلاً اگر خودش می خواست چند ساعتی از‏‎ ‎‏امام دور شود، حتماً می بایستی من وظیفه او را در غیابش بر عهده بگیرم. حالا یا چون من‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 67
‏به خودش مربوط بودم، یا خانۀ ما نزدیک بود، یا اینکه به کس دیگر نمی توانست بگوید‏‎ ‎‏برو یا نرو. امّا رویش به روی من بازتر بود. اگر می خواست مثلاً دو روز در خانه نباشد، به‏‎ ‎‏من می گفت: «فاطی، تو اینجا باش.» و اگر مطمئن نمی شد که من هستم، اصلاً از خانه‏‎ ‎‏خارج نمی شد. چون معتقد بود برای حفاظت امام، غیر از تمام اقدامات دیگر، باید یک‏‎ ‎‏نفر از خودش نیز به همین صورت ایشان را حفظ کند. ‏

‏برای نمونه باید به مسئله «کشمیری» اشاره کنم. همان کسی که عضو سازمان منافقین‏‎ ‎‏بود و ساختمان نخست وزیری را منفجر کرد و آقای رجایی و باهنر را به شهادت‏‎ ‎‏رساند. من یادم می آید که آقای رجایی آمده بود که به حضور امام برسد. کشمیری هم‏‎ ‎‏تلاش می کرد به بیت وارد شود. تنها کسی که ایستادگی کرد و اصرار نمود که بدون‏‎ ‎‏بازرسی کیف نباید کسی وارد بیت شود، احمد بود. این مقررّات و ضوابطی بود که خود‏‎ ‎‏احمد وضع کرده بود و همه افراد و شخصیتهایی که قرار بود به حضور امام برسند، باید‏‎ ‎‏مورد بازرسی قرار می گرفتند. بگذار همه از این دلخور باشند. حفظ جان امام برای من از‏‎ ‎‏هر چیزی بالاتر است. من به ابعاد مختلف قضیه فکر می کنم. من عقیده دارم که نباید‏‎ ‎‏ذره ای ناراحتی برای امام پیش بیاید، حالا همه با من بد باشند و حتی بد و بیراه بگویند،‏‎ ‎‏اهمیتی ندارد. ‏

‏از تلاشهای دیگر او برای حفظ جان امام، احداث بیمارستان بقیة الله (عج) جماران‏‎ ‎‏بود، و مثل همیشه از تیزهوشی و آینده نگری و واقع بینی خود در این مورد استفاده کرد،‏‎ ‎‏او در بدو امر از امام می خواهد که برای تأسیس بیمارستانی برای سپاه کمک کند، ایشان‏‎ ‎‏هم می پذیرند و مقدار قابل توجهی کمک مالی به منظور احداث بیمارستان در اختیار‏‎ ‎‏سپاه قرار می دهند. بیمارستان پس از چندی افتتاح می شود و بخش سی. سی. یوی آن نیز‏‎ ‎‏به راه می افتد و احمد برای تأمین کادر پزشکی متخصص آن نیز تلاش می کند. مدتی از‏‎ ‎‏تأسیس بیمارستان گذشته بود که حال امام به هم خورد و او را به بیمارستان بردیم. وقتی‏‎ ‎‏امام بهبود نسبی یافت، سؤال کرد که کجاست، و وقتی پاسخ شنید که خیلی از منزل دور‏‎ ‎‏نیست؛ پرسید: چقدر نزدیک است؟ در حالی که در همان زمان او حتی تصور می کرد که‏‎ ‎‏ممکن است در حین بیماری به خارج منتقل شده باشد، به همین دلیل از شنیدن پاسخ‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 68
‏حاضران تعجب می کرد و وقتی به او گفته شد که این بیمارستان تا منزل چند متری بیشتر‏‎ ‎‏فاصله ندارد، بسیار متعجب شد؛ قدر مسلم این است که از موارد مهم امنیتی برای حفظ‏‎ ‎‏جان امام، مسأله بیمارستان و تأمین پزشک متخصص مورد نیاز بود که با این اقدام‏‎ ‎‏هوشیارانه احمد این کار عملی شد؛ نکته دیگر اینکه اگر امام اطلاع پیدا می کرد هرگز‏‎ ‎‏نمی پذیرفت. احمد می گفت: احداث بیمارستان که ضرری ندارد؛ اینجا متعلق به‏‎ ‎‏بیمارستان بقیةالله (عج) است و مردم از آن استفاده می کنند و اگر هم ضرورتی پیش آمد،‏‎ ‎‏برای امام از آن استفاده می کنیم؛ چون در هر صورت بهتر از راه دور است؛ این کار از‏‎ ‎‏جمله فعالیتهایی بود که برای حفظ سلامتی امام انجام داد و خیلی موارد دیگر هست که‏‎ ‎‏هرگز جایی بر زبان نیاورد و کسی نیز از آنها خبر ندارد؛ و چون احمد نمی خواست خود را‏‎ ‎‏مطرح سازد که این کاری که می خواهم بکنم تا چه حد می ارزد و تا کجا باید موضع بگیرم‏‎ ‎‏و دیگران را از خودم برنجانم. چون هدفش مقدس تر از این حرفها بود و تا آخر پای آن‏‎ ‎‏می ایستاد و هر کس هم هر چه می گفت برایش اهمیت نداشت و به آنچه می اندیشید امام‏‎ ‎‏و اسلام و انقلاب بود. ‏

‏ ‏

□ سخنان سرکار، پرسشهای تازه ای را ایجاد می کند از جمله اینکه حاج احمدآقا دربارۀ انقلاب چگونه می اندیشیدند. در روزهای اوج مبارزه چه می کردند و چه چیزهایی را مقدس می دانستند. اگر در این زمینه ها مطالبی بفرمایید باعث امتنان خواهد بود. 

