بخش دوم: خاطرات

گفت وگو با خانم دکتر فاطمه طباطبایی عروس حضرت امام خمینی(س)

81

 

 

 

 

 گفت وگو با خانم دکتر فاطمه طباطبایی 

عروس حضرت امام خمینی(س)

‏ ‏

‏خانم دکتر فاطمه طباطبایی عروس حضرت امام خمینی(س)؛ همو که اشعار معروف امام درباره ایشان سروده شد، همو که چهره طبع لطیف امام را از پرده برون افکند، امروز با درجه دکترای عرفان و تألیف مقالات وکتبی در زمینه عرفان تحت عناوین«یک ساغر از هزار» و «صدای سخن عشق»، مسئولیت گروه عرفان پژوهشکده امام را بر عهده دارد. خاطرات او از امام که همیشه شیرین بوده، این بار پیرامون همراز و همراه امام، خانم خدیجه ثقفی، بیان شده است. فرصت را مغتنم شمرده‌ایم و پای صحبت صمیمی ایشان نشسته‌ایم.‏

‏ ‏

اولین باری که خانم را دیدید چه زمانی بود؟

‏فکر می‌کنم سال 48 بود. ما با آقا جون و مامانم و برادر کوچکم رفتیم عراق، آنجا وارد خانه آقای صدر شده بودیم. سه ـ چهار روز که مانده بودیم، با خاله‌ام رفتیم فرات و سهله و کوفه که مثلاً هم دیداری داشته باشیم و هم زیارت کنیم. در کنار رود فرات داشتیم قدم می‌زدیم، دو تا خانم دیدیم از دور می‌آیند. خانم وارسته و آراسته‌ای بودند. عبا و پوشیه داشتند وقتی نزدیک رسیدند، مامانم و خاله‌ام سلام کردند، احوالپرسی کردند. من نشناختم به من معرفی کردند و گفتند خانم آقای خمینی هستند. آنها شناختند، من ندیده بودم نشناختم، بعد کمی با هم قدم زدیم و خانم گفتند شما کجا و اینجا کجا؟ گفتیم: ما آمدیم زیارت، گفتند من هم حوصله‌ام سر می‌رود عصری با حاج ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 119
‏اقلیم آمده بودیم قدم بزنیم (حاج اقلیم مادر خانم بزرگ که هر دو از مستخدمین خانه بودند، آن وقت از ایران رفته بود، سه سالی رفته بود پیش ایشان مانده بود و از آنجا رفته بود مکه حاجی شده بود) گفتیم: ما می‌خواهیم برویم سهله خانم گفتند: من سهله رفته‌ام ولی باشد با هم بر می‌گردیم.رفتیم مقبره یونس نبی(ع) ما نماز ظهر و عصر نخوانده بود، رفتیم آنجا نماز بخوانیم، خانم سجاده خودشان را برای من پهن کردند و گفتند: بیا تو سجاده من نماز بخوان. من با سجاده خانم نماز خواندم. خیلی از خانم خوشم آمد، خیلی به نظرم آراسته و موقر، خیلی مودب ضمناً حواسشان خیلی به همه زوایای کار جمع بود. ‏

‏با هم بعد از نماز رفتیم سوار درشکه شدیم که می‌گفتند عربانه با عربانه رفتیم مسجد سهله، غروب رسیدم مسجد سهله.در راه که می‌آمدیم خیلی فضا قشنگ بود از کنار شط رد می‌شدیم، خانم گفت: اینجا را احمد جان سال پیش آمده بود، به من گفت که خانم اینجا خیلی فضای قشنگی است، یک وقت اینجا حوصله‌ات سر می‌رود و دلت می‌گیرد از غربت و تنهایی، این مسیر را برو، قدم بزن، مسیر خوبی است، من نگاه کردم دیدم مسیر بدی نیست، چون صحبت احمد هم شده بود و من یک چیزی می‌دانستم که قصد خواستگاری از من دارند، این حرف از احمد هم که شد بیشتر گوشم تیز شد که راجع به احمد بود، گفتم که معلوم می‌شود که هم خوش ذوق است و هم با محبت است و هم با توجه است که یک چنین جایی را پیدا کرده و به خانم می‌گوید: ‌بیایید اینجا و قدم بزنید. به نظرم آمد که نکته قشنگی بود، من قصد ازدواج نداشتم. تصمیم داشتم که نه بگویم، قصد داشتم درس بخوانم و سنم هم کم بود، 15 سالم بود. آنجا خانم را دیدم خیلی از خانم خوشم آمد که بعداً هم فکر می‌کردم که می‌خواهم جواب نه بدهم احساس می‌کردم این خانم حیف است، یعنی اگر مادر شوهر هر کس بشود، خیلی آن عروس باید خوشبخت باشد چون به نظرم خیلی همه آن شرایطی که من فکر می‌کردم یک خانم خوب باید داشته باشد دیدم در وجود خانم بود، هم خوش تیپ بودند، هم آراسته بودند، هم متدین و مؤدب، ویژگی‌هایی که به نظرم می‌رسید که یک خانم داشته باشد، ایشان داشتند همان جلسه اول خیلی خوشم آمد.‏


کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 120
یک مقداری از نظر زمانی بیایید جلوتر، فکر می‌کنید که تبعید چه تغییری در وجود ایشان ایجاد کرده بود.

