از خدا خواستم در قیامت مرا با امام(س) محشور نماید آرزو داشتم در این ...

از خدا خواستم در قیامت مرا با امام(س) محشور نماید

آرزو داشتم در این راه شهید شوم

 

اشاره-‏ پایگاه خبری و اطلاع رسانی جماران قبل از ارتحال استاد سبزواری مصاحبه ای با ایشان انجام داده است که طی آن آقایان دکتر فقیهی و شمسایی نیز مطالبی بیان کرده اند. بخشهایی از مصاحبه مزبور با حذف پرسشها و توضحیات سایرین و با تلخیص سخنان استاد در پی به نظر خوانندگان گرامی می رسد. برای دریافت متن کامل مصاحبه لطفاً به پایگاه یادشده مراجعه شود.‏

‏ ‏

استاد حمید سبزواری:‏ من در دوران جوانی ممتحن تخلص می کردم. در زمان آریامهری برای اینکه کسی نداند بعضی از شعرهایی که منتشر می شود را من سروده ام، شعر را با عنوان "حمید سبزواری" چاپ می کردم. البته مساله دیگری هم وجود داشت و آن این بود که "حمید" آسانتر در شعر قرار می گیرد تا سبزواری یا ممتحنی. از این جهت سعی کردم تخلص را به گونه ای انتخاب کنم که کوتاهتر باشد و راحت تر در شعر قرار گیرد.‏

‏من در خانواده ای رشد کردم که پدربزرگم شاعر بود. پدرم هم شاعر بود، منتها پس از آنکه چشم ایشان آب مروارید آورد و دکترهایی که در آن زمان از فرنگ آمده بودند او را عمل کردند متاسفانه نابینا شد. معلم من در شعر بیشتر پدرم بود. البته مادرم هم با سواد بود و همیشه کتاب هایی را برای پدرم به خانه می آورد و می خواند تا دلتنگی های او برطرف شود. با این اوصاف ما تقریبا در یک فضای فرهنگی معنوی بزرگ شدیم و با شعر، ادبیات و داستان همنشین بودیم.‏

‏بنده از دوران دبستان شعر گفتن را شروع کردم. در آن موقع کتاب شعر شاعران زیادی را خوانده بودم. چون مادرم روی این موضوع تاکید داشت و پدرم هم بدون اینکه چشمانش ببیند، کاغذی در مقابلش می گذاشت و سر مشق می کرد. پدرم وقتی متوجه شد من شعر می گویم، ‏


حضورج. 97صفحه 191

اشعاری را که می خواندم معنی و به گونه ای کمک می کرد. در دوران چهارم، پنجم ابتدایی زمانی که با بچه های دیگر در کوچه و خیابان بحث و جدل می کردم و آنها چون بزرگتر بودند مرا کتک می زدند، برای آنها شعر می گفتم و هزلشان می کردم: ‏

‏«چه خوش بود در کوچه غوغا نمی شد / حسن بختکی نیز پیدا نمی شد».‏

‏ چند کتاب از نسیم شمال خوانده و دیگر یاد گرفته بودم که چه کاری باید انجام دهم. برای معلمان دوران دبستان هم شعر می گفتم: ‏

‏«آن دبیر دیگری باشد فرید /  در ریاضی هیچ کس مثلش ندید...‏

‏آن دبیر دیگری جمشیدیان / آیت خوبی ز رخسارش عیان» ‏

‏مرد مقدسی بود آقای جمشیدیان. شش ابتدایی را که گرفتم هم می توانستم شعر بگویم و هر کتابی را هم به راحتی می توانستم تدریس کنم. همان طور که گفتم همه اینها به لطف کتاب هایی بود که مادرم برای پدرم می آورد و من همه کتاب ها را می خواندم. بعدا هم که آموزگار شدم به سرودن شعر ادامه دادم.‏

‏اولین شغلی که داشتم کار در تجارتخانه بود. به تجارتخانه می رفتم برای اینکه بیکار نباشم. پس از آن متوجه شدم در سبزوار معلم استخدام می کنند. من هم رفتم پیشنهاد دادم و امتحان کردند دیدند با سوادم، استخدامم کردند.‏

‏البته بعداً به دلیل مسائل سیاسی که در آن زمان پیش آمد به من خاتمه خدمت دادند...‏

‏پس از آنکه بانک بازرگانی (بانک تجارت) در سبزوار شعبه زد در آنجا استخدام شدم. دیری نپایید که معاون شعبه بانک شدم. این پست باعث شد که در جریان اختلاس هایی که در بانک اتفاق می افتاد قرار گیرم و زمانی که متوجه شدم این موضوع دامن من را هم به عنوان معاون شعبه می گیرد، واقعا ترسیدم و محرمانه به مرکز خبر دادم. مرکز هم بازرسی برای بررسی فرستاد. پس از بررسی معلوم شد که اتفاقاتی در بانک افتاده و حق با من بوده و به همین دلیل رئیس شعبه عوض شد. رئیس شعبه جدید از همان روز اول با من مخالفت کرد و چندین بار درگیری به وجود آورد که من هم جواب او را دادم. به خاطر این برخوردها شکایت کردم و ‏


