غروب خورشید
حسن صالحی
آن شب که از شب های دیگر تارتر بود
آن شب که نی پروین نه شعرانی قمر بود
آن شب تمام لحظه ها دهشت فزا بود
آن شب که در نای ملک صوت عزا بود
آن شب که بود آغاز یک درد نهانی
می آمد از هر سو بلای آسمانی
آن شب که بود اوضاع عالم سرد و خاموش
غم بود با غم پروران خود هم آغوش
آن شب که غم در سینه ها بیداد می کرد
غمخانه را با دست غم آباد می کرد
یاران همه افسرده و غمگین و خاموش
لب بسته از گفتار اما دل پر از جوش
ارابه ی امید کم کم، کُند می گشت
اما نفس ها لحظه لحظه تند می گشت
در طشت خون پاک یحیی موج می زد
اندوه طوفان خیز سر بر اوج می زد
دوران غم افزای موسی بود با نیل
سر بر دم تیغ اجل سائید هابیل
گویا به پا می گشت از نو دار عیسی
حضورج. 96صفحه 184
آهنگ غم می خواست از برج کلیسا
گویا که اسماعیل آهنگ منی داشت
ناآشنا هم ناله مثل آشنا داشت
آنانکه خوناب جگر در جامشان بود
«ای وای ما، ای وای ما» در کامشان بود
دل را سپند آسا به مجمر می کشیدند
بر دوش جان تابوت رهبر می کشیدند
آنجا که صحبت از وداع جسم و جان بود
آنجا که گفتن در بیانش ناتوان بود
آنجا که جان می رفت اما تن به جا بود
یا رب تو می دانی که ماندن ناروا بود
آنجا که پیر عشق در تابوت خفته
ترک حیات عالم ناسوت گفته
او خفته بود اما جهان در ماتمش بود
امت اگر می مرد بر پایش کمش بود
خاک مصلی را به سر می کرد امت
دنیای هستی را خبر می کرد امت
افتان و خیزان بود چون سیلی خروشان
او از خروش افتاده و ملت خروشان
تنها نه انسان بلکه جان هم گریه می کرد
در سوگ رهبر آسمان هم گریه می کرد
بیت جماران تا مصلی غرق تب بود
خورشید می تابید اما روز، شب بود
حضورج. 96صفحه 185
ای وای کآن روح خدا از دست ما رفت
آئینه ی ایزد نما از دست ما رفت
ما مانده ایم و درد جانکاه جدایی
ما مانده ایم و صد نوای بی نوایی
در آسمان بی کران عشق و امید
خاموشی خورشید را هم چشم ما دید
حضورج. 96صفحه 186