‏من که قبلاً ندیده بودم ونمی‌دانستم چه جوری بودند، با خانم زندگی نکرده بودم تا وقتی که برای عقد ما ایران آمدند، فقط یک مدت کوتاهی یک ماهی و شاید 2، 3 دفعه‌ای ایشان را دیدم. بعد که برای عروسی من ایران آمدند، یک مدت کوتاهی بودند و بازگشتند، وقتی ما رفتیم عراق که حسن آقا آنجا یکسالش شد، وقتی من برای اولین بار رفتم عراق مرداد، یا دو سه ماه گذشته بود که ایشان یکسالش شده بود. حسن آقا قم به دنیا آمدند و خانم هم برای تولدشان آمده بودند ایران. این که من خیلی روحیه قبل خانم را نمی‌دانم که بعد از تبعید چه اتفاقی افتاده بود. ‏

‏اما این را از خودشان شنیدم که سرنوشت من انگار با غربت نوشته شده بوده، بخاطر این که دختر کم سنی بودم و جوان و با نشاط بودم از تهران آمدم قم، از پدر، مادر، خواهر، برادر همه دور افتادم، آمدم قم. شهر قم آن زمان خیلی فرق داشت با قم امروزی شرایط شهری کم بود و خانم هم که در محیط ، محیط تهران و آن هم در خانواده مرفهی زندگی خوبی داشتند. ایشان خانه پدرشان زندگی نکردند که آشنا باشند با زندگی آخوندی، خانه پدر بزرگشان بودند که خیلی مرفه بودند. خوب از آن محیط آمدند قم، محیط خیلی خیلی خشک، آدم‌های اکثراً متعصب و امام هم سعی می‌کردند که شرایط همسر یک روحانی را حفظ کنند چون آقا مقید بودند که زیّ طلبگی را حفظ کنند، چون خانواده آقا هم خیلی متجدد زندگی می‌کردند اما آقا دوست نداشتند که آن سبک باشد، می‌خواستند یک زندگی طلبگی صرف داشته باشند و این با روحیه خانم هم سازگار نبوده. منهای این، غربت هم بوده که در قم با کسی آشنا نبودند اما چون خودشان خیلی معاشرتی بودند، زود رفیق پیدا می‌کردند، خودشان را با شرایط زود وفق می‌دادند، این که غصه بخورند که شرایط مناسب نیست و وفق مراد نیست این طور نبودند. خیلی زود به اوضاع مسلط می‌شدند و شرایط متناسبی که خودشان می‌خواستند تغییر می‌دادند و خودشان را وفق می‌دادند، تا آمدند در قم دوست پیدا کردند، همفکر پیدا کردند، بچه‌ها به دنیا آمده بودند و داشتند بزرگ می‌شدند. ‏


کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 121
‏باز سرنوشت، ایشان را به اینجا کشاند که تبعید کردندو دوباره رفتند عراق، حالا باز قم رشدی کرده بود، اما نجف از جهت مسائل شهری‌اش خیلی عقب‌تر از قم بود. آمدند نجف باز در غربت که گفتند غربت بچه‌هایم هم اضافه شد. آن موقع غربت پدر و مادر و خواهر و برادر بوده حالا بچه‌ها هم اضافه شده بود. جالب بود می‌گفتند: ما از این غربت که سختمان بود، خواستگاری که برای دخترها می‌آمد، می‌گفتیم ما به بیرون از قم دختر نمی‌دهیم، می‌گفتند: ما دخترمان را به شهرستانی نمی‌دهیم، دخترها را قم دادند، ولی خودشان از قم رفتند بیرون این را برای من تعریف می‌کردند که انگار سرنوشت من برای غربت بوده.‏

برنامه ایشان روزها در نجف چه بود؟

‏خانم نجف که رفته بودند اول شروع کرده بودند کتاب خواندن، کتاب‌های عربی. دوست داشتند عربی یاد بگیرند، می‌گفتند تمام کتاب‌های بچه‌ها، حسین و مریم که دبستان می‌رفتند کتاب‌های آنها را می‌خواندند. یک دختری هم که همسایه‌شان بود، عربی بلد بود، می‌گفتند می‌آمد و با ایشان عربی می‌خواندند، رمان‌های کوچک را می‌خواندند. البته قبلش هم درس‌های کلاسیک را، جامع المقدمات را پیش امام خوانده بودند. اما نجف که می‌روند دوست دارند که عربی روز را یاد بگیرند، شروع می‌کنند کتاب و رمان خواندن، کار خانه را خانم خیلی مرتب و منظم تحت یک مدیریت قوی سرپرستی می‌کرد، قبلاً همیشه یک کارگر داشتند و این را برای من تعریف کردند که آقا چون خیلی متدین بودند، خیلی کارها را هم تدینش اجازه می‌داد که انجام بدهد، مثلاً فکر می‌کردند با من که ازدواج کردند، شأن من این است که کارگر داشته باشم. اگر در برخی مسائل خانه سخت می‌گرفت و معتقد بود که نباید آن خرجها بشود اما برای کارگر هیچ‌وقت سختی نگرفت، همیشه کارگر داشتم. بنابراین کار خانه و آشپزی همیشه با کارگر بود اما یک مدیریت قوی داشتند، اما کارگری که می‌آمد چند روز آن کاری را که کارگر باید انجام دهد، تماماً به او می‌آموخت، یعنی یک مدیر قوی. کارگر هم متوجه می‌شد که کارهایش را باید سر نظم انجام دهد و می‌گفتند:‌ محبت به کارگر این است که به وظیفه‌اش آشنا کنم که از پیش تو رفت جای دیگر بتواند بماند، در ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 122
‏نتیجه کارگر کار می‌کرد اما مدیریت ایشان خیلی قوی بود و این به نظر من خیلی جالب بود. بعد از انقلاب هم می‌دیدم که خانم در عین این که هر کسی کنار امام محو می‌شد، اما در خانه همیشه خانم مدیر بودند یعنی در سایه امام محو نبودند، ضمن این که به نظر من بسیار صبور وخیلی پر تحمل بودند زندگی پر فراز و نشیبی داشتند همه را تحمل می‌کردند، اما مدیریتشان لطمه نخورد.‏

