تــاریخ شـاهنشـاهـی

تــاریخ شـاهنشـاهـی

(داستان کوتاه)

‏□ ابوالفضل مروی‏

‏صدایی از توی خیابان بلند شد. فکر کردم دعوا شده. تازه از خواب بیدار شده بودم. باید داداش کاظم را که تا دیرقت شب توی مکانیکی کار می کرد بیدار می کردم تا بلند شود برود سرکار. از پنجره نگاه کردم. عده ای حدود سی چهل نفر به سمت مسجد می رفتند. جلوی آنها دو نفر روحانی حرکت می کردند. همه عبوس و ساکت بودند ولی گاهی الله اکبر می گفتند. یکی دو بار فریاد زدند یا حسین و یکی دوبار هم  گفتند درود بر خمینی. کم کم مردم از خانه ها می آمدند بیرون. داداش کاظم صدا زد: چه خبر است؟‏

‏گفتم: گمانم دسته بود.‏

‏بلند شد توی جا نشست و گفت: این موقع صبح که وقت دسته نیست.‏

‏همان موقع عمو مهدی در حیاط را باز کرد و دوید تو. ما از طبقه بالا نگاه می کردیم. مادرم داشت حیاط را جارو می کرد. زن عمو و دختر کوچکش  هم توی حیاط بودند. عمو مهدی بلند گفت: آقا را گرفتند. ‏

‏تا چند دقیقه بعد همه توی حیاط بودیم و عمو مهدی داشت گزارش می داد: دیشب آیت الله خمینی را دستگیر کردند. معلوم نیست کجا بردنش.‏

‏ رنگش پریده بود. اشک های مادرم سرازیر شد. ‏

‏پدرم عصا زنان از پله ها آمد پایین. گفت: چه خبر شده؟‏

‏عمو مهدی گفت: آیت الله خمینی را گرفته اند. ‏

‏پدرم روی پله حیاط نشست: خدا لعنتشان کند. ‏

‏مردها چند بار از خانه رفتند بیرون و برگشتند. بالأخره گفتند شهر شلوغ شده. هیچکس نمی دانست چه کار کند.‏


حضورج. 84صفحه 177
‏پسر عمو که فقط یک سال از من بزرگتر بود و با اینکه همکلاس بودیم خودش را جزو مردهای خانه حساب می کرد و همان صبحی از خانه رفته بود بیرون به خانه برگشت و گفت: می خواهند آیت الله خمینی را بکشند.‏

‏همه می خواستند کاری بکنند ولی هیچکس نمی دانست چه کار. کسی هم نبود که بگوید چه کار باید کرد. فقط حسی مرموز و عجیب همه را از خانه به کوچه و خیابان فرامی خواند. بعضی ها همان درِ کوچه می ایستادند، به اطراف نگاه می انداختند و پچ پچ می کردند. گویی قرار بود کسی از انتهای خیابان برسد و خبری بیاورد. بعضی ها به سمت مرکز شهر می رفتند. ‏

‏حالا بعد از گذشت سالها خوب که فکر می کنم می بینم همه آن روز هیجان زده و ناراحت بودیم ولی هیچکس مأیوس و افسرده نبود. گویی نه کسی می توانست  به آیت الله خمینی صدمه ای بزند و نه کسی می توانست ما را که قبل از آن جرئت نگاه کردن توی صورت یک ‏‏پاسبان را نداشتیم شکست بدهد. ‏

‏عمومهدی و داداش کاظم تصمیم گرفتند همراه چند نفر از هیئت محل بروند طرف بازار و مسجد ارگ. آنجا حتماً کسی پیدا می شد که بگوید چه خبر است و چه می شود کرد. آنها به ما جوان ترها سفارش کردند و در واقع تحکم کردند که از خانه دور نشویم. ما باید مواظب خانه‏‏ بودیم و در صورت لزوم درها را محکم می بستیم. اما نمی دانستیم چرا و در مقابل چه چیز. هیولایی در خیابان بود که می توانست آیت الله خمینی را دستگیر کند، درِ خانه ها را بشکند و ساکنانش را تکه پاره کند. عمو مهدی و داداش کاظم و دوستانشان رفته بودند تا با این هیولا دربیفتند. این طور احساسی داشتیم ولی هیچ چیز معلوم نبود. ‏

‏از مدت ها قبل بزرگترها توی خانه پچ پچ می کردند. توی مدرسه بعضی معلم ها جسته و گریخته یا با طنز و کنایه از بدی های مسئولین مملکت می گفتند. با این همه، مدیر مدرسه چند بار سر صف سخنرانی کرد و گفت اعلیحضرت باعث پیشرفت کشور شده اند ولی آخوندها حسودی می کنند و نمی خواهند کشور ترقی کند. او تأکید می کرد مواظب باشیم کسانی ما را فریب ندهند. او می گفت هرکس با پادشاه کشور شیعه دشمنی کند ضد دین است. توی خانه همه ‏


