کودک نا آرام
راجع به خودم. اولین روزی که به مدرسهام فرستادند فرار کردم! بعد با کتک معلمم ناچار در کلاس حاضر میشدم. تا شش ابتدایی از خیلی معلمان کتک خوردم. یخ حوض مدرسهام را میشکستند و دستهایم را شاید نزدیک به نیم ساعت توی آب یخ میگذاشتند و بعد چوب، هر چه فکر میکنم نمیدانم چرا اینقدر من را میزدند. درست است که خیلی شیطان بودم، ولی این موجب نمیشد که هر روز به چوبم ببندند! چه میشود کرد که روش تربیتی قدیم چنین اقتضا میکرد. شیرین اینکه کلاس هفتم و هشتم و نهم را هم با کتک طی کردم. هر روز صبح ناظم دبیرستان حضرت آقای محمود توکل اسم من را میخواند که بیا و میدانستم که کیلهاش شش چوب است سرم را زیر میانداختم و کتکم را نوش جان میکردم و با همان سر زیر میرفتم کلاس و زنگ دوم فرار. کلاس سوم متوسطه عضو تیم فوتبال قم شدم. از همه کوچکتر بودم. به فوتبال هم عشق میورزیدم. کلاس پنجم متوسطه کاپیتان تیم فوتبال قم شدم. یادم نمیآید دیگر از کلاس دهم زده باشندم. لابد مرد شده بودم. کلاس نهم هم کتک کم بود ولی تا دلتان بخواهد تا هشتم روزی نبود که نباشد، برای اینکه بفهمید چه مقدار شلوغ و شیطان بودم همین بس که بدانید یازده مرتبه پای چپم در رفته است
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 1
و هشت مرتبه پای راستم. دست چپم از ناحیه آرنج در رفته است و از ناحیه ساعد شکسته است و از ناحیه مچ الی ماشاءالله. دست راستم از ناحیه بازو شکسته است و از ناحیه مچ، خیلی بدون استثنا تمامی انگشتانم چندین مرتبه شکستهاند. سرم هم یادم نیست، ولی مسلماً از بیست مرتبه بیشتر شکسته است. ولی مگر اینها همه باید علت هر روز زدنم شود. روی هم رفته شاگرد خوبی نبودم، راستی باید بگویم که کلاس هشتم با تمامی کتکها پنج تجدید آوردم. نگذاشتند بروم امتحان بدهم. گفتند پایهات قوی شود. سال بعد همان کلاس هشتم شش تجدید آوردم که به هیچکس نگفتم تا یک هفته به امتحانات آن سال تابستان کرج بودیم. آمدم قم از آنجا که باهوش بودم در ظرف یک هفته شش درس را خواندم و امتحان دادم و قبول شدم.
با شور جوانی در خدمت نهضت پدر
پس از دیپلم دو سفر بدون گذرنامه به عراق رفتم و در یکی از سفرها نزد شهید عزیز دکتر چمران مقداری مسائل نظامی را آموختم. دو سفر هم با گذرنامه به عراق و سوریه و لبنان رفتم. فراموش کردم بگویم که بعد از دیپلم آمدم تهران و تیم شاهین دعوتم کرد. راستش خواستم به وسیله آن تیم از ایران خارج شوم و بعد برنگردم، ولی انتخاب نشدم و به حق که انتخاب نشدم، چون سایرین بهتر از من بودند. چون در این مسأله شکست خوردم، آن وقت خود دست به کار شدم و یواشکی روانه عراق شدم از راه آبادان. در مراجعت از یکی از سفرهایم از عراق دستگیر شدم. نزدیک به سه ماه، نه شکنجه بود و نه اذیت. در نجف ملبس به لباس روحانیت شدم و درس را از همانجا شروع کردم و بعد هم قم. «سطح» را نزد آقایان ابطحی و صادقی و محمد فاضل و آقای سلطانی خواندم.
البته اکثر درسهایم را نزد آقای ابطحی خواندم و «خارج» را نزد حضرت آقای موسی زنجانی و آقای حائری و نجف هم نزد امام و مرحوم برادرم. درسهایی هم مرحوم شهید آقای مطهری هفتهای دو روز میآمدند قم که من
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 2
هم شرکت میکردم.
در مدتی که قم بودم مثل سایر طلاب در رساندن اعلامیههای امام و یا اعلامیههایی علیه دولت و رژیم سابق به مردم تلاش میکردیم، تا کمکم به این فکر افتادم که احتیاج به وسایل تکثیر داریم.
