مصاحبه با خانم فریدۀ مصطفوی
□ یک سال از رحلت جانسوز یادگار گرامی حضرت امام خمینی(س)، حجت الاسلام والمسلمین حاج احمدآقا می گذرد. قاعدتاً سرکار به عنوان خواهر ایشان، خاطراتی از شیوۀ زندگی آن زنده یاد دارید که خواهشمندیم بیان بفرمایید.
من بدواً باید از مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(س) سپاسگزاری کنم که برای بزرگداشت یاد و نام عزیز از دست رفته مان، در نخستین سالگرد فقدان ایشان این برنامه را ترتیب داده است. بدیهی است من به عنوان خواهر حاج احمدآقا - که چند سالی از ایشان
بزرگتر بودم - خاطرات زیادی دارم.
زمانی که حاج احمدآقا به دنیا آمد، خانه ما، در پارک نایب السلطنه (مدرسه حجتیه فعلی) بود. طبق معمول، حضرت امام، اثاث کشی داشتند و باید به منزل تازه ای منتقل می شدیم. منزل جدید، خیلی بزرگ و وسیع بود، به این جهت ابتدا امام مایل نبودند آنجا را اجازه کنند و تصورشان این بود که مال الاجاره خانه زیاد و سنگین است. اما مالک خانه که یکی از بازرگانان متدین تهران بود از حضرت امام خواهش کرد در این خانه سکونت کنند، ولی اجارۀ یک خانۀ معمولی را بپردازند. تولد احمد در یک شب سرد زمستانی بود. آن موقع، هیچ کس در منزل نبود. فقط من و خواهر دیگرم (همسر مرحوم اشراقی) بودیم. او هشت ساله بود و من شش سال و چند ماه داشتم. حضرت امام هم آمدند و به بالین خانم حاضر شدند. کارگر منزل هم، دنبال قابله رفته بود. موقعی که قابله آمد، حضرت
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 94
امام، اتاق را ترک کردند.
به هر حال، بعد از پنج دختری که مادرمان به دنیا آورده بود، احمد متولد شد و بدین جهت برای خانم و ما خواهرها، خیلی عزیز بود و به او علاقه داشتیم. احمد در طفولیت، خیلی مریض می شد و پزشکان معالج گفته بودند که او فقط باید شیر مادر یا شیر دایه را بخورد. خانم هم، شیر نداشتند، بدین جهت، گاهی چند زن که در همسایگی ما- دور و نزدیک - بودند و شیر داشتند به احمد شیر می دادند. زمانی می شد که کارگر منزل یا بستگان، استکان به دست از این خانه به آن خانه می رفتند، تا مثلاً از چند مادر شیرده، مقداری شیر تهیه کنند. زیرا دکتر گفته بود که احمد تا مدتی فقط باید شیر انسان را بخورد. این وضع تا دو سالگی ادامه داشت و طی این مدت، احمد همیشه به نوعی کسالت داشت. او کودک آرامی بود و چندان اذیت نمی کرد. به طوری که خانم (مادرمان) می گفت، با اینکه او «پسر» است و قاعدتاً باید شلوغ باشد، خیلی آرام و بی سر و صداست.
احمد هنوز در سن کودکی بود که حضرت امام، دربارۀ تربیت و مدرسه رفتنش خیلی دقت می کردند و متوجه بودند که با چه افرادی آمد و رفت می کنند و دوستانش چه کسانی هستند. او هم بچۀ آرامی بود، به حدی که در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی هیچ وقت، مورد خشم امام قرار نگرفتند.
به هر حال به سنی رسید که باید به مدرسه برود، او را به مدرسه فرستادند. و نکتۀ قابل توجهی تا 15 خرداد 42 از او به خاطرم نمانده است. هنگامی که حادثه 15 خرداد پیش آمد، احمد یک نوجوان شانزده - هفده ساله بود. روز 15 خرداد، او در تهران بود. مثل اینکه امتحانات تمام شده بود و او آن روز که ظاهراً مصادف با روز عاشورا بود در تهران به سر می برد و در منزل مادربزرگم بود. صبح که از خانه خارج می شود، با سروصدای مردم و تظاهرات آنها روبه رو می شود. بلافاصله خودش را به گاراژ اتوبوسرانی ترانسپورت-که آن موقع روبه روی شمس العماره بود - می رساند تا با اتوبوس به قم بیاید. وضع شهر تهران را آشفته می بیند، به طوری که اتوبوسها هم از گاراژها بیرون نمی آیند. احمد مجبور می شود از این گاراژ به آن گاراژ برود و به چند جا سر بزند تا بلکه وسیله ای برای سفر به قم پیدا کند. تنها یک اتوبوس را می بیند که آمادۀ حرکت به قم است، امّا راننده می گوید
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 95
ظرفیت اتوبوس کامل است و برای مسافر دیگری جا نداریم. احمد که وارد اتوبوس شده بود، حاضر نمی شود از اتوبوس پایین بیاید و اصرار می کند که من باید حتماً به قم بروم. مسافران که اصرار بیش از حدّ یک نوجوان را می بینند از راننده می خواهند موافقت کند. که او هم به قم بیاید. خلاصه اینکه، احمد بدون اینکه روی صندلی بنشیند، توی اتوبوس می ایستد تا به قم می رسد!
