منسوبین:

خانم فریده مصطفوی

مصاحبه با خانم فریدۀ مصطفوی

‏□ یک سال از رحلت جانسوز یادگار گرامی حضرت امام خمینی(س)، حجت الاسلام‏‎ ‎‏والمسلمین حاج احمدآقا می گذرد. قاعدتاً سرکار به عنوان خواهر ایشان، خاطراتی از‏‎ ‎‏شیوۀ زندگی آن زنده یاد دارید که خواهشمندیم بیان بفرمایید. ‏

‏ ‏

‏من بدواً باید از مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(س) سپاسگزاری کنم که برای‏‎ ‎‏بزرگداشت یاد و نام عزیز از دست رفته مان، در نخستین سالگرد فقدان ایشان این برنامه را‏‎ ‎‏ترتیب داده است. بدیهی است من به عنوان خواهر حاج احمدآقا - که چند سالی از ایشان ‏

‏بزرگتر بودم - خاطرات زیادی دارم. ‏

‏زمانی که حاج احمدآقا به دنیا آمد، خانه ما، در پارک نایب السلطنه (مدرسه حجتیه‏‎ ‎‏فعلی) بود. طبق معمول، حضرت امام، اثاث کشی داشتند و باید به منزل تازه ای منتقل‏‎ ‎‏می شدیم. منزل جدید، خیلی بزرگ و وسیع بود، به این جهت ابتدا امام مایل نبودند آنجا‏‎ ‎‏را اجازه کنند و تصورشان این بود که مال الاجاره خانه زیاد و سنگین است. اما مالک خانه‏‎ ‎‏که یکی از بازرگانان متدین تهران بود از حضرت امام خواهش کرد در این خانه سکونت‏‎ ‎‏کنند، ولی اجارۀ یک خانۀ معمولی را بپردازند. تولد احمد در یک شب سرد زمستانی بود.‏‎ ‎‏آن موقع، هیچ کس در منزل نبود. فقط من و خواهر دیگرم (همسر مرحوم اشراقی) بودیم.‏‎ ‎‏او هشت ساله بود و من شش سال و چند ماه داشتم. حضرت امام هم آمدند و به بالین‏‎ ‎‏خانم حاضر شدند. کارگر منزل هم، دنبال قابله رفته بود. موقعی که قابله آمد، حضرت‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 94
‏امام، اتاق را ترک کردند. ‏

‏به هر حال، بعد از پنج دختری که مادرمان به دنیا آورده بود، احمد متولد شد و بدین‏‎ ‎‏جهت برای خانم و ما خواهرها، خیلی عزیز بود و به او علاقه داشتیم. احمد در طفولیت،‏‎ ‎‏خیلی مریض می شد و پزشکان معالج گفته بودند که او فقط باید شیر مادر یا شیر دایه را‏‎ ‎‏بخورد. خانم هم، شیر نداشتند، بدین جهت، گاهی چند زن که در همسایگی ما- دور و‏‎ ‎‏نزدیک - بودند و شیر داشتند به احمد شیر می دادند. زمانی می شد که کارگر منزل یا‏‎ ‎‏بستگان، استکان به دست از این خانه به آن خانه می رفتند، تا مثلاً از چند مادر شیرده،‏‎ ‎‏مقداری شیر تهیه کنند. زیرا دکتر گفته بود که احمد تا مدتی فقط باید شیر انسان را بخورد.‏‎ ‎‏این وضع تا دو سالگی ادامه داشت و طی این مدت، احمد همیشه به نوعی کسالت‏‎ ‎‏داشت. او کودک آرامی بود و چندان اذیت نمی کرد. به طوری که خانم (مادرمان)‏‎ ‎‏می گفت، با اینکه او «پسر» است و قاعدتاً باید شلوغ باشد، خیلی آرام و بی سر و‏‎ ‎‏صداست. ‏

‏احمد هنوز در سن کودکی بود که حضرت امام، دربارۀ تربیت و مدرسه رفتنش خیلی‏‎ ‎‏دقت می کردند و متوجه بودند که با چه افرادی آمد و رفت می کنند و دوستانش چه‏‎ ‎‏کسانی هستند. او هم بچۀ آرامی بود، به حدی که در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی‏‎ ‎‏هیچ وقت، مورد خشم امام قرار نگرفتند. ‏

‏به هر حال به سنی رسید که باید به مدرسه برود، او را به مدرسه فرستادند. و نکتۀ قابل‏‎ ‎‏توجهی تا 15 خرداد 42 از او به خاطرم نمانده است. هنگامی که حادثه 15 خرداد پیش‏‎ ‎‏آمد، احمد یک نوجوان شانزده - هفده ساله بود. روز 15 خرداد، او در تهران بود. مثل‏‎ ‎‏اینکه امتحانات تمام شده بود و او آن روز که ظاهراً مصادف با روز عاشورا بود در تهران به‏‎ ‎‏سر می برد و در منزل مادربزرگم بود. صبح که از خانه خارج می شود، با سروصدای مردم و‏‎ ‎‏تظاهرات آنها روبه رو می شود. بلافاصله خودش را به گاراژ اتوبوسرانی ترانسپورت-که‏‎ ‎‏آن موقع روبه روی شمس العماره بود - می رساند تا با اتوبوس به قم بیاید. وضع شهر تهران‏‎ ‎‏را آشفته می بیند، به طوری که اتوبوسها هم از گاراژها بیرون نمی آیند. احمد مجبور‏‎ ‎‏می شود از این گاراژ به آن گاراژ برود و به چند جا سر بزند تا بلکه وسیله ای برای سفر به قم‏‎ ‎‏پیدا کند. تنها یک اتوبوس را می بیند که آمادۀ حرکت به قم است، امّا راننده می گوید‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 95
‏ظرفیت اتوبوس کامل است و برای مسافر دیگری جا نداریم. احمد که وارد اتوبوس شده‏‎ ‎‏بود، حاضر نمی شود از اتوبوس پایین بیاید و اصرار می کند که من باید حتماً به قم بروم.‏‎ ‎‏مسافران که اصرار بیش از حدّ یک نوجوان را می بینند از راننده می خواهند موافقت کند.‏‎ ‎‏که او هم به قم بیاید. خلاصه اینکه، احمد بدون اینکه روی صندلی بنشیند، توی اتوبوس‏‎ ‎‏می ایستد تا به قم می رسد! ‏