‏ ‏

‏انقلاب اسلامی و پیروزی آن از هر چیز دیگری برایش مقدس تر بود مثلاً یادم می آید،‏‎ ‎‏همان روزهای اولی که در خدمت حضرت امام به پاریس رفته بود به آقای لاهوتی تلفن‏‎ ‎‏کرد که وقتی به تهران می آیند، دو تا پسرهای مرا هم به تظاهرات ببرند. آقای لاهوتی‏‎ ‎‏می خندید و می گفت، حاج احمدآقا، طوری از دو فرزندش سخن می گوید که هر کس‏‎ ‎‏نداند، تصور می کند دو جوان رشیدش را به صحنه کارزار می فرستد؛ و حال آنکه، یکی از‏‎ ‎‏پسرهایش (پسر بزرگش) هفت سال دارد و پسر دیگرش دوماهه است! ‏

‏موضوع دیگری که به خاطر دارم، این است که هنگام شروع جنگ تحمیلی، حسن‏‎ ‎‏فرزندمان سیزده ساله بود. احمد به او می گفت که: «حسن، بلند شو و به جبهه برو! » من‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 69
‏می گفتم، این بچه است. امّا احمد خطاب به حسن می گفت: «ببین حسن جان! شاید در‏‎ ‎‏ذهنت بیاید که بگویی چرا خودت به جبهه نمی روی؟جسم و روح من در جبهه است، امّا‏‎ ‎‏فکر می کنم در شرایط کنونی محافظت از امام برای من، واجب تر است از اینکه به جبهه‏‎ ‎‏بروم. پس حالا که من نمی توانم به جبهه بروم، تو برو! ». سپس احمد شروع می کرد از‏‎ ‎‏فواید جبهه رفتن و حضور در صحنه های نبرد تعریف کردن، و به حسن می گفت: «من الآن‏‎ ‎‏یک چیزی به تو می گویم، پس فردا تمام اینها تمام می شود. این سفره همیشه باز نیست و‏‎ ‎‏این رحمت خداوندی همیشه آماده نخواهد بود که بتوانی از آن استفاده کنی. الآن بهترین‏‎ ‎‏فرصتی است که تو می توانی به جبهه های جنگ بروی و از موقعیت استفاده کنی. من اینها‏‎ ‎‏را که می گویم به این جهت است که تو بعداً نگویی، بابا من عقلم نمی رسید، چرا تو به من‏‎ ‎‏نگفتی. اگر شهید بشوی که چه بهتر. اگر مجروح هم بشوی خوب است. البته باید سعی‏‎ ‎‏کنی که اسیر نشوی، چون مشکلات زیادی پیش می آید.» ‏

‏این حرفها همچنان ادامه داشت، تا اینکه حسن بزرگ شد و به جبهه رفت. دفعۀ اول،‏‎ ‎‏چند ماهی در جبهه بود. وقتی برگشت پدرش به او گفت: «حسن! من چون نمی توانم به‏‎ ‎‏جبهه بروم دلم می سوزد و از تو می خواهم که به آنجا بروی، وگرنه با تمام وجود دلم‏‎ ‎‏می خواهد تمام لحظه ها در جبهه باشم». ‏

‏یکی از پاسدارهای بیت امام که حسن را با آن سن و سال کم در جبهه دیده بود. پسر‏‎ ‎‏آقای هاشمی رفسنجانی و دو سه تا از فرزندان مسؤولان هم در جبهه بودند، فکر کرده‏‎ ‎‏بود که اینها را به خط مقدم ببرد، [چون هر دوشان هنوز بچه بودند و تعلیم کافی ندیده‏‎ ‎‏بودند، کارهای پشتیبانی را به آنها سپرده بودند. ] وقتی حسن و پسر آقای هاشمی از خط‏‎ ‎‏مقدم جبهه برگشتند، یکی از افرادی که آنها را می شناخت، سر و صدا راه انداخته بود که‏‎ ‎‏چرا آنها را به خط مقدم فرستاده اید. اینها تعلیم ندیده اند. امّا آن آقا گفته بود که خیلی‏‎ ‎‏خوب بود اگر اینها شهید می شدند. زیرا شهادت آنها بُعد تبلیغاتی زیادی داشت و‏‎ ‎‏می توانستیم بگوییم که نوۀ حضرت امام و پسر آقای هاشمی رفسنجانی هم در جبهه‏‎ ‎‏بودند و به شهادت رسیدند. ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 70
□ شما مدتی هم در نجف بودید که علی القاعده خاطراتی هم از روزهای اقامت در آنجا دارید. در این باره هم توضیحات سرکار می تواند برای خوانندگان جالب باشد. 

‏ ‏

‏ما وقتی به عراق رفتیم، قرار بود چند ماهی بیشتر در آنجا نمانیم و به ایران بازگردیم.‏‎ ‎‏البته رفتن ما به عراق هم با مشکلاتی روبرو بود. زیرا هم احمد و هم خانواده اش‏‎ ‎‏ممنوع الخروج بودند. ساواک هم از کارهای مبارزاتی ما اطلاع داشت، اما جزئیات کارها‏‎ ‎‏را نمی دانست. یعنی احمد، جوری وانمود می کرد که انگار اصلاً توی باغ مبارزات نیست،‏‎ ‎‏و این در حالی بود که تشکیلات منظمی در قم وجود داشت. خانه های تیمی بود که هر‏‎ ‎‏یک وظیفه ای بر عهده داشتند. ‏

‏ما برای رفتن به عراق، مجبور شدیم ابتدا به لبنان برویم و توسط دوستان و آشنایانی‏‎ ‎‏که داشتیم ویزای عراق بگیریم. ورود ما به عراق مصادف با شهادت حاج آقا مصطفی شد‏‎ ‎‏و بعد از این حادثه، قرار شد ما در آنجا بمانیم. ‏

‏در این موقع احمد، بر سر یک دو راهی مسئله عاطفی قرار گرفت. وقتی قرار شد، و‏‎ ‎‏مجبور شدیم در عراق بمانیم، احمد به من گفت: «فاطی! برای آقا [حضرت امام]‏‎ ‎‏شرایطی پیش آمده است که من نباید ایشان را تنها بگذارم. از طرف دیگر به عشق و علاقۀ‏‎ ‎‏آقاجون (پدرم) آقای سلطانی به شما هم اطلاع دارم و می دانم تا چه حد به شما وابستگی‏‎ ‎‏دارند. در این شرایط، چه باید بکنیم؟». من گفتم: «خوب، می مانیم.» احمد گفت: «آخر‏‎ ‎‏پدر و مادرت خیلی ناراحت می شوند. من می دانم آقاجانتان و مادرتان به شما وابستگی‏‎ ‎‏دارند. من از این جهت ناراحتم و دلم می خواهد نظرت را برایم بگویی.» گفتم نظر خودم‏‎ ‎‏که مثبت است؛ زیرا وضعیت تو را احساس می کنم و ضرورت وجود تو را در اینجا به‏‎ ‎‏خوبی درک می کنم خوشبختی من و راحتی من نیز در کنار تو بودن است، از نظر پدر و‏‎ ‎‏مادرم هم مساله ای نیست چند سالی پیش آنها بودیم حالا چند سالی نزد والدین تو‏‎ ‎‏می مانیم. ‏

