یادگار امام از زبان خودش

یادگار امام از زبان خودش


حضورج. 18صفحه 376

‏راجع به خودم. اولین روزی که به مدرسه ام فرستادند فرار کردم! بعد با کتک پدرم و معلمم ناچار در کلاس حاضر می شدم. تا ششم ابتدایی از خیلی معلمان کتک خوردم. یخ حوض مدرسه ام را می شکستند و دستهایم را شاید نزدیک به نیم ساعت توی آب یخ می گذاشتند و بعد چوب، هر چه فکر می کنم نمی دانم چرا اینقدر من را می زدند. درست است که خیلی شیطان بودم، ولی این موجب نمی شد که هر روز به چوبم ببندند! چه می شود کرد که روش تربیتی قدیم چنین اقتضا می کرد. شیرین اینکه کلاس هفتم و هشتم و نهم را هم با کتک طی کردم. هر روز صبح ناظم دبیرستان حضرت آقای محمود توکل اسم من را می خواند که بیا و می دانستم که کیله اش شش چوب است! سرم را زیر می انداختم و کتکم را نوش جان می کردم و با همان سر زیر می رفتم کلاس، و زنگ دوم فرار. کلاس سوم متوسطه عضو تیم فوتبال قم شدم. از همه کوچکتر بودم. به فوتبال هم عشق می ورزیدم. کلاس پنجم متوسطه کاپیتان تیم فوتبال قم شدم. یادم نمی آید دیگر از کلاس دهم زده باشندم. لابد مرد شده بودم. کلاس نهم هم کتک کم بود ولی تا دلتان بخواهد تا هشتم روزی نبود که نباشد. برای اینکه بفهمید چه مقدار شلوغ و شیطان بودم همین بس که بدانید یازده مرتبه پای چپم در رفته است و هشت مرتبه پای راستم. دست چپم از ناحیه آرنج در رفته است و از ناحیۀ ساعد شکسته است و از ناحیه مچ الی ماشاءالله. دست راستم از ناحیه بازو شکسته است و از ناحیه مچ خیلی. بدون استثنا تمامی انگشتانم چندین مرتبه شکسته اند. سرم هم یادم نیست، ولی مسلماً از بیست مرتبه بیشتر شکسته است. ولی مگر اینها همه باید باعث هر روز زدنم شود. روی هم رفته شاگرد خوبی نبودم، راستی باید بگویم که کلاس هشتم با تمامی کتکها پنج تجدید آوردم. نگذاشتند بروم امتحان بدهم. گفتند پایه ات قوی شود. سال بعد همان کلاس هشتم شش تجدید آوردم که به هیچ کس نگفتم تا یک هفته به امتحانات آن سال تابستان کرج بودیم. آمدم قم از آنجا که باهوش بودم در ظرف یک هفته شش درس را خواندم و امتحان دادم و قبول شدم. ‏

‏پس از دیپلم دو سفر بدون گذرنامه به عراق رفتم و در یکی از سفرها نزد شهید عزیز دکتر چمران مقداری مسائل نظامی را آموختم. دو سفر هم با گذرنامه به عراق و سوریه و لبنان ‏

حضورج. 18صفحه 377

رفتم. فراموش کردم بگویم که بعد از دیپلم آمدم تهران و تیم شاهین دعوتم کرد. راستش خواستم به وسیلۀ آن تیم از ایران خارج شوم و بعد برنگردم، ولی انتخاب نشدم و به حق که انتخاب نشدم، چون سایرین بهتر از من بودند. چون در این مسأله شکست خوردم، آن وقت خود دست به کار شدم و یواشکی روانه عراق شدم از راه آبادان. در مراجعت از یکی از سفرهایم از عراق دستگیر شدم. نزدیک به سه ماه، نه شکنجه بود و نه اذیت. در نجف ملبس به لباس روحانیت شدم و درس را از همانجا شروع کردم و بعد هم قم. «سطح» را نزد آقایان ابطحی و صادقی و محمد فاضل و آقای سلطانی خواندم. ‏

‏البته اکثر درسهایم را نزد آقای ابطحی خواندم و «خارج» را نزد حضرت آقای موسی زنجانی و آقای حائری و نجف هم نزد امام و مرحوم برادرم. درسهایی هم مرحوم شهید آقای مطهری هفته ای دو روز می آمدند قم که من هم شرکت می کردم. ‏