‏بعدازظهر بود که احمد به قم رسید. آنقدر ناراحت بود که حتّی فرصت نکرده بود‏‎ ‎‏جورابهایش را به پا کند. بلکه جورابها هنوز در دستش بود. او از اینکه امام را دستگیر‏‎ ‎‏کرده اند و با خود به تهران برده اند خیلی ناراحت بود. ما با وجودی که ناراحت بودیم،‏‎ ‎‏اطراف احمد را گرفتیم و او را دلداری دادیم و گفتیم، اصلاً مسأله مهمی نیست. خود آقا‏‎ ‎‏می خواستند و برنامه ای بود که ایشان آمادگی اش را داشتند. سرانجام آنقدر حرف زدیم تا‏‎ ‎‏احمد را آرام کردیم. ‏

‏وقتی حضرت امام به ترکیه تبعید شدند، حاج احمدآقا مشغول تحصیلات دبیرستانی‏‎ ‎‏بود. یعنی دیپلمش را وقتی گرفت که امام در ترکیه بودند. او توی منزل تنها بود. ما‏‎ ‎‏خواهرها هر کدام سر زندگی خودمان بودیم و تنها همدم مادرمان، احمد بود. بعداً امام از‏‎ ‎‏ترکیه به نجف رفتند. ساواک از رفتن احمد به عراق جلوگیری می کرد. این وضع، یکی دو‏‎ ‎‏سالی ادامه داشت، تا اینکه او به طور قاچاق به عراق رفت. در نجف متوجه شد که‏‎ ‎‏حضرت امام تمایل دارند که او در سلک روحانیت در آید و لباس روحانی بپوشد. البته ‏‎ ‎‏حضرت امام(س) در این باره، هیچ پافشاری نمی کردند و دلشان می خواست که احمد،‏‎ ‎‏خودش داوطلب این کار بشود او هم داوطلب شد و حضرت امام با دست مبارکشان،‏‎ ‎‏احمد را معمم کردند. ‏

‏زمانی که احمد از عراق بازگشت، توسط ساواک دستگیر و زندانی شد و مدتی را در‏‎ ‎‏زندان گذراند. بعد از اینکه آزاد شد، به صورت یکی از فعالترین عناصر مبارزاتی به‏‎ ‎‏اقدامات وسیعی دست زد. تمام اطلاعیه ها و پیامهایی که از نجف می آمد، اول به دست‏‎ ‎‏حاج احمدآقا می رسید و ایشان و چند تن از دوستانش، اطلاعیه ها و پیامها را تکثیر‏‎ ‎‏می کردند و به دست علاقه مندان و یاران حضرت امام(س) می رساندند. ‏

‏البته ماها ابتدا از چگونگی فعالیتهای احمدآقا و دوستانش هیچ اطلاعی نداشتیم، اما‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 96
‏بعداً برایمان تعریف کرد که برای تکثیر و توزیع اعلامیه ها و بیانیه های امام، مجبور‏‎ ‎‏می شد چند خانه را عوض کنند که رژیم نتواند از مبارزات آنها سر در بیاورد. خلاصه‏‎ ‎‏اینکه حاج احمدآقا از شانزده-هفده سالگی وارد مبارزه شده بود و رسالتی را که احساس‏‎ ‎‏می کرد بر عهده دارد بخوبی انجام می داد. ‏

‏ ‏

□ در ارتباط با زمانی که حضرت امام به ترکیه تبعید شده بودند و حاج آقا مصطفی هم در آنجا بودند و خانم حضرت امام در قم تشریف داشتند، اگر خاطراتی از آن روزها دارید بیان بفرمایید. 

‏ ‏

‏توقف حضرت امام در ترکیه، بیش از یک سال طول نکشید. ظاهراً ایران و ترکیه در‏‎ ‎‏این باره، قرارداد یکساله داشتند. در این زمان، احمدآقا تنها مونس خانم در قم بود. او آدم‏‎ ‎‏بسیار پرعاطفه ای بود. مخصوصاً نسبت به مادرمان احترام خاصی قائل بود و سعی‏‎ ‎‏می کرد که خلأ وجودی حضرت امام و حاج آقا مصطفی را پر کند. همیشه در خانه‏‎ ‎‏می ماند. حتی تهران هم نمی رفت و تمام هوش و حواسش این بود که نزد مادر بماند، تا‏‎ ‎‏اگر مشکلی پیش بیاید بتواند حل کند. نسبت به خواهرها هم همین عواطف را داشت.‏‎ ‎‏مثلاً به خاطر دارم که من به سختی مریض شدم. در آن موقع، احمد بیش از دوازده سال‏‎ ‎‏نداشت. برایم دکتر آوردند. یک شب سرد زمستانی بود. نسخه ای نوشت و توصیه کرد که‏‎ ‎‏به هر طریقی شده است باید داروی آن را فراهم کنیم. چون دیروقت بود، کسی پیدا‏‎ ‎‏نمی شد که آن موقع شب به داروخانه برود و نسخه را بگیرد. امّا احمد، یعنی همین‏‎ ‎‏نوجوان دوازده ساله برای گرفتن نسخه و مراجعه به داروخانه اعلام آمادگی کرد. از خانۀ‏‎ ‎‏ما تا گذرخان که داروخانۀ شفابخش در آنجا واقع است، فاصلۀ نسبتاً زیادی است.‏‎ ‎‏احمدآقا، این فاصله را در شب تاریک زمستانی، یکه و تنها می رود، و داروی نسخه را‏‎ ‎‏می گیرد و برمی گردد. او آنقدر سریع دویده بود که وقتی به خانه رسید، خیس عرق بود.‏‎ ‎‏این بدان جهت بود که علاقه داشت هر چه زودتر دارو را به من برساند. او اصولاً آدم‏‎ ‎‏عاطفی بود. ‏

‏احمدآقا نسبت به همسرش هم، خیلی بامحبت بود. اقوام و مخصوصاً همشیره زاده ها‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 97
‏را هم دوست داشت و هر کاری دستش بود برایشان انجام می داد. بارها به ما می گفت: اگر‏‎ ‎‏شما کاری دارید، بدون رودربایستی به من بگویید تا برایتان انجام دهم، و اگر نگویید من‏‎ ‎‏واقعاً ناراحت می شوم. معلوم است اگر کاری که به من محول می کنی، قدرت انجامش را‏‎ ‎‏نداشته باشم، صادقانه می گویم امّا این را بدانید که خدمت کردن به افراد برایم از هر‏‎ ‎‏کاری لذت بخش تر است. ‏