حضورج. 84صفحه 178
‏برعکس او می گفتند و شاه را ضد دین می دانستند. بجز آقای مدیر که به خاطر اخلاق گندش همه از او متنفر بودیم کسی از شاه تعریف نمی کرد. ولی بی برو برگرد همه از او می ترسیدند. توی سینماها اول هر فیلمی عکس او را نمایش می دادند و همه باید از جایشان بلند می شدند. یکی از بستگان دور ما که یک بار از جایش بلند نشده بود توسط چند مرد ناشناس چنان کتکی خورده بود که تا مدت ها مریض بود. وحشت از او و از مأموران او همه جا، از توی کلاس و بازار تا توی خانه ها سایه انداخته بود. زبانها بسته بود و دلها مرده. با این وجود در زیر این وحشت و ترس، نفرتی عمیق گسترش می یافت.  ‏

‏و حالا مردی پیدا شده بود که از او نمی ترسید. کسی که لکه ننگ ترس ها و حقارت های روان انسانی ما را می زدود. اسم او - هرچند نمی شد علنی نامش را بر زبان آورد- بزودی همه جا پیچید و کتاب و اعلامیه هایش به خانه ها وارد شد و در گوشه و کنار و زیر رختخواب پیچ ها  پنهان گردید. ‏

‏در آن زمان تنها کتاب او که برای ما شناخته شده بود فقط یک توضیح المسائل بود که بعضی از بزرگترها گاهی همانند یک شئی مقدس، دقایقی به آن نگاه می کردند. از اعلامیه ها و سخنان او فقط چندتایی نوشته بد خط دست نویس توی خانه ما پیدا شد که معلوم بود کسانی آن را با عجله نوشته اند. ولی سخنان شفاهی او در قالب جملاتی کوتاه، دهان به دهان می گشت و بسان دستورالعملی الهی بسیاری از مردم را به تحرک وامی داشت. مهم ترین مفهومی که از این سخنان بدست می آمد این بود که او مقابل شاه ظالم ایستاده بود. حالا ما با هم حرف می زدیم و منتظر بودیم فردا چه می شود. شجاعت او حیات و حیثیت وجودی خیلی ها شده بود. ‏

‏همه ما احساس وجود و حیات پیدا کرده بودیم، گو اینکه هیچکدام نمی دانستیم این حیات تازه اساساً چه چیزی است و چگونه باید آن را  اداره کرد. ‏

‏فقط حس می کردیم که نباید آن را از دست داد. این اندیشه و احساس بود که آن روز استثنایی  را رقم زد. ‏

‏ساعتی بعد پسر عمو آهسته به من گفت: بیا ما هم برویم. برویم ببینیم چه خبر است.‏


حضورج. 84صفحه 179

15-2

‏ ‏

 

‏پدر و مادرم اجازه نمی دادند. پدرم گفت: مبادا شما جایی بروید. ‏

‏و خطاب به من گفت: مادرت با تو کار دارد. توی خانه بمان.‏

‏آنگاه لباس پوشید و راه افتاد به طرف مغازه اش. پسر عمو هم دنبالش راه افتاد. پسر عمو و من در تعطیلات تابستان و خیلی از اوقات دیگر شاگرد مغازه بزازی اش بودیم. گاهی هم می رفتیم  کمک عموجان که توی میدان طاهری کار می کرد.‏

‏زمان به کندی می گذشت، توی خانه دلم گرفته بود. همه مردها رفته بودند. چرا باید من در خانه می ماندم. نه تنها مادرم بلکه زن عمو هم خرده فرمایشهای زیادی داشت. خصوصاً اینکه خواهرم و دختر عموی بزرگم رفته بودند خیاطی. همه جا ساکت به نظر می رسید. ولی ساعتی بعد پدرم و پسر عمو برگشتند. رنگ پدرم پریده بود. مغازه اش نزدیک خیابان شاهپور بود. گفت: اوضاع خیلی خراب است. بزن و بکش است. همه جا تعطیل است. ‏