‏در مدتی که قم بودم مثل سایر طلاب در ‏

حضورج. 18صفحه 378

رساندن اعلامیه های امام و یا اعلامیه هایی علیه دولت و رژیم سابق به مردم تلاش می کردیم، تا کم کم به این فکر افتادم که احتیاج به وسایل تکثیر داریم. ‏

‏آمدم پیش آقای هاشمی در تهران. او توسط آقای توکلی یک دستگاه فتوکپی برایمان تهیه کرد و من قبلاً اتاقی را در منزل یکی از آشنایانمان اجاره کردم و آنجا مشغول کار شدیم. از کسانی که ابتدا با ما بوده آقای موسوی خوئینی ها و آقای واحدی است. (همان که روزنامه کیهان مشغول کار است.) کم کم کارمان وسعت پیدا کرد و جایمان تنگ شد. منزلی در نزدیکی منزل امام در قم به نام آقای واحدی خریدیم. پول آن را با التماس از این و آن تهیه کردیم. زیرا آقای پسندیده تا از کم و کیف قضیه مطلع نمی شدند پول نمی دادند و مطلب را هم که نمی شد بگویی. این منزل دست و بالمان را باز کرد. آقای موسوی خوئینی ها که خود با گروههای دیگری هم ارتباط داشت یک دستگاه ماشین تکثیر برایمان تهیه کرد، قبلاً از ماشینهای ساده تر استفاده می کردیم. آقای موسوی خوئینی ها دستگیر شد، توسط خانمشان به من خبر داد که ایران را ترک کنم. مدت پانزده روز رفتم پاکستان. اتفاقاً آقای هادی قم بود. اوضاع پاکستان را از او پرسیدم، البته بدون اینکه ایشان مطلع شود که چه می خواهم بکنم. بلافاصله با آقای محمد منتظری هم تماس گرفتیم، آمد مرز ایران و پاکستان. این دو هفته ای که پاکستان بودم تجربه های خوبی کسب کردم. در مراجعت آقای واحدی را از کم و کیف قضیه مطلع کردم و در ضمن شخصی به ما معرفی شد تا در ایران به وسیلۀ او با گروهی دیگر همکاری نماییم. اتفاقاً ما مشغول چاپ کتاب «خدمت و ‏

حضورج. 18صفحه 379

خیانت روشنفکران» جلال بودیم (در ضمن برای اینکه مطمئن شویم از نظر اعتقادی کارمان صددرصد درست باشد با آقای خامنه ای در مشهد تماس گرفتیم که مأمور تماس من شدم و بارها پیش ایشان رفتم و ایشان را هم تا اندازه ای در جریان کارهایمان قرار دادم. البته در این موقع آقای هاشمی زندان بود والّا قبلاً با ایشان مشورت می کردیم). که به وسیله شهید محمد منتظری با گروه فوق ارتباط برقرار کردیم. در اوایل همسرم مسئول ارتباط با آنان شد تا مطمئن شوم کسی از طرف مقابل ما را زیر نظر نگیرد. کار هم بدین صورت می شد که هفته ای دو روز صبحها آن مسائلی که داشتند در قبرستان نو در مقبره ای می گذاشتند و عصر آن روزها ما برمی داشتیم و هفته ای دو روز هم ما این کار را می کردیم. به محمد منتظری پیغام دادم این کار مشکل است ما هم حاضر نیستیم با گروهی که دقیقاً نمی شناسنم به صورت آشکار کار کنم. او که در آن موقع با آقای غرضی و آقای جنتی در سوریه کار می کردند فردی را فرستادند پیش من به نام سعید که بحمدالله همه امروز مشغول کار برای جمهوری ای هستند که خود زحمتش را کشیده اند. از آن پس سعید رابط ما با آنها شد، از طرف دیگر با آقای هاشمی داماد آیت الله العظمی منتظری هم به وسیله شهید منتظری مربوط شدیم. دیگر مشکلی از حیث کار نداشتیم. مجموعمان تمام دستگاهها را داشتیم. از کاغذ خردکنی تا چاپ. با دستگیری آقای خوئینی ها تصمیم گرفتیم آقای خاتمی را وارد عمل کنیم که بحمدالله ایشان از هر حیث ما را یاری کردند. آقای هاشمی دستگیر شد. به دنبال دستگیری او ناچار با اصفهانیهایی که یکی دو نفر آنان را آقای هاشمی به من معرفی کرده بود تا در صورتی که دستگیر شد با آنان تماس بگیرم این کار را بعد از یکی دو هفته کردم که یکی از آنان آقای روحانی، روحانی خوب اصفهان است، که به دنبال آن یک خانه تیمی در اصفهان و یکی در تهران تشکیل دادیم، البته آقای روحانی را در جریان این کار نگذاشتیم چون احتمال دستگیری ایشان زیاد بود متأسفانه بین دوستان سوریه اختلاف جزئی ای پیدا شد که نزدیک بود دامن ما را هم بگیرد، تا من بودم نگذاشتم، ولی وقتی من رفتم به عراق و به دنبال شهادت برادرم در آنجا ماندگار شدم یکی دو مصادره در قم صورت گرفت که آقای واحدی در یکی از آنها شرکت داشت در نامه ای که برایم به وسیله یکی از دوستان که آن هم به وسیله آشیخ عباس معروف (شهید اندرزگو)، به وسیله آن سید جلیل القدر به دستم رسید. در این نامه این مسئله را جدی مطرح کردند. از همان جا تذکر ‏