‏ ‏

□ دربارۀ رابطۀ ایشان با حضرت امام چه می فرمایید. این رابطه چگونه بود؟

‏ ‏

‏احمد نسبت به امام، یک فدایی به تمام معنا بود. عشق و علاقه احمد به امام تا آن حد‏‎ ‎‏بود که حضرت امام بارها به حسن آقا پسر بزرگ حاج احمدآقا می فرمودند: «حسن! تو‏‎ ‎‏باید پدرداری را از پدرت یاد بگیری.» و بدین ترتیب از رفتارهای صادقانۀ احمد تجلیل‏‎ ‎‏می کردند. ما شاهد بودیم، شیوه رفتار احمد با امام در منزل - طوری بود که پنداری تمام‏‎ ‎‏وجود و زندگی خود را وقف امام کرده است. با اینکه خودش صاحب همسر و سه فرزند‏‎ ‎‏بود، امّا تمام اینها تحت الشعاع زندگی حضرت امام قرار گرفته بود. ‏

‏حاج احمدآقا نسبت به همسرشان - خانم فاطمه طباطبایی - هم، رفتار بسیار‏‎ ‎‏متواضعانه ای داشت. در مورد خانم (مادرمان) که دیگر، این احترام گذاردن به حد افراط‏‎ ‎‏می رسید. مخصوصاً از زمانی که حضرت امام، سفارش کرده بودند که از مادرتان احترام‏‎ ‎‏بگیرید، احمدآقا جوری رفتار می کرد که باعث تعجب اطرافیان می شد. او نسبت به ما‏‎ ‎‏خواهرها هم همین حالت را داشت. اگر فرضاً مریض می شدیم، یا گرفتاری برایمان پیش‏‎ ‎‏می آمد، او اصلاً از خودش بیخود می شد. مثلاً به یاد دارم، چند وقت پیش برای دیدن‏‎ ‎‏خانم از قم به تهران رفتم. احمدآقا مرا دید و احوالپرسی کرد. من گفتم: «خوبم، امّا گاهی‏‎ ‎‏احساس می کنم که قلبم درد می گیرد. شاید درد هم نباشد، امّا من چنین احساسی دارم.‏‎ ‎‏یک مرتبه دیدم احمدآقا بلند شد و به وسیله «آیفون» از یکی از برادرها خواست، همین‏‎ ‎‏الآن از آقای دکتر عارفی بخواهد بیاید. به درمانگاه هم تلفن کرد و از خواهرانی که در آنجا‏‎ ‎‏هستند خواست، دستگاه نوار قلب را بیاورند. و تمام این کارها ظرف ده دقیقه انجام شد.‏‎ ‎‏دکتر عارفی آمد، خواهرها هم دستگاه نوار قلب را آماده کردند و از من نوار گرفتند. در آن‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 98
‏روز آنچنان شرمنده شدم که هیچ گاه نمی توانم آن را فراموش کنم. ‏

‏روز دیگری بود که دندان درد شدیدی داشتم. موضوع را با احمدآقا در میان گذاشتم.‏‎ ‎‏به خاطر دارم دو روز پشت سر هم تعطیل بود. ایشان بلافاصله به این طرف و آن طرف‏‎ ‎‏تلفن کرد و یکی از دندانپزشکانی را که با او دوست بود پیدا کرد. پس از اینکه دکتر مرا‏‎ ‎‏معاینه کرد، گفت باید این دندان کشیده شود. من هم در موقعیتی بودم که نمی توانستم سه‏‎ ‎‏روز صبر کنم، لذا از آقای دکتر خواستم زودتر، این دندان را بکشد. این کار صورت گرفت‏‎ ‎‏و من برای همیشه از دندان درد راحت شدم. ‏

‏برادرم- حاج احمدآقا- با غریبه ها هم همین طور بود. منزلش پاتوق دوست و‏‎ ‎‏آشناهایی بود که از قم یا جاهای دیگر می آمدند و هر کدامشان توقع خاصی داشتند.‏‎ ‎‏بعضی از آنها را حاج احمدآقا اصلاً نمی شناخت. امّا یک هفته، پنج روز یا ده روز و گاهی‏‎ ‎‏یک ماه می ماندند. برخی از آنها مریض داشتند. احتیاج به عکسبرداری یا معالجۀ خاصی‏‎ ‎‏داشتند. آنقدر به آنها رسیدگی می کرد تا حالشان خوب می شد و به شهر و دیار خود‏‎ ‎‏بازمی گشتند. خود احمدآقا می گفت، من از خدمت کردن به افراد لذت می برم. همین که‏‎ ‎‏آنها را می بینم و سلام و احوالپرسی می کنم و کاری برای آنها انجام می دهم لذت می برم،‏‎ ‎‏مخصوصاً موقعی که احساس کنم این کار محض رضای خدا بوده است. زندگی اش‏‎ ‎‏طوری بود که می نشست و با آنها غذا می خورد و آنچنان احساس لذت می کرد که هر کس‏‎ ‎‏نگاه  می کرد آن را احساس می نمود. افرادی هم که آمده و به منزل حاج احمدآقا مراجعه‏‎ ‎‏کرده بودند، وقتی اینقدر مهر و محبت از ایشان می دیدند حاضر نبودند ایشان را ترک‏‎ ‎‏کنند. زمانی هم که به قم می آمد به منزل اینگونه افراد می رفت و به آنها سر می زد و ازشان‏‎ ‎‏می خواست به تهران بروند و به احمدآقا سری بزنند تا در صورت امکان برایشان کاری‏‎ ‎‏انجام دهد. ‏

‏ ‏

 □ گفته می شود که حاج احمدآقا به عناوین مختلف به افراد کمک می کردند. شما از چگونگی این کمک کردنها اطلاعی دارید؟

‏ ‏

‏افرادی بودند که از ایشان ماهیانه مبلغی می گرفتند. خیلیها بودند اگر مریض می شدند‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 99
‏- حالا چه خودشان و چه خانواده شان-حاج احمدآقا آنها را به بیمارستان می فرستاد و‏‎ ‎‏خرج بیمارستان را خودش می داد. به افراد از کارافتاده و نیازمند هم کمکهایی می کرد.‏‎ ‎‏مثلاً مردی بود که ما او را می شناختیم. مسأله نیازمندی او را به احمدآقا گفتیم. ایشان‏‎ ‎‏گفت، شما فلان مبلغ را به او بدهید و هر ماه به این کار ادامه بدهید و بعداً بیایید با من‏‎ ‎‏حساب کنید، تمام آنها را من می پردازم. ‏

‏خانمی بود که فرزندش را از دست داده بود. دلش می خواست برایش مراسم چهلم‏‎ ‎‏برگزار کند، اما بضاعتی نداشت که بتواند هزینۀ این مراسم را تأمین کند. من ماجرا را به‏‎ ‎‏اطلاع حاج احمدآقا رساندم و گفتم، این زن دلش می خواهد برای فرزندش که به طرز‏‎ ‎‏فجیعی از این دنیا رفته است مراسم چهلم برگزار کند. احمدآقا گفت، شما تمام هزینه را‏‎ ‎‏بدهید و این مادر داغدیده را خوشحال کنید. از این جور کارها زیاد است که من‏‎ ‎‏نمونه هایی از آنها را گفتم. وضع احمدآقا هم طوری بود که در کارهایش دقت می کرد تا‏‎ ‎‏افراط و تفریطی پیش نیاید. ‏

‏ ‏

□ شنیده ام حاج احمدآقا در صرف هزینه های زندگی خانوادگی خیلی احتیاط می کردند. در این باره اگر خاطره ای دارید بفرمایید. 