حضورج. 84صفحه 180
‏دقایقی بعد پسر عمو گفت: برویم با دو چرخه یک دوری بزنیم.‏

‏پدرم موضوع را فهمید. فریاد زد: حق ندارید چرخ را بردارید. از خانه هم دور نشوید والا می آیم دنبالتان. می دانستیم که وقتی تهدید می کند کاملاً جدی است. نمی دانستیم چه جوری بزنیم بیرون. کنجکاوی شدیدی ما را فراگرفته بود. می خواستیم بدانیم چه خبر است. پدرم آمد توی حیاط روی پله ایوانی نشست به دیوار تکیه داد. ظهر دم پختک داشتیم. زن عمو داشت آش درست می کرد. پسرعمو خطاب به پدرم گفت: عمو جان ما زیاد دور نمی رویم. تا گمرک می رویم و برمی گردیم. ‏

‏- گفتم لازم نکرده.‏

‏خودش هم آرام نبود. توی حیاط قدم می زد و نمی دانست چه کند. بعد از نهار مشهدی غلامعلی، دلاک حمام محله آمد دم درِ خانه و قدری با پدرم صحبت کرد. تازه از قم برگشته بود. دو سه تا اعلامیه به پدرم داد و رفت. پدرم اعلامیه ها را جایی پنهان کرد و آمد توی حیاط نشست. زن ها به کار خودشان مشغول بودند. دختر عمو و خواهرم از خیاطی برگشته بودند. ‏

‏پدرم پرسید: آنجاها خبری نبود؟‏

‏خواهرم گفت: هیچکس چیزی نمی گفت. همه ساکت بودند.‏

‏- شما که چیزی نگفتید؟‏

‏- بابا جان ما دیگر بچه نیستیم که.‏

‏دختر عمو گفت: خوب ما هم برویم بیرون. ‏

‏- این کار کار زنها نیست.‏

‏خواهرم گفت: مگر زنها چه کم دارند؟ اگر ما نباشیم مسجد و هیئت مردها سوت و کور است.‏

‏تقریبا راست می گفت. خیلی از زنهای محله می آمدند دنبال دسته و سینه می زدند. مادرم می گفت: بهترین جای نذر و نیاز توی دسته امام حسین است.‏

‏توی مسجد هم صدای گریه و ناله آنها کمتر از مردها نبود. با همه اینها پدرم جواب نداد، فقط به گوشه ای نامعلوم خیره شده بود و آهسته، گویی که با خود حرف می زند گفت: اگر آیت الله ‏


حضورج. 84صفحه 181
‏خمینی را بکشند همه ما مرده ایم. ‏

‏مادرم همان طور که رخت ها را توی حوض آب می کشید برگشت و گفت: غلط می کنند. از این حرفها نزن. دل ما را خون نکن. جدش نگهدارش است.‏

‏مدتی بعد پدرم بلند شد و لباس پوشید و رفت بیرون. مادرم پرسید: تو دیگر کجا می روی؟‏

‏- می روم اوس حسین را ببینم. بازار کساد است. می خواهم بیعانه ام را پس بگیرم. ‏

‏خانه اوس حسین نزدیکی منیریه بود و از آنجا هم تا بازار زیاد دور نبود. من و پسر عمو خودمان را به آن راه زدیم. می دانستیم که اگر بخواهیم با او برویم ما را نخواهد برد جز اینکه تحکم می کند در خانه بمانیم. پسر عمو رفت توی اتاق خودشان. من هم وانمود کردم که می خواهم در پهن کردن رخت ها به مادرم کمک کنم. ‏

‏دقایقی بعد ما دو نفر آماده رفتن شدیم. مادرم ما را منع کرد ولی ما قول دادیم که تا گمرک بیشتر نمی رویم و زود برمی گردیم. ولی خوب، نگذاشت دو چرخه را ببریم و ناچار ما پیاده راه افتادیم. مادرم به من گفت: هرجا پاسبان یا سرباز دیدید فرار کنید. زود برگردید. والا شیرم را حلالت نمی کنم. ‏

‏گفتم: مادر جان اگر دائی حسن را هم دیدیم فرار کنیم؟ ‏

‏دایی حسن برادر کوچک مادرم بود که دوران سربازی را می گذراند. مادرم گفت: گمشو. دایی ات خودش مقلد آیت الله خمینی است. ولی اگر او را هم دیدید فرار کنید. اصلاً آشنایی ندهید. ‏

‏خیابانها و کوچه ها خلوت بود، از همیشه خلوت تر.  در بعضی جاها گروه هایی چند نفره  دور هم جمع شده بودند و در حالی که حرف می زدند اطراف را می پائیدند. نزدیکی های گمرک چند بار صدای آژیر آمبولانس یا ماشین پلیس را شنیدیم. انداختیم توی کوچه ها و تصمیم گرفتیم از کوچه پس کوچه های طرف قلعه وزیر تا منیریه برویم. جلوتر که رفتیم از توی خیابان پهلوی چندین ماشین نظامی و پلیس با سرعت عبور کردند. غیر از اینها چیزی نبود. ولی در یکی از کوچه های منتهی به منیریه ناگهان با عده ای حدود ده دوازده نفر رو برو شدیم که پیکر ‏