بیشتر روابطشان در نجف با کدام یک از خانم‌ها بود؟

‏وقتی که من رفتم، دوستان بیشتر طلبه‌های جوان بودند که از ایران رفته بودند که آن‌ها خیلی برای خانم احترام قائل بودند آن‌ها هم که احساس دلتنگی می‌کردند، می‌گفتند: تا می‌آییم پیش خانم خانم را می‌بینیم روحیه‌مان عوض می‌شود، واقعاً هم در خانه خانم به روی آن‌ها باز بود، آنجا رسم نبود که تلفن کنند، خبر کنند چه ساعتی می‌آیند، مثلاً صبح 2 ساعت به ظهر شرایط آماده بود که کسی بیاید. هر کسی 10 صبح که می‌شد در می‌زد و می‌آمد پیش خانم و ایشان احترام می‌کردند. اینها کسانی بودند که می‌گفتند وقتی دلمان تنگ می‌شود می‌آییم نیم ساعتی پیش خانم می‌نشینیم دلمان باز می‌شود و شارژ می‌شویم و می‌رویم. این ها کسانی بودند که به طور غیر رسمی با خانم رفت و آمد داشتند و مکرر می‌آمدند، ولی از خانواده‌های علما یا مراجع عراق، من زیاد یادم نمی‌آید، خانواده آقای شاهرودی را فکر می‌کنم رفت و آمد داشتند، آشیخ نصرالله خلخالی بود که خانواده‌اش با خانم رفت و آمد داشتند، خانواده آقای سید محمدباقر صدر خاله‌ام بود که رفت و آمد داشتند و از وقتی من رفتم بیشتر شده بود. خانواده آقای بجنوردی، آیت الله شیرازی، خانواده آقای قوچانی بودند، خانم علامه امینی و عروسشان با خانم رفت و آمد داشتند.‏

شما در وقتی که مرحوم حاج آقا مصطفی به رحمت خدا رفتند در نجف بودید؟

‏من نجف بودم و اتفاقاً این طور هم شد که صبح ما خواب بودیم، امام یک ضربه به در زدند و آمدند بالا و گفتند: احمد، پا شو از منزل مصطفی زنگ زدند، کمک خواستند. احمد بلند شد و لباس پوشید و من گفتم شاید معصومه خانم احتیاج به کمک دارد، چون شب پیش معصومه خانم دل درد کرده بود .گفتم: شاید ایشان کار ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 123
‏دارد. احمد بلند شد و با عجله رفت خانه حاج آقا مصطفی، من هم دلم شور افتاد، گفتم من هم بروم شاید معصومه خانم احتیاج به کمک داشته باشد. آن موقع حسن آقا کوچک بود، من یواش حسن را که خواب بود برداشتم و بردم پایین گذاشتم بغل رختخواب خانم. ساعت 6ـ 7 صبح بود، به آقا گفتم آقا من هم رفتم که ببینم چی هست، من که رسیدم خانه حاج آقا مصطفی، پشت در دیدم احمد آقا روی پله ایستاده و یک ماشین کوچکی هم جلوی خانه حاج آقا مصطفی بود، چون کوچه باریک بود و هر ماشینی آنجا قرار نمی‌گرفت حاج آقا مصطفی تو ماشین بود، ولی احمد ناراحت و پریشان و گریه می‌کرد، گفتم احمد چی شده است، گفت: داداش. همین را از او شنیدم سوار ماشین شد آنها رفتند، من رفتم داخل خانه، معصومه خانم بود و مریم، پرسیدم چی شده قضیه را گفتند که صبح که صغری رفته خاکشیر برده، ایشان دمر روی متکا افتاده بوده، چون عادت داشت می‌نشست و یک بالش روی پایش می‌گذاشت و دولا می‌شد و مطالعه می‌کرد صغری (کارگر) صدا کرده، وقتی جواب نداده آمده گفته: معصومه خانم بلند شوید که آقا حالشان خوب نیست. وقتی معصومه خانم رفته بالا، دیده که صورتشان کبود شده، همان موقع کسی را فرستاده گفته برو خانه آقا بگو. خلاصه طول کشید، من نشستم پیش معصومه خانم، دیدم بعد از مدتی خانم وارد شدند، حالا ما فکر می‌کردیم که بعداً کسی به خانم خبر می‌دهد، خانم آمدند ما هم رفتیم جلو که بگوییم خانم نگران نباشید، دیدم ایشان وارد شدند و شروع کردند به گریه کردن. گفتیم: خانم چیزی نیست، گفت: چی چیزی نیست، فوت کرد، فوت کرد مصطفی و زدند تو صورت و سرشان. گفتم: خانم چی شده؟ گفتند: من بیمارستان بودم، گفتم: شما رفتید بیمارستان؟! گفتند: بله، شما که بچه را گذاشتید و رفتید، من بیدار شدم و به آقا گفتم چطور حسن اینجا خوابیده، آقا گفت که جریان این طور است من هم پا شدم و آمدم به طرف خانه مصطفی. اینجا که رسیدم دیدم ماشین از کوچه رفت بیرون دنبال ماشین پیاده راه افتادم، نجف هم دو تا بیمارستان بیشتر ندارد که یکی درمانگاه است و معلوم بود که دست راست که پیچید کجا می‌خواهد برود، من دنبال ماشین راه افتادم، رسیدم دم بیمارستان ماشین رفت داخل، خواستم بروم نگهبان ‏
کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 124
‏گفت: خانم نمی‌شود، گفتم: آقا من می‌خواهم بروم دنبال این مریض. گفت خانم: آن که مرده بود آوردنش، نمی‌دانست که من چه نسبتی با او دارم همان جا نشستم کنار کوچه، بی اختیار شروع کردم به گریه کردن، نگهبان دلش برایم سوخت آمد و گفت: چه نسبتی باهاش داری؟ گفتم:‌ پسرم بود آقا، گفت: پس برو داخل، در را باز کرد من رفتم داخل دیدم دکترها گفتند: تمام کرده و حالا از آنجا دارم بر می‌گردم.‏

