پرواز انقلاب

پرواز انقلاب به روایت خاطره 

‏وقتی که شاه از ایران رفت خود امام به این فکر افتادند که به ایران بیایند‏‎ ‎‏و از طرفی از اینکه امریکا و ایرانیهای مقیم امریکا اصرار داشتند که آقا به‏‎ ‎‏ایران نیاید در جمع به این نتیجه رسیدیم که این عده‌ای که در ایران فشار‏‎ ‎‏می‌آوردند که امام نیاید دارای روحیاتی هستند که می‌خواهند قصه را به‏‎ ‎‏بختیار تمام کنند. امام تصمیم گرفتند که بیایند. یک هفته قبل از آمدن امام‏‎ ‎‏به ایران که درست خاطرم نیست یکشنبه بود یا پنجشنبه، امام اعلام کردند که‏‎ ‎‏به ایران می‌آیم. به دنبال این قصه، بختیار فرودگاه را بست و گفت تا دو روز‏‎ ‎‏بسته است. امام گفتند من روز سوم می‌روم. دوباره فرودگاه را بست، دوباره‏‎ ‎‏امام گفتند به محض اینکه باز شد می‌رویم. نکتۀ مهم این است که در این‏‎ ‎‏بازی هیچ وقت امام بازنده نمی‌شد. چرا چون که فرودگاه نمی‌توانست برای‏‎ ‎‏همیشه بسته بماند و هر موقع که باز می‌شد آن روز، روز ورود امام به ایران‏‎ ‎‏بود، بالاخره همین طور هم شد، ما بلیت تهیه کردیم، در حدود 50 نفر‏‎ ‎‏ایرانی بودیم و 150 نفر هم خبرنگار خارجی با ما بودند که آمدیم به ایران،‏‎ ‎‏در ایران قرار شد که من اول پیاده شود و وضع سالن را ببینم که چه جوری‏‎ ‎‏است. آمدم پایین و دیدم، و بعد با آقای عمو برگشتیم به داخل هواپیما و به‏‎ ‎‏همراه امام پیاده شدم. باز به نکته‌ای باید اشاره کنم که از اهمیت بسزایی‏‎ ‎‏برخوردار است و آن این است که در توی هواپیما امام واقعاً آرام بودند. هیچ‏‎ ‎‏گونه تشویشی نداشتند، حتی همان شب قبل از پرواز نماز شب و نماز‏‎ ‎‏صبح خود را خیلی به آرامی بر طبق معمول هر شب خودشان به جای آوردند‏‎ ‎‏و استراحت مختصری هم کردند تا اینکه سوار هواپیما شدیم و به ایران‏‎ ‎‏رسیدیم.‏

‏در فرودگاه مرحوم آیت‌الله طالقانی با آیت‌الله منتظری و سایر افرادی که‏‎ ‎‏آنجا بودند همه معتقد بودند به اینکه امام نباید به بهشت زهرا بروند، چون که‏‎ ‎‏راه بهشت زهرا خیلی شلوغ است و ما می‌گفتیم اگر برویم به میان مردم‏‎ ‎‏عادی چه می‌شود. ولی امام گفتند خیر من باید بروم بهشت زهرا. باید یادآور‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 101
‏شوم که طرح رفتن به بهشت زهرا را امام خودشان وقتی در پاریس بودیم‏‎ ‎‏اعلام کردند. با وجود اصرار آن مستقبلین برای منصرف کردن امام از این‏‎ ‎‏تصمیم ما عازم بهشت زهرا شدیم؛ چون امام خودشان چنین تصمیمی‏‎ ‎‏داشتند. به علت زیاد بودن تعداد ماشینهای همراه دربین راه فقط چند بار‏‎ ‎‏مردم متوجه اتومبیلی که امام در آن قرار داشت شدند که ریختند و خیلی‏‎ ‎‏خطرناک شد. در ماشین امام که فقط من و راننده همراه امام بودیم در جلوی‏‎ ‎‏بهشت زهرا شلوغ شد و مردم ریختند. با ماشین به سوی بهشت زهرا‏‎ ‎‏می‌رفتیم. و وضع جوری شد که ماشین حرکت عادی نداشت تا اینکه اصلاً‏‎ ‎‏موتور ماشین سوخت و از آن پس دیگر این فشار جمعیت بود که اتومبیل را‏‎ ‎‏به هر جهت می‌برد، حتی یک بار نزدیک بود ماشین توی جوی آب بیفتد. در‏‎ ‎‏همین حین هلیکوپتری آمد و امام و من سوار هلیکوپتر شدیم و از آنجا در‏‎ ‎‏نزدیکی قطعه 17 پیاده شدیم.‏