حضورج. 97صفحه 192

‏بازرس آمد. بازرس حق را به جانب من داد اما به من گفت می خواهی تا قیامت با رئیس شعبه ها در بیافتی؟ تو می خواهی سالم زندگی کنی و آنها اهداف دیگری دارند. هر رئیس دیگری هم که بیاید باز همین آش است و همین کاسه. او به من توصیه کرد که به مشهد یا تهران بروم. در ابتدا تصمیم گرفتم به مشهد برویم چون ما در مشهد خانه خریده بودیم. اما پس از مشورت با حاج خانم [همسرم] تصمیم گرفتیم که به تهران بیاییم. پنج شش روز بیشتر هم طول نکشید که حکم ابلاغ شد و آمدیم تهران. اینجا یک مدتی کار دفتری داشتم و پس از آنکه متوجه شدند که من با کار آشنایی دارم، در همین قلهک معاون شعبه شدم. پس از انقلاب هم خودم را بازنشسته کردم. معتقد بودم یا باید دنبال کار انقلاب باشم یا اینکه در بانک کار کنم. نتیجتا رفتم خودم را بازنشسته کردم.‏

 

‏«صیاد من بگشا پر و بالم که باشد /  کاخ دلم را شوق دیدار دیارم... ‏

‏یاری نمی بینم خدایا در کس اینجا / یارب تو را سوگند یارم باش یارم...‏

‏ آه ای نسیم صبحدم پیغام من بر /  از منجلاب ری به شهر سبزوارم...‏

‏با او بگو ای سبزوار ای شهر معصوم /  باشد به تهران عصمت تو افتخارم...‏

‏فرزند دامان تو بودم روزگاری / روزی خور این مرز و بوم ریزه خوارم... ‏

‏باور مکن در بند دربند اوفتادم / یا در هوای هرزگان لاله زارم...  ‏

‏من زاده دامان آلاداغ پاکم /  ز البرز و از آلوده خلقش هست عارم...»‏

 

‏خانواده ما یک خانواده مذهبی بود؛ به طوری که در آن خانم ها همه محجبه بودند و پدرم هم آدم مقدسی بود. خانواده همه اهل تقدس و مذهب بودند و آن اوضاع و احوال را نمی توانستند تحمل کنند. آنها که جرات نمی کردند چیزی بگویند. من هم چون نمی توانستم خودم را نگه دارم چند تا شعر فرستادم که در تهران با همین اسم حمید سبزواری چاپ شد. آن زمان که شعر می گفتم و می فرستادم، حتی با خط خودم هم نمی نوشتم. اما از زمانی که به تهران آمدیم چون فضای بازتری بود با دوستانی که آنها هم مخالف بودند معمولا شب ها برنامه داشتیم. در آن ‏


حضورج. 97صفحه 193

‏جمع آقای شاهرخی، آقای مشفق، آقای اوستا و ... حضور داشتند که البته اکثر آنها هم شاعر بودند. من بیشتر سر و کارم با انجن ادبی صائب بود. که معمولا در خانه ها تشکیل می شد. در آن انجمن تقریبا همه شاعرهای سرشناس عضو بودند و هر هفته شب شعر داشتند...‏

‏از وقتی امام را تبعید کردند ما درد داشتیم. موقع بازگشت امام اولین شاعری که برای امام شعر گفت من بودم. حالا اگر کسی دیگری هم گفته من خبر ندارم. روزی هم که امام آمد شعر من برای امام در فرودگاه خوانده شد. اشعار دیگری هم  بود، شعر «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد / فریاد انسانها است کز عمق جان خیزد» و... ‏

‏تقریبا همه شعرهای اول انقلاب را من سروده بودم. البته باید این را بگویم آدمهایی مانند امام که با خدا سر و کار دارند از خوش آمد گویی و این حرفها خوششان نمی آید. ایشان نمی خواست من تعریفشان کنم. آقای شمسایی هم بیشتر شعرهای من را در آن زمان می خواند.‏

‏به هر حال من دورانی سختی را گذرانده ام اما اگر صد بار دیگر هم عمر داشته باشم همین راه را خواهم رفت. آرزو داشتم در این راه شهید شوم که متاسفانه اینگونه نشد. من همین قدر می دانم هر کس در این راهها خالصانه حرکت کند خدا تاییدش می کند.‏

‏من به همه این اعمال و رفتاری که در حمایت از حضرت امام کرده ام معتقدم و از خدا خواستم در قیامت هم مرا با امام محشور نماید. چون تمام آرمانم همراهی در راه امام بود و خیلی زود فهمیدم که در اینجا چه کسی حق می گوید و چه کسی ناحق. بلاهای بسیاری را تحمل کردم که همه آنها گذشت؛ ولی در همه جا دستی مرا نگاه داشت. خدا خواست که بعد از انقلاب هم بتوانم شعر بگویم. غالبا شعرهایی هم که گفته ام شعر هوس نیست؛ شعری است که از روی درد گفته ام.  باید حرف دیگری را هم بی رو دربایستی عرض کنم؛ منظوری که ما می خواستیم، از انقلابی که با آن عظمت به وقوع پیوسته بود، عملی نشد و به هیچ وجه انتظار این روزها را نداشتیم. یادتان باشد ما یک حرکت دیگر داریم و آن هم به پیشواز امام زمان رفتن است. مملکت ما صاحب دارد و در بین بلاد هم تنها کشوری است که اسلام را زنده نگه داشته است و ان شاالله آن روز نزدیک است.‏

‎ ‎

حضورج. 97صفحه 194