‏خانم که آمد من فهمیدم که حسن ،خانه تنها پیش امام مانده و بیدار می‌شود گریه‌اش می‌گیرد و صبحانه می‌خواهد. با عجله برگشتم خانه، آن موقع حسن 6 سالش بود. آمدم پیش امام، آمدم و مشغول کاری شدم که حسن را روبراه کنم و دوباره برگردم خانه معصومه خانم. همین کار را هم کردم دیدم امام هم نشسته بودند و متأثر. آقا هنوز نمی‌دانستند. من هم که رسیدم نگفتم چی شده. ولی بعد احمد آمد، آقا سایه‌اش را دیدند، آقا در اتاق بودند، احمد از ایوان بالا از طرف دفتر آمد، از در حیاط وارد نشد نمی‌توانست به آقا بگوید، روی پشت بام ایستاده بود، آقا سایه‌اش را روی شیشه دیدند، فهمیدند که احمد آنجا ایستاده و فهمیدند که باید چیزی باشد. صدا کردند: احمد، احمد گفت: بله آقا، گفتند: مصطفی فوت شد؟ احمد زد به گریه،امام همان‌طور که نشسته بودند و دستانشان هم رو پایشان بود، گفتند انا لله و انا الیه راجعون، بعد احمد رسید به من، گفت: می‌گویند باید کالبد شکافی بشود، مشکوک است. شروع کرد حرف زدن. عده‌ای از آقایان هم آمدند که من دیگر حسن را برداشتم و رفتم خانه معصومه خانم، نزدیک ظهر شد که آقا آمدند خانه معصومه خانم که خانم را ببینند و معصومه خانم را ببینند. وقتی وارد شدند، خوب خانه حاج آقا مصطفی هم خیلی کوچک بود، خانم آمدند بیرون و گفتند: دیدی آقا چه شد؟! من دیگر نمی‌توانم صبر کنم من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، آقا آمدند جلو و گفتند: ‌می‌دانم، خانم خیلی سخت است، می‌فهمم، اما برای خدا صبر کن، به حساب خدا بگذار. خانم گفتند: آقا من چقدر بکشم نمی‌توانم تحمل کنم. آقا آمدند و نشستند و شروع کردند با خانم صحبت کردن با معصومه خانم و مریم، بعد به مریم گفتند: من خیلی بچه‌تر از شما بودم که پدر و مادرم را از دست دادم، می‌فهمم ولی به حساب خدا بگذارید، خدا کمکتان می‌کند.‏


کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 125
‏من آن موقع اعصابم از این جور چیز‌ها خیلی ناراحت می‌شد، خیلی مرگ و میر روی اعصابم اثر می‌گذاشت خانم گفتند: فاطی اینجا حالش بد می‌شه، شما آقا به فاطی بگویید که بیاید خانه، اینجا نماند، آقا که می‌خواستند بلند شوند، گفتند: فاطمه خانم اینجا نمانید بیایید منزل، گفتم چشم و من با آقا آمدم خانه، من خانه امام بودم، یعنی در واقع من مراقب آقا می‌بودم چون کارگر حسابی هم نداشتند و من باید ناهارشان را درست می‌کردم و پذیرایی می‌کردم و افراد می‌آمدند و می‌رفتند. من اتاق بالا نشسته بودم دیدم جماعتی آمدند، احمد آمد گفت: آقا! دوستان و شاگردان داداش خیلی بی‌تابند، خیلی اظهار ناراحتی می‌کنند اینها بیایند شما را ببینند و شما بهشان دلداری بدهید، آقا گفتند: باشد بیایند، من خیلی تعجب کردم، گفتم این جوان‌ها باید به پدر تسلیت بگویند در حالیکه اینها احساس می کنند باید از آقا دلداری بگیرند، من اتاق بالا نشسته بودم، مشرف بود به حیاط همه آمدند و در حیاط نشستند، فقط هر کدام از اینها تا وارد می‌شدند با صدای بلند گریه می‌کردند ولی آقا خیلی محکم نشسته بودند تا آن‌ها مفصل گریه‌هایشان را کردند. بعد آقا شروع کردند صحبت کردن که صحبتهای آقا نوشته شده و موجود است. بعد که تمام شد، آقا آمدند به اتاقی که من نشسته بودم .وقتی وارد شدند گفتند که من خیلی متأثرم برای شما. گفتم: چرا؟ گفتند: خیلی بد از شما پذیرایی شد، شما مهمان ما بودید و این طور این‌جا اذیت شدید، و ما نتوانستیم خوب پذیرایی کنیم ولی ما چقدر ضعیف هستیم در این مسائل، بعد قصه آن عارفی را نام برد که به نظرم آقای ملکی باید باشد که روز عید بوده و همه دور هم بودند که این آقا صدای فریادی می‌شنود می‌رود بیرون بر می‌گردد و می‌گوید چیزی نبود، بعد ناهار می‌دهد و عید که برگزار می‌شود مهمانها که از در می‌روند بیرون، به دو نفر از شاگردانش می‌گوید شما بمانید من به شما احتیاج دارم کمک من کنید، بعد از اینکه همه می‌روند به این دو نفر می‌گوید فرزند من در حوض افتاده و خفه شده و من نمی‌خواستم عید اینها خراب بشود. امام این را ذکر کردند و گفتند آنها این جوری بودند ولی ما چقدر ضعیف هستیم که شما را ناراحت می‌کنیم و این اتفاق افتاده و در این خانه به شما بد می‌گذرد.‏


کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 126
از اموری که در زندگی خانم طبیعتاً تأثیر بزرگی داشته و در زندگی همه مردم ایران تأثیر داشته، بحث انقلاب است، خانم کی از نجف آمدند، کی وارد پاریس شدند، مراحلشان چطور بود. از پاریس کی به ایران آمدند؟

‏آقا وقتی رفتند پاریس، البته اول رفتند کویت و برگشتند و گفتند شرایط ما اصلاً معلوم نیست در نتیجه ما نمی‌دانیم که بگوییم شما چکار کنید، ما چند تا زن بودیم که نجف ماندیم، مرد نداشتیم مرد خانواده‌ ما حسین آقا بود، چون احمد که با امام رفته بود، در خانه معصومه خانم بود و مریم، فریده خانم از قم آمده بود و آنجا مانده بود که برود مکه، خانم و من و حسن که 6 سالش بود، ما چند نفر در خانه بودیم. وقتی هم امام رفتند، گفتند: ما هیچ نمی‌دانیم که آینده چه می‌شود، در نتیجه خودتان هستید عاقل و بالغ هستید، تصمیم بگیرید که چه کار کنید، یعنی احمد به من گفت که من دارم می‌روم و هیچ نمی‌دانم شما بعداً می‌مانی یا ما می‌مانیم، می‌توانی بعداً به ما ملحق شوی یا نه، همدیگر را می‌بینیم یا نمی‌بینیم، در هر صورت خودت تصمیم بگیر خواستی عراق بمانی، عراق بمان، خواستی ایران بروی، برو ایران، هر چه پیش آمد، خودت تصمیم بگیر.‏

