کودک نا آرام

کودک نا آرام

‏راجع به خودم. اولین روزی که به مدرسه‌ام فرستادند فرار کردم! بعد با‏‎ ‎‏کتک معلمم ناچار در کلاس حاضر می‌شدم. تا شش ابتدایی از خیلی‏‎ ‎‏معلمان کتک خوردم. یخ حوض مدرسه‌ام را می‌شکستند و دستهایم را شاید‏‎ ‎‏نزدیک به نیم ساعت توی آب یخ می‌گذاشتند و بعد چوب، هر چه فکر‏‎ ‎‏می‌کنم نمی‌دانم چرا اینقدر من را می‌زدند. درست است که خیلی شیطان‏‎ ‎‏بودم، ولی این موجب نمی‌شد که هر روز به چوبم ببندند! چه می‌شود کرد‏‎ ‎‏که روش تربیتی قدیم چنین اقتضا می‌کرد. شیرین اینکه کلاس هفتم و هشتم‏‎ ‎‏و نهم را هم با کتک طی کردم. هر روز صبح ناظم دبیرستان حضرت آقای‏‎ ‎‏محمود توکل اسم من را می‌خواند که بیا و می‌دانستم که کیله‌اش شش‏‎ ‎‏چوب است سرم را زیر می‌انداختم و کتکم را نوش جان می‌کردم و با همان‏‎ ‎‏سر زیر می‌رفتم کلاس و زنگ دوم فرار. کلاس سوم متوسطه عضو تیم‏‎ ‎‏فوتبال قم شدم. از همه کوچکتر بودم. به فوتبال هم عشق می‌ورزیدم.‏‎ ‎‏کلاس پنجم متوسطه کاپیتان تیم فوتبال قم شدم. یادم نمی‌آید دیگر از‏‎ ‎‏کلاس دهم زده باشندم. لابد مرد شده بودم. کلاس نهم هم کتک کم بود ولی‏‎ ‎‏تا دلتان بخواهد تا هشتم روزی نبود که نباشد، برای اینکه بفهمید چه مقدار‏‎ ‎‏شلوغ و شیطان بودم همین بس که بدانید یازده مرتبه پای چپم در رفته است‏‎ ‎

کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 1
‏و هشت مرتبه پای راستم. دست چپم از ناحیه آرنج در رفته است و از ناحیه‏‎ ‎‏ساعد شکسته است و از ناحیه مچ الی ماشاءالله. دست راستم از ناحیه بازو‏‎ ‎‏شکسته است و از ناحیه مچ، خیلی بدون استثنا تمامی انگشتانم چندین‏‎ ‎‏مرتبه شکسته‌اند. سرم هم یادم نیست، ولی مسلماً از بیست مرتبه بیشتر‏‎ ‎‏شکسته است. ولی مگر اینها همه باید علت هر روز زدنم شود. روی هم‏‎ ‎‏رفته شاگرد خوبی نبودم، راستی باید بگویم که کلاس هشتم با تمامی کتکها‏‎ ‎‏پنج تجدید آوردم. نگذاشتند بروم امتحان بدهم. گفتند پایه‌ات قوی شود.‏‎ ‎‏سال بعد همان کلاس هشتم شش تجدید آوردم که به هیچ‌کس نگفتم تا یک‏‎ ‎‏هفته به امتحانات آن سال تابستان کرج بودیم. آمدم قم از آنجا که باهوش‏‎ ‎‏بودم در ظرف یک هفته شش درس را خواندم و امتحان دادم و قبول شدم.‏