‏ ‏

‏بله، ایشان در شرایطی که اینقدر به نیازمندان کمک می کرد، در خرج کردن برای خانه‏‎ ‎‏خودشان، احتیاط می کرد و معتقد بود که حق ندارد برای هزینه های زندگی داخلی‏‎ ‎‏اسراف کند؛ خانمشان- خانم طباطبایی - بارها می گفتند، ما هیچ وقت، چیزی را خارج از‏‎ ‎‏فصل خودش مصرف نمی کنیم، و اگر چنین مسأله ای پیش بیاید، احمدآقا واقعاً ناراحت‏‎ ‎‏می شوند. مثلاً در فصل زمستان در خانۀ احمدآقا، گوجه فرنگی مصرف نمی شد. ایشان‏‎ ‎‏معتقد بود که گوجه فرنگی را نباید در زمستان خورد. این میوه، مخصوص فصل تابستان‏‎ ‎‏است. برای فصل زمستان، همان «رب گوجه فرنگی» کافی است. هیچ میوۀ دیگری را هم‏‎ ‎‏در غیر فصل خودش خریداری نمی کرد. در خرید هم دقت زیادی داشتند و مثلاً یک نوع‏‎ ‎‏خرجهایی بود که به خانمشان می گفت، من این گونه خرجها را حاضر نیستم بکنم. البته‏‎ ‎‏خانمش هم، زن فهمیده و باسوادی است و خیلی زود، این حرف احمدآقا را می پذیرفت‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 100
‏و هیچ اعتراضی نمی کرد. احمد می گفت: من که خودم پولی ندارم آنچه در خانۀ ما خرج‏‎ ‎‏می شود پول سهم امام است و من حق ندارم آن را بیش از اندازه اش خرج کنم. و بدین‏‎ ‎‏ترتیب، خانمشان را وادار می کردند که بپذیرند و از اسراف در خانه بپرهیزند. ‏

‏اصولاً حاج احمدآقا، آدم خوش برخوردی بود و با همه بامحبت و صمیمیت برخورد‏‎ ‎‏می کرد. مثلاً با ایشان به سفر رفتیم، رفتارش با راننده، محافظ و دیگران طوری بود که‏‎ ‎‏کسی احساس نمی کرد که مثلاً ایشان سمت سرپرستی دارد با همه گرم میگرفت، ‏‎ ‎‏شوخی می کرد و می خندید. ما هم از اینکه در کنار او بودیم لذت می بردیم. گاهی اوقات‏‎ ‎‏هم به اتفاق ایشان به مرقد مطهر حضرت امام می رفتیم. نماز را به امامت ایشان‏‎ ‎‏می خواندیم و بعد هر کسی به خانۀ خودش می رفت. آخرین باری که با ایشان به حرم‏‎ ‎‏مطهر امام رفتیم دو سه ماهی قبل از فوت ایشان بود. ‏

‏ ‏

□ نزدیکان بیت حضرت امام معتقد بودند که پس از ارتحال حضرت امام، حاج احمدآقا محوریتی در کل خانواده پیدا کرده بود. در این زمینه چه می فرمایید؟

‏ ‏

‏همینطور است که گفتید. به محض اینکه حاج احمدآقا، وارد می شد، تمام اهل خانه،‏‎ ‎‏حتی بچه های دو سه ساله و نوه و نتیجه های امام، دور ایشان جمع می شدند، از سر و‏‎ ‎‏کولش بالا می رفتند و احمدآقا هم با همه شوخی و بازی می کرد و با تمامشان محبت‏‎ ‎‏خاصی داشت و بچه ها هم او را خیلی دوست داشتند. ‏

‏ ‏

□ در مورد ازدواج ایشان، آن طور که گفته می شود، شما نقش عمده داشته اید. در این باره چه می فرمایید؟

‏ ‏

‏بله، اگر بگویم که در ازدواج حاج احمدآقا با خانم طباطبایی نقش عمده ای داشتم،‏‎ ‎‏خیلی بیراه نگفته ام. من برای یادگرفتن خیاطی به یک جایی می رفتم. خانم حاج احمدآقا‏‎ ‎‏را که آن موقع، یک دختر کم سن و سالی بود دیدم. از همان لحظه در ذهنم آمد که او برای‏‎ ‎‏همسری برادرم، دختر مناسبی است. بعداً سفری پیش آمد و ما به عراق رفتیم و در‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 101
‏نجف، خدمت حضرت امام رسیدیم و من در آنجا نظرم را با امام در میان گذاشتم و گفتم،‏‎ ‎‏دختری که برای احمد در نظر گرفته ام، صبیۀ حضرت آیت الله آقای سلطانی طباطبایی‏‎ ‎‏است و دختر بسیار خوب و مناسبی برای احمد است. البته تا آن موقع، کسان دیگری هم‏‎ ‎‏مورد نظر بودند، امّا حضرت امام، خانوادۀ آقای سلطانی طباطبایی را پسندیدند و‏‎ ‎‏موضوع را تأیید کردند. برحسب اتفاق، خانوادۀ آقای سلطانی هم برای زیارت به عراق‏‎ ‎‏آمده بودند. ضمناً چون آیت الله آسید محمد باقر صدر هم، باجناق آیت الله سلطانی‏‎ ‎‏طباطبایی بودند و در عراق تشریف داشتند، حضرت امام به اخوی بزرگمان- شهید حاج‏‎ ‎‏آقا مصطفی - مأموریت دادند تا برای خواستگاری همسر آیندۀ حاج احمدآقا بروند.‏‎ ‎‏آیت الله سلطانی طباطبایی از اخوی پرسیده بود، اگر از شما راجع به بستگانتان و احمدآقا‏‎ ‎‏سؤال می کردند برای ازدواج، چه جوابی می دادید؟ حاج آقا مصطفی هم گفته بود، من‏‎ ‎‏فوری موافقت می کردم، چون احمد از هر لحاظ شایسته است. و این را نه به خاطر اینکه‏‎ ‎‏برادرم است می گویم، بلکه واقعیت این است که او جوان خوب و سر به راهی است. و‏‎ ‎‏بدین ترتیب، موافقت خانواده آقای سلطانی برای ازدواج دخترشان با احمدآقا جلب شد.‏‎ ‎‏بعد از آنکه ما به قم بازگشتیم، موضوع را تعقیب کردیم و آمد و رفت هایی شروع شد‏‎ ‎‏و خانم (مادرم) هم از عراق به قم آمدند و کار ازدواج صورت گرفت. ‏