آن لحظه‌ای که از خانه می‌رفتند شما احتمال می‌دادید دیدار آخر باشد؟

‏یادم نمی‌آید ولی اینقدر هیجان زیاد بود که اصلاً نمی‌دانستیم چه می‌شود، چه اتفاقی می‌افتد، نمی‌توانستیم خیلی آینده را ترسیم کنیم، فقط شب سنگین و سختی بود. آن شب دیدیم امام بلند شد طبق برنامه هر شب نماز شبش را خواند و صبح بلند شدند از خانه رفتند بیرون. بعد از رفتن امام و احمد، من سرم را از در حیاط کردم بیرون تا رفتن امام را ببینم، دیدم آقا سوار ماشین شده احمد هم سوار شد، وقتی آنها رفتند و ما آمدیم خانه انگار هیچ کس جرأت نمی‌کرد با هیچ کس حرف بزند یعنی تو خودمان بودیم، از هم نمی‌پرسیدیم که چه می‌شود چه کار کنیم. نمی‌دانم چه فضایی بود که راجع به این موضوع صحبت نمی‌کردیم ولی فردا شب که امام را به کویت راه ندادند و امام برگشتند خیلی فکر می‌کردیم که آقا می‌خواهند چه کار کنند، دوباره بر‌می‌گردند نجف؟ آن وقت آقا رفته باشند و دوباره برگردند خیلی بد بود از آن طرف هم خانم‌ها ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 127
‏می‌آمدند، و چون به ما گفته بودند تا ما جایی مستقر نشدیم شما به هیچ کس نگویید ما نیستیم ما روز را باید رُل بازی می‌کردیم که آقا در خانه است.‏

از کجا فهمیدید که کویت راه ندادند؟

‏امام صبح زود رفتند، نزدیک غروب یکی آمد دم در و گفت کمی آبگوشت برای آقا بگذارید. من شب می‌آیم و می‌برم. تا این خبر را داد، گفتیم: یعنی چه؟ گفت: آقا نرفتند. چطور نرفتند؟ گفت این طوری شده، حالا کجا هستند؟ گفت: من نمی‌دانم، گفتم: یعنی چه نمی‌دانم؟ پس این را کجا می‌بری؟ گفتند: واقع مسأله این است که به من گفتند این را بگیر و من نمی‌دانم کجا می برند. من می‌گیرم و به فلان کس می‌دهم حالا او کجا می‌برد من نمی‌دونم. ولی آن چه که هست این است که آقا را راه ندادند و ظاهرا می‌خواهند برگردند بغداد و بعد به کجا بروند را من نمی‌دانم، و الان کجا هستند هم من نمی‌دانم، خیلی بد به ما گذشت.‏

‏احمد فکر می‌کرده صبح زود که رفتند دیگه مثلا تا 10 مستقر می‌شوند و می‌رسند به کویت، به ما گفتند تا مثلا ظهر به کسی نگویید که آقا نیستند، حالا ما صبح پا شدیم، خانمها معمولا می آمدند، بعضی شنیده بودند. می‌آمدند و می‌گفتند: چه شده، آقا کجا هستند؟ می‌گفتیم: مثل همیشه. یک جوری رفتار می‌کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده، باید عادی مثل بقیه روزها رفتار می‌کردیم. یک خانمی آمد و گفت: من خیلی نگرانم از آقا، آقا کجا هستند، یکی رفت گفت: چرا نگرانی؟ آقا همیشه این موقع کجا هستند، خوب این موقع اتاقشان بودند، خانم گفت: من می‌خواهم ببینم، گفت خوب بیا برو ببین، این وارد شد و رفت پشت در که در را باز کند، خجالت کشید که واقعا اگر آقا اتاق باشد چه می‌شود برگشت و گفت: خیالم راحت شد. آن روز اتفاقات جالبی افتاد که من نوشته‌ام و الآن بخواهم بگویم خیلی مفصل می‌شود، به هر حال به ما گفته بودند: ما رفتیم شما خودتان می‌دانید. آقا که اول پاریس بودند و به خانم خبر داده بودند که ما این جا ماندیم و فعلا هم هستیم، چه مدتی هم اینجا باشیم نمی‌دانیم، ولی اینجا خانه‌ای هست که شما می‌توانید اگر بخواهید بیایید، اما اگر بخواهیم بگوییم شرایط راحت و خوبی است، نیست. ولی در هر صورت میل خود شماست می‌خواهید بیایید اینجا، ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 128
‏می‌خواهید هم بروید ایران، چون ما آینده مان مشخص نیست که چه می‌شود. خانم گفته بودند: من میمانم تا سال مصطفی را بگیرم. بعد اگر شما آنجا بودید به شما ملحق می‌شوم که همین کار را هم کردند و ماندند ،سالگرد گرفتند و با حسین آقا رفتند.‏

‏جالب بود که خانم حکمی رفته بود ایشان را از فرودگاه به خانه بیاورد جزء کسانی بود که به فرودگاه رفته بود، او برای من تعریف کرد که وقتی به من گفتند برو خانم امام را بیاور، به نظرم رسید یک خانم مسن و شاید خیلی عادی‌تر به نظرم می‌رسید، رفتم، ایشان سوار ماشین شدند، اول که وارد شدند خیلی آراسته و خیلی منظم و مرتب و خیلی با دیسیپلین خاص وارد شدند و خیلی کلمات قشنگ خوب تعارف می‌کردند. سوار ماشین شدیم همین طور که می‌رفتیم تابلوهای خیابانها را می‌خواندند،گفت: من تعجب کردم که فرانسه می‌خوانند. گفتم: خانم شما فرانسه می‌دانید. گفتند: بله من فرانسه خوانده بودم. یادم رفته بود، می‌خواندند و بعضی تابلوها را می‌گفتند: چرا این جوری می‌شود، که آنجا به زبان محلی‌اش بود. من می‌گفتم: خانم اینجا به این دلیل این طور شده، که ایراد هم می‌گرفتند. ‏