با شور جوانی در خدمت نهضت پدر

‏پس از دیپلم دو سفر بدون گذرنامه به عراق رفتم و در یکی از سفرها نزد‏‎ ‎‏شهید عزیز دکتر چمران مقداری مسائل نظامی را آموختم. دو سفر هم با‏‎ ‎‏گذرنامه به عراق و سوریه و لبنان رفتم. فراموش کردم بگویم که بعد از دیپلم‏‎ ‎‏آمدم تهران و تیم شاهین دعوتم کرد. راستش خواستم به وسیله آن تیم از‏‎ ‎‏ایران خارج شوم و بعد برنگردم، ولی انتخاب نشدم و به حق که انتخاب‏‎ ‎‏نشدم، چون سایرین بهتر از من بودند. چون در این مسأله شکست خوردم،‏‎ ‎‏آن وقت خود دست به کار شدم و یواشکی روانه عراق شدم از راه آبادان. در‏‎ ‎‏مراجعت از یکی از سفرهایم از عراق دستگیر شدم. نزدیک به سه ماه، نه‏‎ ‎‏شکنجه بود و نه اذیت. در نجف ملبس به لباس روحانیت شدم و درس را از‏‎ ‎‏همانجا شروع کردم و بعد هم قم. «سطح» را نزد آقایان ابطحی و صادقی و‏‎ ‎‏محمد فاضل و آقای سلطانی خواندم.‏

‏البته اکثر درسهایم را نزد آقای ابطحی خواندم و «خارج» را نزد حضرت‏‎ ‎‏آقای موسی زنجانی و آقای حائری و نجف هم نزد امام و مرحوم برادرم.‏‎ ‎‏درسهایی هم مرحوم شهید آقای مطهری هفته‌ای دو روز می‌آمدند قم که من‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 2
‏هم شرکت می‌کردم.‏

‏در مدتی که قم بودم مثل سایر طلاب در رساندن اعلامیه‌های امام و یا‏‎ ‎‏اعلامیه‌هایی علیه دولت و رژیم سابق به مردم تلاش می‌کردیم، تا کم‌کم به‏‎ ‎‏این فکر افتادم که احتیاج به وسایل تکثیر داریم.‏

‏آمدم پیش آقای هاشمی در تهران. او توسط آقای توکلی یک دستگاه‏‎ ‎‏فتوکپی برایمان تهیه کرد و من قبلاً اتاقی را در منزل یکی از آشنایانمان‏‎ ‎‏اجاره کردم و آنجا مشغول کار شدیم. از کسانی که از ابتدا با ما بوده آقای‏‎ ‎‏موسوی خوئینی‌ها و آقای واحدی است.‏