حضورج. 18صفحه 380

دادم که این کار به صلاح کار تشکیلاتی ما نمی باشد، ولی بر سر مسئله ای که هنوز اجازه ندارم بگویم این کار بالا گرفت و وسایل بزرگ انتشاراتی که در یکی دیگر از منازل تیمی بود که سعید واسطه کار از آن مطلع بود شبانه به منزل تیمی دیگر انتقال پیدا کرده بود. اختلاف سعید با شهید منتظری در سوریه باعث این درگیری ناراحت کننده در قم شد که با ریش سفیدی دوستان به خیر گذشت. ‏

‏ضمناً یکی از دوستان در مصاحبه اش گفته بود که سینمای قم را من و یا گروه ما منفجر کردند. در حالی که این با واقعیت تطبیق نمی کند. شهید اندرزگو شبی را در منزل ما گذراند که مدعی بود این کار را در همان روز انجام داده است، لذا در اینجا لازم می دانم آن مسئله را تکذیب کنم. ‏

‏این مسائل را امروز گفتم، زیرا شما گفتید آنچه در مورد مسائل مبارزاتی خود می دانید بگویید والّا همانگونه که در این مدت هیچ نگفته بودم امروز هم نمی بایست می گفتم. فقط این مسئله را فراموش نکنید که فرزند امام که شدیداً زیر نظر ساواک بوده است این چنین گسترده عمل کرده است بدون اینکه ساواک مطلع گردد و این از نظر خودم مهم بود. سعی می کردم به صورتی عمل کنم که آنان فکر کنند که بعضی از دوستان دیگر در ارتباط با پخش اعلامیه چه در قم و چه در سایر شهرها نقش داشتند که گفته اند نامی از آنان نبرم. ‏

‏از زحمات برادر عزیزم آقای موسوی خوئینی ها باید تشکر کنم، او که محکوم به ‏

حضورج. 18صفحه 381

پانزده سال زندان شد از ما هیچ نگفت و هیچ کس را لو نداد. در اینجا از دوست خوبمان که در دفتر امام کار می کند باید نامی ببرم. آقای رحمانی که او را از قوچان به قم آوردم و با زن و فرزند در یکی از منازل امن اسکان دادم. این بهترین پوششی بود برای کار و او هم واقعاً زحمت می کشید. از این باب از بعضی از دوستان نام بردم زیرا دیگر امروز هیچ کار تشکیلاتی نداریم و امیدوارم خدا قبول فرماید. با اروپا و امریکا هم ارتباط داشتیم ولی ارتباطی یکطرفه. زیرا برادران نجف و سوریه آنها را به آن صورت مورد اطمینان نمی دانستند تا چیزی با آنها در میان گذاشته شود، و حق هم با آنها بود. از حضرت آقای دعایی که از کم نظیر ترین افراد در مبارزات حق جویانه علیه شاه بود باید نامی ببرم. ‏

‏اطلاعات و اخبار خود را در نجف به او می رساندیم تا او که در آن موقع رادیوی صدای روحانیت را اداره می کرد از جریانات مطلع گردد، تا متأسفانه در یک سفری که او به مشهد آمده بود و با خود اسلحه آورده بود نتوانست ما را در قم ببیند و از این جهت (البته بعد از رفتنم به نحف از او گلایه کردم) در نجف هم تا آنجا که می توانستم تلاش نمودم تا آخر ایران را دست نخورده در خدمت امام بگذارم. ‏

 

حضورج. 18صفحه 382