بعدازظهر بود که احمد به قم رسید. آنقدر ناراحت بود که حتّی فرصت نکرده بود جورابهایش را به پا کند. بلکه جورابها هنوز در دستش بود. او از اینکه امام را دستگیر کرده اند و با خود به تهران برده اند خیلی ناراحت بود. ما با وجودی که ناراحت بودیم، اطراف احمد را گرفتیم و او را دلداری دادیم و گفتیم، اصلاً مسأله مهمی نیست. خود آقا می خواستند و برنامه ای بود که ایشان آمادگی اش را داشتند. سرانجام آنقدر حرف زدیم تا احمد را آرام کردیم.
وقتی حضرت امام به ترکیه تبعید شدند، حاج احمدآقا مشغول تحصیلات دبیرستانی بود. یعنی دیپلمش را وقتی گرفت که امام در ترکیه بودند. او توی منزل تنها بود. ما خواهرها هر کدام سر زندگی خودمان بودیم و تنها همدم مادرمان، احمد بود. بعداً امام از ترکیه به نجف رفتند. ساواک از رفتن احمد به عراق جلوگیری می کرد. این وضع، یکی دو سالی ادامه داشت، تا اینکه او به طور قاچاق به عراق رفت. در نجف متوجه شد که حضرت امام تمایل دارند که او در سلک روحانیت در آید و لباس روحانی بپوشد. البته حضرت امام(س) در این باره، هیچ پافشاری نمی کردند و دلشان می خواست که احمد، خودش داوطلب این کار بشود او هم داوطلب شد و حضرت امام با دست مبارکشان، احمد را معمم کردند.
زمانی که احمد از عراق بازگشت، توسط ساواک دستگیر و زندانی شد و مدتی را در زندان گذراند. بعد از اینکه آزاد شد، به صورت یکی از فعالترین عناصر مبارزاتی به اقدامات وسیعی دست زد. تمام اطلاعیه ها و پیامهایی که از نجف می آمد، اول به دست حاج احمدآقا می رسید و ایشان و چند تن از دوستانش، اطلاعیه ها و پیامها را تکثیر می کردند و به دست علاقه مندان و یاران حضرت امام(س) می رساندند.
البته ماها ابتدا از چگونگی فعالیتهای احمدآقا و دوستانش هیچ اطلاعی نداشتیم، اما
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 96
بعداً برایمان تعریف کرد که برای تکثیر و توزیع اعلامیه ها و بیانیه های امام، مجبور می شد چند خانه را عوض کنند که رژیم نتواند از مبارزات آنها سر در بیاورد. خلاصه اینکه حاج احمدآقا از شانزده-هفده سالگی وارد مبارزه شده بود و رسالتی را که احساس می کرد بر عهده دارد بخوبی انجام می داد.
□ در ارتباط با زمانی که حضرت امام به ترکیه تبعید شده بودند و حاج آقا مصطفی هم در آنجا بودند و خانم حضرت امام در قم تشریف داشتند، اگر خاطراتی از آن روزها دارید بیان بفرمایید.
توقف حضرت امام در ترکیه، بیش از یک سال طول نکشید. ظاهراً ایران و ترکیه در این باره، قرارداد یکساله داشتند. در این زمان، احمدآقا تنها مونس خانم در قم بود. او آدم بسیار پرعاطفه ای بود. مخصوصاً نسبت به مادرمان احترام خاصی قائل بود و سعی می کرد که خلأ وجودی حضرت امام و حاج آقا مصطفی را پر کند. همیشه در خانه می ماند. حتی تهران هم نمی رفت و تمام هوش و حواسش این بود که نزد مادر بماند، تا اگر مشکلی پیش بیاید بتواند حل کند. نسبت به خواهرها هم همین عواطف را داشت. مثلاً به خاطر دارم که من به سختی مریض شدم. در آن موقع، احمد بیش از دوازده سال نداشت. برایم دکتر آوردند. یک شب سرد زمستانی بود. نسخه ای نوشت و توصیه کرد که به هر طریقی شده است باید داروی آن را فراهم کنیم. چون دیروقت بود، کسی پیدا نمی شد که آن موقع شب به داروخانه برود و نسخه را بگیرد. امّا احمد، یعنی همین نوجوان دوازده ساله برای گرفتن نسخه و مراجعه به داروخانه اعلام آمادگی کرد. از خانۀ ما تا گذرخان که داروخانۀ شفابخش در آنجا واقع است، فاصلۀ نسبتاً زیادی است. احمدآقا، این فاصله را در شب تاریک زمستانی، یکه و تنها می رود، و داروی نسخه را می گیرد و برمی گردد. او آنقدر سریع دویده بود که وقتی به خانه رسید، خیس عرق بود. این بدان جهت بود که علاقه داشت هر چه زودتر دارو را به من برساند. او اصولاً آدم عاطفی بود.
احمدآقا نسبت به همسرش هم، خیلی بامحبت بود. اقوام و مخصوصاً همشیره زاده ها
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 97
را هم دوست داشت و هر کاری دستش بود برایشان انجام می داد. بارها به ما می گفت: اگر شما کاری دارید، بدون رودربایستی به من بگویید تا برایتان انجام دهم، و اگر نگویید من واقعاً ناراحت می شوم. معلوم است اگر کاری که به من محول می کنی، قدرت انجامش را نداشته باشم، صادقانه می گویم امّا این را بدانید که خدمت کردن به افراد برایم از هر کاری لذت بخش تر است.