‏خانم وقتی می‌رسند، آقا نوفل لوشاتو بودند خانم هم می‌روند، آنجا یک اتاق بود که انباری خانم بود، تمام مسافرها که آنجا بودند، وقتی که من از ایران به آنها ملحق شدم، خانم با دخترها آنجا بودند، دو سه تا از فامیلهای آقا هم آمده بودند آنجا، در خانه کوچک که چند تا مسافر بود و هر کدام دو تا چمدان داشتند، یک اتاق شده بود صندوق‌خانه که دور تا دور چمدان بود، یک اتاق هم برای مهمانهای خانم بود که معمولا از صبح تا شب پرجمعیت و آدم می‌آمد، یک اتاق برای آقا و خانم بود که می‌خوابیدند و معمولا هم ناهار را همانجا می‌خوردند.‏

‏زمستان بود و سرما بیداد می‌کرد و شوفاژ نمی‌توانست خوب گرم کند، توی یک منقل ذغال می‌ریختند و می‌گذاشتند وسط اتاق، هر روز هم از صبح تا شب دانشجوها با امام ملاقات می کردند و پیش خانم هم می‌نشستند، اینها آمده بودند و فکر می‌کردند ما مخصوصا شوفاژ را بستیم چون ایران سرد است و مردم نفت ندارند، ما هم ترجیح دادیم با آنها در سرما احساس همدردی کنیم و بخاطر همین منقل را وسط اتاق ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 129
‏گذاشتیم که شوفاژ روشن نکنیم. ولی نه سرما زیاد بود و شوفاژ جواب نمی‌داد.‏

‏خانمها با خانم دیدار می‌کردند، خانم هم عین رسم خودشان بود که تمام باید پذیرایی بشوند، بحثهایی هم که جنجال برانگیز بود فوری می‌گفتند که اینجا، جای بحث نیست، اینجا شما آمدید دیدار بکنید و بروید. تشریفات خانم گز و سوهان و شیرینی و اینها می‌گذاشتند. یکدفعه چند نفر از این دخترهای مجاهدین خلق آمده بودند وقتی آمدند، دیدند خانم بالای خانه نشسته و خیلی هم آراسته و بعد هم پذیرایی می‌شوند.‏

آراسته یعنی چه؟ چند بار هم این را تکرار کرده‌اید؟

‏یعنی روسری متناسب، با کت و دامن سر می‌کردند، چادرشان همرنگ کت و دامنشان، صاف و صوف، سر شانه کرده، سر تا پا یک هارمونی داشتند، شاید خیلی نفیس نبود، اما خیلی منظم و مرتب و خوش دوخت بود. این لباسها را از عراق آورده بودند. یک خیاطی داشتند که آنجا برایشان می‌دوخت، خودشان خیلی با سلیقه بودند. خیاطی هم می‌کردند، مخصوصا وقتی من آنجا بودم برای این که حوصله مان سر نرود و رفع دلتنگی بشود، گاهی پارچه می‌خریدند، با همدیگر می‌بریدیم، کوک می‌زدند و می‌دادند به من و من چرخ می‌کردم. عمده کار را خانم می کردند ولی جلوی مهمانها می گفتند این لباس را خودش دوخته، یکبار گفتم: خانم شما دوختید، گفت: الگویش را تو درآوردی و چرخ کردی. ‏

‏آنها (اعضای مجاهدین)توقع داشتند اینجا هم که می آیند یک فضای انقلابی باشد، اعتراض کردند و گفتند ما اینجا آمدیم و فکر کردیم انقلاب است و اینجا هیچ بویی نیست. اینجا تشریفات است، شیرینی و گز و سوهان است، خانم خیلی قشنگ گوش کردند و گفتند: شما یک مسأله را توجه ندارید و آن این که شیرینی و تشریفاتی که این وسط هست همه را از ایران دوستان برای ما سوغات می‌آورند، من می‌توانم اینها را در کمد اتاقم قایم کنم، خودم بخورم، اما ترجیح می‌دهم با مهمانهایم بخورم، شما مهمان من هستید از بیرون آمدید، وظیفه خودم می‌دانم که از شما پذیرایی کنم، دوست ندارید آن میل شماست می‌توانید تشریف نیاورید، بعد آنها هم هیچی نگفتند و رفتند.‏


کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 130
برگشتنشان به ایران چه جوری بود؟

‏یک شب نشسته بودیم، امام به احمد گفتند: احمد من تصمیم گرفتم به ایران برگردم. احمد گفت: فکر خوبی است، گفتند: پس امشب دوستان را جمع کن با دوستان مشورت کنیم چون بختیار گفته بود که امام می توانند برگردند، و درهای کشور به روی ایشان باز است. امام گفتند: من می خواهم بروم ایران، احمد گفت: به نظر من هم خیلی کار خوبی است، احمد رفت و رفقا را جمع کرده بود و مشورت کرده بود و برگشت وقتی آمد به امام گفت: من با همه صحبت کردم، همه مخالفند، چون که شرایط، شرایطی حساس است، هواپیما از زمین بلند شود معلوم نیست به ایران برود. در هوا زده می‌شود، خیلی شقوق مختلفی که همه فکر می‌کردند خطری هست، اما بین همه من و آقای خوئینی عقیده مون این است که بایستی برویم، در حالی که همه این احتمالات ممکن است. امام گفتند: بسیار خوب، شرایط را فراهم کن تا برویم، بعد گفتند: به رفقا بگو تا این جا شما همه با من همراهی کردید، من به سهم خودم از شما تشکر می‌کنم شما برای خدا و انقلاب کردید، اما به هر حال به سهم خودتان سختی و زحمت کشیدید، اما از حالا به بعد من هیچ انتظاری از شما ندارم. هیچ کس با من نیاید من و خودت می رویم. ‏

‏من گفتم که آقا ما هم می آییم، گفتند شما هم نیایید، گفتم: نه می دانید که خانواده تان با شما هستند، من می‌آیم، احمد هم که هست و خانواده‌تان هم با شما هستند. ما خانواده‌تان هستیم، گفتند: نه شما نیایید. اگر اتفاقاتی بیفتد شما باشید برای من دردسرش بیشتر است، زن با من باشد من نگران‌تر هستم، شما نیایید. احمد رفت و به دوستان گفت که آقا گفته شما نیایید و اینجا بمانید، ضمن این که اگر اتفاقی افتاد شما هستید که حمایت و هدایت کنید. آنها هم قبول نکردند و گفتند ما هم با امام می‌رویم.‏