‏- کدام آقای واحدی؟‏

‏همانکه روزنامه کیهان مشغول کار است... کم کم کارمان وسعت پیدا‏‎ ‎‏کرد و جایمان تنگ شد منزلی در نزدیکی منزل امام در قم به نام آقای‏‎ ‎‏واحدی خریدیم. پول آن را با التماس از این و آن تهیه کردیم. زیرا آقای‏‎ ‎‏پسندیده تا از کم و کیف قضیه مطلع نمی‌شدند پول نمی‌دادند و مطلب را‏‎ ‎‏هم که نمی‌شد بگویی. این منزل دست و بالمان را باز کرد. آقای موسوی‏‎ ‎‏خوئینی‌ها که خود با گروههای دیگری هم ارتباط داشت یک دستگاه ماشین‏‎ ‎‏تکثیر برایمان تهیه کرد، قبلاً از ماشینهای ساده‌تر استفاده می‌کردیم. آقای‏‎ ‎‏موسوی خوئینی‌ها دستگیر شد، توسط خانمشان به من خبر داد که ایران را‏‎ ‎‏ترک کنم. مدت پانزده روز رفتم پاکستان. اتفاقاً آقای هادی قم بود. اوضاع‏‎ ‎‏پاکستان را از او پرسیدم، البته بدون اینکه ایشان مطلع شود که چه‏‎ ‎‏می‌خواهم بکنم. بلافاصله با آقای محمد منتظری هم تماس گرفتیم، آمد مرز‏‎ ‎‏ایران و پاکستان. این دو هفته‌ای که پاکستان بودم تجربه‌های خوبی کسب‏‎ ‎‏کردم. در مراجعت آقای واحدی را از کم و کیف قضیه مطلع کردم و در‏‎ ‎‏ضمن شخصی به ما معرفی شد تا در ایران به وسیله او با گروهی دیگر‏‎ ‎‏همکاری نماییم. اتفاقاً ما مشغول چاپ کتاب «خدمت و خیانت‏‎ ‎‏روشنفکران» جلال بودیم (در ضمن برای اینکه مطمئن شویم از نظر‏‎ ‎‏اعتقادی کارمان صددرصد درست باشد با آقای خامنه‌ای در مشهد تماس‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 3
‏گرفتیم که مأمور تماس من شدم و بارها پیش ایشان رفتم و ایشان را هم تا‏‎ ‎‏اندازه‌ای در جریان کارهایمان قرار دادم. البته در این موقع آقای هاشمی‏‎ ‎‏زندان بود و الاّ قبلاً با ایشان مشورت می‌کردیم). که به وسیله شهید محمد‏‎ ‎‏منتظری با گروه فوق ارتباط برقرار کردیم. در اوایل همسرم مسئول ارتباط با‏‎ ‎‏آنان شد تا مطمئن شوم کسی از طرف مقابل ما را زیر نظر نگیرد. کار هم‏‎ ‎‏بدین‌صورت می‌شد که هفته‌ای دو روز صبحها آنها مسائلی که داشتند در‏‎ ‎‏قبرستان نو در مقبره‌ای می‌گذاشتند و عصر آن روزها ما بر می‌داشتیم و‏‎ ‎‏هفته‌ای دو روز هم ما این کار را می‌کردیم. به محمد منتظری پیغام دادم این‏‎ ‎‏کار مشکل است ما هم حاضر نیستیم با گروهی که دقیقاً نمی‌شناسم به‏‎ ‎‏صورت آشکار کار کنم. او که در آن موقع با آقای غرضی و آقای جنتی در‏‎ ‎‏سوریه کار می‌کردند فردی را فرستادند پیش من به نام سعید که بحمدالله همه‏‎ ‎‏امروز مشغول کار برای جمهوری‌ای هستند که خود زحمتش را کشیده‌اند. از‏‎ ‎‏آن پس سعید رابط ما با آنها شد، از طرف دیگر با داماد آیت‌الله منتظری هم‏‎ ‎‏به وسیله شهید منتظری مربوط شدیم. دیگر مشکلی از حیث کار نداشتیم.‏‎ ‎‏مجموعمان تمام دستگاهها را داشتیم. از کاغذ خردکنی تا چاپ. با‏‎ ‎‏دستگیری آقای خوئینی‌ها تصمیم گرفتیم آقای خاتمی را وارد عمل کنیم که‏‎ ‎‏بحمدالله ایشان از هر حیث ما را یاری کردند. آقای هاشمی [داماد آیت‌الله‏‎ ‎‏منتظری] دستگیر شد. به دنبال دستگیری او ناچار با اصفهانیهایی که یکی‏‎ ‎‏دو نفر آنان را آقای هاشمی به من معرفی کرده بود تا در صورتی که دستگیر‏‎ ‎‏شد با آنان تماس بگیرم این کار را بعد از یکی دو هفته کردم که یکی از آنان‏‎ ‎‏آقای روحانی، روحانی خوب اصفهان است. که به دنبال آن یک خانه تیمی‏‎ ‎‏در اصفهان و یکی در تهران تشکیل دادیم، البته آقای روحانی را در جریان‏‎ ‎‏این کار نگذاشتیم چون احتمال دستگیری ایشان زیاد بود. متاسفانه بین‏‎ ‎‏دوستان سوریه اختلاف جزئی‌ای پیدا شد که نزدیک بود دامن ما را هم‏‎ ‎‏بگیرد، تا من بودم نگذاشتم، ولی وقتی من رفتم به عراق و به دنبال شهادت‏‎ ‎‏برادرم در آنجا ماندگار شدم یکی دو مصادره در قم صورت گرفت. که آقای‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 4
‏واحدی در یکی از آنها شرکت داشت در نامه‌ای که برایم به وسیله یکی از‏‎ ‎‏دوستان که آن هم به وسیله آشیخ عباس معروف‏

