چگونه نویسنده شدم و ایمانم را بازیافتم

چگونه نویسنده شدم و ایمانم را بازیافتم

پرویز خرسند

خلاصه ی مقاله

در این نوشتار، نگارنده تلاش دارد با گریز به کودکی خود و ارائه ی تصویری از شرایط اجتماعی آن دوران، مراحل بالندگی و آشنایی اش با بزرگانی چون دکتر علی شریعتی، حجازی، کدکنی و ... را به تصویر بکشد.

نگارنده در این مقال ضمن ارائه ی خاطره نگاری، به شرح و توضیح نظریات خود پیرامون مسائل اجتماعی، مذهبی، ادبی و ... می پردازد. 

پدرم درجه دار ارتش بود و مادرم دختر بچه ای که پیش از شناخت و دنیایش، مثلاً به خانه ی بخت رفته بود و تا آمده بود که «زن شدن» و «زن بودن» را بشناسد صدای پسری، نوجوانی اش را از هم دریده بود و با جیغش آتش به خرمن کودکی و جوانی اش زده بود. مادر، خود می گفت:

تازه داشتم کودکی خود و سیزده سالگی ام را در دویدن ها و خنده های بی خیال او به یاد می آوردم، که شنیدم همه از جنگی می گویند که دنیا را به آتش کشیده است و من که هنوز به بیست سالگی نرسیده بودم، پدرت – یعنی پدر من – حکمی را نشانم داد، که باید به «گرگان» می رفت. برادرت تازه از مرز ده سالگی گذشته بود، که من و اتاقی خالی ماندیم. تمام امیدم به خدا بود و به پسرک ده ساله ای که دور از پدر می کوشید مرد بنماید و سینه سپر می کرد و خودش را راست می گرفت، تا من نترسم و باور کنم که مردی در خانه دارم. تازه چیزی از رفتن پدرت نگذشته بود، که تو حضور خودت را در وجودم اعلام کردی و هر چه می گذشت بر تلاش و جنب و جوش تو افزوده می شد. آن قدر مشت و لگد می زدی، که انگار دنیا پر از خوشبختی و شادی و آزادی و نان است؛ و تو می ترسیدی این همه را از دست بدهی و همیشه در آن تنگنا بمانی و خونی بخوری که فقط سرخ بود و ارزش غذایی نداشت؛ چرا که من چیزی نمی یافتم بخورم، تا اندکی هم نصیب تو شود.

من رنگ پریده و استخوانی، با شکم برآمده و بزرگم، بیش از آنکه شبیه زن آبستنی باشم به کسانی می مانم که شکمشان آب آورده است و چه مهربان بود هوشنگ – برادرت – که هر چه می یافت در ذهنش دو برابر می کرد، و مدعی می شد که سهم خودش را خورده است؛ و 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 167

همه را به من و تو می داد.

مادر گریه اش می گرفت و با گوشه ی چارقد یا چادرش اشکها را به تندی پاک می کرد، می گفتم: چرا گریه؟ می گفت: تو که هنوز به دنیا نیامده بودی و نمی فهمیدی و من تنها و گرفتار ترس زمانه و گرسنگی و تنهایی و جنگ چه دیر فهمیدم که چرا پسرکم هر روز بیشتر آب می شود و به جای روییدن و بالیدن در کار پژمردن و خشکیدن است.

... بالاخره تو هم مثل هوشنگ، بی بیمارستان و بی قابله به دنیا آمدی. خاله یا دختر خاله ات که همسال من بود در زایمان، در گرفتن جفت و بریدن ناف، کمکم کرد. و چنین شد که تو سالها بعد، در سالهای آخر ابتدایی باز هم دور از پدرت که به مأموریت رفته بود با کمک دایی ات و دلاک حمام محل ختنه شدی. صدای بریدن و فریاد «بابا»ی تو چنان واضح و به هم آمیخته بود که همه ی قوم و خویش های جمع شده در حیاط کوچک خاله ات را که ما مستأجرش بودیم، به گریه انداخت.

همان موقع با خودم گفتم – یا کسی در دلم گفت – این بچه نیست که تو زاییده ای. تو «تنهایی» را در دل داشته ای و با رنجهای امروز و آینده ات در هم آمیخته ای و به دنیا پرتاب کرده ای!

من که از آن روزگار، عجیب یادم می آید شاید خود در قصه ی پر غصه و غمگین مادرم، و آنچه که او یا به یاد نداشت، یا اصلاً ندیده بود، ساختم و همیشه به صورتهای مختلف و از قول این و آن می نوشتمش، مثل امروز که هر وقت می خواهم قلمی را امتحان کنم می نویسم:

اینک منم ...

در آستانه ی فصلی سرد ...

امروز روز اول دی ماه است 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

... و مگر من در تمام عمرم جز دو فصل «پاییز» و «زمستان»، فصلی را دیده ام؟ همیشه «بهار» و «تابستان» بر من و از من گذشته اند، بی آنکه حلول و حضورشان را احساس کرده باشم.

وقتی آن لنگ کذایی را به کمرم بستند، از خودم، از دیگران و از دنیای کوچک اطرافم خجالت می کشیدم. گویی مرتکب گناهی شده ام. مدام دور حیاط کوچک راه می رفتم و خسته که می شدم روی پله ها، خشت و گل، و سنگهای بزرگ تراشیده ای که بعد ها فهمیدم به 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 168

آن هاون و دیزی و یا به قول ما مشهدی ها «هرکاره» می گویند، می نشستم و به سویی ماتم می برد؛ نه من به رونده ها و آینده ها کاری داشتم، و نه آنها به من.

باید سال آخر، یا یک سال بعد از جنگ – شاید هم زود تر و دیر تر – بوده باشد که مادر، من و هوشنگ را به نیش می کشد، (یادم آمد که جابه جایی بچه هایی چون مرا به نیش کشیدن می گفتند، نه همراه کردن و به سفر بردن) و به «گرگان» می برد.

وقتی قصه ی سفر «گرگان» و اسارت «پدر» و تنهایی در غربت را مادر تعریف می کرد، بی آنکه بخواهم و بدانم، یا باورم نمی شد، یا می شد و واژه های هموطن، هم سرنوشت و کلماتی از این دست برایم بی رنگ می شد. 

مادر می گفت: «در گرگ و میش هوا سربازان روس با ایما و اشاره و کلماتی درهم شکسته و پراکنده به ما می گفتند که به کلبه هاتان بروید. در ها را محکم ببندید و چراغها را خاموش کنید و راحت بخوابید؛ ما مواظب دزد ها هستیم. شما نترسید.» من چند ساله و مثلاً بلبل زبان (!) می پرسیدم: «اگر روس ها چنین مهربان و حامی بودند، پس چه کسانی به دزدی می آمدند؟» اشک در چشمهایش حلقه می زد و می گفت: «همان هایی که باید مدافع ما بی سرپرستان می بودند؛ مردان گرسنه ی ایرانی. ما از روس ها نمی ترسیدیم؛ این هموطنان بودند که خانه های بی مرد را نشان می کردند و به دنبال روزن و چشم بسته ای می گشتند تا داروندارمان را تاراج کنند.» می گفتم: «پس روس ها آدمهای خوبی بودند؛ ایرانی ها بد و دزد و متجاوز بودند؟» می گفت: «نه پسرم. روس ها همه چیز را به هم ریخته بودند و سیری را خود برداشته بودند و گرسنگی را برای ما گذاشته بودند. شکم گرسنه هم که دین و ایمان نمی شناسد. اگر نمی دزدیدند، می مردند؛ از گرسنگی می مردند. برای همین هرگز دنبال اشیای قیمتی نبودند. فقط در جست و جوی نان و پنیر و خرما و ... بودند. گاهی هم از اینجا و آنجا خبر تجاوز هایی می رسید، که نمی دانم درست بود یا نه. من که به چشم خودم چیزی ندیدم.»

گویا ما از خیل تنهایان بوده ایم که در روز ملاقات مادرم چادر بزرگی قرض می کند، مثل بقچه ای به کارش می گیرد، و مثلاً برای شوهر اسیرش غذا و سیگار و کبریت می برد، تا پایان عمر «اسپشکه» یادش بود. پدر پوتین هایش را در می آورد، اما خجالت می کشد که از لباس سربازی اش دل بکند. در هر صورت زنان، او و چند نفر دیگر را در میان می گیرند و از زندان و اسارت می رهانند.


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 169

دیگر برایم نگفته اند که چه مدتی پدر و مادر و من و برادر بزرگم در گرگان زیسته ایم. فقط مادرم را دیدم که با اشکهایی در چشم و بر گونه از پسرکی می گفت، که تا انارستانی می دید لای درختها ولو می شد و می گفت: «چه خوب است که آدم مدت زیادی زیر این درختهای قشنگ و میوه های قشنگ ترش دراز بکشد، بخوابد، و خوابهای خوب و سرخ ببیند.» بالاخره هم همان جا به خوابی بلند فرو رفت و هنوز دارد خواب سرخ می بیند! گفتم: کی؟ 

گفت: برادرت هوشنگ. درست دوازده سالش بود. داشت درخت برومندی می شد، که «جوان افتاد» و دیگر برنخاست.

با خودم گفتم: حیف. اگر می ماند شاید پدر جوان خوبی می داشتم.

می گویید تو که تا پاییز 57 پدر داشتی؟

می گویم: بله. سخت هم مهربان و باگذشت و دوست داشتنی بود – خدایش بیامرزد – اما نه پدری آموخته بود و نه هرگز تلاشی برای آموختن کرد. او فقط دوست داشت، اما نمی دانست که گلدان یا باغ و باغچه ی عشق، بی مواظبت، بی آب و کود و نوازش می خشکد؛ همچنان که من خشکیدم. و کلاس دوم ابتدایی بودم که فهمیدم برای نخشکیدن خواهران و برادران کوچکم، من می توانم نقش پدر را بازی کنم و تازه و شاداب نگاهشان دارم. و در کودکی از نوجوانی ام پریدم – مثل شبهای چهارشنبه سوری که از روی آتش می پریم و فریاد می زنیم: زردی من از تو، سرخی تو از من – و خود را در صف پادو ها، کارگران، فروشندگان و عمله ها یافتم؛ که سخت بود اما بی لذت هم نبود.