‏بالاخره ما تصمیم به ماندن در نجف گرفتیم یک سالی در آنجا ماندیم. حوادث‏‎ ‎‏گوناگونی در این مدت اتفاق افتاد. خانۀ امام را محاصره کردند. دولت بعث عراق به امام‏‎ ‎‏گفت به مسجد برای اقامۀ نماز می توانند بروند، ولی درس ندهند. امّا امام به منظور‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 71
‏انعکاس بیشتر قضیه جواب دادند: اگر قرار است درس ندهم، به مسجد هم نمی روم. امام‏‎ ‎‏با این اقدام خود، یک کار سیاسی کردند. به این معنا که دولت عراق، حضرت امام را از‏‎ ‎‏رفتن به مسجد منع نکرده بود، امّا امام با نرفتن به مسجد، می خواستند قضیه بازتاب‏‎ ‎‏بیشتری پیدا کند و وانمود نمایند که از رفتن به مسجد منع شده اند. ‏

‏کم کم بر تعداد ایرانیهایی که به مسجد می آمدند اضافه شد. حاج احمدآقا در این‏‎ ‎‏هنگام، شدیداً مشغول فعالیت بودند. امّا من خیلی در جریان کارها قرار نمی گرفتم. این‏‎ ‎‏بدان جهت بود که بیشتر کارها حالت مخفیانه داشت و ما هم به عنوان اعضای خانه‏‎ ‎‏نمی بایست زیاد در جریان کارها قرار گیریم. زیرا ممکن بود نادانسته موضوعی را نقل‏‎ ‎‏کنیم و قضیه لو برود. یا اینکه احتمالاً گرفتار بشویم و زیر فشار که قرار بگیریم مجبور‏‎ ‎‏شویم ماجراهایی را که می دانیم فاش سازیم. ‏

‏در این ایام، احمد به وضع دفتر امام در نجف، سر و سامانی داد و کارهایی کرد و‏‎ ‎‏تشکیلاتی به وجود آورد که پیش از آن، هیچ سابقه ای نداشت. الآن برادرمان آقای دعایی‏‎ ‎‏هستند و می دانند که احمد چه کارهای سازنده ای در آن روزها صورت داد. حتی در‏‎ ‎‏گرفتن روزنامه ها و به دست آوردن خبرها و گزارشهای مربوط به انقلاب، برنامه ریزیهایی‏‎ ‎‏شد. مثلاً تلفن را به یکی از اتاقهای طبقه فوقانی خانه منتقل کردند و موقعی که‏‎ ‎‏می خواستند از ایران خبر بگیرند از حضرت امام می خواست که به آن اتاق در طبقۀ بالا‏‎ ‎‏بیایند و مثلاً می گفتند به ایران تلفن کنیم و ببینیم چه خبر است. بدین ترتیب، امام شخصاً‏‎ ‎‏پای تلفن حضور داشتند و از همۀ شهرستانهای ایران که خبر گرفته می شد، بدون واسطه‏‎ ‎‏به اطلاع حضرت امام می رسید. مثلاً به انگیزۀ اینکه از آقای صدوقی احوالپرسی شود،‏‎ ‎‏خبرهای مربوط به مبارزات مردم ایران از ایشان گرفته می شد و امام مستقیماً در جریان‏‎ ‎‏کارها قرار می گرفتند. یا مثلاً شخصیتی اظهارنظر می کرد که اگر محتوای اعلامیۀ حضرت‏‎ ‎‏امام با توجه به فضای موجود در ایران دارای فلان نکته یا نکاتی باشد مناسب خواهد بود.‏‎ ‎‏امام هم با تمام تدبیر و هوشیاری که داشتند، نظر مشورتی دیگران را می پذیرفتند. یعنی‏‎ ‎‏این طور نبود که بگویند، حرف حرفِ من است. امام زمانی که در نجف بودند، دقیقاً در‏‎ ‎‏جریان تمام کارها قرار داشتند. یعنی پای تلفن می نشستند، احمد با افراد و شخصیتهای‏‎ ‎‏طراز اول تماس می گرفتند، که مثلاً چه کسی در فلان روز سخنرانی کرده است. سخنرانی‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 72
‏او چه تأثیری در مردم داشته است. چه افرادی موافق بوده اند و چه کسانی مخالف؟ تعداد‏‎ ‎‏جمعیت چقدر بوده و حتی شعارها چه بوده است؟ احمد، تمام آنچه را که تلفنی می شنید‏‎ ‎‏به استحضار حضرت امام می رساند و در آنِ واحد، ایشان را در جریان تمام کارها قرار‏‎ ‎‏می داد. ‏

‏از نکاتی که به خاطرم مانده است اینکه: امام، اعلامیه ای نوشتند و به احمد دادند تا‏‎ ‎‏بخواند. احمد، پس از اینکه اعلامیه را خواند به حضرت امام عرض کرد که: «آقا، به نظرم‏‎ ‎‏این نکته اصلاً خوب نیست و اگر اجازه بفرمایید اصلاح کنیم.» نکته این بود که امام در‏‎ ‎‏اعلامیۀ خود نوشته بودند: «من در دوران پیری هستم و آخر عمرم است...» احمد عقیده‏‎ ‎‏داشت که باید جمله به طریقی باشد که به مردم پشتگرمی بدهد. و امام هم نظر احمد را‏‎ ‎‏پذیرفتند. ‏

