برای مرد هزارۀ آخر

برای مرد هزارۀ آخر

‏ ‏حضور تو‏


‏بیداری هزارۀ ماست‏

‏به باغ نام تو باید‏

‏دری دوباره گشود‏

‏که در حضور تو‏

‏بیداری هزارۀ ماست‏

‏مگر پیامبران را‏

‏تو گفته ای که بخوابند‏

‏تا تو برخیزی‏

‏چنین که می بینم‏

‏آفتاب پاره ای از توست‏

‏و آسمان‏

‏خلاصه ای از وسعت صدای تو‏

‏اینک روز، حرارت از نفس روشن تو می گیرد‏

‏و شب، ردای خواب تو را به تن کرده است‏

‏ستاره ها همه لبخندهای تو هستند‏

‏و ماه، در تبسّم تو سرگردانست‏

‏چگونه کهکشان ‏

‏به مهمانیت آمد؟‏

‏و روشنایی را‏

‏از تو وام گرفت‏

حضورج. 91صفحه 160

‏□‏

باران به چشمه گفت:‏

‏گریستن از تو آموخته ست‏

‏و چشمه قصّه ای از مهربانی تو شنیده ست‏

‏که از زلال صحبت او‏

‏باد، قصّه می گوید‏

‏تو در ملایک می گنجی ـ نه‏

‏هزار بار پر جبرئیل‏

‏می سوزد‏

‏اگر به عرش روشن روی تو‏

‏سایه اندازد‏

‏و شرم باد، درختان را‏

‏اگر به سربلندی نام تو‏

‏بارور نشوند‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏یوسفعلی میرشکّاک‏

‏ ‏

حضورج. 91صفحه 161