بگذریم. فقط خواستم تصویری از تولد و دنیای آغازینم بدهم و توقع متوقعان را کم کنم، و بگویم – یا اعتراف کنم – که من در خانواده ی علم و دانش متولد نشدم. پدرم خودش بود و خودش؛ نه خواهری، نه برادری، نه پدر و مادر و خویشاوندی؛ همه در دوران کودکی او مرده بودند. و شاید برای همین راه و آیین دوست داشتن را نمی دانست، چون هرگز دست نوازش و مهری بر سرش نبود. با این همه به راستی مهربان بود؛ مهربان و ساده. همین.

نمی دانم چطور شد که یکباره خود را در «تربت جام» دیدم و بزرگترین حادثه ی زندگی ام – یا زندگی هر کودکی – در همین جا اتفاق افتاد، و برای اولین و آخرین بار مادرم دستم را گرفت و با کتاب و دفتر نو – شاید هم لباس نو، یا لباس شسته و اتو خورده ای که شش ماه پیش نوروزم را رنگین کرده بود – به مدرسه برد؛ مدرسه ی قدیمی و بزرگی که شاید اولین یا تنها مدرسه ی «تربت جام» بود.  


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 170

آب، بابا، دارا و آذر را شاید همان روز یاد گرفتم. با اینکه مدیر یا ناظم مدرسه هیچ کلام خوش آیندی نگفتند، و در عوض از تنبیه های سخت و شلاق و سیاهچال هر چه بخواهید داد سخن دادند، آن قدر شیفته ی مدرسه و کلاس شدم، که با شنیدن زنگ آخر به جای دویدن به سوی خانه، زیر میز ها قایم شدم؛ اما خیلی زود لو رفتم و به خانه فرستاده شدم.

این اولین عشقم به مدرسه بود و همچنان که گفتم اولین و آخرین باری بود که کسی مرا به مدرسه برد و اسم نوشت؛ پس از آن دیگر در همه ی شهر و روستا های غریب، تنها ماندم. خودم به مدرسه می رفتم، خودم اسم نویسی می کردم، خودم بدون خواندن، به کلمات و عکسهای کتاب خیره می شدم و هر روز به دروغ تازه ای می رسیدم. آذر و دارا خانه ی قشنگی داشتند؛ دستشویی و دستهای تمیز و خوراکهای لذیذ. اما من و همکلاس هایم بیشتر گرسنه بودیم و در آرزوی سیبی که به تمامی از ما باشد می سوختیم. سال اول ابتدایی در بجنورد، دوم و سوم در «گزیک» (روستای میان بیرجند و افغانستان) و چهارم تا ششم را در بجنورد.

و از کلاس سوم بود که تابستانها پادویی می کردم. شاگرد خوب قهوه خانه ها و غذا خوری ها و با خط و ربطی که یافتم و جمع و تفریق و ضرب و تقسیمی که فراگرفتم، میرزای استخوانی تاجران و عمده فروشان گندم و جو شدم و کارگر شیرینی فروشی و آب نبات سازی و فروش هندوانه و خربزه، که کامیون کامیون می آمد و در میدان شهر خالی می شد. اما شیرین ترین کارم نجاری و کنده کاری بود. استاد خوبی داشتم؛ وقتی در کار اره و رنده کردنم می دید محو دستهایم می شد و همیشه تکرار می کرد: «حیف این انگشتها!» و دیگر حرفی نمی زد.

یک روز حالش دگرگون بود. حوصله ی در و پنجره ساختن نداشت. او که بیشتر دوست داشت به جای در و پنجره و صندوق و جعبه تار بسازد، ساز زیبا و شگفت انگیزی داشت. خیلی ها – وقت و بی وقت – به تماشا و لمس «تار»ش می آمدند، تار را همیشه با خود همراه می برد، همیشه زیر بغلش بود. یک روز با بی حوصلگی، یکراست به سوی تارش رفت. روی میز تمیزی – که گویی عبادتگاهش بود – نشست. کودک چوبی اش را در آغوش کشید، مضراب را به حجله ی عشق فرستاد، پرنده ای پر کشید و بعد گویی در تمام قفسها را گشود و همه را آزاد کرد و شادی «آزادی» مغازه را پر کرد و بیرون زد. صدا از زمین به آسمان نمی رفت؛ این آسمان بود که بر کاسه ی تار، سکه های طلایی نور می ریخت.


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 171

من چیزی نمی فهمیدم، اما پنداری صدای دوران پیش از تولدم مرا از زمین جدا می کرد. از شادی و دردی ناشناخته گونه های نوجوانی ام خیس شده بود. او می زد و هر دو می گریستیم؛ اما بی شک گریه هامان نمی توانست دلیل و معنایی یکسان داشته باشد.

... گفت: اشکهایت را پاک کن. تو هم دل و ذهنش را داری و هم انگشتها و ابزار طبیعی را، ولی «هنر» مال من و تو نیست. ما باید در و پنجره ی اتاقهای هنرمندان را بسازیم، تا از گرسنگی نمیریم.

به دلیل کار پدر، ناگزیر پنج سال در بجنورد بودیم، بی آنکه کسی راهنمایم باشد و دفتر و کتابی برایم بخرد. تابستانها را جان می کندم و پاییز و زمستان و بهار را مثلاً درس می خواندم! اما در یک اتاق شلوغ، با هفت هشت تا آدم بزرگ و بچه های قد و نیم قد، مگر می شد آن دروغهای چاپی را خواند و از بر کرد؟

با بازنشسته شدن پدر و بازگشت به مشهد، تازه شدم مشهدی و مقیم همیشه ی زادگاهم. چهار طبقه ساختمانی – با بوی نمور چوب و پرونده و معلم که مرکز «فرهنگ» بود، یا «آموزش و پرورش» امروز و نام تازه اش دروازه ی طلایی که سیمان و سنگ و خیابان را جانشین آن ساختمان اساطیری کرده است – شاهد است که چقدر آن پله های چوبی را دویده ام تا نام خودم را در کلاس اول دبیرستان به ثبت برسانم. در آغاز این مقال گفتم که مادرم فقط در کلاس اول دبستان نامم را نوشت، و این اولین و آخرین باری بود که دستی، دستان کوچک کودکانه ام را گرفت و راه مدرسه را نشانم داد. پس از آن – و از کلاس سوم دبستان – من، هم دختر خانه بودم و هم پسر خیابان. جارو می کردم، گردگیری می کردم. خرید می کردم و در عوض روزی یک ریال و بعد یک و نیم ریال (سی شاهی) و بعد سه ریال، این بسته به قیمت روزنامه ای بود که به بجنورد می رسید؛ و آخرینش «چلنگر» بود؛ بی آنکه بدانم، یا کسی راهنمایی ام کند که کدام خوب و کدام بد، و برای من مضر یا مفید است.

بعد ها در مشهد یاد گرفتم که بد و خوب را چگونه تشخیص بدهم. کلاس اول دبیرستان را گذراندم و چون کسی – از پدر و مادر بگیر، تا انبوه خویشاوندان مادری ام؛ پدرم که جز خود کسی را در این دنیا نداشت و خودش هم ما را به خدا سپرده بود و راحت یا ناراحت زندگی اش را می گذراند – پیدا شد به نام زوار؛ بهترین مدیری که در دوران دبیرستان شناختم؛ مردی که از نامش به وحشت می افتادیم اما بیش از هر کسی دوستش داشتیم و می دانستیم که نگران سرنوشت ماست.


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 172

... و من بچه ی تنها، آب زیرکاه، دشمن پدر و مادردار های دلسوز، خصم شیک پوشان و همیشه در آرزوی فرصت که به نوعی اشکشان را درآورم؛ درس خواندن را هم که از یاد برده بودم. فکر می کنید اگر شما ساعت 5 و 6 صبح با دوچرخه به آخر شهر – به کشتارگاه – می رفتید، چهار گوسفندی را که هر یک سنگین تر از خود شما بود، دو تا را روی دسته های دوچرخه و دو تا را روی شانه های نحیف و استخوانی تان می انداختند و به وسط شهر می آوردید، شقه شان می کردید، زائده ها را جدا می کردید، کف مغازه را می شستید و برق می انداختید، جلو مغازه را آب و جارو می کردید و بعد با همان کت نظامی رنگ شده و چرب و بویناک تا مدرسه می دویدید، اصلاً حوصله ای برای شنیدن و آموختن برایتان می ماند؟

در کلاس هیچ کس حاضر نبود کنار «من»ی بنشیند که بوی چربی، خودم را هم می آزرد. فقط دو نوجوان خانواده دار اما به اصطلاح خالی، مثلث میز را کامل کردند و تا سال بعد که با آنها همکلاس بودم مثلث سیاه نامیده می شدیم و کتاب و دفتر و درسمان آزار معلمان و شکنجه ی همکلاسان تیتیش مامانی بود. در سال دوم مرحوم زوار صدامان کرد. گفت: «یا پدرتان را می آورید تا تعهد بدهد یا دیگر مدرسه بی مدرسه. امسال هم – در صورت نیاوردن پدر ها – هر سه تان مردودید.» پدر یکی رئیس کارگزینی «فرهنگ» بود و پدر دیگری مغازه ای بزرگ داشت و تقریباً ثروتمند. هر دو آمدند و پسرانشان به کلاس سوم پرواز کردند. اما پدر من نیامد که نیامد. «من»ی که سال آخر مدرسه ام در بجنورد غریب، به دلیل مسخره کردن ناظمی که سالها بعد خجالت می کشید در کنارم بنشیند، یک سال تمام کتک خوردم. فقط باید می گفتم: «عذر می خواهم»، یا گونه های نازکم را با دو قطره اشک حتی با آب دهان و به دروغ خیس می کردم، تا کتک خوردن هر روزه ام قطع می شد. دستهایم را مدتها زیر برف می گذاشت تا کاملاً سرخ شود و ورم کند، بعد شلاق می زد که بیشتر درد بکشم، اما من با نگاهم که با شلاق پایین و بالا می رفت احساس می کردم باید خیلی بیشتر از آنچه می فهمم درد کند. آخر بی حسی دستها به نفعم بود! و دردناک تر از شلاق این بود که یک سال تحصیلی کتک خوردم اما دلی برایم نسوخت. در خانه هرگز کسی از دستهای همیشه متورم و سرخم سؤالی نکرد؛ یعنی کسی به دستهایم نگاهی نمی کرد تا چیزی ببیند.