‏- شهید اندرزگو...؟‏

‏بله، به وسیله آن سید جلیل القدر به دستم رسید. در این نامه این مسأله‏‎ ‎‏را جدی مطرح کردند. از همان جا تذکر دادم که این کار به صلاح کار‏‎ ‎‏تشکیلاتی ما نمی‌باشد، ولی بر سر مسأله‌ای که هنوز اجازه ندارم بگویم این‏‎ ‎‏کار بالا گرفت و وسایل بزرگ انتشاراتی که در یکی دیگر از منازل تیمی بود‏‎ ‎‏که سعید واسطه کار از آن مطلع بود شبانه به منزل تیمی دیگر انتقال پیدا‏‎ ‎‏کرده بود. اختلاف سعید با شهید منتظری در سوریه باعث این درگیری‏‎ ‎‏ناراحت‌کننده در قم شد که با ریش‌سفیدی دوستان به خیر گذشت.‏

‏- یک وقتی گفته شده بود سینمای قم را گروه شما منفجر کرده‌اند.‏

‏یکی از دوستان در مصاحبه‌اش گفته بود که سینمای قم را من و یا گروه‏‎ ‎‏ما منفجر کردند. در حالی که این با واقعیت تطبیق نمی‌کند. شهید اندرزگو‏‎ ‎‏شبی را در منزل ما گذراند که مدعی بود این کار را در همان روز انجام داده‏‎ ‎‏است، لذا در اینجا لازم می‌دانم که مسأله را تکذیب کنم.‏

‏این مسائل را امروز گفتم، زیرا شما گفتید آنچه در مورد مسائل مبارزاتی‏‎ ‎‏خود می‌دانید بگویید والا همانگونه که در این مدت هیچ نگفته بودم امروز‏‎ ‎‏هم نمی‌بایست می‌گفتم. فقط این مسأله را فراموش نکنید که فرزند امام که‏‎ ‎‏شدیداً زیر نظر ساواک بوده است این چنین گسترده عمل کرده است بدون‏‎ ‎‏اینکه ساواک مطلع گردد و این از نظر خودم مهم بود. سعی می‌کردم به‏‎ ‎‏صورتی عمل کنم که آنان فکر کنند که بعضی از دوستان دیگر در ارتباط با‏‎ ‎‏پخش اعلامیه چه در قم و چه در سایر شهرها نقش داشتند که گفته‌اند نامی‏‎ ‎‏از آنان نبرم.‏

‏از زحمات برادر عزیزم آقای موسوی خوئینی‌ها باید تشکر کنم، او که‏‎ ‎‏محکوم به پانزده سال زندان شد از ما هیچ نگفت و هیچ کس را لو نداد. در‏‎ ‎‏اینجا از دوست خوبمان که در دفتر امام کار می‌کند باید نامی ببرم. آقای‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 5
‏رحمانی که او را از قوچان به قم آوردم و با زن و فرزند در یکی از منازل امن‏‎ ‎‏اسکان دادم. این بهترین پوششی بود برای کار و او هم واقعاً زحمت‏‎ ‎‏می‌کشید. از این باب از بعضی از دوستان نام بردم زیرا دیگر امروز هیچ کار‏‎ ‎‏تشکیلاتی نداریم و امیدوارم خدا قبول فرماید.‏

‏- با خارج ایران هم ارتباطاتی بود؟‏

‏با اروپا و امریکا ارتباط داشتیم، ولی ارتباطی یکطرفه. زیرا برادران نجف‏‎ ‎‏و سوریه آنها را به آن صورت مورد اطمینان نمی‌دانستند تا چیزی با آنها در‏‎ ‎‏میان گذاشته شود. و حق هم با آنها بود. از حضرت آقای دعایی که از کم‏‎ ‎‏نظیرترین افراد در مبارزات حق‌جویانه علیه شاه بود باید نامی ببرم. ما‏‎ ‎‏اطلاعات خود را در نجف به او می‌رساندیم.‏