‏خاطره جالبی از همان روزهای اقامت در نجف به یاد دارم که بیان آن خالی از لطف‏‎ ‎‏نخواهد بود و آن مربوط به مسأله هجرت حضرت امام(س) از نجف به کویت است؛‏‎ ‎‏حضرت امام و احمد و همراهان تصمیم گرفته بودند که به کویت بروند منتها می خواستند‏‎ ‎‏حتی خانوادۀ همراهان از این خبر مطلع نشوند و علت این امر هم رعایت این مسأله بود‏‎ ‎‏که مبادا دولت عراق از این هجرت بویی ببرد و به شکلی ممانعت به وجود بیاورد مسأله به‏‎ ‎‏گونه ای بود که حتی ما هم دقیقاً نمی دانستیم که ایشان چه قصدی دارند، با این حال به ما‏‎ ‎‏سفارش شده بود که به گونه ای رفتار کنیم که کسی متوجه غیبت آنها نشود، صبح روزی که‏‎ ‎‏این تصمیم به مرحله اجرا در آمد، یک یک خانمهای آشنایان مثل اینکه بویی برده باشند،‏‎ ‎‏به منزل ما آمدند و وقتی با رفتار عادی و طبیعی خانم (همسر گرامی امام) روبرو‏‎ ‎‏می شدند، شک و تردیدشان برطرف می شد و می رفتند، حتی یکی از دوستان گفت: من‏‎ ‎‏دلم برای آقا شور می زند و باید ایشان را ببینم (در حالی که این خانم قبلاً خدمت حضرت‏‎ ‎‏امام نرسیده بود و سرزده رفتن او به اتاق آقا قدری غیرعادی به نظر می آمد)، وقتی اصرار‏‎ ‎‏ایشان را دیدیم، گفتیم آقا در اتاق بالا هستند و این خانم تا دم در اتاق حضرت امام رفتند؛‏‎ ‎‏ولی از باز کردن در منصرف شدند و گفتند دیگر خیالم راحت شد که آقا تشریف دارند.‏‎ ‎‏مسأله جالب دیگر برخورد همسران همراهان حضرت امام با این قضیه بود، شب‏‎ ‎‏اجرای این نقشه، هر یک از همراهان برای توشه سفر چیزی خریده بود، مثلاً یکی گوجه‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 73
‏فرنگی زیادی تهیه کرده بود، دیگری تخم مرغ، و الی آخر...، آنکه گوجه فرنگی خریده‏‎ ‎‏بود، با اعتراض همسرش روبرو می شود که اینهمه را برای چه خریدی؟ وی پاسخ‏‎ ‎‏می دهد که: ارزان بود، خریدم؛ خودم هم آن را می شویم. و این کار را انجام می دهد؛ صبح‏‎ ‎‏که خانم برای نماز بیدار می شود می بیند نه آقا هستند، نه گوجه فرنگیها. دیگری هم‏‎ ‎‏همین طور. و بعد وقتی خانمها با همدیگر تماس می گیرند می بینند که افراد دیگری هم‏‎ ‎‏دچار این وضعیت شده اند، و برخی تصور کرده بودند که همسرشان برای گردش و تفریح‏‎ ‎‏رفته است؛ به هر حال وقتی حقیقت امر را می فهمیدند بسیار شگفت زده می شدند و باید‏‎ ‎‏اذعان کرد نقش احمد در ایجاد هماهنگی در مسائلی از این قبیل و رفع مشکلات ناشی از‏‎ ‎‏آن بسیار حساس و چشمگیر بود؛ چون در چنین موردی که همه بلاتکلیف بودند و‏‎ ‎‏نمی دانستند در یک کشور بیگانه چه باید بکنند، ما به آنها خط می دادیم، در حالی که خود‏‎ ‎‏احمد به ما خط داده بود و ما را برای رو به رو شدن با چنین وضعیتی آماده کرده بود؛‏‎ ‎‏شرایطی که با رفتن امام اصلاً معلوم نبود صدام چه بر سر ما می آورد و چه عکس العملی‏‎ ‎‏از خود نشان می داد. ‏

‏مسئله دیگر، مربوط به سفر حضرت امام به پاریس است، من بارها از امام شنیدم که‏‎ ‎‏فرمودند: «احمد خیلی باهوش و هوشیار است.» ضمناً می دیدم که گاهی حضرت امام با‏‎ ‎‏احمد مشورت می کردند. احمد هم نظری می داد که ممکن بود امام آن را نپذیرند. در این‏‎ ‎‏موقع، احمد حالت مرید و مرادی داشت و نظر امام را کاملاً می پذیرفت و مثل مریدی که‏‎ ‎‏اراده اش در ارادۀ مرادش محو شده باشد، کاملاً مطیع نظر امام می شد و می گفت، امام‏‎ ‎‏بهتر از ما می فهمند و حتماً اشتباه از ماست. ‏

‏امّا مسئله آمدن امام از پاریس به ایران به این شکل بود که: یک روز احمد به حضور‏‎ ‎‏امام رسید و به ایشان گفت، «عقیدۀ من این است که شما به ایران بازگردید.» امام‏‎ ‎‏پرسیدند، «چرا این عقیده را داری؟» احمد گفت: «من احساس می کنم دیگر وجهی ندارد‏‎ ‎‏که ما در اینجا باشیم الآن انقلاب به جایی رسیده است که نیاز دارد شما به عنوان یک‏‎ ‎‏رهبر به میان مردم برگردید. اگر کشته هم بشویم، مردم راه خود را پیدا کرده اند و آن را‏‎ ‎‏ادامه خواهند داد.» ‏

‏حضرت امام به تمام حرفهای احمد گوش دادند و گفتند: «شما بروید و با دوستانتان‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 74
‏در این باره مشورت کنید.» احمد رفت و با تمام دوستانی که در پاریس بودند‏‎ ‎‏مشورت کرد و فردای آن روز به خدمت امام رسید و گفت: «من با همۀ رفقا‏‎ ‎‏مشورت کردم، همه با رفتن شما به ایران مخالفند و دلایلی هم برای حرفهایشان‏‎ ‎‏دارند. یعنی می گویند شرایط انقلاب طوری است که اگر شما به ایران بازگردید و‏‎ ‎‏کشته شوید، همه چیز از بین می رود. تنها کسی که با رفتن شما به ایران موافق‏‎ ‎‏است من و آقای موسوی خوئینیها هستیم و عقیده داریم شرایط به گونه ای است‏‎ ‎‏که هر خطری پیش بیاید ما باید برویم.» ‏

‏حضرت امام، فکری کردند و گفتند: «می رویم، بگویید شرایط رفتن را فراهم کنند.»‏‎ ‎‏وقتی این دستور امام پخش شد، همه به مخالفت برخاستند. از گروههای داخل و خارج‏‎ ‎‏تلفن می شد و از امام می خواستند که از آمدن به ایران منصرف شوند. امّا امام تصمیم‏‎ ‎‏قطعی گرفته بودند. یادم هست که یک بار، امام آمدند و گفتند که من حتماً باید به ایران‏‎ ‎‏بازگردم. من از ایشان علت این تصمیم قاطع را پرسیدم. امام فرمودند، به خاطر اینکه یک‏‎ ‎‏بازرگان امریکایی نزد من آمده است و دلسوزی می کند و می گوید شما نباید بروید. لذا به‏‎ ‎‏همین دلیل یقین کرده ام که باید حتماً بروم، و اینکه به دست و پا افتاده اند که من نروم،‏‎ ‎‏بهترین دلیل است که باید به ایران بازگردم. ‏

