یک خاطره، از شبهای آتش و خون
● مشفق کاشانی
در بهمن ماه 1357 در آستانۀ ورود حضرت امام قدّس«سره» با توجه به تبلیغات و جنجال هایی که دولت دست نشاندۀ آمریکایی جهان خوار به منظور سرکوب انقلاب شکوهمند اسلامیمان و جلوگیری از ورود بنیان گذار جمهوری اسلامی براه انداخته بود و طبعاً اضطرابی در دلِ مشتاقان امام عزیزمان ایجاد کرده بود درست در شب دوازدهم بهمن 1357 عده ای از دوستان شاعر و همکار در منزل من گرد آمدند و در این موضوع نظریات مختلفی ابراز می داشتند یکی از عزیزان گفت از دیوان خواجه تفألی بزنیم همۀ حاضران این پیشنهاد را پذیرفتند و استاد زنده یاد مهرداد اوستا که در جمع ما بودند دیوان را براساس سنت های دیرین مردم ایران زمین که با خواندن
حضورج. 18صفحه 304
سوره مبارکۀ حمد و ادعیۀ دیگر باز می کنند پس از قرائت سوره مبارکه دیوان حافظ را باز و غزلی با مطلع:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
که آمد، غریو شادی از محفل ما برخاست به خصوص وقتی که به این بیت رسید:
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
و بدرستی که حافظ خیلی روشن خبر ورود امام عزیز را داد.
در آن جلسه دوستان پیشنهاد کردند که غزل شیوای لسان الغیب را تضمین و انتشار دهم که چنین کردم و بعد از ورود امام بزرگوار این تضمین بارها و بارها از صدا و سیما پخش و در جراید نیز انتشار پیدا کرد و اینک غزل حفاظ را به همراه تضمین از مجموعه شعر «آذرخش» نقل می کنم.
«عیسی دمی خدا بفرستاد»
شاهین نور از دل ظلمت چو پرگرفت
خورشید خون تازه ز فیض سحر گرفت
گردون به دوش رایت صبح ظفر گرفت
«ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت»
پروانه در شرارۀ جانسوز عشق سوخت
تا دیده بر تجلّی رخسار دوست دوخت
مهرش به دل خرید و به سوداش جان فروخت
«آن شمع سر گرفته دگر چهره بر فروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت»
روز امید آمد و شام سیه برفت
حضورج. 18صفحه 305
آوای شوق بر زبر مهر و مه برفت
رازی که بین جان و دل از آن نگه برفت
«آن عشوه کرد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
تا دید جلوه های جمال از رخ حبیب
در گوش گل چه راز نهان گفت عندلیب
کز پرده خون گشود بر آیینۀ شکیب
«زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پستۀ تو سخن در شکر گرفت»
دست سحر که پردۀ خورشید می گشود
دل در هوای روح خدا نغمه می سرود
با خطّ زر نوشت بر این گنبد کبود
«بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت»
هر لاله یی که چهره در این باغ برفروخت
از شعلۀ نگاه تو با داغ عشق سوخت
سر تا به پای دیده شد و چشم در تو دوخت
هر سر و قد که بر مه و خور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کار دگر گرفت
در پیش قدّ سرو تو پشت فلک دوتاست
گوش فلک به زمزمۀ مهرت آشناست
فریاد حق چو از بن جان و دل تو خاست
«زین قصّه هفت گنبد افلاک پر صداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت»
چون رهروی که بیم ندارد ز راه سخت
در کوی او فکنده یی از اشتیاق رخت
گویا شنیده پی تو اناالحق از آن درخت
«حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت»
تعویذ کرد شعر ترا و بزر گرفت»
حضورج. 18صفحه 306