‏از آن طرف، آقا صادق، من و حسن و آقاجون را برد گذاشت آلمان چون خانم او هم تازه زایمان کرده بود که می‌خواست بیاید ایران، ما را گذاشت پیش خانمش، خودش برگشت فرانسه که با امام آمد ایران.‏

اولین باری که ایشان را بعد از انقلاب دیدید کی بود؟


کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 131
‏من وقتی که از آلمان آمدم، آقا مدرسه علوی بودند ولی خانم قلهک بودند. من رفتم خانم را دیدم و بعد مدرسه علوی رفتم و آقا را دیدم و آمدم قم. چون احمد قم بود و می‌گفت این جا خیلی سروصدا و شلوغ است، برویم قم.‏

‏ما با هم آمدیم منزل خودمان قم. وقتی از آلمان برگشتم انقلاب پیروز شده بود. خانم توی خیابان دولت بودند. رفتم دیدن خانم. خانه خوبی بود و جمعیت زیادی می‌آمدند دیدن خانم. افراد متفرقه، انقلابیون، تحصیلکرده‌ها و از خارجی‌ها که می‌آمدند، مامان من هم رفته بودند آنجا خانم را دیده بودند، خاطره قشنگی مامان تعریف می کردند: خانم ماشاءالله چقدر همیشه حواسشون به همه چیز هست، من روز اول که رفتم دیدن خانم، خیلی اتاق شلوغ بود، افراد مختلف نشسته بودند، تا وارد شدم خانم بلند شدند و بالا بغل دست خودشان به من جا دادند، من که آنجا نشستم بقیه فکر کردند که این کی بود که خانم بلند شد و آن جا، جا داد، وقتی یک خانمی فهمید که برایشان سؤال است که من کی هستم، خواست معرفی کند. گفت ایشان مادرخانم حاج احمد آقا هستند. تا ایشان این جوری گفت، خانم گفت: نه خانم، ایشان دختر آیت ا... صدر هستند. ایشان خانم آیت ا... سلطانی هستند و دختر ایشان هم عروس من است. گفتند: حواس خانم بود که مرا این جوری معرفی بکند.‏

واقعا در رفتار ایشان تفاوتی در قبل و بعد انقلاب دیده شد. اگر بود، به چه میزانی بود؟

‏قبل از انقلاب من فقط چند بار در عراق ایشان را دیدم به نظرم نمی‌رسید، طبیعتا نوع زندگیشون عوض شده بود. برای این که رفت و آمد خیلی زیاد داشتند. مثلا روز عید که می‌شد، از بزرگان و افراد طراز اول کشوری، لشگری، دانشگاهی، تحصیلکرده‌ها، اینها همه ملاقات داشتند با خانم، شاید قبلا به این وسعت نبود و افراد گوناگون از طبقات مختلف با خانم رفت وآمد نداشتند. اینها تفاوتی بود که خیلی چشمگیر بود. ملاقات خانم، رفت و آمد خانم با قبل از انقلاب خیلی عوض شده بود. اما خودشان به شخصه رفتارشان فرق کند که مثلا در پوشش ایشان بگویند عوض شوند یا تغییری در معاشرت و رفتارشان باشد، من به ذهنم نمی‌رسد. ولی مثلا درباره ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 132
‏خانه شان یادم می‌آید به آقا می‌گفتند: این خانه، مناسب خانم رهبر انقلاب نیست. آقا می گفتند: خانم چرا نیست. می‌گفتند: برای این که اتاق کوچک است. وقتی که یک روز عید من می نشینم و در خانه باز است و به مناسبت شما این جور اقشار مختلف برای عید دیدن من می‌آیند باید اتاق برای پذیرایی آنها باشد. کمی که بیشتر شوند مجبورند بایستند در ایوان، آقا هم شوخی می‌کردند و می‌گفتند: خانم می‌گویند من کاخ نیاوران باید خانه‌ام باشد. خانم می‌گفتند: من نمی گویم کاخ نیاوران باشد، این خانه‌ای که من هستم، خانه‌ای است که 50 سال پیش یک طلبه ساخته. شرایط آماده پذیرایی از میهمانان نیست. آقا می‌گفتند: خوب است خانم، عیبی ندارد. خوب شما شرایط خانه‌ات همین است. آنهایی هم که می‌آیند می‌دانند که خانه شما همین است.‏

‏ولی خیلی منظم از نظر معاشرتی بودند. مقید بودندافراد که می‌آمدند باید بازدید آنها بروند به ترتیب کدامها را چه وقت بازدید بروند، کدامها دیرتر. آدمهایی که می آمدند همه را استقبال می کردند همه را بدرقه می کردند. مواظب بودند همه پذیرایی بشوند، گاهی وقتها ما می‌گفتیم: خانم وقتی آدمها این جور مسجدی می‌آیند و در اتاق شما می‌نشینند توقع ندارند که همه پذیرایی بشوند، می‌گفتند: اگر من جایم تنگ است و اینها مجبورند وسط اتاق بنشینند نباید که پذیرایی نشوند، همان جور باید بشقاب جلویشان گذاشته شود، شیرینی تعارف بشود و میوه و چایی گذاشته شود، احترامشان باید حفظ شود. حالا اگر اتاقم تنگ است و باید وسط بنشینند، دیگر من کاری نمی‌توانم بکنم.‏

آیا در روابطشان با خانم هایی که با ایشان مرتبط بودند، روحیه انقلابی بودن یا نبودن آنها را دخالت می‌دادند.