آمدم پیش آقای هاشمی در تهران. او توسط آقای توکلی یک دستگاه فتوکپی برایمان تهیه کرد و من قبلاً اتاقی را در منزل یکی از آشنایانمان اجاره کردم و آنجا مشغول کار شدیم. از کسانی که از ابتدا با ما بوده آقای موسوی خوئینیها و آقای واحدی است.
- کدام آقای واحدی؟
همانکه روزنامه کیهان مشغول کار است... کم کم کارمان وسعت پیدا کرد و جایمان تنگ شد منزلی در نزدیکی منزل امام در قم به نام آقای واحدی خریدیم. پول آن را با التماس از این و آن تهیه کردیم. زیرا آقای پسندیده تا از کم و کیف قضیه مطلع نمیشدند پول نمیدادند و مطلب را هم که نمیشد بگویی. این منزل دست و بالمان را باز کرد. آقای موسوی خوئینیها که خود با گروههای دیگری هم ارتباط داشت یک دستگاه ماشین تکثیر برایمان تهیه کرد، قبلاً از ماشینهای سادهتر استفاده میکردیم. آقای موسوی خوئینیها دستگیر شد، توسط خانمشان به من خبر داد که ایران را ترک کنم. مدت پانزده روز رفتم پاکستان. اتفاقاً آقای هادی قم بود. اوضاع پاکستان را از او پرسیدم، البته بدون اینکه ایشان مطلع شود که چه میخواهم بکنم. بلافاصله با آقای محمد منتظری هم تماس گرفتیم، آمد مرز ایران و پاکستان. این دو هفتهای که پاکستان بودم تجربههای خوبی کسب کردم. در مراجعت آقای واحدی را از کم و کیف قضیه مطلع کردم و در ضمن شخصی به ما معرفی شد تا در ایران به وسیله او با گروهی دیگر همکاری نماییم. اتفاقاً ما مشغول چاپ کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» جلال بودیم (در ضمن برای اینکه مطمئن شویم از نظر اعتقادی کارمان صددرصد درست باشد با آقای خامنهای در مشهد تماس
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 3
گرفتیم که مأمور تماس من شدم و بارها پیش ایشان رفتم و ایشان را هم تا اندازهای در جریان کارهایمان قرار دادم. البته در این موقع آقای هاشمی زندان بود و الاّ قبلاً با ایشان مشورت میکردیم). که به وسیله شهید محمد منتظری با گروه فوق ارتباط برقرار کردیم. در اوایل همسرم مسئول ارتباط با آنان شد تا مطمئن شوم کسی از طرف مقابل ما را زیر نظر نگیرد. کار هم بدینصورت میشد که هفتهای دو روز صبحها آنها مسائلی که داشتند در قبرستان نو در مقبرهای میگذاشتند و عصر آن روزها ما بر میداشتیم و هفتهای دو روز هم ما این کار را میکردیم. به محمد منتظری پیغام دادم این کار مشکل است ما هم حاضر نیستیم با گروهی که دقیقاً نمیشناسم به صورت آشکار کار کنم. او که در آن موقع با آقای غرضی و آقای جنتی در سوریه کار میکردند فردی را فرستادند پیش من به نام سعید که بحمدالله همه امروز مشغول کار برای جمهوریای هستند که خود زحمتش را کشیدهاند. از آن پس سعید رابط ما با آنها شد، از طرف دیگر با داماد آیتالله منتظری هم به وسیله شهید منتظری مربوط شدیم. دیگر مشکلی از حیث کار نداشتیم. مجموعمان تمام دستگاهها را داشتیم. از کاغذ خردکنی تا چاپ. با دستگیری آقای خوئینیها تصمیم گرفتیم آقای خاتمی را وارد عمل کنیم که بحمدالله ایشان از هر حیث ما را یاری کردند. آقای هاشمی [داماد آیتالله منتظری] دستگیر شد. به دنبال دستگیری او ناچار با اصفهانیهایی که یکی دو نفر آنان را آقای هاشمی به من معرفی کرده بود تا در صورتی که دستگیر شد با آنان تماس بگیرم این کار را بعد از یکی دو هفته کردم که یکی از آنان آقای روحانی، روحانی خوب اصفهان است. که به دنبال آن یک خانه تیمی در اصفهان و یکی در تهران تشکیل دادیم، البته آقای روحانی را در جریان این کار نگذاشتیم چون احتمال دستگیری ایشان زیاد بود. متاسفانه بین دوستان سوریه اختلاف جزئیای پیدا شد که نزدیک بود دامن ما را هم بگیرد، تا من بودم نگذاشتم، ولی وقتی من رفتم به عراق و به دنبال شهادت برادرم در آنجا ماندگار شدم یکی دو مصادره در قم صورت گرفت. که آقای
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 4
واحدی در یکی از آنها شرکت داشت در نامهای که برایم به وسیله یکی از دوستان که آن هم به وسیله آشیخ عباس معروف
- شهید اندرزگو...؟
بله، به وسیله آن سید جلیل القدر به دستم رسید. در این نامه این مسأله را جدی مطرح کردند. از همان جا تذکر دادم که این کار به صلاح کار تشکیلاتی ما نمیباشد، ولی بر سر مسألهای که هنوز اجازه ندارم بگویم این کار بالا گرفت و وسایل بزرگ انتشاراتی که در یکی دیگر از منازل تیمی بود که سعید واسطه کار از آن مطلع بود شبانه به منزل تیمی دیگر انتقال پیدا کرده بود. اختلاف سعید با شهید منتظری در سوریه باعث این درگیری ناراحتکننده در قم شد که با ریشسفیدی دوستان به خیر گذشت.