حضورج. 84صفحه 182
‏خون آلود مرد تنومندی  را با خود می بردند. آنها در حالی که با وحشت و اضطراب به اطراف نگاه می کردند وارد کوچه فرعی دیگری شدند. ما خواستیم دنبال آنها برویم ولی دو مرد قوی هیکل که با آنها بودند جلوی ما را گرفتند و یکی از آنها گفت: کجا؟ خبری نیست. دعوا شده، چاقوکشی شده. بروید پی کارتان. ‏

‏غیر از آنها هیچکس توی کوچه نبود. درها و پنجره ها بسته بود. ولی صدایی گفت: دارند همه را می کشند. ‏

‏برق از چشم ما پرید. اینها کسانی نبودند که هرکسی بتواند به این حال و روزشان بیاندازد. من حتی یکی از آنها را می شناختم. چند بار او را توی میدان تره بار طاهری دیده بودم. ‏

‏از آن به بعد در جلوتر رفتن مردد شدیم. پدرم ممکن بود به خانه برگشته باشد. قدری جلوتر که رفتیم از دور صداهایی غیر معمول به گوش می رسید. خیابان پهلوی خوف انگیز بود. جرئت نداشتیم از این خیابان عبور کنیم. ‏

‏در گوشه ای پناه گرفتیم و خیابان را از نظر گذراندیم. خیابان خلوت بود. ناگهان چند نفر که موتور گازی داشتند و بعضی شان دو ترکه بودند بخشی از خیابان را طی کردند و زدند توی کوچه های اطراف. از یکی از کوچه ها می شد تا پارک شهر برویم. کنجکاوی بر ترس ما غلبه کرد و بلاخره توانستیم به سرعت از خیابان بگذریم. کف خیابان پر از خرده کاغذ و پارچه های مختلف و آشغال بود. از یک طرف صدای شکستن شیشه و برخورد اشیاء و فریاد و هیاهو به گوش می رسید. افرادی این طرف و آن طرف خیابان به مغازه ها حمله می کردند. اکثرشان سیاهپوش بودند. فاصله شان از ما زیاد بود. دویدیم توی یکی از کوچه ها. صدای همهمه ای از اطراف برخاست. قدم ها را تندتر کردیم. مدتی بعد متوجه شدیم از انتهای کوچه افرادی به حالت دو جلو می آمدند. درکنار کوچه ایستادیم. ‏

‏ناگهان پسر عمویم گفت: ببین ببین، آقا معلم.‏

‏معلم تاریخ ما به حالت نیمه دو داشت به سمت ما می آمد ولی معلوم بود ما را ندیده است. سر و صورت و لباسش خاک آلود و نامرتب بود. هیچوقت او را به این حالت ندیده بودیم. او همیشه ‏


حضورج. 84صفحه 183
‏مرتب و نظیف و جدی بود. معلم خوش اخلاقی بود ولی  ما دو نفر در درس او نمرات خوبی نداشتیم. گاهی می گفت: تاریخ مهم ترین درس شماست. البته اگر بفهمید و قدری عقلتان بیشتر شود. ‏

‏دیدن او، هم خوشحالمان کرد و هم کمی مشوش شدیم. وقتی جلوتر آمد سلام کردیم.‏

‏با اینکه ظاهراً عجله داشت و خسته و هیجانزده به نظر می رسید گفت: سلام بچه ها. اینجا چه کار می کنید؟ ‏

‏- می خواهیم برویم پارک شهر‏

‏به انتهای کوچه نگاهی انداخت و گفت: مگر دیوانه اید؟ دارند همه را می کشند. زودتر برگردید.‏

‏من گفتم: داداشم و عموجانم رفته اند بازار، رفته اند مسجد ارگ. ‏

‏- خدا به دادشان برسد. اینها از شمر و یزید بدترند. برویم، برویم. ‏

‏انتهای کوچه شلوغ بود. سر و صدا و فریاد به گوش می رسید. چند بار صدای خشک و برنده ای هوا را شکافت. آقای معلم گفت : دارند مردم را می زنند. صدای گلوله است. از صبح بود. حالا بیشتر شده.‏