‏ ‏

□ چه سالی بود؟

‏ ‏

‏فکر می کنم سال 1349 بود. همان روزهایی که جمال عبدالناصر، رئیس جمهوری‏‎ ‎‏مصر فوت کرده بود. این را به آن جهت می گویم که ما مشغول تهیه مقدمات عقد و‏‎ ‎‏عروسی بودیم که خبر درگذشت عبدالناصر به ایران رسید. ‏

‏احمدآقا و خانم طباطبایی زندگی بسیار صمیمی و گرمی داشتند و هر دوشان از این‏‎ ‎‏ازدواج راضی بودند و من که تقریباً واسطۀ این ازدواج بودم همیشه به خاطر این کار خود‏‎ ‎‏اظهار رضایت می کردم. احمد اصلاً تحت تأثیر موقعیتها قرار نمی گرفت. با اینکه بچه‏‎ ‎‏کوچک داشتند، او به خاطر مسائل مبارزه و انقلاب، بدون اینکه حرفی به خانواده اش‏‎ ‎‏بگوید به کشورهای مختلف اسلامی سفر می کرد. احمد نمی خواست خانواده به خاطر‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 102
‏کارهای مبارزاتی او اظهار نگرانی و ناراحتی کنند. به طور عادی می رفت و مأموریتی را‏‎ ‎‏که بر عهده داشت انجام می داد و برمی گشت. ‏

‏ ‏

□ اگر دربارۀ مسافرتهای ایشان و شیوه های مبارزاتی شان اطلاعی دارید بفرمایید. 

‏ ‏

‏فعالیتهای سیاسی ایشان به صورت مخفی بود و کمتر کسی از جزئیات آن اطلاع‏‎ ‎‏داشت. او و دوستانش منزلی را اجازه کرده بودند و اعلامیه های حضرت امام را برای‏‎ ‎‏تکثیر به این خانه می بردند و پس از اینکه آنها را آماده می کردند، ترتیبی می دادند تا در‏‎ ‎‏اسرع وقت در همه شهرهای کشور بین مردم و علاقه مندان حضرت امام توزیع شود.‏‎ ‎‏ایشان یک بار به همراه همسر و فرزندش حسن- که آن روزها خیلی کوچک بود با‏‎ ‎‏گذرنامۀ ایرانی به عراق رفتند و بعد از مدتی بازگشتند. بعد هم در سال 1356 به عراق‏‎ ‎‏رفتند که تقریباً شش ماه در آنجا بمانند و برگردند امّا در گذرنامۀ آنها اشکالی پیش آمد، به‏‎ ‎‏طوری که به آنها گفته شد، باید یکی دو ماهی صبر کنید. آبان ماه 1356 بود که حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی به شهادت رسید. در اینجا بود که وظیفۀ سنگینی به گردن احمدآقا افتاد. او‏‎ ‎‏مجبور شد در نجف بماند تا امام، احساس تنهایی نکنند. گاهی حضرت امام به احمد‏‎ ‎‏می گفتند، تو اگر می خواهی به ایران بازگردی برگرد و به خاطر من، خودت را به زحمت‏‎ ‎‏نینداز. امّا احمد جواب می داد: «نه، این وظیفۀ من است که به شما خدمت کنم و اگر اجازه‏‎ ‎‏بدهید من و فاطی تا آخر عمر در کنار شما خواهیم ماند.» ‏

‏ ‏

□ آیا شما بعد از شهادت حاج آقا مصطفی هم به نجف رفتید؟

‏ ‏

‏حاج آقا مصطفی در آبان ماه 56 به شهادت رسید. ما در ماه آذر برای شرکت در‏‎ ‎‏مراسم چهلم ایشان به نجف رفتیم. شهادت حاج آقا مصطفی باعث تحریک احساسات‏‎ ‎‏مردم شد. رژیم ایران می خواست، طغیان مردم را خاموش کند؛ از این جهت، خیلی زود‏‎ ‎‏گذرنامه های ما را آماده کرد تا ما به نجف برویم و در ایران نباشیم. البته من چون قصد‏‎ ‎‏داشتم به سفر حج مشرف شوم در نجف ماندم، اما خواهرهایم بازگشتند. در این هنگام‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 103
‏بود که حاج احمدآقا تصمیم گرفتند یک منزل - نزدیک منزل حضرت امام- بگیرند. امام‏‎ ‎‏هم اصرار داشتند که احمد، زندگی مستقلی داشته باشد و راحت زندگی کند. این‏‎ ‎‏ماجراها ادامه داشت تا مسأله مسافرت حضرت امام به کویت پیش آمد، که چون ایشان را‏‎ ‎‏به کویت راه ندادند به پاریس رفتند و احمد هم با ایشان به پاریس رفت، موقعیت خیلی‏‎ ‎‏حساسی بود. افراد و شخصیتهای زیادی از گوشه و کنار جهان برای دیدن امام و ملاقات با‏‎ ‎‏ایشان به پاریس می آمدند. عده ای هم در اطراف امام بودند. نظارت کلی بر تمام این کارها‏‎ ‎‏بر عهدۀ حاج احمدآقا بود و او بود که می بایستی با ظرافت و زیرکی ویژه ای آن رسالت‏‎ ‎‏بزرگی را که در آن برهۀ حساس بر دوش داشت ایفا کند. ‏

‏ ‏

□ در نجف که بودید. طبعاً خبرها و گزارشهای زیادی به آنجا می رسید. حضرت امام، چگونه این خبرها را دریافت می داشتند و حاج احمدآقا چه نقشی داشت؟