‏- پس ایشان از همان اول مسئول اطلاعات بوده‌اند؟!‏

‏بله... اطلاعات و اخبار خود را در نجف به او می‌رساندیم تا او که در‏‎ ‎‏آن موقع رادیوی صدای روحانیت را اداره می‌کرد از جریان مطلع گردد. تا‏‎ ‎‏متأسفانه در یک سفری که او به مشهد آمده بود و با خود اسلحه آورده بود‏‎ ‎‏نتوانست ما را در قم ببیند و از این جهت البته بعد از رفتنم به نجف از او‏‎ ‎‏گلایه کردم. در نجف هم تا آنجا که می‌توانستم تلاش نمودم تا اخبار ایران‏‎ ‎‏را دست نخورده در خدمت امام بگذارم. با همکاری آقای دعایی و بعضی‏‎ ‎‏از دوستان نجف ساعتها در کنار تلفن می‌نشستیم تا خبری را درست به‏‎ ‎‏همانگونه که هست به امام برسانیم. بحمدالله در مدت کوتاهی که نجف‏‎ ‎‏بودم مبارزات به صورتی اوج گرفت که راهی کویت و از آنجا پاریس شویم‏‎ ‎‏و بحمدالله از آنجا روانه ایران و بعد هم شد آنچه شد و می‌دانید همه‏‎ ‎‏چیزهایی را که من می‌دانم. داستان مفصل رفتنمان را به پاریس شرح دادم‏‎ ‎‏که اطلاعات و کیهان چاپ کردند. آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان استاد‏‎ ‎‏در مسائل مبارزاتی به گردن من خیلی حق دارند و مرحوم ربانی شیرازی هم‏‎ ‎‏از افرادی بود که هم خوب می‌فهمید و هم خوب عمل می‌کرد. او بعد از‏‎ ‎‏آیت‌الله منتظری از شاخصترین افراد حوزه در امر مبارزه بود. خدایش‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 6
‏بیامرزد. این بود مختصر چیزی که در زمینه خودم داشتم. خداوند ما را‏‎ ‎‏هدایت فرماید و در راه خودش ما را از دنیا ببرد.‏

‏س- و اما در زمان حال. در حال حاضر شما چه می‌کنید؟ چون به طور‏‎ ‎‏رسمی مسئولیتی را ندیده‌ام که عهده‌دار باشید. البته قبلاً توضیح دادید که‏‎ ‎‏امام با پذیرفتن مسئولیت هر کاری از سوی شما موافق نبوده‌اند. مع‌هذا‏‎ ‎‏می‌خواهیم بپرسیم در حال حاضر چه مسئولیتهایی را دارید و اصلاً به تعبیر‏‎ ‎‏خاکی خودمان... شما چکاره‌اید؟‏

‏ج- من هیچ‌کاره. یعنی شغل دولتی ندارم، در دفتر امام یک سری کار‏‎ ‎‏است که من انجام می‌دهم ولی تقریباً بیکارم. کار من رساندن اخبار خارج‏‎ ‎‏به امام است البته امام از طرق مختلف از اوضاع مطلع می‌شوند که یکی از‏‎ ‎‏آن راهها من هستم. البته چون جلوی مرا نمی‌گیرند من خیلی جاها می‌روم.‏‎ ‎‏خوب چه می‌توانند بکنند، خجالت می‌کشند که بگویند نیا. گاهی هم امام‏‎ ‎‏کار دارند به من می‌گویند تا مطالبشان را به آن شخص مورد نظر برسانم و‏‎ ‎‏گاهی هم عکس، بیشتر هفته‌ها هم جلسه‌ای هفتگی با رؤسای قوای‏‎ ‎‏سه گانه و آقای خامنه‌ای داریم که نتایجش را برای امام شرح می‌دهم.‏

