گفت وگو با خانم اقدس اسلامی از نزدیکان
قدیمی همسر حضرت امام
اقدس مروارید (اسلامی)، دختر حاج شیخ علی اکبر اسلامی و همسر حجتالاسلام والمسلمین مروارید تربتی از کودکی نزد بانو خدیجه ثقفی بوده و به گفتهی خود همانند فرزند این خانواده در دامان این بانو پرورش یافته است. او امروز بانویی 68 ساله است و با فوت همسر امام افسوس میخورد که چرا بیش از این از مصاحبت با این بانوی فرهیخته لذت نبرده است.
گفتههای خانم مروارید را دربارهی بانو ثقفی در پی میخوانید:
من دختری 4 ساله بودم که مادرم فوت کرد. منزل پدری من روبروی منزل امام در قم بود. به همین دلیل در آن دوران رفت و آمد زیادی به خانه امام داشتم و با توجه به اینکه هم سن و سال احمد آقا بودم با ایشان همبازی بودیم. تا اینکه من 9 ساله شدم و پدرم به من گفت تو تکلیف هستی و دیگر نمیتوانی با احمد آقا بازی کنی. گفت که باید چادر سر کنی و روبگیری.
به همین دلیل از آن پس بیشتر نزد خانم میرفتم. هر روز صبح کار من این بود که بعد از چایی صبح پیش خانم میرفتم و تا شب آنجا بودم. حتی بعضی شبها آنجا میخوابیدم.
خانم به من خیلی احترام میکردند و با وجود تفاوت سنی زیاد بین من و ایشان، جلوی پای من بلند میشد. خانم وقتی من به منزلشان میرفتم، من را پیش خودشان
کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 243
میبردند و با من حرف میزدند. حتی وقتی از آنجا میخواستم بیایم از من میپرسید که به من خوش گذشت یا نه و من میگفتم که وقتی پیش شما هستم انگار از عمرم حساب نمیشود.
خانم وقتی با خانواده میخواستند 13 به در یا گردش هم بروند کسی را پی من میفرستادند و دسته جمعی با دخترها و نوهها من را هم میبردند. البته پدر من قبول نمیکرد جایی بروم مگر اینکه میگفتم: با خانم هستم. چون پدر من هم با خانواده امام آشنا بود و هم به آنها اطمینان کامل داشت.
خانم من را منزل صبیهها که آن زمان ازدواج کرده بودند هم میبرد و گاهی هم منزل خانم کوچولو (از همسایهها) میرفتیم. شبهای محرم هم به دخترها و عروسهایشان میگفتند برای دسته یا روضه دنبال من هم بیایند و من را هم ببرند.
زمانی که من کمی بزرگتر شدم، آقای مروارید که با آقا مصطفی دوست بودند، به واسطه آشنایی با آقا مصطفی با من آشنا شدند و من 17 ساله بودم که به عقد ایشان درآمدم. یک سال بعد هم به خانهی شوهر رفتم تا سال 41 که فعالیتهای انقلابی به شکل جدی شروع شده بود. در آن زمان آقای مروارید مرتب منبر میرفتند و بیانیهها و اعلامیههای امام را میخواندند و مرتب ایشان را بازداشت میکردند به همین دلیل من هم بیشتر خدمت خانم میرسیدم. ایشان بسیار من را دلداری میدادند و اگر دلداریهای ایشان نبود من خودم را میباختم یا حتی ممکن بود به خاطر تحمل نکردن سختیها از ایشان جدا شوم.
ایشان با متانت با من رفتار میکردند و میگفتند باید شیرینی و تلخی زندگی را با هم تحمل کرد میگفتند که زندگی پستی و بلندی دارد و من آرام میشدم.
خانم مقید بود که دل دیگران را نشکند هر 3 یا 4 باری که من به دیدن ایشان میرفتم ایشان هم میآمدند تا بازدید من را پس بدهند. خانم مثل مادر با من رفتار میکردند و از من میپرسیدند که آیا خانوادهی شوهرم رفتار خوبی با من دارند یا نه.