‏ ‏

‏حضرت امام در نجف که بودند، دلشان نمی خواست رادیو داشته باشند. در نتیجه‏‎ ‎‏چند تن از آقایان و طلبه ها، خبرهای رادیو را ضبط می کردند و هر روز غروب، این نوارها‏‎ ‎‏را به اطلاع حضرت امام می رساندند. امام، شخصاً نوارها را می شنید که مثلاً رادیو‏‎ ‎‏بی. بی. سی دربارۀ انقلاب ایران چه گفته است. در تهران چه اتفاقی افتاده و در‏‎ ‎‏شهرستانهای مختلف چه خبر بوده است. البته به طور مرتب تلفنهایی هم به نجف‏‎ ‎‏می شد. درون منزل امام که تلفن نبود. فقط یک تلفن در قسمت بیرونی وجود داشت. به‏‎ ‎‏طور مرتب، حاج احمدآقا را صدا می زدند که: «حاج احمدآقا، تلفن از امریکا. حاج‏‎ ‎‏احمدآقا، تلفن از آلمان، از لندن، از پاریس، از تهران...» و حاج احمدآقا مجبور بود پانزده‏‎ ‎‏تا بیست پله را بالا بروند تا به طبقۀ سوم خانه برسند و خود را به تلفن برسانند. بعداً هم‏‎ ‎‏همین مسیر را بازگردد و موضوع تلفنها را به اطلاع حضرت امام برساند. خلاصه اینکه از‏‎ ‎‏اول شب، خانۀ امام در نجف به یک کانون سیاسی تبدیل می شد و تقریباً تمام خبرهای‏‎ ‎‏مربوط به دسته ها و گروهها، به استثنای رویدادهای بی اهمیت به اطلاع حضرت امام‏‎ ‎‏می رسید. یک پایگاه خوبی هم در منزل وجود داشت که دستورالعملها و پیامهای حضرت‏‎ ‎‏امام به وسیلۀ همین تلفن به مردم مسلمان و مبارز ایران ابلاغ می شد. زحمت تمام این‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 104
‏کارها بر عهدۀ احمد بود، و این را می خواستم بگویم که او خیلی برای انقلاب زحمت‏‎ ‎‏کشید. به طوری که فکر می کنم اگر ایشان در کنار امام نبود کارها با این سرعت، پیشرفت‏‎ ‎‏نمی کرد و انقلاب به پیروزی نمی رسید. ‏

‏احمدآقا بعداً برای ما تعریف کرد که بسیاری شبها، ساعت مثلاً دو بعد از نیمه شب،‏‎ ‎‏تلفن زنگ می زد و من مجبور بودم بیدار شوم و خبری بگیرم که مثلاً چند تن از منافقین در‏‎ ‎‏اصفهان شلوغ کرده اند. یا در استان یزد، سیل آمده است. ‏

‏وقتی به ایران هم آمدند و انقلاب به پیروزی رسید. هنوز اینگونه مسائل وجود‏‎ ‎‏داشت، مثلاً در حالی که ساعت 3 بعد از نیمه شب در خواب بودم، مرا بیدار می کردند که‏‎ ‎‏تلفن تو را می خواهد، وقتی گوشی را برمی داشتم، می شنیدم که مثلاً یکی از خانه های‏‎ ‎‏تیمی منافقین لو رفته و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از آنها به دست آمده است. ‏

‏یکی دیگر از مسائلی که واقعاً فکر احمدآقا را به خودش مشغول کرده بود، سلامت‏‎ ‎‏حضرت امام و ضرورت دقت در نگهداری ایشان بود. حضرت امام، یکی دوبار، ناراحتی‏‎ ‎‏قلبی پیدا کردند. احمد بلافاصله اقدام می کرد و تیم پزشکی را به بالین امام می آورد. ‏

‏وجود حاج احمدآقا برای حضرت امام، اهمیت زیادی داشت. برای مثال، اگر‏‎ ‎‏احمدآقا برای چند ساعت به شهر می آمد، شاید امام 10 تا 15بار می پرسیدند: «احمد‏‎ ‎‏کجاست، احمد کجاست؟کی می آید؟کجا رفته است؟» ما می گفتیم به شهر رفته است.‏‎ ‎‏امّا امام بلافاصله می گفتند: «تماس بگیرید ببینید کجاست؟ چه ساعتی می آید؟» ‏

‏این وضع به گونه ای شده بود که حاج احمدآقا در حیات حضرت امام، به هیچ جا‏‎ ‎‏مسافرت نمی کرد. اگر هم فرضاً به قم یا شهر دیگری می رفت، مرتب تماس می گرفت و‏‎ ‎‏احوال امام را می پرسید. گاهی آنقدر دلواپس می شد که سفرش را نیمه کاره می گذاشت و‏‎ ‎‏از بین راه باز می گشت و به خانه می آمد که بتواند به امام نزدیک باشد. ‏

‏پس از اینکه حضرت امام(س) به ایران بازگشتند و به قم رفتند، در آنجا دچار عارضۀ‏‎ ‎‏قلبی شدند که ایشان را به تهران منتقل کردند که در بیمارستان قلب بستری شدند. پس از ‏‎ ‎‏آن، احمدآقا نهایت دقت و مراقبت را از امام می کرد. البته امام با برنامه هایی که حالت‏‎ ‎‏تشریفات داشت مخالف بودند، امّا چاره ای نبود و تیم پزشکی و متخصصان قلب، ایشان‏‎ ‎‏را زیر نظر داشتند و وضع جسمانی شان را کنترل می کردند. ‏


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 105
‏امّا زمانی که جنگ تحمیلی پیش آمد و رژیم بعث عراق، تهران و دیگر شهرها را‏‎ ‎‏بمباران یا موشکباران می کرد، بارها از امام خواسته شد که پناهگاهی برایشان ساخته‏‎ ‎‏شود، امّا قبول نکردند. مثلاً یک شب آمدند و به امام گفتند که رادیو فرانسه گفته است‏‎ ‎‏امشب جماران را بمباران می کنند، ایشان گفتند: «بگویند، بیخود گفته اند». دوباره آمدند و‏‎ ‎‏گفتند، رادیو لندن هم این موضوع را تأیید کرده است، حضرت امام گفتند: «بیخود‏‎ ‎‏گفته اند». دفعۀ سوم، حاج احمدآقا خدمت امام رسید و گفت: «رادیوها گفته اند امشب جماران‏‎ ‎‏را بمباران می کنند، این نزدیکیها یک پناهگاه هست، شما همین یک امشب را به‏‎ ‎‏این پناهگاه بروید». امّا امام گفتند: «من از جایم تکان نمی خورم. همۀ اینها بیخود‏‎ ‎‏گفته اند». آخرین بار، موضوع را از قول رادیو اسرائیل نقل کردند، امّا این بار هم امام‏‎ ‎‏گفتند: «من از جایم بلند نمی شوم. همۀ رادیوها بیخود می گویند.» ‏