‏امام احساس کرده بودند که آن بازرگان امریکایی یک شخصیت سیاسی است که‏‎ ‎‏تحت عنوان یکی از علاقه مندان انقلاب، اصرار داشته که امام به ایران بازنگردد. این‏‎ ‎‏بازرگان برای ایجاد رعب و وحشت به امام گفته بود که اگر شما به ایران بروید، هواپیما‏‎ ‎‏چنین و چنان خواهد شد. امّا امام هوشیارتر از این حرفها بودند و عقیده داشتند که تمام‏‎ ‎‏این حرفها سیاستی است که ایشان به ایران بازنگردند، بنابراین برخلاف نظر همه،‏‎ ‎‏مقدمات سفر را فراهم کردند. ‏

‏اینها نکاتی بود که به ذهن من رسید، و با اینکه احمد، نقش مشورتی در کارها داشت،‏‎ ‎‏هیچ وقت حاضر نبود خودش را مطرح کند و مثلاً بگوید من تنها کسی بودم که با آمدن‏‎ ‎‏امام به ایران موافق بودم. ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 75
‏نمونۀ دیگر، در مورد جنگ ایران و عراق است. به خاطر دارم، بعدازظهر بود و امام‏‎ ‎‏تازه از خواب بیدار شده بودند. عراق، چند دقیقه پیش از آن، فرودگاهها را بمباران کرده‏‎ ‎‏بود. احمد خدمت امام رسید و ماجرای حمله عراق و بمباران فرودگاهها را به اطلاع‏‎ ‎‏ایشان رساند. در این موقع، امام به فکر فرو رفتند. احمد نظر خود را مبنی بر اینکه این‏‎ ‎‏برنامه ای است که برای ایران دارند و آمریکا پشت سر آن است، و کار یک روز و دو روز،‏‎ ‎‏و زدن یک فرودگاه نیست، خدمت امام ابراز داشت و حضرت امام پس از مشورت با‏‎ ‎‏احمد آن سخنرانی معروف را کردند. نکته ای که می خواهم بگویم این است که حضرت‏‎ ‎‏امام، هوش سرشار و عجیب احمد را قبول داشتند. یعنی شخصیت احمد، طوری بود که‏‎ ‎‏هنگام وقوع حوادث، گرفتار جوسازی نمی شد. اگر ده نفر، حرف می زدند ایشان تمام این حرفها را‏‎ ‎‏می شنید و در نهایت آنچه را که واقعیت داشت به حضرت امام منتقل می کرد. امام هم که از لحاظ‏‎ ‎‏هوش و ذکاوت و سیاست، وضع مشخصی داشتند. اگر این نظرها را می پذیرفتند اقدام می کردند.‏‎ ‎‏نکتۀ دیگری که جالب است اینکه اگر قضیه ای پیش می آمد که احمد صددرصد‏‎ ‎‏موافق آن بود، امّا امام مخالفت می کردند، قضیه تمام بود. اینکه بعدها بنشیند و بگوید اگر‏‎ ‎‏کاری را که من گفته بودم انجام می شد بهتر بود، چنین مسئله ای هیچ وقت پیش نمی آمد.‏‎ ‎‏به طور ساده بگویم که احمد، رسالت خود می دانست دربارۀ هر موضوعی تحقیق و‏‎ ‎‏تفحص کند و نتیجه را به امام بگوید، بعداً این امام بودند که یا می پذیرفتند و یا رد‏‎ ‎‏می کردند. اگر می پذیرفتند که انجام می شد، اگر هم رد می کردند، احمد می گفت، امام بهتر از ما‏‎ ‎‏می فهمند و ما باید تابع و مطیع ایشان باشیم. و این حالت بسیار زیبایی بود که والایی ایشان را نشان‏‎ ‎‏می داد؛ و تا زمانی که کسی در آن شرایط قرار نگیرد، درک نمی کند که چقدر مشکل است انسان از‏‎ ‎‏تمام عقیده اش بگذرد و عقیدۀ طرف مقابل را بپذیرد و بعد هم هیچ احساس نکند که حتی اگر‏‎ ‎‏عقیدۀ خوبی بود بخواهد آن را مطرح کند. خلاصه آنکه احمد، در رابطه خود با امام «من» نداشت.‏‎ ‎‏امثال اینگونه داستانها زیاد است، که نظرش را می گفت بدون اینکه بخواهد خودش را مطرح کند. ‏

‏ ‏

□ می دانیم که زندگی حاج احمدآقا دارای دو بعد متفاوت بود. یک بُعد مبارزاتی و یک بُعد زندگی خانوادگی و داخلی. در این زمینه و مخصوصاً ویژگیهای ایشان در مورد زندگی خانوادگی اگر توضیحی بفرمایید جالب خواهد بود. 

‏ ‏

‏همان طور که گفتم، احمد از لحاظ شخصیتی، یک فرد کاملاً عاطفی بود، و فکر‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 76
‏می کنم از نظر زندگی مشترک خانوادگی باید الگوی دیگران باشد. آن چیزی که ایشان‏‎ ‎‏برای یک زندگی مشترک ترسیم می کرد، شاید در مرحلۀ نخست، چندان خوشایند نبود،‏‎ ‎‏اما در نهایت بسیار پسندیده بود. ایشان اعتقاد داشت دو نفر که با هم زندگی مشترک را‏‎ ‎‏شروع می کنند به معنای محدود کردن یکدیگر نیست، بلکه باید برای تکامل یکدیگر کار‏‎ ‎‏بکنند. اینکه بنشینند و تمام جزئیات را برای هم نقل کنند، این معنای رفاقت نیست. آن زن و‏‎ ‎‏شوهری که می خواهند با هم زندگی کنند باید واقعاً با هم رفیق باشند. یکدیگر را درک کنند‏‎ ‎‏و به هم اعتماد داشته باشند. ‏

‏یکی از ویژگیهای خوب احمد، این بود که مرا به تحصیل و درس خواندن، بیش از‏‎ ‎‏اندازه تشویق می کرد. برای این کار خود هم دلیلی داشت. او همیشه نگران آینده اش بود و‏‎ ‎‏می گفت، چون من نمی دانم زندگیم چگونه خواهد بود، تو باید طوری باشی که بتوانی‏‎ ‎‏روی پای خودت بایستی. چه از نظر درآمد مالی، چه کارکردن و چه از لحاظ مسائل‏‎ ‎‏اجتماعی، باید وضعی داشته باشی که خودت بتوانی کارهایت را اداره کنی. به این جهت‏‎ ‎‏مرا وادار می کرد که همه چیز را یاد بگیرم و بتوانم باصطلاح، گلیم خودم را از آب بیرون‏‎ ‎‏بکشم. البته درس خواندن را خیلی دوست داشت و عقیده اش این بود که کار اساسی در‏‎ ‎‏زندگی، درس خواندن و فهم و کسب معرفت است. دلیل دیگری هم که می آورد این بود‏‎ ‎‏که با درس خواندن بتوانم آتیۀ خودم و فرزندانم را تأمین کنم و اگر مشکلی پیش آمد، به‏‎ ‎‏دیگران نیازی نداشته باشم. ‏