... و بعد همین بچه، دو سال بعد یک هفته گریه کرد تا پدرش را به مدرسه بکشاند، ولی او حرفش این بود: «بگو پدر ندارم؛ پدرم مرده است». طفلکی بی رحم نبود؛ حتی گاهی با 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 173

من گریه هم می کرد اما «تعهد نامه» نوشتن برایش سخت بود؛ خجالت می کشید و من به ناگزیر و بی کارنامه ی کلاس دوم دبیرستان، روانه ی بازار کار شدم. قصابی، شیروانی سازی، عملگی، پادویی، آهنگری، حلبی سازی، دست فروشی و جز گدایی و دزدی هر کار دیگری، و آخرین کارم «عکاسی»، که از همه بیشتر طول کشید. تا اینکه دوستی از دوستان قدیم مدرسه گفت: پس فردا باید کلاس دوم را متفرقه امتحان بدهی، گفتم: من که درس نخوانده ام. گفت: همان کتاب خوانی های شبی یک قِران و روزنامه ها و مجله هایی که می خواندی و می خوانی برایت کافی است. گفتم: امکان ندارد. گفت: دارد. و من برای اثبات حرفم، رفتم و امتحان دادم، و شگفتا که گفتند قبول شده ای و یک ماه بعد دوباره آمد که: از اول مهر باید به دبیرستان بروی. گفتم: من غول با این بچه های فسقلی؟ گفت: اگر از خودت بزرگتر ندیدی از کلاس بیرون بیا. به مدرسه ی «نصرت الملک ملکی» رفتم، و از من بزرگتر خیلی بود. گوشه ی میز آخر نشستم؛ یک دفتر و یک خودکار و لباسی که لباس نبود اما بوی چربی هم نمی داد.

دو سه روزی گذشته بود، که سخت ترین ساعت درس رسید. من که در عمرم جمله ای ننوشته بودم حتی اگر یادداشت و نامه ای هم می خواستم بنویسم همین دوست خوش قلم و بی کار کننده و به مدرسه فرستاده ام می نوشت. باید به کلاس انشا می رفتم. بچه ها دلداری ام دادند که: نترس، دلقک رقاصی بیش نیست (از معلم مربوطه عذر می خواهم؛ حرف بچه ها را نقل می کنم) در کلاسش کلی می خندی و از رقص و حرکاتش به وجد می آیی و ...

منتظر ورود دلقکی بودم، که مردی سنگین و آرام و پرغرور به کلاس آمد. بلند که شدیم کوتاهی قدش را زیادتر از آنچه بود فهمیدم.

چهار ردیف نیمکت سه نفری کلاس را پر می کرد. پس از «بنشینید» یا شاید هم «بفرمایید» از همان جلو انشا خواست، طبیعی بود که نداشت و تا آخر سال هم او و دیگران انشایی ننوشتند. دو سه نفر را که دید، از بچه ها شنیدم که دارد «صفر» می دهد. نمره گرفتن بی درس خواندن را بلد بودم ولی هنوز اول کار بود؛ نمی شد کلک زد. تند و تند شروع کردم به نوشتن. وقتی به میز ما رسید مطلبی نوشته بودم که یک صفحه و نیمی بود. دیگر خودش هم حوصله اش سر رفته بود. اشاره کرد که بروم و بخوانم. با شرم و ترس کنار تخته سیاه ایستادم و شروع کردم. وقتی که نوشته ی یک و نیم صفحه ای ام به پایان رسید، فقط در انتظار تمسخر و بدگویی و جمع همه ی حرفهای تحقیر آمیزی بودم که تا آن روز عمرم شنیده بودم. 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 174

در مغازه ی شیرینی فروشی که کار می کردم، «اوستا»م عادت داشت که مدام «بچه» با تلفظ مشهدی – یعنی با کسره ی اول و تشدید (چ) - صدایم بزند و من همیشه مظلومانه خواهش می کردم با اسم صدایم کند. با تحقیر می گفت: خیلی خوب «پرویز آقا!» کف مغازه را بشوی و شیشه ها را پاک کن. می گفتم: چشم، اما لازم نیست با «آقا» گفتنتان مسخره ام کنید. می دانم به دلیل «داشتن»های شما و «نداشتن»های خانواده ی من، تا در این محدوده ام، برده ی شمایم؛ یعنی نه در آفریقا و نه در اسپانیا و آمریکا و نه در مکه و مدینه، برده داری لغو نشده است. فقط باید از اینجا بروم تا خواب «آزادی» ببینم (اینها را از روزنامه ها و مجله ها و کتابهایی که خوانده بودم و می خواندم یاد گرفته بودم و دوست داشتم با تکرارشان، یا بهتر بگویم با گفتنشان تحقیر های شاگردی و پادویی را کمرنگ کرده باشم). او هم با تمسخر می گفت: خوب! علمایی حرف نزن و کارت را بکن. و می فهمیدم که تحقیر شده است و از بی شعوری و بی سوادی اش شکسته است. لحظه ای چنان به شادی مقدسی می رسیدم که دوست داشتم به معبد کتابخانه بدوم و از «ژان ژاک روسو» و «ولتر» و همه ی اندیشمندانی که خاموش روی قفسه ها نشسته اند تشکر کنم و نمازشان بگذارم.

صاحبکار بقالی بزرگی که امروز «سوپر» و «مینی سوپر»ش می گویند نیز عادت داشت که «اوهوی» یا «یره» یا «ای» یا «پسر» و از این قبیل صدا درآورد تا به خدمتش بشتابم! در چنین مواقعی که اندکی بزرگتر شده بودم و کتابهای بیشتری خوانده بودم سعی می کردم خودم را به نشنیدن بزنم. دوباره و سه باره صدای نفرت انگیزش را... صدای همه ی اربابها و پولدار ها و صاحبکار ها برایم نفرت انگیز بود و هست. حتی در حسینیه ی ارشاد هم – جز صدای «مرحوم همایون بزرگ» که همه ی دار و ندارش را به اسلام شریعتی بخشید تا کاغذ و ماشین چاپ بخرند – جز صداهای نفرت انگیز صدایی نمی شنیدم. وقتی فریاد می کشیدم «قابیل» یا «ابن ملجم» یا «شمر» یا «عمر سعد» یا «ابوسفیان»، با صراحت و روشنی به آنها اشاره می کردم که بیشتر در صف اول نشسته بودند؛ این بود که به خونم تشنه بودند. به نام شریعتی – یا تو یا او – شهید مطهری را از حسینه بیرون کردید و وقتی خبرش را به شریعتی دادم به راستی داشت منفجر می شد و بر سر من (آنها که نبودند!) فریاد می کشید که: آخر «او» و «من» هر کدام جایگاه خود را داشتیم؛ او حکیم و فقیه و عالم حوزوی بود و من اسلام شناس دانشگاهی که به خواست «او» به حسینیه آمدم؛ ما که جای هم را تنگ نکرده بودیم! یعنی «نمی توانستیم» تنگ کنیم؛ مثل معلم فیزیک و شیمی؛ یا ریاضیات و ادبیات بودیم و هر 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 175

کدام درس خودمان را می دادیم... شریعتی، یکی اینجا بود که مدتی گویی – چنان که رئیس به وزارت رسیده بعد (که شریعتی ندید) - فریاد می کشید، و یکی زمانی که بعد خواهم گفت و شهید مطهری رفت، بی آنکه «واقعیت» و «حقیقت» را بفهمند و بزرگترین دلیلش وصیتی که به حکیمی – علامه ی بیمار – نوشته است و اجازه ی هر کاری را در مورد سخنرانی ها و کتابهای مذهبی اش داده است. و ایشان بیست سال است که بی هیچ کاری استخوانهای آن مسافر همیشه غریب را در غربت زینبیه می لرزاند. (یادتان هست که در «دوست داشتن برتر از عشق است» می گوید: لرزیدن استخوانها در گور به راستی هولناک است. نقل به مفهوم می کنم) و چنین ستمی را در حق اسطوره ی انقلاب سازی که مدام – بی دلیل و با دلیل – هدف آماج خدنگ ناروا و ناسزاست روا داشتند؛ در حق آدمی که دستش از زمین و آسمان کوتاه است و صخره ی عظیم جوانی هر نسل را بر دوش گرفته و از شرق به غرب و از شمال به جنوب کویر این جهان تشنه ی آزادی تا کویر خالی و داغی که جز «گز» و «تاغ» سایبانی بی سایه ندارد می کشد، و در ضبط ها و قلب های کوچک و بزرگ و پیر و جوان و زن و مرد و دختر و پسر جای دارد؛ اما همه در آرزوی بهروزی جوانان مسلمان، آن هم مسلمان با تعبیر «او» نه به معنایی که آن مردمک امامزاده شده در آستانه ی گورستانی که پدر و مادر و خویشان من بیشتر در آنجا خفته اند، دو زانو بر سر منبر صدای سگ در می آورد و از انبوه مستمعان عوامش همراهی می خواست، تا امام زمان صدای صد ها و هزار ها سگ درگاه خویش را بشنود و زود تر ظهور کند. (می گویند نوارش هنوز در بازار نوار فروشان مذهبی هست و مشتاقان سگ شدن و لانه یافتن مدام در کار خریدن آن، و رستگار شدن اند) قابل توجه شاعرانی که می سرایند:

همه شب نهاده ام سر، چو سگان بر آستانت 

که رقیب در نیاید، به بهانه ی گدایی

که تازگی ها برای دفاع از شاعر بزرگ مدیحه سرا و جهان گرد «سگان» را به «گدا» بدل کرده اند، اما چون شعر ها و معر های خودشان پر از «رقیب» است اصلاً به این کلمه توجهی نکرده اند، که اگر عشقشان زمینی و انسانی است، معشوقی است که شبها در حجله ی عمومی اش را باز می گذارد تا زود تر رسیده به وصل برسد و دیگران را هیأت رقیب ببخشد. یا شاعری که می فرماید (اگر مصراع اول را ناقص می نویسم ببخشید چون فقط به مصراع دوم توجه دارم):


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 176

... شنیده ام من، به شکار رفته بودی

تو که سگ (یعنی شاعر عاشق) نبرده بودی، به چه کار رفته بودی؟

موضوع جالبی است! قافیه بازان و عاشقان و پیروان رشید وطواط – یا فسقلی – می توانند دیوانهای عنصری و انوری و فرخی سیستانی (که در تماشای عظمت داغگاه محمود شاه هند دزد، به نام اسلام، در کنار همان داغگاه تبدیل به تندیسی نامرئی (!) شده است) و دیگر و دیگر دیوان داران و عاشقان سگ شده را فیش و فهرست کنند و بر تعداد تألیفات عالمانه شان بیفزایند! بگذریم.

داشتم از پانزده ساله ی زخم آگین و دردمندی می گفتم که اولین نوشته یا انشای خود را در کلاس معلمی که هرگز مهربانی و حیات بخشی و متولد کردن آدم مرده را که خودم باشم و در این مورد همه چیزم را مدیون او که ندانسته مثل کار های درخشان چاپلین دکمه ای را ندانسته فشار داد و نوجوانی سوخته و خاک و خاکستر شده از گورش بیرون پرید.