□ دربارۀ رابطۀ ایشان با حضرت امام چه می فرمایید. این رابطه چگونه بود؟
احمد نسبت به امام، یک فدایی به تمام معنا بود. عشق و علاقه احمد به امام تا آن حد بود که حضرت امام بارها به حسن آقا پسر بزرگ حاج احمدآقا می فرمودند: «حسن! تو باید پدرداری را از پدرت یاد بگیری.» و بدین ترتیب از رفتارهای صادقانۀ احمد تجلیل می کردند. ما شاهد بودیم، شیوه رفتار احمد با امام در منزل - طوری بود که پنداری تمام وجود و زندگی خود را وقف امام کرده است. با اینکه خودش صاحب همسر و سه فرزند بود، امّا تمام اینها تحت الشعاع زندگی حضرت امام قرار گرفته بود.
حاج احمدآقا نسبت به همسرشان - خانم فاطمه طباطبایی - هم، رفتار بسیار متواضعانه ای داشت. در مورد خانم (مادرمان) که دیگر، این احترام گذاردن به حد افراط می رسید. مخصوصاً از زمانی که حضرت امام، سفارش کرده بودند که از مادرتان احترام بگیرید، احمدآقا جوری رفتار می کرد که باعث تعجب اطرافیان می شد. او نسبت به ما خواهرها هم همین حالت را داشت. اگر فرضاً مریض می شدیم، یا گرفتاری برایمان پیش می آمد، او اصلاً از خودش بیخود می شد. مثلاً به یاد دارم، چند وقت پیش برای دیدن خانم از قم به تهران رفتم. احمدآقا مرا دید و احوالپرسی کرد. من گفتم: «خوبم، امّا گاهی احساس می کنم که قلبم درد می گیرد. شاید درد هم نباشد، امّا من چنین احساسی دارم. یک مرتبه دیدم احمدآقا بلند شد و به وسیله «آیفون» از یکی از برادرها خواست، همین الآن از آقای دکتر عارفی بخواهد بیاید. به درمانگاه هم تلفن کرد و از خواهرانی که در آنجا هستند خواست، دستگاه نوار قلب را بیاورند. و تمام این کارها ظرف ده دقیقه انجام شد. دکتر عارفی آمد، خواهرها هم دستگاه نوار قلب را آماده کردند و از من نوار گرفتند. در آن
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 98
روز آنچنان شرمنده شدم که هیچ گاه نمی توانم آن را فراموش کنم.
روز دیگری بود که دندان درد شدیدی داشتم. موضوع را با احمدآقا در میان گذاشتم. به خاطر دارم دو روز پشت سر هم تعطیل بود. ایشان بلافاصله به این طرف و آن طرف تلفن کرد و یکی از دندانپزشکانی را که با او دوست بود پیدا کرد. پس از اینکه دکتر مرا معاینه کرد، گفت باید این دندان کشیده شود. من هم در موقعیتی بودم که نمی توانستم سه روز صبر کنم، لذا از آقای دکتر خواستم زودتر، این دندان را بکشد. این کار صورت گرفت و من برای همیشه از دندان درد راحت شدم.
برادرم- حاج احمدآقا- با غریبه ها هم همین طور بود. منزلش پاتوق دوست و آشناهایی بود که از قم یا جاهای دیگر می آمدند و هر کدامشان توقع خاصی داشتند. بعضی از آنها را حاج احمدآقا اصلاً نمی شناخت. امّا یک هفته، پنج روز یا ده روز و گاهی یک ماه می ماندند. برخی از آنها مریض داشتند. احتیاج به عکسبرداری یا معالجۀ خاصی داشتند. آنقدر به آنها رسیدگی می کرد تا حالشان خوب می شد و به شهر و دیار خود بازمی گشتند. خود احمدآقا می گفت، من از خدمت کردن به افراد لذت می برم. همین که آنها را می بینم و سلام و احوالپرسی می کنم و کاری برای آنها انجام می دهم لذت می برم، مخصوصاً موقعی که احساس کنم این کار محض رضای خدا بوده است. زندگی اش طوری بود که می نشست و با آنها غذا می خورد و آنچنان احساس لذت می کرد که هر کس نگاه می کرد آن را احساس می نمود. افرادی هم که آمده و به منزل حاج احمدآقا مراجعه کرده بودند، وقتی اینقدر مهر و محبت از ایشان می دیدند حاضر نبودند ایشان را ترک کنند. زمانی هم که به قم می آمد به منزل اینگونه افراد می رفت و به آنها سر می زد و ازشان می خواست به تهران بروند و به احمدآقا سری بزنند تا در صورت امکان برایشان کاری انجام دهد.
□ گفته می شود که حاج احمدآقا به عناوین مختلف به افراد کمک می کردند. شما از چگونگی این کمک کردنها اطلاعی دارید؟
افرادی بودند که از ایشان ماهیانه مبلغی می گرفتند. خیلیها بودند اگر مریض می شدند
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 99
- حالا چه خودشان و چه خانواده شان-حاج احمدآقا آنها را به بیمارستان می فرستاد و خرج بیمارستان را خودش می داد. به افراد از کارافتاده و نیازمند هم کمکهایی می کرد. مثلاً مردی بود که ما او را می شناختیم. مسأله نیازمندی او را به احمدآقا گفتیم. ایشان گفت، شما فلان مبلغ را به او بدهید و هر ماه به این کار ادامه بدهید و بعداً بیایید با من حساب کنید، تمام آنها را من می پردازم.