‏به هر حال، آن شب حضرت امام از جایشان تکان نخوردند و خوشبختانه هیچ اتفاقی‏‎ ‎‏هم نیفتاد. ‏

‏یک روز دربارۀ وضع جسمی و قلب امام، بین پزشکان بحث شد. آقای دکتر عارفی‏‎ ‎‏گفت، مسأله مهمی نیست و ناراحتی رفع می شود. در این هنگام، امام می فرمایند: «اینقدر‏‎ ‎‏به فکر من نباشید. بروید و برای این مردم بیچاره فکری بکنید که چه به سرشان می آید.»‏‎ ‎‏منظور، این است که حضرت امام، برای خودشان چندان نگران نبودند. کما اینکه بعد‏‎ ‎‏از انتقال ایشان از بیمارستان به منزل، تصمیم گرفته شد در نزدیکی بیت امام، بیمارستانی‏‎ ‎‏ساخته شود که در عین حال برای ساکنان محل هم مفید باشد. اما حضرت امام را در‏‎ ‎‏جریان نگذاشتند، و اگر سؤالی هم می کردند، می گفتند، همسایه ها دارند بنایی می کنند. تا‏‎ ‎‏اینکه در فروردین ماه 65 که امام دچار حملۀ قلبی شدند و به این بیمارستان انتقال یافتند.‏‎ ‎‏حضرت امام، می پرسند اینجا کجاست؟ که در این هنگام به ایشان گفته می شود، اینجا‏‎ ‎‏بیمارستانی است که پشت خانۀ مسکونی شما ساخته شده و از هر جهت هم مجهز است.‏‎ ‎‏امام، متوجه می شوند که با همّت حاج احمدآقا، چه کار بزرگ و مهمی صورت گرفته‏‎ ‎‏است. دلیلی هم که حاج احمدآقا درباره احداث این بیمارستان می آوردند این بود که، اگر‏‎ ‎‏یک بار دیگر، حضرت امام دچار حمله قلبی شوند، تا بخواهیم ایشان را به بیمارستان‏‎ ‎‏قلب شهید رجایی منتقل کنیم، ممکن است حادثه ای پیش بیاید، لذا به فکر افتادیم که‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 106
‏بیمارستان مجهزی در نزدیکی بیت بسازیم که برای دیگران هم قابل استفاده باشد. ‏

‏موضوع دیگر در رابطۀ بین حضرت امام و حاج احمدآقا، اینکه او مشاور امینی برای‏‎ ‎‏رهبر کبیر انقلاب بود و امام در موارد بسیاری با حاج احمدآقا مشورت می کردند و به نظر‏‎ ‎‏او هم احترام می گذاشتند و ترتیب اثر می دادند و نظر سیاسی احمدآقا را قبول داشتند. ‏

‏ ‏

□ در مورد آخرین روزهای عمر حضرت امام، انتقال ایشان به بیمارستان، انجام عمل جراحی و نقشی که حاج احمدآقا در این باره داشت، چه مطالبی دارید؟

‏ ‏

‏آخرین ناراحتی امام که به رحلت ایشان انجامید، مربوط به دستگاه گوارش بود و‏‎ ‎‏ارتباطی با عارضۀ قلبی نداشت. بعد از اینکه پزشکان، نظرهای مختلفی ارائه دادند و قرار‏‎ ‎‏شد که امام، تحت عمل جراحی قرار گیرند، حضرت امام بلافاصله موافقت کردند و‏‎ ‎‏پزشکان ضمن مشورت با حاج احمدآقا، حضرت امام را به اتاق عمل بردند. امّا آن چند‏‎ ‎‏روزی که امام در بیمارستان بستری بودند، حاج احمدآقا لحظه ای بیمارستان را ترک نکرد‏‎ ‎‏و تمام ساعتهای شب و روز بر بالین پدر بود و یا در بیرون اتاق نشسته بود و از طریق‏‎ ‎‏تلویزیون مداربسته، حالتهای امام را می دید. ساعتهای آخر بود که پزشکان تشخیص‏‎ ‎‏دادند، معالجات مؤثر واقع نمی شود. البته آنها این مسأله را به طور صریح نمی گفتند، امّا‏‎ ‎‏از حالتهاشان پیدا بود که قطع امید کرده اند و مع هذا به تلاشهای خود ادامه دادند. ‏

‏در مورد محل دفن حضرت امام، نظرهای مختلفی ارائه می شد و هر یک از مراجع و‏‎ ‎‏علما، پیشنهادی می دادند. امّا نظر حاج احمدآقا این بود که جنازه حضرت امام در‏‎ ‎‏نزدیکی بهشت زهرا دفن شود و محوطۀ وسیعی که شایستۀ شأن و مقام ایشان باشد در‏‎ ‎‏نظر گرفته شود. به هر حال، محل موردنظر مشخص شد و به گونه ای کارها طرح ریزی‏‎ ‎‏شد که بتوانند بقعه و بارگاهی بسازند و وضع آبرومندی داشته باشد. الآن وضع آرامگاه‏‎ ‎‏طوری است که اگر سران کشورهای مختلف و شخصیتهای جهانی برای ادای احترام‏‎ ‎‏می آیند، زمین مناسبی برای فرود هلیکوپتر وجود دارد، یک پاویون مرتب و مجهز هست.‏‎ ‎‏دفتر کاری که حاج احمدآقا برای خودشان درست کرده اند وجود دارد. مسافرانی هم که‏‎ ‎‏برای زیارت مرقد مطهر امام به حرم می روند، سرگردان نمی شوند و جایی برای اطراق‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 107
‏آنها وجود دارد. یعنی مسافرخانۀ رایگانی برای طبقۀ ضعیف ساخته شده که هیچ مشکلی‏‎ ‎‏در فصول مختلف سال برای زایران پیش نمی آید، و تمام اینها، نتیجه زحمات و تلاشهای‏‎ ‎‏حاج احمدآقاست. ‏