فخرالدین حجازی را می گویم؛ که در رابطه با زندگی شخصی من همیشه به چشم مولا و ارباب خویش به یادش می آورم اما در رابطه با علم و سیاست و قلم و در یک کلمه، «کلام» نمی توانم بر او ببخشایم؛ خطیب دروغگوی فرهنگ خراسان را که با بی رحمی منکر وجود بازاری با سوادی چون محسنیان شد و سالهایی از عمر آن بی گناه دردمند را در زندان کشت و برای نماینده ماندن – با اینکه می دانست هرگز توان این را نداشته است و ندارد که جز چند سالی، شاید هم چند ماهی، مردم را فریب دهد – مردم را فریب داد و فراموش می کند، یا کرد که «مردم را برای مدتی می توان فریفت اما برای همیشه هرگز!»

انشایم تمام شد. او با آن لهجه ی منحصر به فرد، با آن قدرت خطابه ای که در آغاز آدم را محسور می کند. در برابر من بود؛ مرد کوتاه قدی که از کلمه های زیبا و مترادف، پله بر پله می نشاند و بلند تر و بلند تر می شود و در اوج می ایستد و ناگزیرت می کند که دوستش داشته باشی، همچنان که به مردم تهران باوراند و حتی متفکری چون مطهری را تحت تأثیر قرار داد.

... منتظر صدای خنده ی بچه ها، به «اوستا» یی که به هیأت استاد و معلم و دبیر هولناکی در آمده بود و در ذهن نوجوان یا تازه جوان من به صورت تمامی دشنام های پانزده سال شنیده و شکسته و در خود فرو برده و به هیچ کس نگفته و به صورت بمب در حال انفجاری در آمده بود، فکر می کردم که دارد از حنجره اش بیرون می آورد تا «تیر خلاص» را شلیک کند؛ 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 177

«من»ی که سالها از کتاب و کلاس و معلم دور زیسته بودم و عکاس محبوبی شده بودم؛ عکاس محبوب – حتی – لات های غول پیکر و دهان دریده و بی ادب – کوچه ی «چهار باغ» مشهد؛کوچه ی آهنگران و «غلامرضا غول»لش – که روز های تاسوعا و عاشورا در برابر هیئت آهنگران، علامت سنگین – یا به قول بچه های محل سنگین علامت – که در مشهد وجود داشت بلند می کرد و در جایی که روی کمرش تعبیه شده بود می گذاشت و در عاشورای سرد و گرم، دیده بودندش؛ عاشورا هایی که من دیدم مطمئن نیستم که گرم بود یا سرد، اما هر چه بود کارهایشان مسخره بود؛ مخصوصاً که خودش نعلهای بزرگی می ساخت – که بچه ها به شوخی می گفتند اینها نعل اسب رستم است – و به می توانم بگویم هیچ نعلی از یک کیلو سبک تر نبود، و از بعضی می شنیدم که بعضی از نعلها چهار پنج کیلوست و غول کوچه ی چهارباغ سی چهل کیلو آهن را با سنجاق های بزرگ و کوچکی که برایش تهیه می کردند یا می ساختند به گوشت شکم و پشتش آویزان می کرد و با آن علامت سنگین پیشاپیش هیئت به راه می افتاد و زن و مرد به تماشای آن غول قوی و پر غضله و بلند و خوش ترکیب و زیبا صورت می آمدند.

غلامرضا غول در غروبی شلوغ به قصابی بزرگی آمد که من کارگرش بودم. آنها که سن بیشتری دارند می دانند که چه گوشت فراوانی بود و قصابها چه زحمتی می کشیدند تا مشتریان را برای خریدن گوشت کیلویی 60 یا 65 ریال جذب کنند. دو سه گوسفند سنگین وزن دنبه دار را انتخاب می کردند، با هنرمندی و ظرافتی قصابانه (!) دنبه را به صورت مختلف چاک می دادند و تا دستهای گوسفند کشته می رساندند. شحله ها – که مشهدی ها شلحه می گویند – را پله پله می ساختند، که بیشتر مردم در غروبهای سرشار از نسیم خنک شبانه به تماشای هنر قصاب و چراغهای کوچک و بزرگ و رنگینی که گویی مرگ را آذین می بستند می ایستادند و ناگزیر برای تماشای اوستای قوی و غول پیکر و خوش سیما – که من کارگرش بودم – چند سیر یا چند کیلویی گوشت پر دنبه می خریدند. (دنبه دلیل خوبی گوشت بود) اوستای من هم مثل دیگر قصابها به زنان خشگل زوار خودش گوشت می فروخت و بدریخت ها را به سراغ من می فرستاد و بلند می گفت: برای این مادر - یا این پدر – عزیز گوشت خوب و پر «خس» و کم «گردکی» (پر استخوان و کم دنبه) بده تا رعایت کنند و خود چشم چران و ناپاک و هیزش، با دختران و زنان، به زبان خاص مردان بدکاره حرف می زد. (می گویم مرد بدکاره چون به زن بدکاره اعتقاد ندارم؛ این مردان اند که روسپی اند و گناهش 

 

کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 178

را به گردن زنان بیچاره می اندازند).

یادم می آید شبی چهار نفری مجبور شدیم با سختی تمام یکی از آن گوسفند ها را به قناره ی بیرون مغازه بزنیم حال قدرت غلامرضا غول را خودتان حدس بزنید، که شبی در اوایل شب و در شلوغ ترین لحظه ی خیابان به مغازه آمد، مست بود. هر چه دلش خواست بار «اوستا»ی غول بچه ی من کرد، و صادقانه بگویم؛ از اینکه اربابم را رنگ پریده و بدبخت می دیدم کیف می کردم! غلامرضا غول برای اینکه همه را و مخصوصاً غلامرضای دوم را مات کند دست انداخت و دو پای گوسفندی را که چهار نفری به قناره آویزان کرده بودیم به راحتی برداشت، بالای سرش برد و با رشته ی چراغها به وسط پیاده رو پرتاب کرد و بعد گفت: «این چند برابر توست؛ می توانم تو را تا آن طرف خیابان پرتاب کنم، اما از این جوان خوب و فهمیده و ... خجالت می کشم. خدا را شکر کن که وجود او نجاتت داد.» و از جوان چنین و چنان گفت، که مقصودش من بودم، که تقریباً بدنهای عضلانی بیشترشان را – به قول مجریان امروز تلویزیون، مخصوصاً ورزشی – به تصویر کشیده بودم و اندامشان را نیرومند تر از آنچه بودند – باز هم به قول مجریان ورزشی تلویزیون یا سیما – برصفحه ی کاغذ حک کرده بودم و با کتابهای خوب و بد و مجله های ریز و درشت، با هزار حیله در دلشان ره یافته بودم.

در آن لحظه و در آن غربت پادرهوایی که گویی تمام اوستا های عمرم در پیکر حجازی جمع شده بودند، و جناب حجازی به هیأت غلامرضا غول در آمده بود، منتظر بودم همه ی آن دشنامها را نثارم کند و دست در گردن لاغرم بیندازد و مثل موشی گندیده یا جغدی مرده از طبقه ی دوم به وسط حیاط پرتابم کند.

... ولی با شگفتی و ناباوری صدای تأیید و تشویق حضرت حجازی که اولین باری بود که نامش را شنیده بودم و چهره اش را می دیدم بر پرده ی گوشهایم نشست و صدایی مثل صدای اوستای نجارم شنیدم. و وقتی گفت «آقای خرسند» آرزو کردم که چنان فریاد شوقی برآورم که از دیوار سخت ده سال بگذرد و همه ی اربابانم بشنوند که من «بچه»، «هوی»، «اَی» و حتی آنکه در ناگزیری گاهی «پرویز» صدایم می کرد، بشنوند و باور کنند که من نه تنها آدم و صاحب نامم، بلکه آقای «خرسند» هم هستم؛ یعنی «پرویز خرسند»، و خوب یا بد، هر چه هستم استادت. این حرکت و اشتیاق «نوشتن» و شکست تنهایی ام هدیه ی جناب «فخرالدین حجازی» است. این است که با همه ی باور ها و ایمانم می گویم تا آنجا که به شخص من مربوط است، مدیون همیشه ی اویم و از جایی که به مبارزه و مردم و ایران ارتباط می یابد

 

کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 179

خطی همسو و همرنگ میان خود و او بیابم ... من می دانم چرا؛ بی شک او نیز می داند چون مرد اندک خرد و ساده اندیشی نیست.

در آخرین ساعت درس آن روز سرشار از شگفتی، روزی که مردی خوش بیان و قلم، و خطیب فرهنگ و سردبیر مهمترین روزنامه ی آن روز های مشهد به کسی که شاید خود متولد نشده بود و هنوز در دام «بودن» دست و پا می زند و به مرگ خویش آگاه نیست، به پانزده شانزده ساله ای، سرشار زخم و درد تنهایی و اندوهی چرک آلود فرمان ایست داد، با نام کامل صدایش کرد و در برابر سی چهل نفر بی آنکه بداند کیست، به جوانکی که باید می دانست کیست، کجاست و دارد چه می کند، گفت: «تو زنده نیستی؛ یعنی زنده نبوده ای، همان قدر وجود داری که تخته سیاه پشت سرت یا میز و نیمکت های روبه رویت. اما اینک وقت آن رسیده است که از گور نا امیدی و نا باوری و بی ایمانی به خویش، برخیزی و خود را معنا کنی، و از چاله و چاه «بودن» درآیی و به وسعت سبز و شاداب «زندگی» برسی.

طفلکی پسرک که گویی پوست زخمهای قدیمی و تازه، اما همه خشکیده و عادی شده، با هر کلمه و با طنین صدای معلم فرو می افتاد و از جای هر زخم، مثل لحظه ی آغازین زخم، چرک و خون می جوشید و درد تمام تنش را در خود می فشرد. بیش از آنکه در کار متولد شدن باشد، احساس می کرد درد مطبوعی با کندن پوسته ی زخم بزرگی که در طول سالها تبدیل به پوست تنش شده است با شادی عجیب و نا شناخته ای که دارد، با ریشه ی قدیمی اش لوله می شود و راه چرک و خون را باز می کند و لحظه به لحظه سبک و سبکترش می کند.