‏امام فاصله هلیکوپتر تا روی کرسی خطابه را راحت طی کردند. امام‏‎ ‎‏صحبت خودشان را ایراد کردند که همه می‌دانید و بعد با آمبولانس از در‏‎ ‎‏بهشت زهرا خارج شده و ماشین به دست راست پیچید، پس از طی مسافت‏‎ ‎‏در جاده به طرف قم باز به سمت راست پیچید و به داخل بیابان رفت و با‏‎ ‎‏سرعت زیادی جلو رفت، هلیکوپتر ما هم روی آمبولانس حرکت می‌کرد.‏‎ ‎‏سریع خود را به آنجا رساندیم و امام را که از آمبولانس پیاده شده بود سوار‏‎ ‎‏کردیم و تا جمعیت برسد از روی زمین بلند شدیم. مسأله‌ای که در این حال‏‎ ‎‏برای ما مطرح شد این بود که حالا کجا برویم. آیا به فرودگاه مهرآباد برویم؟‏‎ ‎‏تصمیم بر این شد و رفتیم آنجا ولی دیدیم هنوز جمعیت در فرودگاه و‏‎ ‎‏میدان آزادی موج می‌زند. بنا شد برویم جلوی بیمارستان امام خمینی. توی‏‎ ‎‏هلیکوپتر من از امام پرسیدم حالتان چطور است. گفت هیچ خوب نیست‏‎ ‎‏در نتیجه فشار جمعیت امام حالشان بد شده بود. وقتی که هلیکوپتر در‏‎ ‎‏محوطه بیمارستان فرود آمد، کارکنان بیمارستان به خیال اینکه بیماری‏‎ ‎‏آورده‌اند به طرف هلیکوپتر دویدند. در این بین با امام روبرو شدند که یک‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 102
‏حالی شده بودند. نمی‌دانستند چه بکنند. یکی از دکترهای بیمارستان‏‎ ‎‏ماشین خودش را که یک پژو بود آورد و ما توی آن نشستیم و رفتیم. یک‏‎ ‎‏ماشین جیپ هم که از خود دکترها و کارکنان بیمارستان بود به عنوان محافظ‏‎ ‎‏جلوی بیمارستان پارک کرده بود، از ماشین دکتر پیاده شدیم و با ماشین آقای‏‎ ‎‏ناطق نوری به منزل دختر آقای پسندیده رفتیم. شب هم از آنجا به مدرسه‏‎ ‎‏رفاه رفتیم که ساعت 10 شب بود. امام خیلی خسته شده بودند. این قضیه‏‎ ‎‏ورود امام از پاریس به تهران بود.‏

‏در اینجا لازم می‌دانم یک بار دیگر یادآوری کنم که تصمیم آمدن به‏‎ ‎‏تهران را فقط خود امام گرفتند و در حالی که تقریباً همه مخالفت می‌کردند،‏‎ ‎‏امام گفتند «نه» ما باید برویم ایران و این چیزی بود که حتی از تهران هم به‏‎ ‎‏ما فشار آورده می‌شد. یعنی همه می‌ترسیدند که قصه چه می‌شود ولی امام‏‎ ‎‏خودشان آمدند.‏

‏ [مأخذ: مجله سروش- شماره 276- 20 / 11 / 1363]‏

‎ ‎

کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 103