‏گاهی پیش خودم فکر می کنم که از بس حضرت امام به بچه ها علاقه داشتند، الآن در‏‎ ‎‏محل دفن ایشان هم، میدانی درست شده است که بچه ها بتوانند در آن بازی کنند. باز هم‏‎ ‎‏می گویم که تمام اینها بر اثر هوش و ذکاوت حاج احمدآقا بود، و گرنه، پیشنهاد اینکه‏‎ ‎‏حضرت امام را به قم ببرند و یا عده ای پیشنهاد کردند به شهر ری (حضرت عبدالعظیم)‏‎ ‎‏ببرند، که قسمت بود این بارگاه ملکوتی در اینجا باشد و آن حالت معنوی را داشته باشد و‏‎ ‎‏مردم بیایند دعا و نماز و قرآن بخوانند. ضمن اینکه قرار است در آینده، حوزه علمیه و‏‎ ‎‏دانشگاه هم در اینجا ساخته شود و تقریباً آرامگاه حضرت امام به صورت یک شهر علمی‏‎ ‎‏و معنوی درآید. ‏

‏ ‏

□ نقش حاج احمدآقا پس از رحلت حضرت امام(س) چگونه بود؟

‏ ‏

‏حاج احمدآقا، شش سال بعد از رحلت حضرت امام، حیات داشت. در این شش سال‏‎ ‎‏هم، بارها می شد که سه شب- سه شب به خاطر کارهای جاری حرم مطهر حضرت امام‏‎ ‎‏در مرقد بمانند و به خانه نیایند. ‏

‏گاهی می شد که یک هفته در آنجا می ماند و به کارها رسیدگی می کرد. منظور این‏‎ ‎‏است که مستقیماً روی کارها نظارت داشت. درست است که هر کاری مسؤولی داشت؛‏‎ ‎‏اما به هر حال تا خود ایشان نبود، کارها به آن نحو شایسته انجام نمی شد. ‏

‏بعد از رحلت حضرت امام، با وجود ارادت خاصی که به مقام معظم رهبری داشت و‏‎ ‎‏با تمام علاقه ای که نسبت به مسؤولان امور نشان می داد، هیچ گاه مسؤولیتی را قبول نکرد.‏‎ ‎‏یعنی به دنیا با چشم دیگری نگاه می کرد و اهمیتی برای این دنیا قائل نبود. مثلاً هر کاری‏‎ ‎‏پیش می آمد یا حرفی که زده می شد؛ ایشان می گفت: «خوب، بعدش چی؟ بعدش باید‏‎ ‎‏مرد، چرا باید برای دنیا و به خاطر دنیا اینقدر جوش بزنیم! » حاج احمدآقا، زهد عجیبی‏‎ ‎‏داشت، نسبت به امور دنیوی بی اعتنا بود. به قدر ممکن به مردم کمک می کرد. از هیچ کس‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 108
‏هیچ توقع و چشمداشتی نداشت. با اینکه مورد احترام همه بود، آنقدر خاکی بود که آدم‏‎ ‎‏تعجب می کرد. مثلاً در سفری که با هم رفتیم، یک مربته در کنار جاده ای ماشین را نگه‏‎ ‎‏می داشت، خودش می رفت وسط بیابان، پتویی می انداخت و روی همان پتو می نشست و‏‎ ‎‏می گفت، چقدر خوب است آدم این جوری زندگی کند چقدر اینطور راحت است! انگار‏‎ ‎‏از این رفت و آمدها، خسته شده بود. خود را کنار می کشید. مشغول عبادت و ریاضت‏‎ ‎‏بود. یک زهد و تقوای عجیبی! اصلاً حالتی در ایشان بود که در کمتر کسی دیده می شد. به‏‎ ‎‏نظر من، ایشان به کشفیاتی نائل شده بود که کس دیگری کمتر نائل می شود. دنیا را با تمام‏‎ ‎‏خوبیها و بدیهایش-انگار-پشت سر نهاده بود. پنداری عاقبت کار را می دانست. من فکر‏‎ ‎‏می کنم که از مرگ خودش هم باخبر بود. در این هفت-هشت ماه آخر که ما دو سه تا‏‎ ‎‏خواهرها با ایشان بودیم، بارها می گفت: «اگر من مردم مواظب این بچه ها باشید.» ما‏‎ ‎‏ناراحت می شدیم و می گفتیم: «احمد جان، تو را به خدا، این حرفها چیه که می زنی؟» ‏

‏بعد که می دید ما از این حرفها ناراحت شده ایم، می گفت: «نه بابا، حالا مثلاً‏‎ ‎‏می گویم...» یا وقتی ما را خیلی نگران می دید، می گفت: «آخرش که باید رفت، چقدر‏‎ ‎‏خوب است که انسان زودتر برود. راهی که باید رفت، خوب زودتر برود. چه فایده ای‏‎ ‎‏دارد ماندن در این دنیا! مثلاً ما می خواهیم چه چیزی از این دنیا ببینیم. به کجای آن‏‎ ‎‏برسیم! » انگار تمام اینها را پشت سر گذاشته بود. خوشا به سعادتش. واقعاً با یک دید‏‎ ‎‏خیلی وسیع و عالی به دنیا نگاه می کرد. ‏

‏ ‏

□ رابطۀ حاج احمدآقا با دامادهای حضرت امام چگونه بود؟

‏ ‏

‏همان طور که گفتم، رفتار ایشان با همه، رفتاری مؤدبانه و متواضعانه بود. نسبت به‏‎ ‎‏مرحوم آیت الله آقای اشراقی که خیلی احترام قائل بود. موقعی که آن مرحوم در‏‎ ‎‏بیمارستان بستری بودند از هیچ کوششی دریغ نداشت که بتوان سلامت ایشان را به دست‏‎ ‎‏آورد. دکترها را مرتب بالای سر ایشان می آورد. بعد از آن هم که فوت شد، ایشان سعی‏‎ ‎‏کرد تمام مراسم در کمال آبرومندی برگزار شود. نسبت به همشیره بزرگمان-خانم‏‎ ‎‏مرحوم اشراقی- خیلی مهربان بودند و همیشه به ایشان می گفتند اگر کاری یا گرفتاری‏‎ ‎


کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 109
‏داری به من بگو تا حتی الامکان برآورده کنم. نسبت به آقای بروجردی و آقای اعرابی هم‏‎ ‎‏خیلی متواضع بود. هر موقع ایشان به منزل ما تشریف می آورد و واقعاً خوشحال می شدیم‏‎ ‎‏و هنگامی که خارج می شد از آقای اعرابی می پرسید که اگر کاری هست بفرمایید. به منزل‏‎ ‎‏همشیره زاده ها سر می زد و اگر مسأله ازدواج برای یکی پیش می آمد، جزء اولین نفراتی‏‎ ‎‏بود که به سراغ آنها می رفت و خلاصه اینکه با همه صمیمی و خالص بود. ‏

‎ ‎

کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 110