«مقدسی» در جلد سوم کتاب ارجمند «آفرینش و تاریخ»ش – با ترجمه ی خوب دکتر شفیعی کدکنی – می نویسد: «یکی از معجزات آدم علیه السلام این بود که خود به چشم خویش می دید که چگونه جان در اندامش می دود و زنده شان می کند.» (نقل از حافظه، اما ایمان دارم که جز جابجایی کلمه ای یا استفاده از مفهومی به جای کلمه، تغییری در کلام مقدسی نداده ام.) پسرک نیز شاهد چنین معجزه ای بود، اما هر چه بود کسی در کار مردن بود و جوانی در حال زاده شدن؛ و خوب یا بد، «پرویز خرسند» داشت پاره ای از زمین را اشغال می کرد و از «بودن» به «شدن» پیش می رفت. برای طی این مسافت بلند و دور، به اندازه ی راهی که از «گهواره» تا «گور» است؛ برای کسی که جز «خود» تازه متولد شده و تنها، در دنیایی خشن و آدمهایی که به جنگ، کشتن، ویران کردن و به هر نوع تجاوزی عشق می ورزند، دنیای «آدم 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 180

صورتان»ی که نه فرزند «هابیل»[1] خاکزاد، که بیشتر خون کثیف و چرکین «قابیل»[2] ناز پرورد و بهشتی زاد[3] در رگهایشان جاری است؛ دنیایی که در تسلط تنها حیوانی است که برای نفس لذت بردن و با دستاویز عقیده و ایمان به نام «خدا» - مظهر لطف و مهربانی و عطوفت و رحمان و رحیم مطلق – قتل عام می کند. در پایان قرن معجزه های بشری، که در قرنی که دانشمندانش موتوری کوچکتر از میکرب می سازند تا از ایستادن تپشهای قلب جلوگیری کنند، بر عمر پیران بیفزایند و در کارکرد رایانه ها انقلابی پدید آورند و جهان و انسان را یاری دهند که دنیایی به راستی بشری و جایی شایسته ی زندگی «خلیفة الله» و جانشین پروردگار شود، در این پایان قرن بیستم و بر آستان قرن بیست و یکم، در کنار گوشمان و در سرزمینی که با چشمان غیر مسلح نیز قابل دیدن است، «قابیل زادگان»ی پلید تر از ابلیس را بنگرم که با چراغ سبز ابر قدرت مثلاً متمدن آمریکا چگونه بیمارستانی را با هر چه بیمار کودک و پیر، زن و مرد، پزشک و کارمند و خدمتگزار دردمندان را ویران می کند و با گلوله هایی که در زرادخانه های غرب مدافع حقوق بشر (!) ساخته شده است قلبها و مغز هایی را پریشان می کند که فقط می خواهند زندگی کنند؛ می خواهند از کمترین سهمی که از حق خویش به دست آورده اند سود ببرند. می گویند کودکان از 7 سالگی مردند و می توانند کشته شوند. 

طالبان با کشتن همه، از خفتگان در گهواره تا پیران ایستاده،یا گرسنه و ناتوان نشسته بر کنار گور جمعی (گوری که به قول خودشان وقتی جمعی است که نه چند نفر یا یک خانواده، بلکه هزاران جسد را در خود گرفته باشد) به فرض پیروزی ناممکن چون هرگز و در هیچ جای تاریخ، جلادان نمی توانند یک طلوع یا غروب را آسوده ببینند؛ و جنایت هر چه وسیع تر و عمیق تر و بی رحمانه تر باشد، قاتل عمر کوتاهتری خواهد شد؛ مثل هیتلر و موسولینی که حتی امکان رسیدن به پیروزی را هم نداشتند و فرانکو با حماقت سوسیالیست ها در جنگ و با حمایتشان در صلح بر اریکه ی قدرت نشست و یا اگر با هوشیاری، پایان قدرت و پیروزی مرگ را به مردم بشارت نداده بود تا پایان عمر نمی ماند و معلوم نیست بر چه کسی می خواهند حکومت کنند!

... اما همه ی اینها ترسیم تصویر ماتی از دنیایی است که آن پسرک تنها در آن بود و چنان گرفتار در پیله ی فقر که برای نداشتن هفتصد تک تومانی، مهمترین بدنش را به ناگزیر گذاشت تا بمیرد؛ یا به تعبیری به قیمت نان خالی خانواده و خواهر و برادران قد و نیم قدش فروخت تا گدایی و دزدی و خود فروشی نکند و ... به ادبیات خراسان قبل از انقلاب، یا 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 181

نویسنده ای که لااقل هفت هشت سالی هر چه را می توانست خرید و کرایه کرد و جز یکی دو تا به امانت گرفت و با چشمهایی تشنه و عطشی عجیب که در خانواده و تبار بی کتاب ی حتی ضد کتاب و غیر مذهبی می بلعید، با «چگونه و کی نویسنده شدم و در فضای حاکم ضد مذهبی چرا به مذهب و بیش از همه به مسجد کوفه و به کربلا رسیدم»، چه ربط و رابطه و ارتباطی می توانست داشته باشد؟! (اگر مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی و دکتر احمد علی رجایی، که پس از دکتر شریعتی عزیز ترین و هوشمند ترین و بهترین اساتیدم بودند، همانند روح بزرگ و مکتوبشان می توانستند باشند و حرف بزنند می گفتند که برای بسیار خوانی و بسیار نویسی و نداشتن کاغذ، کیلو کیلو کاغذ می خریدم و یادداشت ها و مثلاً قصه ها و فیش ها و مقاله هایم را روی آنها می نوشتم و آن دو عزیز مدام نصیحتم می کردند که مطالب را روی کاغذ مرغوبتری بنویسم که از بین نرود؛ گفته ها و مطالبی که سخت و خوب می یافتم و مثلاً برداشت هایم را از «دن آرام» و «زمین نو آباد» و «ژان کریستف» و «آزادی یا مرگ» و «مسیح باز مصلوب» و «زوربای یونانی» و کار های سارتر و کامو و دوبوار و بکت و یونسکو و آندره ژید و هدایت و چوبک و نیچه و دانته و دیگر و دیگران، که به جای دلایل «کور مادرزاد» یا «میل کشیدن و کور کردن» رودکی، تقدیمشان می کردم، جز یک بار که مرحوم رجایی اشتباه کرده بود و با دادن حق نداده ی من خیلی ها به نوا رسیدند بالاترین نمره شان را می دادند و جز لبخندی که طعم رضایت داشت حرفی نمی زدند.)

من که حتی جرأت نامه نوشتن نداشتم، و در اولین روزی که ناگزیر از نوشتن نامه ای بودم، به سراغ همان دوستی رفتم که دوباره و با زحمت و بی آنکه خودم حرکتی کرده باشم از کارگری و کوری نجاتم داد و به کلاس درسم فرستاد و برای اینکه کار بزرگ و رهاننده اش را سپاسی ساده گفته باشم نامش را همین جا می نویسم؛ شاید در ایران بود و این نوشته را دید و فهمید که او و جناب  حجازی چه نقش بزرگی در زندگی ام داشته اند. همکلاس درسخوان پیش از ترک تحصیلم را می گویم؛ حضرت علی اکبر نصیری که پس از فارغ التحصیل شدنش از دبیرستان، و رفتنش به تهران و ادامه ی تحصیل در دانشسرای عالی – که آن روز ها در سید خندان بود و بنایش همین ساختمان کهنه ای بود که بعد ها «هتل بین المللی»اش می گفتند و بعد از انقلاب داستان ها ساخت – دیدمش؛ که من چهارم ادبی را می خواندم و او داشت خودش را برای دبیر شدن مجهز می کرد، و با این که استاد ادبیاتشان «جلال آل احمد» بود و استاد جامعه شناسی شان، جامعه شناس خوشنام و مشهور که حتی حزب توده هم نتوانست

 

کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 182

بی حرمتش کند، امیر حسین آریان پور – یا چنان که خود روی جلد «زمینه ی جامعه شناسی» نگاشته (ا. ح .آریان پور) بود - با این همه بعد از انقلاب برایش مشکلی پیش آمده بود که با یادداشتی به سراغ «برادر نجیب و عزیزم» شهید باهنر فرستادمش، که نفهمیدم کارش به کجا رسید و دیگر ندیدمش، اما که «صراط مستقیم» و «طبیعی»اش را طی کرده و دبیر شده است و حالا اگر در ایران مانده باشد، حتماً دبیری بازنشسته است و وجود جلال و آریان پور هم نتوانسته بود آدم خوش ذهن و خوش قلمی چون او را به کاغذ و قلم و کلمه و کلام پیوند بزند).

اینجاست که دلیل پر حرفی های آغازین توجیه می شود و در انشا نویسی و دو ساعت شاگردی حجازی، معجزه و حضور محسوس خداوند را در زندگی ام احساس می کنم.

... گفتم که با تعریف های صادقانه ی جناب حجازی و موضوعی که برای هفته ی آینده روی تخته سیاه نوشت و رفت، مثل صخره ی چشمگیری مرا از کوه ایستا و بودن بی معنا جدا کرد و در برابر چشم سلسله حوادثی نشاند که با هم «میکل آنژ» زندگی ام شدند. «من»ی که برای درس خواندن دوباره و ترک کارگری تحقیر می شدم و هرگز کتاب و دفتری نخریدم – یعنی نتوانستم بخرم – و جز آن عزیز که نامم را نوشت و رفت، تنها خدا بود که سختی ها را رنگ زیبایی و عشق و امید می زد و قلمی به دستم داد که دانشمندی مثل حکیمی در توجیه، تعریف و تمجید هایش از قلم من در مقدمه ای که بر اولین کتابم که با سختی و فقر و بی قلمی و بی کاغذی و ... در یکی از دو اتاقی که در بدترین و ارزان ترین محله ی شهر مشهد اجازه کرده بودیم، نوشتم؛ در اولین تابستانی که به کارگری نرفته بودم و فاصله ای بود میان سوم یا سیکل و اول ادبی که من و پسر استاد فرخ تنها کسانی بودیم که می توانستیم رشته های ریاضی و طبیعی را انتخاب کنیم اما رشته ی بی حرمت (!) «ادبی» را برگزیده بودیم و دیگران هم از سر ناچاری به کلاس ادبی آمده بودند، که هر کدام علامه ای بودند و رقیب بوعلی و زکریای رازی!