- یک وقتی گفته شده بود سینمای قم را گروه شما منفجر کردهاند.
یکی از دوستان در مصاحبهاش گفته بود که سینمای قم را من و یا گروه ما منفجر کردند. در حالی که این با واقعیت تطبیق نمیکند. شهید اندرزگو شبی را در منزل ما گذراند که مدعی بود این کار را در همان روز انجام داده است، لذا در اینجا لازم میدانم که مسأله را تکذیب کنم.
این مسائل را امروز گفتم، زیرا شما گفتید آنچه در مورد مسائل مبارزاتی خود میدانید بگویید والا همانگونه که در این مدت هیچ نگفته بودم امروز هم نمیبایست میگفتم. فقط این مسأله را فراموش نکنید که فرزند امام که شدیداً زیر نظر ساواک بوده است این چنین گسترده عمل کرده است بدون اینکه ساواک مطلع گردد و این از نظر خودم مهم بود. سعی میکردم به صورتی عمل کنم که آنان فکر کنند که بعضی از دوستان دیگر در ارتباط با پخش اعلامیه چه در قم و چه در سایر شهرها نقش داشتند که گفتهاند نامی از آنان نبرم.
از زحمات برادر عزیزم آقای موسوی خوئینیها باید تشکر کنم، او که محکوم به پانزده سال زندان شد از ما هیچ نگفت و هیچ کس را لو نداد. در اینجا از دوست خوبمان که در دفتر امام کار میکند باید نامی ببرم. آقای
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 5
رحمانی که او را از قوچان به قم آوردم و با زن و فرزند در یکی از منازل امن اسکان دادم. این بهترین پوششی بود برای کار و او هم واقعاً زحمت میکشید. از این باب از بعضی از دوستان نام بردم زیرا دیگر امروز هیچ کار تشکیلاتی نداریم و امیدوارم خدا قبول فرماید.
- با خارج ایران هم ارتباطاتی بود؟
با اروپا و امریکا ارتباط داشتیم، ولی ارتباطی یکطرفه. زیرا برادران نجف و سوریه آنها را به آن صورت مورد اطمینان نمیدانستند تا چیزی با آنها در میان گذاشته شود. و حق هم با آنها بود. از حضرت آقای دعایی که از کم نظیرترین افراد در مبارزات حقجویانه علیه شاه بود باید نامی ببرم. ما اطلاعات خود را در نجف به او میرساندیم.
- پس ایشان از همان اول مسئول اطلاعات بودهاند؟!