خانمی بود که فرزندش را از دست داده بود. دلش می خواست برایش مراسم چهلم برگزار کند، اما بضاعتی نداشت که بتواند هزینۀ این مراسم را تأمین کند. من ماجرا را به اطلاع حاج احمدآقا رساندم و گفتم، این زن دلش می خواهد برای فرزندش که به طرز فجیعی از این دنیا رفته است مراسم چهلم برگزار کند. احمدآقا گفت، شما تمام هزینه را بدهید و این مادر داغدیده را خوشحال کنید. از این جور کارها زیاد است که من نمونه هایی از آنها را گفتم. وضع احمدآقا هم طوری بود که در کارهایش دقت می کرد تا افراط و تفریطی پیش نیاید.
□ شنیده ام حاج احمدآقا در صرف هزینه های زندگی خانوادگی خیلی احتیاط می کردند. در این باره اگر خاطره ای دارید بفرمایید.
بله، ایشان در شرایطی که اینقدر به نیازمندان کمک می کرد، در خرج کردن برای خانه خودشان، احتیاط می کرد و معتقد بود که حق ندارد برای هزینه های زندگی داخلی اسراف کند؛ خانمشان- خانم طباطبایی - بارها می گفتند، ما هیچ وقت، چیزی را خارج از فصل خودش مصرف نمی کنیم، و اگر چنین مسأله ای پیش بیاید، احمدآقا واقعاً ناراحت می شوند. مثلاً در فصل زمستان در خانۀ احمدآقا، گوجه فرنگی مصرف نمی شد. ایشان معتقد بود که گوجه فرنگی را نباید در زمستان خورد. این میوه، مخصوص فصل تابستان است. برای فصل زمستان، همان «رب گوجه فرنگی» کافی است. هیچ میوۀ دیگری را هم در غیر فصل خودش خریداری نمی کرد. در خرید هم دقت زیادی داشتند و مثلاً یک نوع خرجهایی بود که به خانمشان می گفت، من این گونه خرجها را حاضر نیستم بکنم. البته خانمش هم، زن فهمیده و باسوادی است و خیلی زود، این حرف احمدآقا را می پذیرفت
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 100
و هیچ اعتراضی نمی کرد. احمد می گفت: من که خودم پولی ندارم آنچه در خانۀ ما خرج می شود پول سهم امام است و من حق ندارم آن را بیش از اندازه اش خرج کنم. و بدین ترتیب، خانمشان را وادار می کردند که بپذیرند و از اسراف در خانه بپرهیزند.
اصولاً حاج احمدآقا، آدم خوش برخوردی بود و با همه بامحبت و صمیمیت برخورد می کرد. مثلاً با ایشان به سفر رفتیم، رفتارش با راننده، محافظ و دیگران طوری بود که کسی احساس نمی کرد که مثلاً ایشان سمت سرپرستی دارد با همه گرم میگرفت، شوخی می کرد و می خندید. ما هم از اینکه در کنار او بودیم لذت می بردیم. گاهی اوقات هم به اتفاق ایشان به مرقد مطهر حضرت امام می رفتیم. نماز را به امامت ایشان می خواندیم و بعد هر کسی به خانۀ خودش می رفت. آخرین باری که با ایشان به حرم مطهر امام رفتیم دو سه ماهی قبل از فوت ایشان بود.
□ نزدیکان بیت حضرت امام معتقد بودند که پس از ارتحال حضرت امام، حاج احمدآقا محوریتی در کل خانواده پیدا کرده بود. در این زمینه چه می فرمایید؟
همینطور است که گفتید. به محض اینکه حاج احمدآقا، وارد می شد، تمام اهل خانه، حتی بچه های دو سه ساله و نوه و نتیجه های امام، دور ایشان جمع می شدند، از سر و کولش بالا می رفتند و احمدآقا هم با همه شوخی و بازی می کرد و با تمامشان محبت خاصی داشت و بچه ها هم او را خیلی دوست داشتند.
□ در مورد ازدواج ایشان، آن طور که گفته می شود، شما نقش عمده داشته اید. در این باره چه می فرمایید؟
بله، اگر بگویم که در ازدواج حاج احمدآقا با خانم طباطبایی نقش عمده ای داشتم، خیلی بیراه نگفته ام. من برای یادگرفتن خیاطی به یک جایی می رفتم. خانم حاج احمدآقا را که آن موقع، یک دختر کم سن و سالی بود دیدم. از همان لحظه در ذهنم آمد که او برای همسری برادرم، دختر مناسبی است. بعداً سفری پیش آمد و ما به عراق رفتیم و در
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 101
نجف، خدمت حضرت امام رسیدیم و من در آنجا نظرم را با امام در میان گذاشتم و گفتم، دختری که برای احمد در نظر گرفته ام، صبیۀ حضرت آیت الله آقای سلطانی طباطبایی است و دختر بسیار خوب و مناسبی برای احمد است. البته تا آن موقع، کسان دیگری هم مورد نظر بودند، امّا حضرت امام، خانوادۀ آقای سلطانی طباطبایی را پسندیدند و موضوع را تأیید کردند. برحسب اتفاق، خانوادۀ آقای سلطانی هم برای زیارت به عراق آمده بودند. ضمناً چون آیت الله آسید محمد باقر صدر هم، باجناق آیت الله سلطانی طباطبایی بودند و در عراق تشریف داشتند، حضرت امام به اخوی بزرگمان- شهید حاج آقا مصطفی - مأموریت دادند تا برای خواستگاری همسر آیندۀ حاج احمدآقا بروند. آیت الله سلطانی طباطبایی از اخوی پرسیده بود، اگر از شما راجع به بستگانتان و احمدآقا سؤال می کردند برای ازدواج، چه جوابی می دادید؟ حاج آقا مصطفی هم گفته بود، من فوری موافقت می کردم، چون احمد از هر لحاظ شایسته است. و این را نه به خاطر اینکه برادرم است می گویم، بلکه واقعیت این است که او جوان خوب و سر به راهی است. و بدین ترتیب، موافقت خانواده آقای سلطانی برای ازدواج دخترشان با احمدآقا جلب شد. بعد از آنکه ما به قم بازگشتیم، موضوع را تعقیب کردیم و آمد و رفت هایی شروع شد و خانم (مادرم) هم از عراق به قم آمدند و کار ازدواج صورت گرفت.