‏به خاطر دارم، کلاس چهارم متوسطه بودم. فصل امتحانات بود. آن موقع، تمام درسها‏‎ ‎‏را می گذاشتند و بعد از عیدنوروز می خواندند. من هم به طریق اولی چنین کردم. اول‏‎ ‎‏فروردین که شد برنامه ریزی کردم که درسهایم را بخوانم. روز دوم یا سوم عید که شد، مادر‏‎ ‎‏بزرگشان با خاله شان به خانۀ ما آمدند و طبیعتاً یک هفته میهمان ما بودند و من می بایستی‏‎ ‎‏میهمانداری کنم و در نتیجه نمی توانستم درسهایم را برای امتحان بخوانم. احمد نشست و‏‎ ‎‏پس از اینکه ناهارش را خورد به من گفت: «فاطی جان! تو می خواهی‏‎ ‎‏چکار کنی؟» گفتم: «هیچی، یک هفته دیرتر درس خواندن را شروع می کنم.». گفت: «نه،‏‎ ‎‏این طوری نمی شود. حجم کتابهای چهارم متوسطه زیاد است و اگر یک هفته عقب بمانی به‏‎ ‎‏ضررت تمام می شود. در این یک هفته می توانی چندین صفحه کتاب بخوانی. تو هم که‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 77
‏خجالت می کشی به میهمانها بگویی که درس داری. امّا باید پررویی کنی و ماجرا را‏‎ ‎‏برایشان بگویی.». من گفتم: «الآن خجالت می کشم این حرفها را بزنم. حالا بگذار دو سه‏‎ ‎‏روزی بگذرد، بعداً درس می خوانم. دیر نمی شود.». ‏

‏بعدازظهر همان روز، احمد به خانۀ خواهرش رفت و نمی دانم چه حرفی به او زد که او‏‎ ‎‏همان روز به منزل ما آمد و مادربزرگشان را با اصرار به خانۀ خودشان برد. از فردای آن‏‎ ‎‏ روز گفت: «خوب، حالا درسهایت را شروع کن». امّا وضع خانه طوری بود که من‏‎ ‎‏نمی توانستم داخل خانه درس بخوانم. حسن - پسرمان - کوچک بود. کارگری هم داشتیم‏‎ ‎‏که پایش شکسته بود و به خانه اش رفته بود. در نتیجه من باید به حسن می رسیدم، کارهای‏‎ ‎‏خانه را هم انجام می دادم، درس هم می خواندم. احمد که متوجه مشکل من شد، گفت:‏‎ ‎‏«تو اینجا نمی توانی درس بخوانی. من یک جایی را برایت درست می کنم که برای خواندن‏‎ ‎‏درسهایت به آنجا بروی.». همان روز به خانۀ امام در محلۀ «یخچال قاضی» رفت. ماه‏‎ ‎‏خرداد بود و هوای قم خیلی گرم بود. یک اتاق در گوشۀ حیاط در یک زیرزمین بود. احمد‏‎ ‎‏به حاج رضا، کارگرشان تلفن کرد و از او خواست آن اتاق را برای من مرتب کند. این کار‏‎ ‎‏صورت گرفت. یک میز در گوشۀ اتاق گذاشته شد. یک تشک کوچک هم - که شاید به‏‎ ‎‏اندازۀ همان اتاقک بود - برای من گذاشت. بالاخره جایی درست کرد که سر و صدا‏‎ ‎‏نداشته باشد و آمد و رفت کمتری باشد. ‏

‏من هر روز صبح به منزل امام می آمدم و در این اتاقک، درسهایم را می خواندم. به حاج‏‎ ‎‏رضا سپرده شده بود که هنگام ظهر، ناهار مرا بیاورد. او هم سرِ ساعت دوازده، غذای مرا‏‎ ‎‏می آورد و من تا ساعت پنج بعدازظهر در آنجا می ماندم. ‏

‏احمد در خانه می ماند، بچه را نگه می داشت، خودش هم، درس داشت، مشکلات‏‎ ‎‏خانه هم بود. جالب اینکه برادر من هم که سن و سالی نداشت و با من درس می خواند، به‏‎ ‎‏این جهت که خانۀ پدرم شلوغ بود به خانۀ ما آمده بود. (برادرم، الآن داماد آقای بروجردی‏‎ ‎‏است) احمد مجبور بود علاوه بر نگهداری حسن و رسیدگی به امور خانه، به درس‏‎ ‎‏خواندن برادرم هم نظارت کند و حتی برای ناهارش غذا درست کند. او به برادرم‏‎ ‎‏می گفت، تو باید درس بخوانی و دکتر بشوی، زیرا مملکت احتیاج به دکتر دارد، و اگر من‏‎ ‎‏امروز خدمتی به تو می کنم در اصل، خدمت به جامعه است. ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 78
‏به هر حال، احمد تمام مدت روز را در خانه می ماند. از حسن نگهداری می کرد. برای‏‎ ‎‏خودش و برادرم غذا درست می کرد تا ساعت پنج تا شش بعدازظهر که من به خانه‏‎ ‎‏برمی گشتم. به وضع خانه رسیدگی می کرد. ‏

‏طبیعی است با وضعی که برای خانه پیش آمده بود، یک مقداری ریخت و پاش در‏‎ ‎‏خانه دیده می شد. مخصوصاً اینکه حسن، کوچک بود و بازی می کرد و احتمالاً مقداری‏‎ ‎‏از این ریخت و پاشها مال او بود. ‏