‏[مأخذ: روزنامه اطلاعات- تاریخ 8 / 2 / 1361]‏

‏س- اکنون اجازه بدهید کمی از نکات تاریخ اخیر که مجموعه‌ای از‏‎ ‎‏حوادث و وقایع تلخ و شیرین و در عین حال تکان‌دهندۀ این سرزمین است‏‎ ‎‏حرف بزنیم. در آغاز گفتگو عرض کردیم که شما از نزدیکترین فاصله،‏‎ ‎‏شاهد حرکت تاریخ و تحولات آن بوده‌اید. شاهد پانزده خرداد، وقایع بعد از‏‎ ‎‏آن، وقایع قم، تبعید امام به ترکیه و نجف، بعد از آن شاهد ماجراهای‏‎ ‎‏پاریس و بخصوص این نکات مبهم و سؤال‌برانگیز که همیشه مطرح بوده و‏‎ ‎‏هست، یعنی کیفیت ارتباط کسانی مثل آقای بنی‌صدر و آقای قطب‌زاده و‏‎ ‎‏آقایان دیگر. مسأله اینها از آنجا که بعدها هر کدام بخشی از تاریخ این‏‎ ‎‏کشور را اشغال کردند مسأله‌ای است از جهاتی البته مرده ولی از جهاتی‏‎ ‎‏هنوز سؤال طلب و توضیح طلب. شما با آن سوابق مبارزاتی که مطرح شد‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 7
‏قاعدتاً دید تیزبینی باید در مورد این افراد و تحلیل ماجراهایشان داشته‏‎ ‎‏باشید. که دارید و منتظریم که بشنویم.‏

‏ج- یک سری مسأله عنوان کردید از قدیم خودم از زمانی که قم بودم و‏‎ ‎‏بعد نجف و بعد پاریس و جریان افرادی که در قم و نجف و پاریس‏‎ ‎‏رفت‌وآمد می‌کردند، مسائلی که در طول مدت اقامت امام در نجف بر منزل‏‎ ‎‏ایشان و من در قم گذشت، سعی می‌کنم مختصر در این زمینه مطالبی‏‎ ‎‏بگویم.‏

‏ناچارم همان‌طور که شما از گذشته شروع کردید کمی به عقب برگردم.‏‎ ‎‏شانزده ساله بودم که پدرم را در تهران زندان کردند، در پانزده خرداد چهل و‏‎ ‎‏دو وقتی ایشان را دستگیر و زندان نمودند من کلاس چهارم متوسطه بودم.‏‎ ‎‏وقتی ایشان را به ترکیه تبعید کردند من سال ششم متوسطه بودم، بهتر است‏‎ ‎‏بحث را زود بیاوریم به جریانهای حاد اخیر. سال اولی که امام در نجف‏‎ ‎‏بودند من از راه آبادان به آنجا رفتم و دیری نپایید که برگشتم. سال بعد از‏‎ ‎‏همان راه به نجف رفتم و در آنجا به لباس روحانیت درآمدم. هشت سال در‏‎ ‎‏قم مشغول درس و بحث طلبگی بودم، بعد با گذرنامه عازم نجف شدم، در‏‎ ‎‏همان اوایل ورودم برادرم را شهید کردند، دیگر لازم دیدم که نجف بمانم.‏‎ ‎‏بعد از شهادت برادرم مسائل انقلاب ایران شدت گرفت و بیش از یک سال‏‎ ‎‏در نجف نبودم که با امام به پاریس رفتیم. جریان رفتنمان را چندی پیش‏‎ ‎‏نوشتم، در نجف من افرادی را که در اروپا و امریکا بودند ندیدم، گرچه‏‎ ‎‏بعضی از آنها مثل بنی‌صدر و یا قطب‌زاده و یزدی و سایرین چندبار در‏‎ ‎‏مدت پانزده سالی که امام نجف بودند به آنجا رفته بودند، ولی زمانی بود که‏‎ ‎‏من قم بودم، در طول پانزده سالی که امام نجف بودند منزل ایشان را با‏‎ ‎‏کمک دوستان اداره می‌کردم. وکلای امام را یکی پس از دیگری تبعید‏‎ ‎‏می‌کردند. منزل امام در قم نشیب و فرازهای بسیار دیده است که آن هم‏‎ ‎‏تاریخی دارد. به علت حساسیت منزل امام در قم، هفته و یا ماهی نبود که از‏‎ ‎‏طرف رژیم به آنجا نریزند و ما را نبرند و سؤال و جواب نکنند. سعی‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 8
‏می‌کردم کوچکترین کاری که موجب نارضایتی امام شود انجام ندهم و‏‎ ‎‏بحمدالله موفق هم بودم. ساواک خیلی فشار می‌آورد تا من آنجا بروم، چون‏‎ ‎‏نمی‌خواستند من را بگیرند ولی می‌خواستند من خودم بروم.‏