□ چه سالی بود؟
فکر می کنم سال 1349 بود. همان روزهایی که جمال عبدالناصر، رئیس جمهوری مصر فوت کرده بود. این را به آن جهت می گویم که ما مشغول تهیه مقدمات عقد و عروسی بودیم که خبر درگذشت عبدالناصر به ایران رسید.
احمدآقا و خانم طباطبایی زندگی بسیار صمیمی و گرمی داشتند و هر دوشان از این ازدواج راضی بودند و من که تقریباً واسطۀ این ازدواج بودم همیشه به خاطر این کار خود اظهار رضایت می کردم. احمد اصلاً تحت تأثیر موقعیتها قرار نمی گرفت. با اینکه بچه کوچک داشتند، او به خاطر مسائل مبارزه و انقلاب، بدون اینکه حرفی به خانواده اش بگوید به کشورهای مختلف اسلامی سفر می کرد. احمد نمی خواست خانواده به خاطر
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 102
کارهای مبارزاتی او اظهار نگرانی و ناراحتی کنند. به طور عادی می رفت و مأموریتی را که بر عهده داشت انجام می داد و برمی گشت.
□ اگر دربارۀ مسافرتهای ایشان و شیوه های مبارزاتی شان اطلاعی دارید بفرمایید.
فعالیتهای سیاسی ایشان به صورت مخفی بود و کمتر کسی از جزئیات آن اطلاع داشت. او و دوستانش منزلی را اجازه کرده بودند و اعلامیه های حضرت امام را برای تکثیر به این خانه می بردند و پس از اینکه آنها را آماده می کردند، ترتیبی می دادند تا در اسرع وقت در همه شهرهای کشور بین مردم و علاقه مندان حضرت امام توزیع شود. ایشان یک بار به همراه همسر و فرزندش حسن- که آن روزها خیلی کوچک بود با گذرنامۀ ایرانی به عراق رفتند و بعد از مدتی بازگشتند. بعد هم در سال 1356 به عراق رفتند که تقریباً شش ماه در آنجا بمانند و برگردند امّا در گذرنامۀ آنها اشکالی پیش آمد، به طوری که به آنها گفته شد، باید یکی دو ماهی صبر کنید. آبان ماه 1356 بود که حاج آقا مصطفی به شهادت رسید. در اینجا بود که وظیفۀ سنگینی به گردن احمدآقا افتاد. او مجبور شد در نجف بماند تا امام، احساس تنهایی نکنند. گاهی حضرت امام به احمد می گفتند، تو اگر می خواهی به ایران بازگردی برگرد و به خاطر من، خودت را به زحمت نینداز. امّا احمد جواب می داد: «نه، این وظیفۀ من است که به شما خدمت کنم و اگر اجازه بدهید من و فاطی تا آخر عمر در کنار شما خواهیم ماند.»
□ آیا شما بعد از شهادت حاج آقا مصطفی هم به نجف رفتید؟
حاج آقا مصطفی در آبان ماه 56 به شهادت رسید. ما در ماه آذر برای شرکت در مراسم چهلم ایشان به نجف رفتیم. شهادت حاج آقا مصطفی باعث تحریک احساسات مردم شد. رژیم ایران می خواست، طغیان مردم را خاموش کند؛ از این جهت، خیلی زود گذرنامه های ما را آماده کرد تا ما به نجف برویم و در ایران نباشیم. البته من چون قصد داشتم به سفر حج مشرف شوم در نجف ماندم، اما خواهرهایم بازگشتند. در این هنگام
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 103
بود که حاج احمدآقا تصمیم گرفتند یک منزل - نزدیک منزل حضرت امام- بگیرند. امام هم اصرار داشتند که احمد، زندگی مستقلی داشته باشد و راحت زندگی کند. این ماجراها ادامه داشت تا مسأله مسافرت حضرت امام به کویت پیش آمد، که چون ایشان را به کویت راه ندادند به پاریس رفتند و احمد هم با ایشان به پاریس رفت، موقعیت خیلی حساسی بود. افراد و شخصیتهای زیادی از گوشه و کنار جهان برای دیدن امام و ملاقات با ایشان به پاریس می آمدند. عده ای هم در اطراف امام بودند. نظارت کلی بر تمام این کارها بر عهدۀ حاج احمدآقا بود و او بود که می بایستی با ظرافت و زیرکی ویژه ای آن رسالت بزرگی را که در آن برهۀ حساس بر دوش داشت ایفا کند.