طبق معمول دوباره به بیراهه زدم، ببخشید. با چنین سفر کردنی آدم کمتر خسته می شود. نه؟ نمی دانم جوابتان چیست ولی از نویسنده ای که محترمانه (!) و چنان که خود هم نفهمد (!) قلمش را بازنشسته کرده اند، بیش از این انتظاری نمی توان داشت؛ مخصوصاً که در هر سخنرانی و هر مقاله ای احساس می کنم این آخرین فرصتی است که خدا ساخته، و باید تا می توانی و هر چه که ذهنت به کاغذ می ریزد ثبت کنی.


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 183

مأمور خداوند، ندانسته – یعنی نه او می دانست و نه من – با حرفهایش امکان گریختن از «بودن» و سفر به «شدن» را در جانم ریخت و بعد روی تخته نوشت: «کدام راه ...؟» به همین صورت که می بینید. صدای بچه ها درآمد که: آقا موضوع سختی است. فایده ی گاو و گوسفند، تعطیلات را چگونه گذراندید؟ علم بهتر است یا ثروت؟ در تربیت آدم، جامعه و معلم مؤثرترند یا پدر و مادر؟ شب یا روز را تعریف کنید. کدام فصل را دوست دارید؟... خلاصه موضوع از پی موضوع بود که اعلام می شد، اما خوشبختانه حضرت حجازی، گوشش بدهکار این حرفها نبود، موضوع انشا همان ماند و راه افتاد. نگاهی از سر مهر به من انداخت و دوباره با نام کامل صدایم کرد. پرسید: «شما که مخالفتی ندارید» و من با غروری پر عشق گفتم: «نه آقا عالی است! بهترین موضوع است!» چرا که کلام و تصویر بود که در ذهنم جوانه می زد و می بالید و من لحظه به لحظه خوشحال ترین و خوشبخت ترین جوان جهان می شدم. دیگر نه کفشم سوراخ بود و نه کت و شلوار دست دومم وصله و پینه ای داشت و ذره ای هم احساس گرسنگی نمی کردم.

از آن سال دفتر خاطرات خنده دار و مسخره ای دارم که با بچه های محل، پاتوقی هفتگی داشتیم که اکثریت مذهبی، برای ثواب و رستگاری دنیوی و اخروی به دوره ی قرآن تبدیلش کرده بودند که باجی هم به پدر و مادر ها داده باشند، تا وقتی نوبت پولدار های مؤمن می شد دوستان بتوانند برای تجارت و پیش خرید رواقها و قصر ها و حور و غلمان های بیشتر، سنگ میوه و شیرینی را به سینه بزنند و جشن هر یکی دو ماه یک بارمان را عطرآگین تر و پر ثواب تر کند و همه بتوانیم دلی از عزا درآوریم، که می آوردیم.

فردای آن روز تمام گذشته و حال و آدرس منزل و تعداد برادران کوچکتر و تعداد فرزندان و سن و سال و جنسیت همه را می دانستم. سر دبیر روزنامه ی «خراسان» بود. به بهانه ی گرفتاری یکی دو هفته ای خود درس می داد و بعد از میان اطرافیان و مستمعان درشت اندام و دیپلمه اش یکی را می یافت که با ماهی صد یا دویست تومن جای خالی اش را پر کند. در جلسات مهم و روز های خاص و مناسبت جشن و عزا سخنرانی می کرد. حرکات پا و حرکت دستهایش بیشتر شبیه بود به «حرکات موزون» که علمای زبان شناس و واژه ساز امروز جانشین «رقص» و «ترقص»اش کرده اند، که شرعاً و عرفاً مشکل حل شده باشد!! (فقط نمی دانم به جای «رقاص» و «رقاصه» چه کلماتی آفریده اند؟!)

... و بعد، چنان که پنداری فردا روز انشاست هر شب می نوشتم، تا روز موعود فرا رسید. آقا 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 184

معلم – که در هفته ای به اندازه ی عمری تجربه ام بخشیده بود – نیروی پنهان پرستش و پرسش و آموزش خفته در جانم را بیدار کرده بود؛ چنان که هفته را بیشتر در کتابخانه ی موزه ی آستان قدس و در حریم حرم مهر و عطوفت امام هشتم گذرانده بودم و خود را چنان یافته بودم که در زندگی خالی ام – بر خلاف گذشته – کمبودی احساس نمی کردم. در هر چشمی که نگاه می کردم نشانی از آشنایی و خوشاوندی می دیدم. در تمام جسم و روحم نشانی از زخم و درد و کینه نمانده بود و خود را نه فرزند یک استوار بازنشسته ی شاه پرست، که مرد از خود روییده ای می دیدم که نه بدهکار کسی است و نه از دنیا و مردمش طلبی دارد. گر چه پیشتر در اوج گرسنگی، حسرت نان را احساس نکرده بودم و نخواسته بودم به جای هیچ کسی دیگری باشم، در آن هفته – چنان که عشق و مرادم سالها بعد در دعای ماندگار و مسحور کننده ای به آرزو خواسته بود که: با «نداشتن» و «نخواستن» رویین تنش کند – رویین تن و جان شده بودم. خدایی را که چند روز پیش باورش نداشتم در خون و قلب خویش احساس می کردم و ایمان داشتم که «فردا» از آن من است و خط بلند زمان از «امروز» شروع شده است، و با هر گلوله ای که در هر جای زمین شلیک می شود، قلب و مغز مرا نشانه می رود و به اوج دردم می رساند. درد هایم وسعت آسمانها را یافته بود و عمق اقیانوسها را و در کتابهای درسی و غیر درسی تاریخ، خود را یکی از صد هزار مزدکی می دیدم که در باغ عدالت (!) انوشیروانی، از سر کاشته شده بودم. با قائم مقام به شهادت می رسیدم، در حمام فین کاشان نظاره گر خونی بودم که نشسته در کنار «امیر» از رگان هردومان بیرون می زد و حمام را فرشی سرخ می گسترد. در صدای «فزت و رب الکعبه»ی علی من نیز ضربه می خوردم و در کنار حبیب و عباس و شوذب و زهیر و عبدالله به خاک و خون می غلتیدم. با حسن جگرم را در تشت می ریختم و شمر را در کار بریدن سر خود نیز می دیدم و در تنهایی تنور «خولی» برای حسین پیروز اشک درد و شوق می ریختم و پیشاپیش زینب و دخترکان مولایم، برهنه پا – همچون آنان می دویدم – ،خار ها را لگد می کردم، تا برای پاهای مقدس آنان خاری نداشته باشند.

با شهیدان «سی تیر» سوراخ سوراخ می شدم، با سید حسین فاطمی در برابر جوخه ی آتش بودم، و در غربت احمد آباد و در کنار پدر «آزادی» و «استقلال» بر خوانی نشسته بودم که پدر و مادر و کشاورزان دلخون می نشستند اما با لبخند های ماسیده بر لبها غذا می خوردم... با اینکه «واقعیت» می گوید کاشمر را ندیده ام اما در وسعت «حقیقت» با مدرس خفه ام 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 185

کرده اند. اما من که «انسان»م و هنوز هستم و منتظر کسی هستم که می دانم می آید – کسی که مثل هیچ کسی نیست – و نمی شود آمدنش را گرفت و به زندان انداخت کسی که برای خواهر کوچک بیمارم شربت سیاه سرفه می آورد» و این یکی مثل آن چند تا که در تربت جام، در بیرجند و گزیک و نیروان، و در گرگان و بجنورد و ... مردند نمی میرد، و نمرد و هست، دو تا دختر دارد، همچنان که من یکی از خوبترین دختران و پسران دنیا را دارم، مگر امروز چه روزی است؟ مگر امسال چه سالی است؟ مگر امروز ادامه ی «امروز» دهه ی سی نیست؟ زمان را آدم تکه تکه کرده است، وگرنه زندگی فقط روزی است گاهی بلند و گاهی کوتاه است؛ گاه صاف و گاهی ابری است؛ گاهی تاریک و گاهی روشن است و امروز ادامه ی همه ی «امروز»های تاریخ است.

آن روز آقای معلم – که نه یک هفته، بل هفتاد سال انتظارش را کشیده بودم – همینکه وارد کلاس شد یکراست آمد آخر کلاس و دفترم را باز کرد. ورق زد، ورق زد، ورق زد ... از صفحه ی سی هم گذشت و دفتر را بست و به دستم داد و اشاره کرد که به سوی تخته سیاه بروم و بخوانم. رفتم و شروع کردم.

«کدام راه ...؟» خواندم و خواندم و خواندم. یادم نیست چه نوشته بودم اما هر وقت سرم را بلند می کردم چشمهایی را می دیدم که خیس بود. آقای حجازی جای من و کنار کسی نشسته بود که هنوز هم می بینمش؛ خوبترین دوستی که آدم می تواند داشته باشد و من که به دلیل شکل زندگی ام زود  فراوان دوست می یابم اما عرضه ی نگاه داشتنشان را ندارم، مگر آنها مرا بفهمند و در کنارم بمانند. حجازی کنار «حسن» نشسته بود و «حسن» از بزرگان و نیرومندان صبوری بود و هست که توانسته است مرا در کنار و نزدیک و دور از خود نگاه دارد و بماند. او که می داند من امکان و توان نگاه داشتن را ندارم، کوشیده است که بر نیروی ماندگاری خود بیفزاید. چنین دوستی تمام کمبود ها و تنهایی های عمیق هر آدمی – حتی وقتی سالهای سال گمش می کنی – را پر می کند و من چه خوشبختم که به جای یکی برخوردار از وجود سه دوست چنین رستم صولت و رستم سیرتم.

در مقاله ای که سی سال پیش نوشته ام با سخنان آفریدگار «شاهنامه» مرد راستی و آزادگی و حکمت و شعر و شعور و حماسه، و در یک کلام «اسطوره و اساطیر، آغاز کرده ام، که برای آفریدن «رستم»، مردی که نمی توانی عاشقش نباشی، نتوانسته است الگویی جز از مولامان «علی» بیابد و بزرگترین دلیل دشمنی آن «غز» جلاد حاکم، «رستم» بوده است؛ که با تمسخر 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 186

گفته است: شاهنامه خود هیچ نیست مگر «رستم» و در سپاه من هزاران یا صد ها؟ رستم هست! و فردوسی چنان که از بزرگی چون او انتظار می رود پاسخ می دهد:

نمی دانم در سپاه سلطان چند رستم هست اما می دانم که پروردگار بزرگ هرگز دیگر کسی چون «رستم» نیافریده است.