‏یک جریان جالبی پیش می آمد، چون از اول بحث موافق و مخالف همیشه بود. بعضی ها حزب‌اللهی بودند، بعضی‌ها خیلی تند بودند، بعضی‌ها بنی صدری بودند و بعضی طرفدار دکتر بهشتی بودند، اینها وقتی می‌آمدند خانه خانم، شروع می‌شد اول یک نفر یک چیزی می گفت. خانم بلافاصله این بحث را این جوری دنبال می‌کرد و می‌گفتند: خانم ببینید شما آمدید مهمانی، یک ساعت مهمان هستید، بنشینید، خوش ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 133
‏بگذرانید و بروید. این بحثها به هیچ نتیجه‌ای نمی رسد نه آن دسته از اعتقادش دست بر می‌دارد، نه شما دست بر می‌دارید. این مجلستان را هم تلخ نکنید، یک ساعت دیدنتان را بکنید، بعد بروید بیرون جلسه بگذارید و با هم بحث سیاسی کنید، بلافاصله بحث را جمع و جور می‌کردند.‏

بیشتر روابطشان با طیفی از کسانی که در نجف بودند را گفتید. خانواده هایی که در تهران بیشتر رفت و آمد داشتند، چه کسانی بودند؟

‏آن زمان دولت بازرگان، خانواده مهندس بازرگان با بعضی از وزراء، خانم آقای حاج سیدجوادی که بودند تا آخر هم بود. خانم بنی صدر، خانواده شهید بهشتی، خانواده دختر آقای بازرگان، یکسری از فامیلهای خودشان که خیلی انقلابی هم نبودند ولی خوب احترام برای خانم قائل بودند، از انقلابیون، بهشتی، مفتح، مطهری، مهدوی کنی، هاشمی، آقای خامنه‌ای آنها که تا الان هم هستندو از دوستان صمیمی خانم به حساب می آیند. یک عده از دوستان خودمان بودند که آقایانشان در دفتر امام مرتبط بودند یا امام جمعه‌هایی که در شهرستانها بودند یا وقتی می‌آمدند تهران، می‌آمدند پیش خانم. خانم را دعوت می کردند به شهرستانها. خانم گاهی می رفتند شهرستانها خانه آنها. مثل آقای طاهری، آقای خاتمی، آقای هاشمیان، حائری شیرازی. ولی خیلی جالب بود که خانم با طیفهای مختلفی ارتباط داشتند من گاهی وقتها نگاه می‌کردم می‌دیدم با هر کسی متناسب خودش رفتار می کنند چون خیلی فاصله بود میان کسانی که با خانم دوست بودند و رفت و آمد داشتند. بعضی ها از جهت علمی درجه بالای علمی داشتند و کسانی هم بودندکه اصلا سواد نداشتند ولی موجه و محترم بودند. خانم با هر کسی همان جور دوست بودند، ارتباط برقرار می‌کردند، احترام می‌کردند.‏

امام به بعضی از خانواده های بزرگان حوزه توسط خانم کمک می‌کردند یا احیانا مواردی بود که ماهانه چیزی مقرر کرده بودند و می‌دادند یادتان هست؟

‏شنیده بودم ولی باز از امتیازات خانم این بود که نمی‌گفتند که چنین محبتی به کسی کردند ولی یادم می آید خانم آیت ا... بروجردی مریض شده بود، خانم آمدند، به آقا گفتند: ایشان مریض شده‌اند، آقا گفتند حتما ایشان را دعوت کنید بیاید تهران و ایشان ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 134
‏آمدند تهران و به بیمارستان و دکتر رفتند و فکر کنم یک هفته ای هم خانه خانم مهمان بودند. خیلی رفتار امام نسبت به خانواده آقای بروجردی برایم جالب بود. به هر حال خانم آقای بروجردی کسی بود. هر روز امام پایین پله می‌ایستادند چون اتاق خانم بالا بود. یکی از ماها واسطه می‌شدیم. می‌گفتند به خانم سلام برسانید. بگویید: حال شما خوب است؟ کاری ندارید؟ به خاطر حرمتی که برای آقای بروجردی قائل بودند و خانم آقای بروجردی هم می‌آمدند بالای پله می‌ایستادند. ایشان هم خیلی تعارفی بودند با کلماتی که خیلی ادیبانه بود بین اینها رد و بدل می‌شد. سایه عالی کم نشود و ظل عالی مستدام و از این تعارفها به هم می‌کردند. بعد هم امام به ما می‌گفتند این مدتی که ایشان این جا هستند شما سعی کنید حتما بیایید. ناهار و شام بیایید، (ما شوخی می‌کردیم. یکبار هم که امام به ما اصرار می‌کند ناهار و شام بیایید به خاطر ایشان است.) امام می‌گفت: هر جا هستید و هر کاری دارید سعی کنید، ناهار و شام بیایید اینجا. چون احترام به خانم آقای بروجردی بود که ما همیشه باشیم، خیلی سفارش ایشان را می‌کردند که ببینید، بنشینید و احترام کنید. ایشان مدتی آمدند منزل خانم و پذیرایی شدند و خیلی هم با خانم دوست بودند و من به نظرم می رسید که رفتار خانم آقای بروجردی هم خیلی در روحیه خانم تأثیر داشته. در زمان ریاست آقای بروجردی، خانم با خانم نصرت آغا رفیق بودند، خیلی می‌پسندیدند. ‏

‏***‏

‏خانم خودشان شعر می‌گفتند، ظاهرا اوایل که ازدواج کرده بودند، یکدفعه برای امام شعرشان را خوانده بودند و امام خیلی استقبال نکردند و خانم هم دیگر نخواندند. همین چند سال پیش من یک دفعه رفتم پیش ایشان، گفتند که سر شب شعری به ذهنم رسید، نیم بیتی گفتم و در نیم بیت دیگرش ماندم. خوابیدم، خوابم برد، امام را خواب دیدم، به امام گفتم این نیم بیت را گفتم، امام نیم بیتش را به من گفت و من هم نصف شب بلند شدم و نوشتم که این شعر را برای من خواندند.‏

‏این اواخر هم که بیمارستان بودند من گاهی وقتها که می خواستم با ایشان صحبت کنم و می دیدم حوصله صحبت ندارند، شعری می‌خواندم، شعرهایی که می‌دانستم حفظ ‏

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 135
‏دارند می‌دانند. نصف شعر را می‌گفتم و می‌گفتم: خانم بقیه اش! و خانم بقیه اش را می‌گفت. خانم خیلی هم دقیق بودند و اهل تعارف نبودند که چیزی را ندانند و بگویند آره می‌دانم، تا من نصف بیت را خواندم، خانم گفتند: همش هم که شعرهای تکراری می خوانی. تو هم همش همین شعرها را بلد هستی و تکراری می‌خوانی.‏‎ ‎

48

کتابقدس ایران، بانوی بزرگ انقلابصفحه 136