بله... اطلاعات و اخبار خود را در نجف به او میرساندیم تا او که در آن موقع رادیوی صدای روحانیت را اداره میکرد از جریان مطلع گردد. تا متأسفانه در یک سفری که او به مشهد آمده بود و با خود اسلحه آورده بود نتوانست ما را در قم ببیند و از این جهت البته بعد از رفتنم به نجف از او گلایه کردم. در نجف هم تا آنجا که میتوانستم تلاش نمودم تا اخبار ایران را دست نخورده در خدمت امام بگذارم. با همکاری آقای دعایی و بعضی از دوستان نجف ساعتها در کنار تلفن مینشستیم تا خبری را درست به همانگونه که هست به امام برسانیم. بحمدالله در مدت کوتاهی که نجف بودم مبارزات به صورتی اوج گرفت که راهی کویت و از آنجا پاریس شویم و بحمدالله از آنجا روانه ایران و بعد هم شد آنچه شد و میدانید همه چیزهایی را که من میدانم. داستان مفصل رفتنمان را به پاریس شرح دادم که اطلاعات و کیهان چاپ کردند. آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان استاد در مسائل مبارزاتی به گردن من خیلی حق دارند و مرحوم ربانی شیرازی هم از افرادی بود که هم خوب میفهمید و هم خوب عمل میکرد. او بعد از آیتالله منتظری از شاخصترین افراد حوزه در امر مبارزه بود. خدایش
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 6
بیامرزد. این بود مختصر چیزی که در زمینه خودم داشتم. خداوند ما را هدایت فرماید و در راه خودش ما را از دنیا ببرد.
س- و اما در زمان حال. در حال حاضر شما چه میکنید؟ چون به طور رسمی مسئولیتی را ندیدهام که عهدهدار باشید. البته قبلاً توضیح دادید که امام با پذیرفتن مسئولیت هر کاری از سوی شما موافق نبودهاند. معهذا میخواهیم بپرسیم در حال حاضر چه مسئولیتهایی را دارید و اصلاً به تعبیر خاکی خودمان... شما چکارهاید؟
ج- من هیچکاره. یعنی شغل دولتی ندارم، در دفتر امام یک سری کار است که من انجام میدهم ولی تقریباً بیکارم. کار من رساندن اخبار خارج به امام است البته امام از طرق مختلف از اوضاع مطلع میشوند که یکی از آن راهها من هستم. البته چون جلوی مرا نمیگیرند من خیلی جاها میروم. خوب چه میتوانند بکنند، خجالت میکشند که بگویند نیا. گاهی هم امام کار دارند به من میگویند تا مطالبشان را به آن شخص مورد نظر برسانم و گاهی هم عکس، بیشتر هفتهها هم جلسهای هفتگی با رؤسای قوای سه گانه و آقای خامنهای داریم که نتایجش را برای امام شرح میدهم.
[مأخذ: روزنامه اطلاعات- تاریخ 8 / 2 / 1361]
س- اکنون اجازه بدهید کمی از نکات تاریخ اخیر که مجموعهای از حوادث و وقایع تلخ و شیرین و در عین حال تکاندهندۀ این سرزمین است حرف بزنیم. در آغاز گفتگو عرض کردیم که شما از نزدیکترین فاصله، شاهد حرکت تاریخ و تحولات آن بودهاید. شاهد پانزده خرداد، وقایع بعد از آن، وقایع قم، تبعید امام به ترکیه و نجف، بعد از آن شاهد ماجراهای پاریس و بخصوص این نکات مبهم و سؤالبرانگیز که همیشه مطرح بوده و هست، یعنی کیفیت ارتباط کسانی مثل آقای بنیصدر و آقای قطبزاده و آقایان دیگر. مسأله اینها از آنجا که بعدها هر کدام بخشی از تاریخ این کشور را اشغال کردند مسألهای است از جهاتی البته مرده ولی از جهاتی هنوز سؤال طلب و توضیح طلب. شما با آن سوابق مبارزاتی که مطرح شد
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 7
قاعدتاً دید تیزبینی باید در مورد این افراد و تحلیل ماجراهایشان داشته باشید. که دارید و منتظریم که بشنویم.
ج- یک سری مسأله عنوان کردید از قدیم خودم از زمانی که قم بودم و بعد نجف و بعد پاریس و جریان افرادی که در قم و نجف و پاریس رفتوآمد میکردند، مسائلی که در طول مدت اقامت امام در نجف بر منزل ایشان و من در قم گذشت، سعی میکنم مختصر در این زمینه مطالبی بگویم.