روشن شد که چرا گفتم «سه دوست رستم صولت و رستم سیرت»؟ و می توان از این خوشبخت تر و نیرومند تر هم بود؟

از آغاز ساعت خواندن را شروع کرده بودم. وقتی تمام شد نزدیک به ساعتی از خوردن زنگ می گذشت. شگفتا! بچه هایی که در آخرین ساعت درس روز، که با بیرون آمدن از کلاس آزاد می شدند و چندین قول و قرار داشتند و پنداری تا تعطیل کامل کلاسهای عبث و خسته کننده می رسید – مخصوصاً ساعت انشا که هیچ وقت درس به حسابش نمی آوردند – همه بیرون می ریختند. مخصوصاً آن سالها که کتابی عالی نوشته ی نویسنده ای خوب، یا اثر جهانی با ترجمه ای بی نظیر و قیمتی کمتر از پنج تومان با تیراژی دو هزار تایی، نزدیک به سالی و گاه بیشتر، در قفسه ی کتابخانه ها – یا درست تر بگویم کتابفروشی ها – خاک می خورد، عجیب نبود که با قصاب و عکاس و عمله و پادوی یک ماه پیش چنین کنند. حداقل چهل جوان پر خروش و جنجالی، انگار با موعظه های گاندی، عالیجاه محمد، مالکوم ایکس، یا راهبی که با شگفت انگیزترین و ناباورترین شکل ممکن در میدان عمومی و بزرگ، سایگون، پیت بنزین، را بر پیکر استخوانی اش ریخت و بی ذره ای تکان و صدا با بنزین روغن پوست و استخوانش تا آخرین لحظه ماند و خاکستر شد و جهان بی ماهواره، با گوشهاشان خاک و خاکستر شدن رهبر محبوب و قدیس قابل احترام ویتنامی ها و بوداییان را شنیدند و مات و مسحور و خاموش ماندند؛ بی هیچ صدا و حرکتی؛ تنها صدای نسیم ملایمی بود که انسان بزرگ و مورد احترام میلیون ها نفر بودایی و انسان دوست را مبهوت کرده بود.

می خواهید باور کنید، می خواهید نکنید؛ جناب فخرالدین حجازی خوشبختانه زنده است و چنان که از برادر دانشمند و شاعر و هنرمندش «طه» شنیده ام در خلوت نشسته و عزلت گزیده ی ناگزیری است. می توانید از خود او بپرسید من این نوشته را چونان مدالی در کارنامه ی زندگی اش می گذارم و امیدوارم مراتب قدرشناسی مرا بپذیرد.

پس از پایان انشای من تقریباً سخنرانی کاملی کرد. گویی کلاس به اتاق عملی تبدیل شده بود و او تن پوش جراحان را به تن داشت و جمله های مرتب و به هم بافته اش ابزار جراحی و 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 187

کالبد شکافی شده بودند. جای جای چرکین و دردناک را می شکافت، از خون کثیف و چرکهای قدیمی و غلیظ خالی می کرد و از سکوتها یا فاصله های میان جمله ها نخ جراحی می آفرید و زخمهای تهی شده از چرک و چرکخون و چرکاب را می دوخت. مدرسه خالی شده بود. همه رفته بودند. خورشید فروتر و فروتر می رفت و طبل و شیپور و نقاره زنان – که شاید فقط آخری کافی باشد – آماده می شدند که خاموشی چراغ بزرگ آسمان و پریدن از پاره ای زمان به پاره ی دیگر را اعلام کنند. دبیرستان «نصرت الملک ملکی» که با دبیرستان «حاج تقی آقا بزرگ» که تبعید گاه دانش آموزان نا آرام و شاید هم «تحقیر گاه» دبیرانی بود که بوی منتشر و پایان نا پذیر مرداد 1332 و سکوت پرده دری که از حصار احمد آباد تهران می گذشت و ایران را مدام سرخ و خونین تر می کرد و با ترانه هایی چون «مرا ببوس» و چک چک پر طنین اعدامیان و شکنجه شوندگان هر روز و همه پیوسته به هم و یادآور سرچشمه اش که به ملک المتکلمین، جمال واعظ، شیخ محمد خیابانی، بوی گوشت در حال پختن و سوختن کریم پور شیرازی، «نواب»ی که سوراخ سوراخ گلوله های جوخه ی آتش اما ایستاده و فرو نیفتادنی بود، و فریاد جگر سوز و بیرون زده از دیواره های سکوت و سیاهی خواب دهخدا، و صدای جهانگیرخان صور اسرافیل که در قرمز غروب هم طنینی بیشتر می یافت و هم بر آن صفحه ی سرخ درشت تر و خوانا تر نوشته می شد و دهخدا و همه ی شاعران و نویسندگان راستین را فریاد می زد که:

چرا ننوشتی؟ چرا نگفتی؟ چرا ننوشتید و نگفتید که جوان بود که افتاد؛ که جوان بودند؛ حتی سپیدمویان جوان بودند که در بهارستان در خیابانها و میدانهای دیگر، در برابر جوخه های آتش و در گذرگاه های پهن و باریک تمامی شهر های ایران سرخ سرخ جوشیدند، جاری شدند و تا فرودگاه ها رسیدند و پهن و باریک و بلند و کوتاه، بدل به فرشهای سرخ و درخشان، در برابر و در زیر پای قدرتمندان و قدرتمداران گسترده شدند و فرونشستن غایله و بازگشت امنیت و تشکیل و سازمان یافتن امنیت ملی و ساواک و موساد و سیا و کاگب و اینتلجنت سرویس و ... با خون جوانان «زندگی خواه» و «آزادی دوست» و استقلال طلب نیرویی بیشتر و بهتر و جوانتر یافتند تا امنیت دولتمردان کاملاً تضمین شود.

... و قدرتمندان لب به لبخند گشودند، که صدای «جهانگیر»ها و صور اسرافیل ها بلند و رسا خنده را بر لبانشان خشکاند و به یاد کلام ماندگار «برناردشاو» افتادند که «با سر نیزه هر کاری می توان کرد ولی نمی توان روی آن نشست» و آقایان ناگزیر شدند که چند صباح حاکمیتشان 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 188

را بایستند و از اتوی شلوارمان حفاظت کنند و ایستاده در شب و روز و همیشه آماده، به ناگزیر صدای صور اسرافیل ها را بشنوند که: «ای علی اکبر خان! ای همه ی شاعران و نویسندگان و موسیقی دانان و خوانندگان و هنرمندان! چرا نمی گویید؟ چرا نمی سرایید؟ چرا نمی نویسید؟ چرا نمی خوانید که: سخت جوان بود که افتاد.»

و دهخدا و دهخدایان رعیت شده با قدرت سر نیزه ی اربابان و کدخدایان، نوشتند که:

یاد آر ز شمع مرده یاد آر

وقتی به راستی بهار آمد، وقتی سبزه ها روییدند، درختها بالیدند و به بار نشستند، وقتی که طعم خوش حاکمیت «قانون» و «امنیت» و «آزادی» را چشیدید، یک یکتان از ما به یاد آرید و بخوانید که: «یاد آر ز شمع مرده یاد آر». تا با صداتان مرگ بمیرد و زندگی بروید.

آقا معلم خطیب نه تنها مرا، بلکه خیلی ها را با سخنرانی اش از پس مقاله ی پر درد و زخم و زندگی و آرزو های من جراحی کرد، و اگر می گویم تا آنجا که به خود من مربوط است در تمام جهان و زندگی ام تنها مدیون اویم، و از جایی که به کار و مردم و ایران ارتباط می یابد با خودم می گویم اگر معلم و جراح می ماند چه می شد؟! اما نماند و آنچه باید، نکرد و آنچه نباید را آن قدر دنبال کرد که با صدای بیدار کننده ی او تنها کسانی رستند که درد و زخم و آمادگی داشتند.

وقتی در تاریکی کلاس «خطیب فرهنگ» و معلم خوب انشا با صدا و کلماتی که بوی حجاز و کعبه می افشاند، من در یک هفته هفتاد ساله شده را با مهربانی صدا کرد و با صدایی که تا مدتها برایم سروش غیب و آزادی و خدایی بود، گفت: قصه ات را پاکنویس کن و اگر شد اندکی صیقلش بزن و به روزنامه بیاور تا در صفحات مخصوص شب جمعه چاپش کنیم. در ضمن بعد از ظهر های پنجشنبه – شاید هم جمعه – می توانی به خانه ی ما بیایی و عضو «انجمن ادبی امید» بشوی.

و من که از خدا می خواستم، همان هفته قصه ام را پاکنویس کردم و به روزنامه رساندم و بعدازظهر موعود هم به خانه اش رفتم و با اعضای «انجمن ادبی امید» آشنا شدم. یک طلبه ی جوان بود به نام «محمد رضا شفیعی کدکنی» و دیگران با قیافه و تیپ های سخت عالمانه و برای من دانش آموز کلاس سوم دبیرستان یا بنا به عادت و رسم آن روز ها کلاس نهم سخت ترساننده و مچاله کننده بود. چند تایی دانشجو بودند مثل شکوهی، که اگر نامش را اشتباه به یاد نسپرده باشم بعد ها در ساختمانی از ساختمان های وزارت فرهنگ و هنر در خیابان 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 189

انقلاب امروز – یا شاید هم طالقانی امروز – مشغول بود و اگر خبر ها را درست شنیده باشم برادر کوچکترش باید امروز شوهر دختر برادرم، سوسن شریعتی باشد، البته اگر سوسن سوسنی مانده باشد که می شناختمش و پیش از رفتن به فرانسه بی آنکه چیزی بگوید برای خداحافظی آمده بود.

یکی دیگر جوانی بود با چشمان یا چشمی تابدار که چون مدام در کار مطالعه ی آثار سارتر و دوبوار و اگزیستانسیالیست ها بود – و من معنی اش را، معنی فلسفه شان را نمی فهمیدم – سارتر صدایش می کردند، و گویا در عالم پیشین، پدرش را کشته بودم که سخت با کینه نگاهم می کرد و در طول سال و دو سالی شاید، بیش از چند کلمه با هم حرف نزدیم. شفیعی که به دلیل لباسش برایم قابل احترام بود و هیچ نشنیده، دانشمند بزرگی می دیدمش، بسیار مهربان و خونگرم و فروتن بود و با تعطیل انجمن هم برخوردش تفاوتی نکرده بود؛ اما برایم عجیب بود که به یاد ندارم از مذهب چیزی از او شنیده باشم. و یکی جوان خوش لهجه و مهربانی بود که «نعمت» صدایش می کردند. بعد فهمیدم بر خلاف تصورم دانشگاه دیده نبود اما به سبک دیروز و امروز شعر های خوبی می گفت و اگر فرصتی می یافت از راهنمایی و یاد دادن به من هرگز کوتاهی نمی کرد، مثل شفیعی.