‏سالی که معمم از نجف برگشتم دو سه ماهی زندان بودم که نه زجرم‏‎ ‎‏دادند و نه شکنجه‌ام کردند، فقط زندان بودم. دولت و ساواک روی منزل امام‏‎ ‎‏در قم خیلی حساب می‌کرد و تمام تلاشش این بود که این منزل را کنترل‏‎ ‎‏کند. مدت مدیدی هم رفت و آمد در آن منزل را ممنوع کرده بودند و‏‎ ‎‏شبانه‌روز درِ منزل مأمور بود، چندین بار با اینکه امام نجف بودند ریختند و‏‎ ‎‏تمام کتابهای ایشان را بردند که هنوز اکثر آنها به دست ما نرسیده است.‏

‏وقتی دیدند من به هیچ صراطی مستقیم نیستم توی کوچه‌ای از‏‎ ‎‏کوچه‌های قم به نام کوچه باغ چند نفر آمدند که ما از مقامات امنیتی هستیم‏‎ ‎‏باید به ساواک بیایی. من حرفم همان بود که همیشه بود، گفتم باید از پدرم‏‎ ‎‏اجازه بگیرم که ریختند به جانم و کتک مفصلی به من زدند به صورتی که‏‎ ‎‏بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم مردم دورم جمع شده بودند و کتابهایم را‏‎ ‎‏که هر ورقش یک طرف افتاده بود جمع کردند و دادند دستم. با این وضع‏‎ ‎‏درسم را ترک نکردم ولی در آن روز گیج گیج بودم. همان‌طور که اشاره کردم‏‎ ‎‏بعد از یک سال ماندنم در نجف قضایای ایران پیش آمد.‏

‏بعد هم چهلم پشت چهلم و بعد هم منجر شد به رفتنمان به پاریس، در‏‎ ‎‏پاریس آقایان فرنگستان خیلی هم سعی داشتند خودشان را به آقا نزدیک کنند و‏‎ ‎‏در این امر هم موفق شدند، یعنی توانستند خودشان را جزو یاران باوفای امام‏‎ ‎‏جا بزنند، چه بنی‌صدر و چه قطب‌زاده و چه دیگران تمام تلاششان این بود‏‎ ‎‏که به مردم بفهمانند که ما یاران امامیم. برای خنثی کردن این موضوع چند‏‎ ‎‏روزی پس از ورودمان به پاریس این مسأله را عنوان کردیم که امام سخنگو‏‎ ‎‏و نماینده ندارند و به چند زبان ترجمه کردیم و به در و دیوار منزل امام‏‎ ‎‏چسباندیم، ولی با این وجود روزی نبود که یکی از آقایان خودش را به عنوان‏‎ ‎‏نماینده و یا سخنگوی امام جا نزند و مطلبی را نگوید و یا ننویسد و به امام‏‎ ‎


کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 9
‏نسبت ندهد. من بنی‌صدر را قبل از پاریس ندیده بودم. اصلاً او را در‏‎ ‎‏پاریس دیدم لذا شناخت درستی از او و قطب‌زاده نداشتم. نه من، سایر افراد‏‎ ‎‏هم آنها را آنطور که باید و شاید نمی‌شناختند و در سه چهار ماهی هم که‏‎ ‎‏در پاریس بودیم به قدری شلوغ بود که کسی نمی‌توانست از سرّ درون افراد‏‎ ‎‏آگاه شود. تمام دوستان در آن موقع آنان را افرادی مبارز و طرفدار امام‏‎ ‎‏می‌دانستند، لذا در شورای انقلاب هم جا گرفتند و یا وزیر و دست‌اندرکار‏‎ ‎‏شدند.‏

‎ ‎

کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 10