ناچارم همانطور که شما از گذشته شروع کردید کمی به عقب برگردم. شانزده ساله بودم که پدرم را در تهران زندان کردند، در پانزده خرداد چهل و دو وقتی ایشان را دستگیر و زندان نمودند من کلاس چهارم متوسطه بودم. وقتی ایشان را به ترکیه تبعید کردند من سال ششم متوسطه بودم، بهتر است بحث را زود بیاوریم به جریانهای حاد اخیر. سال اولی که امام در نجف بودند من از راه آبادان به آنجا رفتم و دیری نپایید که برگشتم. سال بعد از همان راه به نجف رفتم و در آنجا به لباس روحانیت درآمدم. هشت سال در قم مشغول درس و بحث طلبگی بودم، بعد با گذرنامه عازم نجف شدم، در همان اوایل ورودم برادرم را شهید کردند، دیگر لازم دیدم که نجف بمانم. بعد از شهادت برادرم مسائل انقلاب ایران شدت گرفت و بیش از یک سال در نجف نبودم که با امام به پاریس رفتیم. جریان رفتنمان را چندی پیش نوشتم، در نجف من افرادی را که در اروپا و امریکا بودند ندیدم، گرچه بعضی از آنها مثل بنیصدر و یا قطبزاده و یزدی و سایرین چندبار در مدت پانزده سالی که امام نجف بودند به آنجا رفته بودند، ولی زمانی بود که من قم بودم، در طول پانزده سالی که امام نجف بودند منزل ایشان را با کمک دوستان اداره میکردم. وکلای امام را یکی پس از دیگری تبعید میکردند. منزل امام در قم نشیب و فرازهای بسیار دیده است که آن هم تاریخی دارد. به علت حساسیت منزل امام در قم، هفته و یا ماهی نبود که از طرف رژیم به آنجا نریزند و ما را نبرند و سؤال و جواب نکنند. سعی
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 8
میکردم کوچکترین کاری که موجب نارضایتی امام شود انجام ندهم و بحمدالله موفق هم بودم. ساواک خیلی فشار میآورد تا من آنجا بروم، چون نمیخواستند من را بگیرند ولی میخواستند من خودم بروم.
سالی که معمم از نجف برگشتم دو سه ماهی زندان بودم که نه زجرم دادند و نه شکنجهام کردند، فقط زندان بودم. دولت و ساواک روی منزل امام در قم خیلی حساب میکرد و تمام تلاشش این بود که این منزل را کنترل کند. مدت مدیدی هم رفت و آمد در آن منزل را ممنوع کرده بودند و شبانهروز درِ منزل مأمور بود، چندین بار با اینکه امام نجف بودند ریختند و تمام کتابهای ایشان را بردند که هنوز اکثر آنها به دست ما نرسیده است.
وقتی دیدند من به هیچ صراطی مستقیم نیستم توی کوچهای از کوچههای قم به نام کوچه باغ چند نفر آمدند که ما از مقامات امنیتی هستیم باید به ساواک بیایی. من حرفم همان بود که همیشه بود، گفتم باید از پدرم اجازه بگیرم که ریختند به جانم و کتک مفصلی به من زدند به صورتی که بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم مردم دورم جمع شده بودند و کتابهایم را که هر ورقش یک طرف افتاده بود جمع کردند و دادند دستم. با این وضع درسم را ترک نکردم ولی در آن روز گیج گیج بودم. همانطور که اشاره کردم بعد از یک سال ماندنم در نجف قضایای ایران پیش آمد.
بعد هم چهلم پشت چهلم و بعد هم منجر شد به رفتنمان به پاریس، در پاریس آقایان فرنگستان خیلی هم سعی داشتند خودشان را به آقا نزدیک کنند و در این امر هم موفق شدند، یعنی توانستند خودشان را جزو یاران باوفای امام جا بزنند، چه بنیصدر و چه قطبزاده و چه دیگران تمام تلاششان این بود که به مردم بفهمانند که ما یاران امامیم. برای خنثی کردن این موضوع چند روزی پس از ورودمان به پاریس این مسأله را عنوان کردیم که امام سخنگو و نماینده ندارند و به چند زبان ترجمه کردیم و به در و دیوار منزل امام چسباندیم، ولی با این وجود روزی نبود که یکی از آقایان خودش را به عنوان نماینده و یا سخنگوی امام جا نزند و مطلبی را نگوید و یا ننویسد و به امام
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 9
نسبت ندهد. من بنیصدر را قبل از پاریس ندیده بودم. اصلاً او را در پاریس دیدم لذا شناخت درستی از او و قطبزاده نداشتم. نه من، سایر افراد هم آنها را آنطور که باید و شاید نمیشناختند و در سه چهار ماهی هم که در پاریس بودیم به قدری شلوغ بود که کسی نمیتوانست از سرّ درون افراد آگاه شود. تمام دوستان در آن موقع آنان را افرادی مبارز و طرفدار امام میدانستند، لذا در شورای انقلاب هم جا گرفتند و یا وزیر و دستاندرکار شدند.
کتابدلیل آفتاب: خاطرات یادگار امامصفحه 10