زمانی که خانم به همراه امام به نجف و پاریس رفت ما کمی از هم دور شدیم. یک بار زمانی که خانم در نجف بودند من و آقای مروارید به نجف رفتیم و آقای مروارید
کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 244
از آنجا به مکه رفت. چند روزی من در نجف بودم و خدمت خانم میرفتم و از صحبتهای ایشان لذت میبردم. خانم پاریس هم که بودند یک بار به آنجا رفتیم. در آنجا چادری بود که همه آنجا میرفتند ولی خانم به من میگفت شما به خانهی ما بیایید. وقتی امام از دنیا رفتند شوهرم به من گفتند که حالا بیشتر پیش خانم برو. گفت در آن دوران همه به دیدن خانم میرفتند اما الان ایشان احتیاج بیشتری به تو دارند. من هم هفتهای یک بار و گاهی هم دو بار به دیدن ایشان میرفتم. خانم گاهی وقتی بعد 3 روز پیش ایشان میرفتم میگفت: حالا که آمدی نزدیک و جماران هستی چرا نمیآیی؟ و چرا دیر به دیر به من سر میزنی؟ من هم خدمتکارشان را شاهد میگرفتم و میگفتم مگر من همین سه روز پیش اینجا نبودم؟!
وقتی من به منزل خانم میرفتم اولین کاری که ایشان میکردند این بود که چادرم را از من میگرفتند و میگفتند برای من چادر رنگی بیاورند و اصرار هم میکردند که حتماً ناهار بمان. بعد به خدمتکارشان میگفتند: امروز ناهار مهمان داریم. یک بار، سال احمد آقا بود رفته بودیم مرقد. آنجا به خانم گفتم که منزلمان را آوردهایم جماران. گفتند: هر طور که شده به دیدنت میآیم. روزی خانم و دختران را دعوت کردم، ایشان تشریف آوردند ولی خیلی با زحمت! حتی وقتی به منزل ما رسیدند کمی دراز کشیدند تا حالشان جا آمد.
بعد از ظهر هم دخترها که رفتند خانم گفتند من میمانم تا غروب که با خدمتکارشان ایشان را سوار ماشین کردیم و به منزل خود رفتند.
با وجود زحمت و مشقتی که برای ایشان ایجاد شده بود میگفت بازهم به منزلتان میآیم. یک بار هم به باغتان میآیم. خانم این اواخر حالشان روز به روز بدتر میشد تا اینکه من در مکه بودم که ایشان را به بیمارستان منتقل میکنند. وقتی به تهران برگشتم از تلویزیون دیدم که آقای خاتمیگفتند برایشان دعا کنید. از آن پس مرتب به بیمارستان میرفتم. روزهای آخر هم که ایشان در کما بودند تا شنیدم که به رحمت خدا رفتند. وقتی این خبر را شنیدم دقیقاً حال دختری را داشتم که خبر فوت مادرش را میشنود. الآن هم برایم خیلی سخت است که جای خالیشان را ببینم. حتی با خودم فکر میکنم
کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 245
از این به بعد که دلم تنگ شد کجا بروم؟
چند روز پیش با دختران خانم صحبت میکردم، میگفتند این روزها شاید هنوز سرمان شلوغ باشد ولی بعدش چه کنیم؟ من هم به ایشان گفتم اگرچه حتماً برای شما سختتر است ولی باور کنید که من هم نمیتوانم نبود خانم را در این خانه تحمل کنم.
خانم شخصیت بسیار مهمی بودند. جد ایشان هم از علمای منحصر به فرد در دوران خود بود و هیچکس به پای ایشان نمیرسید. ایشان با شخصیت و روح بزرگی که داشتند به من که از کودکی مادر نداشتم بسیار محبت میکردند، آنقدر که گاهی خودم خجالت میکشیدم یادم میآید که پدرم میگفت: خانم از تو خیلی بزرگتر است به جای اینکه صورتش را ببوسی دستش را ببوس. اما خانم به من این اجازه را نمیدادند و میگفتند: من مثل مادر تو هستم بهتر است صورتم را ببوسی.
کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 246