‏بعدازظهر روز اول که آمدم، دو سه تا ایراد از وضع خانه گرفتم، که چرا این جوری‏‎ ‎‏است و چرا آن جوری است! احمد اصلاً هیچ نگفت. تا اینکه شب به منزل آقاجون‏‎ ‎‏(پدرم) رفتیم. در آنجا بود که احمد به مادرم گفت: «خانم؛ من، هم خانه داری می کنم. هم،‏‎ ‎‏بچه داری می کنم. این خانم از صبح برای درس خواندن از خانه خارج می شوند.‏‎ ‎‏من که در خانه می مانم باید کارهای مختلفی بکنم. ظرفها را بشویم و بقیۀ کارها را‏‎ ‎‏انجام بدهم؛ امّا ایشان بعدازظهر که به خانه برمی گردد شروع به ایرادگیری‏‎ ‎‏می کنند که: «احمد، چرا اینجا به هم ریخته است؟ چرا قابلمه بیرون است؟ چرا ‏‎ ‎‏چنین و چراچنان است؟» ‏

‏این را بگویم که احمد، خیلی به مادرم علاقه داشت و معتقد بود که ایشان خانم‏‎ ‎‏باصفایی هستند و خدمت کردن به ایشان اجر معنوی دارد. خلاصه اینکه تمام آن حرفها و‏‎ ‎‏ایرادهایی که ظرف دو روز از من شنیده و تحمل کرده بود، در لباس شوخی و خنده با‏‎ ‎‏مادرم مطرح کرد، و من تازه متوجه شدم که او راست می گوید و حق دارد، و همین حرف‏‎ ‎‏حق را به بهترین وجهی به من گفت. ‏

‏احمد، بعد از اینکه این حرفها را به مادرم گفت، ادامه داد که: «البته من به فاطی حق‏‎ ‎‏می دهم. او صبح زود از منزل خارج شده و تمام ساعتهای روز را درس خوانده و‏‎ ‎‏بعدازظهر که به منزل می آید خسته است و من وظیفه دارم تمام کارهای خانه را انجام‏‎ ‎‏بدهم. بعدازظهر، حتی یک لحظه استراحت نمی کنم، که مبادا الآن فاطی سر برسد و‏‎ ‎‏ظرفهای نشستۀ ناهار هنوز مانده باشد» ‏

‏خلاصه، احمد با ذوق و شوق بسیار این حرفها را می زد و در عین حال با زبان شوخی،‏‎ ‎‏مشکلات را هم به من تذکر می داد. چنانچه گفتم، او در زندگی مشترکمان یک رفیق واقعی‏‎ ‎‏بود و عقیده داشت که طرفین باید به هم اعتماد داشته باشند. ضمن اینکه بسا لازم باشد‏‎ ‎

‏ ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 79
‏خلاصه، احمد با ذوق و شوق بسیار این حرفها را می زد و در عین حال با زبان شوخی‏‎ ‎‏مشکلات را هم به من تذکر می داد. چنانچه گفتم، او در زندگی مشترکمان یک رفیق واقعی‏‎ ‎‏بود و عقیده داشت که طرفین باید به هم اعتماد داشته باشند. ضمن اینکه بسا لازم باشد‏‎ ‎‏که در برخی کارهای یکدیگر هیچ دخالتی نکنند. هر کس حق دارد، مطالبی را به عنوان‏‎ ‎‏امر خصوصی برای خود نگه دارد. او در اینگونه موارد، رعایت مرا می کرد. زیرا گاهی‏‎ ‎‏اتفاق می افتاد که یکی از دوستانم با من کاری داشت که نمی خواست حتی احمد از آن‏‎ ‎‏مطلع شود. در چنین صورتی، من براحتی می توانستم بگویم که یکی از دوستانم، با من‏‎ ‎‏کار خصوصی دارد. احمد، دیگر هرگز نمی پرسید که او کیست و چه کاری دارد. ‏

‏به هر حال تشویقها و فداکاری های او بود که به زندگی من معنا می بخشید و روح بخش‏‎ ‎‏زندگیم بود، حقیقتاً من مانند خسی بروی آب شناور بودم که او مرا هدایت می کرد. ‏

‏او براستی برای من مانند دوستی، رفیقی دلسوز و مهربان بود؛ هرگاه غمی یا مشکلی‏‎ ‎‏داشتم با او که در میان می گذاشتم بهترین راهنماییها را ارائه می کرد وقتی بیمار می شدم از محیط‏‎ ‎‏کارش که به خاطر احوالپرسی از من مکرر به خانه می آمد، معنای عمیق این شعر را درک می کردم: ‏

‏گر طبیبانه بیایی به سر بالینم‏  ‏به دو عالم ندهم لذت بیماری را‏

‏او می گفت فقط از من انتظار عاطفه و محبت داشته باش؛ زیرا فقط من و تو به درد هم‏‎ ‎‏می خوریم و بس. ‏

‏همیشه در مورد خدمت به پدر و مادرم به من سفارش می کرد، حتی اگر قرار بود‏‎ ‎‏وظایفی را که در قبال خودش داشتم نادیده بگیرم، به من تأکید می کرد که از حقش برای‏‎ ‎‏رسیدگی به پدر و مادرم می گذرد، و همواره می گفت که: «همان طور که من در خدمت‏‎ ‎‏پدرم بوده ام، تو باید به پدر و مادرت خدمت کنی.» ‏

‏او به عناوین مختلف مرا تهییج می کرد که به پدر و مادرم برسم؛ مثلاً اینکه می گفت: تو‏‎ ‎‏فکر نکن فقط از این جنبه می گویم محبت کن که پدر توست؛ بلکه به این دلیل که انقلاب‏‎ ‎‏به او مدیون است و از صغیر و کبیر مسؤولان انقلاب از محضر او کسب فیض کرده اند و او‏‎ ‎‏خدمت بزرگی به انقلاب و ایران کرده است و لازم است تو همواره قدر این نعمت را‏‎ ‎‏بدانی و از او سپاسگزار باشی؛ همیشه توصیه می کرد اگر والدین تو از روی ناراحتی‏‎ ‎‏حرفی زدند و تو دلخور شدی، دلیل نمی شود که وظیفه ات را نسبت به آنها ترک کنی و در این‏‎ ‎‏مورد دائم به من سفارش می کرد. ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 80
□ به طوری که اطلاع داریم ایشان مدتی در کوشک به سر بردند. جنابعالی هم در مصاحبه سال گذشته به این مسأله و نیز به این نکته که ایشان مدتی در کوشک به ریاضت پرداختند اشاره فرمودید اگر ممکن است در این مورد توضیح بیشتری بدهید؟