شفعیعی دانشجوی آزاد وعظ و خطابه ی دانشکده ی معقول و منقول (بعد ها و امروز الهیات) بود. به نوشته ی خودش پدری شاعر و دانشمند داشت و با کتاب و معلمی و مهربانی پدرش رشد کرده بود. همین جا اعتراف کنم که وقتی این جور آدمها رامی دیدم تنها جایی بود که حسرت می خوردم و آه می کشیدم واز اینکه بهترین سالهای نوجوانی ام را با روزنامه ها و مجله ها و دلشادخاتون و سلطانیه ی جنگل و آقا بالاخان و آشغال هایی که با شبی یک قران، پانصد صفحه ای را تا نزدیکی های صبح می خواندم و حتی رحمانیان – کتابفروشی که کتاب کرایه می داد و نمی دانم هست یا مثل خیلی ها رفته است و اگر هست خداش حفظ کند و اگر رفته بیامرزدش – دلش برایم سوخت، برای اینکه کور نشوم چون روز ها را عکاسی و آگراندیسمان می کردم و شبها با کتابهای کهنه و شیرین او زندگی می کردم؛ که اگر راهنمایی داشتم می توانستم روز ها به «بودن» برسم و شبها برای «زندگی» و «شدن» بکوشم.

در همان سالها آموزش و پرورش – که آن روز ها «وزارت فرهنگ»اش می گفتند – قانونی گذراند که می شد اگر کسی قدرت و استعدادش را داشت در یک سال دو کلاس بخواند و من که کلاس سوم دبیرستان بودم و شاد از شروع دوباره ی درس، تا آمدم به خودم بجنبم، 


کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 190

دیدم حضرت شفیعی دارد دانشکده را تمام می کند و روزی باز بچه ها اسمم را نوشته بودند و بی هیچ امتحانی تنها برای شوخی و بازی به جلسه ی امتحان رفتم و بعد با اطمینان از اینکه قبول نخواهم شد به تهران آمدم. وقتی که خبر رسید قبول شده ام، راستی گیج و منگ مانده بودم که با کدام درس و سواد قبول شده ام؛ و شگفت انگیز تر اینکه هر که دوران ما را به یاد دارد اعتراف می کند که دوره ی ما درخشان ترین دوران دانشکده ی ادبیات گردیده است.

و چه خوشبخت بودم من، که سال اول دانشجویی من با اولین سال استادی شریعتی همراه است و اساتیدی چون «مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی» و ریاست و استادی مرحوم دکتر احمد علی رجایی چنان حرمتی به «دانشکده ی شریعتی» داده بودند که لیسانس های آن دوره ی دانشکده ی «شریعتی» (دانشکده ی ادبیات) ارزشی بیش از دانشجویان دانشگاه تهران دراند.

دو برادر انقلابی و صادق و به راستی مسلمان در «انجمن ادبی امید» آشنایم شدند، که از حجازی بی رنگ شده به «کانون نشر حقایق اسلامی» و مرحوم استاد شریعتی و احمد زاده و پسرانش رسیدم و با امیر پرویز پویان «جبهه ی اسلامی» را تشکیل دادیم و کتاب درسی مان «تنبیه الامة و تنزیه الملة» مرحوم آیت الله نایینی بود، که جاودانه مرد انقلاب – طالقانی بزرگ – تصحیحش کرده بود و حاشیه و توضیح نوشته بود، که خود داستان مفصلی دارد.

از دیگر اعضای انجمن ادبی امید «رضا نواب پور» بود و مهمان های ارجمند و باسوادی چون استاد احمد احمدی بیرجندی، که حضورش به راستی مغتنم بود.

استاد شفیعی و نعمت میرزازاده در همان سالها کتابی به نام «شعر امروز خراسان» به چاپ رساندند، که برای فهم شعر خراسان منبع مفیدی است. و دیگر «گزیده ی غزلیات حزین لاهیجی» بود، که با مقدمه ی استاد شفیعی درآمد و درست پیرمردی را رو کرد که با نام «غواص» یکباره در پیری خوابنما شده بود؛ شاعر معروف پیری که حتی از ساختن بیت تخلص نیز عاجز بود و با چاپ غزلهایی نه چندان خوب غزلهای فسیلی تهران را انگشت به دهان ساخته بود، و به قول جناب شفیعی در حقانیت نیما و پایان یافتن دوران شعر کلاسیک (استثنا ها را کنار می گذاریم) همین کافی است، که شعر چند صد صال پیش را به جای شعر امروز قالب می کنند و کسی نمی فهمد یا به قول شاملو دیوان دو جلدی بهار بزرگترین هنرش افزودن بر قطر کتاب بزرگ شعر دیروز است، با این که فراموش نکنیم که شاعرانی چون فردوسی و حافظ و مولوی و عطار و سنایی و ... نه شاعران دیروز، که معنا آفرینان

 

کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 191
 

امروزند، و در یک کلام در این مختصر بگویم که در باور من شعر و قصه و هنر در همه ی شکلهایش یا هنر است؛ هنر راستین و ریشه دار و  اصیل، که خط زمان را می شکند و سال و قرنی را که ما برای تعریف زندگی خود ساخته ایم قبول ندارد، یا هنر نیست، که در همان ابتدای تولد می میرد.

می بینید که هر چه در خط زمان به پیش می رویم حافظ و مولوی و دیگر هنرمندان واقعی بیشتر و بهتر متولد می شوند و به درون جامعه راه می یابند.

در قرن چهار و پنج کجا می توانستید چنین بر قله های اساطیری شاهنامه دست بیابید؟ یا در قرن هشت، شیخ مبارزالدین (محتسب متحجر) با چه آگاهی و شعوری می تواند مفاهیم عمیق و وسیع حافظ را دریابد؟

اخوان و فروغ و شاملو و ... هم با گذشت زمان بیشتر و بهتر کشف می شوند؛ اگر مردنی باشند می میرند و اگر خون زندگی در کلامشان باشد، بی شک از تپیدن نمی ماند.

و در پایان با یک اشاره ی کلی یادآوری کنم که این بیان خاطره را اگر ارزشی باشد در این است که برای کشف خود، ابتدا باید «شکستن» را بیاموزیم. بی نفی خدایان، بی نفی الهه ها، چگونه می توان به «الله» رسید؟ و به قول یونسکو بی فهم پوچی امکان دست یافتن به ارزشهای راستین و والای بشری و طبیعی و جهانی چگونه امکان پذیر خواهد بود؟ چنان زیستنی سخت، و محرومیتی کشنده است که در یک جلسه و یا یک جمله، آدمی چون مرا به اوج خوشبختی می رساند و دیدید و می بینید که رساند و رسانده است.

پیامبرمان می فرماید: «الفقر فخری» در حالی که هرگز فقیر به معنای نادار و نیازمند نبوده است؟ فقط باید بفهمیم که برای «محمد» هیچ چیزی که در هستی وجود ندارد که اعتقادش را یا حتی ذره ای از باور هایش را قربانی آن کند. مسافر همیشه غریب و پیرو او و شیعه ی مولا علی است که به جای خواستن دعا می کند: «خدایا با «نداشتن» و «نخواستن» رویین تنم کن». و راز کلام پیامبر در همین «نخواستن» است وگرنه باید بگویم اسلام مبلغ فقر و گرسنگی بوده است!

... و در نهایت چه باور کنند و چه نکنند منی که کوچکترین پیرو مولایم، شرمسار چیز هایی هستم که دارم و به آن چه که ندارم (مادیات دنیوی را می گویم) سرافرازم و افتخار می کنم. این جوهر زندگی سخت و فقیرانه ی مسلمانانی مثل من است.

 

‏* * * ‏

‏ ‏

‏پی نوشتها: ‏

‏ ‏

‏ ‏

کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 192

‏ ‏

کتابادبیات انقلاب، انقلاب ادبیاتصفحه 193

  • - چند سال پیش در «کنگرۀ بین المللی عاشورا و امام خمینی(س)» با مدیریت خوب و ریاست هوشمندانه ی برادر رئیس جمهور جناب آقای دکتر خاتمی ضمن سخنان مکتوبم، باز هم مثل بیشتر وقت ها نامی از هابیل و قابیل برده بودم. در فاصله ی دو بخش کنگره، وقتی از کنار روحانی محترمی که مو های سپیدش فریاد می زند که هم نسل من است می گذشتم، به شوخی و جدی گفت: فلانی! کی دست از سر هابیل و قابیل بر می داری؟ نمی دانم چرا صدایش طعم تازیانه داشت و چنان به درد رسیدم که شنیدم کس دارد با حنجره ی من می گوید: وقتی صاحبان قدرت در هر جای جهان دست از برادرآزاری و برادرکشی بر دارند و برای لحظه ای هم که شده با ذهن و دل و حنجره و نگاه علی (این دو هجای عشق و خون و آزادی ع/ لی بیندیشند، به انسان عشق بورزند، از حقوق بشری بگویند و انسانی – الهی ببینند و بکوشند که «برادرکشی» این ریشه دارترین و قدیمی ترین و ... درختواره ی زمین را در ریشه بخشکانند و از پهنه ی خاک، این مادر مهربان زخم آگین و مهربان و دردمند پاک کنند ... و اینک نیز اگر کسی بپرسد پاسخ همان است.
  • - همان
  • - اگر اشتباه نکرده باشم در تفسیر «کشف الاسرار ...» میبدی بزرگ بود، که خواندم قابیل و خواهر زیبایش در بهشت، و هابیل و خواهر نازیبای جسمی و با روحهای زیبا و پیامبرانه و پاکشان در زمین سخت و سرد و خشن بر خشت خاک افتادند و اولین صدای پر از ترس و نا آشنایی و غربت، و کودکانه شان در زمین طنین افکند و آسمان و زمین ثبتشان کردند.این همه را در مقاله ی بلند «اسطوره ی هابیل» در حد فهم و درکم تحلیل کرده ام که اول بار در مجله ی «نگین» - پیش از انقلاب – و بعد در کتاب «همه جا کربلا و همه روز عاشورا» چاپ شده است. اکنون نیز در کار تنظیم و چاپ مجموعه ای هستم که اگر خدا بخواهد با یکی دو کار دیگر امسال تقدیمتان خواهم کرد، ان شاءالله. (خوب، شما هم برای منی که می نویسم و نمی پیسندند که مثلاً اینها حماسی است و ما روضه می خواهیم، یا بی جهت نوشته اید و دستمان بوی قورمه سبزی می دهد و ... لااقل دعا کنید و بگویید: آمین!)