از عشیره نور
آه فیضه باز گریان است
آسمانش ستاره باران است
هر درختی سیاه می پوشد
دل آیینه آه می پوشد
کمر حجره ها شکست خدا
چشم گلها به خون نشست خدا
ای دل مرده هیچ می دانی
باغ پژمـرده هیچ می دانی
دل من زین کرانه دل بردار
دل من عاشقانه دل بردار
شانه هایم غبار آلودند
زخمی لحظه های موعودند
مرو ای درد راحتم مگذار
مرهمی بر جراحتم مگذار
***
خون دل خوردی و رها رفتی
باغبانا چرا چرا رفتی
دردهای دل تو سنگین بود
حضورج. 96صفحه 197
نیمه شبها دعای تو این بود
مرگ من را خدا خدا برسان
تا به خورشیدها مرا برسان
بعد از این در نهایت اندوه
ابرها هم نهاده سر بر کوه
با غم خویش زار می گریند
خسته و سوگوار می گریند
لاله ها تا همیشه پژمردند
بالهای کبوتر افسردند
از درختان نوحه گر در باد
قلب معصوم کودکی افتاد
دستهایم چو شاخه می میرند
ریشه در خاک ها نمی گیرند
آی فیضیه بی پدر ماندیم
ما یتیم و غریب تر ماندیم
کوری چشم هر که گمراه است
کوری چشم هر که بدخواه است
از همان کوزه آب می نوشم
از رخش آفتاب می نوشم
حضورج. 96صفحه 198