□ در نجف که بودید. طبعاً خبرها و گزارشهای زیادی به آنجا می رسید. حضرت امام، چگونه این خبرها را دریافت می داشتند و حاج احمدآقا چه نقشی داشت؟
حضرت امام در نجف که بودند، دلشان نمی خواست رادیو داشته باشند. در نتیجه چند تن از آقایان و طلبه ها، خبرهای رادیو را ضبط می کردند و هر روز غروب، این نوارها را به اطلاع حضرت امام می رساندند. امام، شخصاً نوارها را می شنید که مثلاً رادیو بی. بی. سی دربارۀ انقلاب ایران چه گفته است. در تهران چه اتفاقی افتاده و در شهرستانهای مختلف چه خبر بوده است. البته به طور مرتب تلفنهایی هم به نجف می شد. درون منزل امام که تلفن نبود. فقط یک تلفن در قسمت بیرونی وجود داشت. به طور مرتب، حاج احمدآقا را صدا می زدند که: «حاج احمدآقا، تلفن از امریکا. حاج احمدآقا، تلفن از آلمان، از لندن، از پاریس، از تهران...» و حاج احمدآقا مجبور بود پانزده تا بیست پله را بالا بروند تا به طبقۀ سوم خانه برسند و خود را به تلفن برسانند. بعداً هم همین مسیر را بازگردد و موضوع تلفنها را به اطلاع حضرت امام برساند. خلاصه اینکه از اول شب، خانۀ امام در نجف به یک کانون سیاسی تبدیل می شد و تقریباً تمام خبرهای مربوط به دسته ها و گروهها، به استثنای رویدادهای بی اهمیت به اطلاع حضرت امام می رسید. یک پایگاه خوبی هم در منزل وجود داشت که دستورالعملها و پیامهای حضرت امام به وسیلۀ همین تلفن به مردم مسلمان و مبارز ایران ابلاغ می شد. زحمت تمام این
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 104
کارها بر عهدۀ احمد بود، و این را می خواستم بگویم که او خیلی برای انقلاب زحمت کشید. به طوری که فکر می کنم اگر ایشان در کنار امام نبود کارها با این سرعت، پیشرفت نمی کرد و انقلاب به پیروزی نمی رسید.
احمدآقا بعداً برای ما تعریف کرد که بسیاری شبها، ساعت مثلاً دو بعد از نیمه شب، تلفن زنگ می زد و من مجبور بودم بیدار شوم و خبری بگیرم که مثلاً چند تن از منافقین در اصفهان شلوغ کرده اند. یا در استان یزد، سیل آمده است.
وقتی به ایران هم آمدند و انقلاب به پیروزی رسید. هنوز اینگونه مسائل وجود داشت، مثلاً در حالی که ساعت 3 بعد از نیمه شب در خواب بودم، مرا بیدار می کردند که تلفن تو را می خواهد، وقتی گوشی را برمی داشتم، می شنیدم که مثلاً یکی از خانه های تیمی منافقین لو رفته و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از آنها به دست آمده است.
یکی دیگر از مسائلی که واقعاً فکر احمدآقا را به خودش مشغول کرده بود، سلامت حضرت امام و ضرورت دقت در نگهداری ایشان بود. حضرت امام، یکی دوبار، ناراحتی قلبی پیدا کردند. احمد بلافاصله اقدام می کرد و تیم پزشکی را به بالین امام می آورد.
وجود حاج احمدآقا برای حضرت امام، اهمیت زیادی داشت. برای مثال، اگر احمدآقا برای چند ساعت به شهر می آمد، شاید امام 10 تا 15بار می پرسیدند: «احمد کجاست، احمد کجاست؟کی می آید؟کجا رفته است؟» ما می گفتیم به شهر رفته است. امّا امام بلافاصله می گفتند: «تماس بگیرید ببینید کجاست؟ چه ساعتی می آید؟»
این وضع به گونه ای شده بود که حاج احمدآقا در حیات حضرت امام، به هیچ جا مسافرت نمی کرد. اگر هم فرضاً به قم یا شهر دیگری می رفت، مرتب تماس می گرفت و احوال امام را می پرسید. گاهی آنقدر دلواپس می شد که سفرش را نیمه کاره می گذاشت و از بین راه باز می گشت و به خانه می آمد که بتواند به امام نزدیک باشد.
پس از اینکه حضرت امام(س) به ایران بازگشتند و به قم رفتند، در آنجا دچار عارضۀ قلبی شدند که ایشان را به تهران منتقل کردند که در بیمارستان قلب بستری شدند. پس از آن، احمدآقا نهایت دقت و مراقبت را از امام می کرد. البته امام با برنامه هایی که حالت تشریفات داشت مخالف بودند، امّا چاره ای نبود و تیم پزشکی و متخصصان قلب، ایشان را زیر نظر داشتند و وضع جسمانی شان را کنترل می کردند.
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 105
امّا زمانی که جنگ تحمیلی پیش آمد و رژیم بعث عراق، تهران و دیگر شهرها را بمباران یا موشکباران می کرد، بارها از امام خواسته شد که پناهگاهی برایشان ساخته شود، امّا قبول نکردند. مثلاً یک شب آمدند و به امام گفتند که رادیو فرانسه گفته است امشب جماران را بمباران می کنند، ایشان گفتند: «بگویند، بیخود گفته اند». دوباره آمدند و گفتند، رادیو لندن هم این موضوع را تأیید کرده است، حضرت امام گفتند: «بیخود گفته اند». دفعۀ سوم، حاج احمدآقا خدمت امام رسید و گفت: «رادیوها گفته اند امشب جماران را بمباران می کنند، این نزدیکیها یک پناهگاه هست، شما همین یک امشب را به این پناهگاه بروید». امّا امام گفتند: «من از جایم تکان نمی خورم. همۀ اینها بیخود گفته اند». آخرین بار، موضوع را از قول رادیو اسرائیل نقل کردند، امّا این بار هم امام گفتند: «من از جایم بلند نمی شوم. همۀ رادیوها بیخود می گویند.»