‏ ‏

‏در حقیقت پرداختن به پاسخ این سؤال به مقدمه ای نیاز دارد و آن اینکه اساساً‏‎ ‎‏انسانهایی که به تکامل معنوی و تعالی روحی می رسند در درون خویش با سؤالهایی‏‎ ‎‏روبه رو می شوند که طبیعت مادی نمی تواند به آنها پاسخ گوید در نتیجه دچار حالات‏‎ ‎‏روحی خاصی می شوند؛ طبیعت که خانه مشترک حیوان و انسان است نمی تواند نیازهای‏‎ ‎‏روحی و معنوی انسان را که حدفاصل انسان و حیوان است برآورده سازد، در نتیجه لازم‏‎ ‎‏است این انسانهای جستجوگر از طبیعت بگذرند و در باطن سیر کنند تا به پاسخهایی‏‎ ‎‏برای سؤالهای خود دست یابند؛ یعنی یک سفر روحانی ضرورت پیدا می کند، سفر به‏‎ ‎‏درون خویش که نسخه عالم وجود است و سفر به ورای عالم طبیعت و این سیر؛ یعنی‏‎ ‎‏رفتن از ظاهر طبیعت به باطن و غیب عالم نیاز به یک سلسله مجاهدتها و دل بریدنها دارد؛‏‎ ‎‏البته لازمۀ این سفر حتماً بریدن از خلق و انزواطلبی نیست؛ ولی در بعضی شرایط ممکن‏‎ ‎‏است انسان در حالتی قرار بگیرد که رسیدن به آن هدف نهایی و تعالی روحی، خودش را‏‎ ‎‏در گرو فاصله گرفتن از امیال دنیوی بداند؛ البته روشن است که باید این انزوا و‏‎ ‎‏عزلت گزینی او را از درد جامعه اش و مسؤولیت در برابر مشکلات جامعه دور نکند؛ زیرا‏‎ ‎‏عرفان ناب و حقیقت دین، شخص معتقد را وادار می کند که برای رهایی و رستگاری‏‎ ‎‏دیگران نیز بکوشد و برای تکامل معنویت آنان و رفع نیازشان نیز گام بردارد، پس چگونه‏‎ ‎‏می تواند یک انسان دردمند و اندیشمند فقط برای معنویت خویش گام بردارد؛ ولی نسبت‏‎ ‎‏به درد دیگران بی اعتنا باشد که این احساس، احساس انسانی و دینی نیست. امّا به هر‏‎ ‎‏حال ممکن است به حدی برسد که لازم بداند از همۀ تعلقات بگذرد و هر چه را حجاب‏‎ ‎‏معرفت تشخیص بدهد برای شکافتن و زدودنش اقدام کند که بتواند به عطش درونی خود‏‎ ‎‏پاسخ دهد. بنابراین به نظر من اقدام احمد و رفتن او به بیابانی خشک و لم یزرع و بریدن از‏‎ ‎‏یک دسته فعالیتهای سیاسی و پرداختن به یک سلسله اعمال معنوی و خودسازی برای‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 81
‏پاسخگویی به آن نیاز روحی و عطش بوده که احساس کرده است. در واقع عشقی در‏‎ ‎‏وجودش او را ذوب می کرد و به این مسیر او را هدایت می کرد. برای تأیید این اقدام او‏‎ ‎‏می توانیم به بعضی از مضامینی که از توصیه های ائمه(ع) و بزرگان عرفان رسیده، توجه‏‎ ‎‏کنیم که محتوای آن گفته این است که برای رسیدن به حقایق باید سفر به درون خویش را‏‎ ‎‏آغاز کرد، یعنی هجرت به خویشتن خویش «از خود بطلب هر آنچه هستی که تویی»،‏‎ ‎‏بریدن از ظواهر و تعلقات مادی؛ مقدمه و گذرنامۀ هجرت است که او این کار را آغاز کرد‏‎ ‎‏و می گفت: «احساس می کنم قدری سبک شده ام.» و این احساس سبکی شاید به این دلیل‏‎ ‎‏بود که او به پاسخ یک دسته از سؤالهای خود رسیده بود؛ صفای باطن خاص و لطافت‏‎ ‎‏روحی مخصوصی پیدا کرده بود، درواقع او به حالت رستگاری دست یافته بود. ‏

‏ ‏

‏□ در پایان این نشست به یادماندنی، ضمن تشکر فراوان از سرکار که قبول زحمت‏‎ ‎‏فرمودید و ما را با ابعاد مختلف شخصیت حاج سید احمدآقا بیشتر آشنا کردید و با‏‎ ‎‏آرزوی اینکه آن عزیز، در جوار رحمت حق تعالی در آرامش ابدی باشد و خانواده‏‎ ‎‏معظم جنابعالی با الهام گرفتن از رهنمودهای حضرت امام(س) و به پیروی از عملکرد‏‎ ‎‏یادگار گرامی ایشان، راه تکامل و سعادت را بپیماید، از شما تقاضا دارم که به عنوان‏‎ ‎‏حسن ختام اگر مطلبی دارید، بفرمایید. ‏

‏ ‏

‏تصور می کنم شما بیشتر مایل بودید که راجع به مسائل خصوصی و ویژگیهای زندگی‏‎ ‎‏مشترک صحبت کنم، به همین جهت کوشیدم نکاتی را که بیانگر شخصیت ایشان باشد‏‎ ‎‏تا حدی بیان کنم؛ امّا معتقدم ویژگیهای سیاسی و نقش بسیار حساس ایشان در پیشبرد‏‎ ‎‏انقلاب، ناگفته مانده است و حتماً دوستان و یاران نزدیک او به این موارد اشاره خواهند‏‎ ‎‏کرد؛ احمد بازوی توانای امام بود و با کمی فاصله، مهمترین و حساسترین نقشها را در‏‎ ‎‏انقلاب به عهده داشته است و معتقدم که همچنانکه گفته شد، او گنجینۀ اسرار امام و‏‎ ‎‏انقلاب بود و خود نیز به صورت یک راز سر به مهر باقی خواهد ماند؛ و اگر من کمتر در‏‎ ‎‏این باره توضیح داده ام، فقط به این علت بوده که خود او هرگز نخواسته آنطور که باید‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 82
‏معرفی شود و همیشه مثل اهرم، حلاّل مشکلات انقلاب بوده و از بسیاری مسائل و‏‎ ‎‏خطرها که انقلاب را تهدید می کرده، جلوگیری کرده است. سلام بر تو که ماه آسمان‏‎ ‎‏زندگیم بودی و تا زنده هستم از فروغ تو، نور و حیات می گیرم؛ سلام بر پدر و پیشوامان که‏‎ ‎‏شجاعانه پشت عالمی را به لرزه درآورد. ‏

‏ ‏

‏ «والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته» ‏

‎ ‎

کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 83