به هر حال، آن شب حضرت امام از جایشان تکان نخوردند و خوشبختانه هیچ اتفاقی هم نیفتاد.
یک روز دربارۀ وضع جسمی و قلب امام، بین پزشکان بحث شد. آقای دکتر عارفی گفت، مسأله مهمی نیست و ناراحتی رفع می شود. در این هنگام، امام می فرمایند: «اینقدر به فکر من نباشید. بروید و برای این مردم بیچاره فکری بکنید که چه به سرشان می آید.» منظور، این است که حضرت امام، برای خودشان چندان نگران نبودند. کما اینکه بعد از انتقال ایشان از بیمارستان به منزل، تصمیم گرفته شد در نزدیکی بیت امام، بیمارستانی ساخته شود که در عین حال برای ساکنان محل هم مفید باشد. اما حضرت امام را در جریان نگذاشتند، و اگر سؤالی هم می کردند، می گفتند، همسایه ها دارند بنایی می کنند. تا اینکه در فروردین ماه 65 که امام دچار حملۀ قلبی شدند و به این بیمارستان انتقال یافتند. حضرت امام، می پرسند اینجا کجاست؟ که در این هنگام به ایشان گفته می شود، اینجا بیمارستانی است که پشت خانۀ مسکونی شما ساخته شده و از هر جهت هم مجهز است. امام، متوجه می شوند که با همّت حاج احمدآقا، چه کار بزرگ و مهمی صورت گرفته است. دلیلی هم که حاج احمدآقا درباره احداث این بیمارستان می آوردند این بود که، اگر یک بار دیگر، حضرت امام دچار حمله قلبی شوند، تا بخواهیم ایشان را به بیمارستان قلب شهید رجایی منتقل کنیم، ممکن است حادثه ای پیش بیاید، لذا به فکر افتادیم که
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 106
بیمارستان مجهزی در نزدیکی بیت بسازیم که برای دیگران هم قابل استفاده باشد.
موضوع دیگر در رابطۀ بین حضرت امام و حاج احمدآقا، اینکه او مشاور امینی برای رهبر کبیر انقلاب بود و امام در موارد بسیاری با حاج احمدآقا مشورت می کردند و به نظر او هم احترام می گذاشتند و ترتیب اثر می دادند و نظر سیاسی احمدآقا را قبول داشتند.
□ در مورد آخرین روزهای عمر حضرت امام، انتقال ایشان به بیمارستان، انجام عمل جراحی و نقشی که حاج احمدآقا در این باره داشت، چه مطالبی دارید؟
آخرین ناراحتی امام که به رحلت ایشان انجامید، مربوط به دستگاه گوارش بود و ارتباطی با عارضۀ قلبی نداشت. بعد از اینکه پزشکان، نظرهای مختلفی ارائه دادند و قرار شد که امام، تحت عمل جراحی قرار گیرند، حضرت امام بلافاصله موافقت کردند و پزشکان ضمن مشورت با حاج احمدآقا، حضرت امام را به اتاق عمل بردند. امّا آن چند روزی که امام در بیمارستان بستری بودند، حاج احمدآقا لحظه ای بیمارستان را ترک نکرد و تمام ساعتهای شب و روز بر بالین پدر بود و یا در بیرون اتاق نشسته بود و از طریق تلویزیون مداربسته، حالتهای امام را می دید. ساعتهای آخر بود که پزشکان تشخیص دادند، معالجات مؤثر واقع نمی شود. البته آنها این مسأله را به طور صریح نمی گفتند، امّا از حالتهاشان پیدا بود که قطع امید کرده اند و مع هذا به تلاشهای خود ادامه دادند.
در مورد محل دفن حضرت امام، نظرهای مختلفی ارائه می شد و هر یک از مراجع و علما، پیشنهادی می دادند. امّا نظر حاج احمدآقا این بود که جنازه حضرت امام در نزدیکی بهشت زهرا دفن شود و محوطۀ وسیعی که شایستۀ شأن و مقام ایشان باشد در نظر گرفته شود. به هر حال، محل موردنظر مشخص شد و به گونه ای کارها طرح ریزی شد که بتوانند بقعه و بارگاهی بسازند و وضع آبرومندی داشته باشد. الآن وضع آرامگاه طوری است که اگر سران کشورهای مختلف و شخصیتهای جهانی برای ادای احترام می آیند، زمین مناسبی برای فرود هلیکوپتر وجود دارد، یک پاویون مرتب و مجهز هست. دفتر کاری که حاج احمدآقا برای خودشان درست کرده اند وجود دارد. مسافرانی هم که برای زیارت مرقد مطهر امام به حرم می روند، سرگردان نمی شوند و جایی برای اطراق
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 107
آنها وجود دارد. یعنی مسافرخانۀ رایگانی برای طبقۀ ضعیف ساخته شده که هیچ مشکلی در فصول مختلف سال برای زایران پیش نمی آید، و تمام اینها، نتیجه زحمات و تلاشهای حاج احمدآقاست.
گاهی پیش خودم فکر می کنم که از بس حضرت امام به بچه ها علاقه داشتند، الآن در محل دفن ایشان هم، میدانی درست شده است که بچه ها بتوانند در آن بازی کنند. باز هم می گویم که تمام اینها بر اثر هوش و ذکاوت حاج احمدآقا بود، و گرنه، پیشنهاد اینکه حضرت امام را به قم ببرند و یا عده ای پیشنهاد کردند به شهر ری (حضرت عبدالعظیم) ببرند، که قسمت بود این بارگاه ملکوتی در اینجا باشد و آن حالت معنوی را داشته باشد و مردم بیایند دعا و نماز و قرآن بخوانند. ضمن اینکه قرار است در آینده، حوزه علمیه و دانشگاه هم در اینجا ساخته شود و تقریباً آرامگاه حضرت امام به صورت یک شهر علمی و معنوی درآید.
□ نقش حاج احمدآقا پس از رحلت حضرت امام(س) چگونه بود؟
حاج احمدآقا، شش سال بعد از رحلت حضرت امام، حیات داشت. در این شش سال هم، بارها می شد که سه شب- سه شب به خاطر کارهای جاری حرم مطهر حضرت امام در مرقد بمانند و به خانه نیایند.
گاهی می شد که یک هفته در آنجا می ماند و به کارها رسیدگی می کرد. منظور این است که مستقیماً روی کارها نظارت داشت. درست است که هر کاری مسؤولی داشت؛ اما به هر حال تا خود ایشان نبود، کارها به آن نحو شایسته انجام نمی شد.
بعد از رحلت حضرت امام، با وجود ارادت خاصی که به مقام معظم رهبری داشت و با تمام علاقه ای که نسبت به مسؤولان امور نشان می داد، هیچ گاه مسؤولیتی را قبول نکرد. یعنی به دنیا با چشم دیگری نگاه می کرد و اهمیتی برای این دنیا قائل نبود. مثلاً هر کاری پیش می آمد یا حرفی که زده می شد؛ ایشان می گفت: «خوب، بعدش چی؟ بعدش باید مرد، چرا باید برای دنیا و به خاطر دنیا اینقدر جوش بزنیم! » حاج احمدآقا، زهد عجیبی داشت، نسبت به امور دنیوی بی اعتنا بود. به قدر ممکن به مردم کمک می کرد. از هیچ کس
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 108
هیچ توقع و چشمداشتی نداشت. با اینکه مورد احترام همه بود، آنقدر خاکی بود که آدم تعجب می کرد. مثلاً در سفری که با هم رفتیم، یک مربته در کنار جاده ای ماشین را نگه می داشت، خودش می رفت وسط بیابان، پتویی می انداخت و روی همان پتو می نشست و می گفت، چقدر خوب است آدم این جوری زندگی کند چقدر اینطور راحت است! انگار از این رفت و آمدها، خسته شده بود. خود را کنار می کشید. مشغول عبادت و ریاضت بود. یک زهد و تقوای عجیبی! اصلاً حالتی در ایشان بود که در کمتر کسی دیده می شد. به نظر من، ایشان به کشفیاتی نائل شده بود که کس دیگری کمتر نائل می شود. دنیا را با تمام خوبیها و بدیهایش-انگار-پشت سر نهاده بود. پنداری عاقبت کار را می دانست. من فکر می کنم که از مرگ خودش هم باخبر بود. در این هفت-هشت ماه آخر که ما دو سه تا خواهرها با ایشان بودیم، بارها می گفت: «اگر من مردم مواظب این بچه ها باشید.» ما ناراحت می شدیم و می گفتیم: «احمد جان، تو را به خدا، این حرفها چیه که می زنی؟»
بعد که می دید ما از این حرفها ناراحت شده ایم، می گفت: «نه بابا، حالا مثلاً می گویم...» یا وقتی ما را خیلی نگران می دید، می گفت: «آخرش که باید رفت، چقدر خوب است که انسان زودتر برود. راهی که باید رفت، خوب زودتر برود. چه فایده ای دارد ماندن در این دنیا! مثلاً ما می خواهیم چه چیزی از این دنیا ببینیم. به کجای آن برسیم! » انگار تمام اینها را پشت سر گذاشته بود. خوشا به سعادتش. واقعاً با یک دید خیلی وسیع و عالی به دنیا نگاه می کرد.
□ رابطۀ حاج احمدآقا با دامادهای حضرت امام چگونه بود؟
همان طور که گفتم، رفتار ایشان با همه، رفتاری مؤدبانه و متواضعانه بود. نسبت به مرحوم آیت الله آقای اشراقی که خیلی احترام قائل بود. موقعی که آن مرحوم در بیمارستان بستری بودند از هیچ کوششی دریغ نداشت که بتوان سلامت ایشان را به دست آورد. دکترها را مرتب بالای سر ایشان می آورد. بعد از آن هم که فوت شد، ایشان سعی کرد تمام مراسم در کمال آبرومندی برگزار شود. نسبت به همشیره بزرگمان-خانم مرحوم اشراقی- خیلی مهربان بودند و همیشه به ایشان می گفتند اگر کاری یا گرفتاری
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 109
داری به من بگو تا حتی الامکان برآورده کنم. نسبت به آقای بروجردی و آقای اعرابی هم خیلی متواضع بود. هر موقع ایشان به منزل ما تشریف می آورد و واقعاً خوشحال می شدیم و هنگامی که خارج می شد از آقای اعرابی می پرسید که اگر کاری هست بفرمایید. به منزل همشیره زاده ها سر می زد و اگر مسأله ازدواج برای یکی پیش می آمد، جزء اولین نفراتی بود که به سراغ آنها می رفت و خلاصه اینکه با همه صمیمی و خالص بود.
کتابگنجینه دل: مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینیصفحه 110