‏همراه آقای معلم از کوچه پس کوچه ها به عقب برگشتیم. توی راه  بریده بریده چیزهایی را در باره کشته شدن مردم گفت که توی عمرمان نشنیده بودیم. هیجانزده و برافروخته بود. گفت: با تیر و تفنگ و تانک افتاده اند به جان مردم. مردم را مثل حیوانات می کشتند. بعد کامیون های ارتشی آمدند  و زنده مرده را می انداختند توی کامیون و می بردند. مثل گرگ ها مردم را تکه و پاره کردند. به هرکس و هر چیز که برسند می کوبند و له می کنند. زن و بچه و پیر و جوان برایشان فرقی نمی کند. ولی آخرش این طوری نمی ماند. این طور نمی ماند. مردم فهمیده اند. مردم بیدار شده اند. ‏

‏این حرف ها را گفت ولی سفارش کرد با هیچکس به غیر از افراد همدل از این حرفها چیزی نگوییم بخصوص توی مدرسه. افراد زیادی این طرف و آن طرف می دویدند. در برگشت ‏


حضورج. 84صفحه 184
‏چندین ماشین پلیس و کامیون نظامی را نیز دیدیم که به سرعت از خیابانها می گذشتند. نزدیکی های گمرک اوضاع آرامتر بود. با این همه افراد زیادی این طرف و آن طرف جمع شده بودند و اطراف، خصوصاً خیابان ها را زیر نظر داشتند. نزدیک میدان طاهری عده زیادتری در چند گروه نسبتاً بزرگ جمع شده بودند. آقا معلم در همان حوالی از ما جدا شد ولی سفارش کرد زودتر به خانه برگردیم. موقع خداحافظی یک مرتبه چیزی به نظرم رسید. گفتم: آقا ما را ببخشید. ما بچه های تنبلی بودیم. آخر، درس تاریخ خیلی سخت است. خوب یاد آدم نمی ماند. ‏

‏معلم تاریخ ما ایستاد. مدتی به ما نگاه کرد. گویی به اندازه کل کتابهای تاریخ، حرف برای گفتن داشت. سکوتش طولانی شد. ما سرمان را زیر انداختیم. بالاخره گفت: شما چیزهایی که امروز دیدید فراموش می کنید؟‏

‏من گفتم: نه آقا.‏

‏پسر عمو گفت: هیچوقت یادمان نمی رود.‏

‏آقای معلم با لبخند خاصی گفت: پس حالا دیگر  تاریخ را یاد گرفته اید.  ‏

‏خوشبختانه قبل از پدرم به خانه رسیدیم. دقایقی بعد پدرم افسرده و درهم به خانه آمد و اولین حرفش این بود که : کاظم اینها برگشتند؟ ‏

‏دیگر غروب شده بود. آن موقع نمی دانستیم که هم او و هم ما تا نزدیکی های صحنه یکی از بزرگترین فجایع تاریخ کشورمان رفته بودیم، صحنه ای که چکیده تاریخ مصیبت بار کشور شاهنشاهی ما بود. ‏

‏همگی توی حیاط جمع شده بودیم. لای در حیاط را بازگذاشته بودیم. دل توی دلمان نبود. متناوباً جلوی در می رفتیم ولی خبری از کسی نبود. خیابان تاریک و خلوت بود و هرچه تاریکتر می شد بر اضطراب ما می افزود. هیچ سر و صدایی نبود، گویی در آن محله بزرگ فقط خانه ما می دانست در شهر چه خبر شده است. ‏

‏وقتی هوا کاملاً تاریک شده بود در خانه با تندی باز شد و عمو مهدی خودش را انداخت توی حیاط و در را بست. چراغ حیاط را روشن کردیم و همگی ریختیم دور و برش. او نگاهی به ‏


حضورج. 84صفحه 185
‏خانه های اطراف انداخت و گفت: چراغ را خاموش کنید. برویم تو. برویم تو.‏

‏حالش خوب نبود. یک لحظه دیدیم که سر و صورتش زخمی است. وقتی رفتیم توی اتاق عموجان اینها در نور چراغ صورتش را بخوبی دیدیم. یک طرف صورتش به صورت دلخراشی زخمی و متورم بود. گوشه چشمش بهم چسبیده بود. همان طوری یک گوشه نشست و به همه ما نگاه کرد. ‏

‏مادرم گفت: کاظم کو؟‏

‏- نیامده؟ ‏

‏مادرم نالید: نه ، نیامده، کجاست؟ آخر کجاست؟‏

‏- نمی دانم، نمی دانم. از هم جدا شدیم. تیر اندازی بود. ‏

‏عمو جانم داشت گریه می کرد: کربلا بود. کربلا بود. همه  را بستند به گلوله. ‏

‏مادرم گفت: آخر چرا کاظم را تنها گذاشتی؟ او الان کجاست؟‏

‏- ما همه فرار کردیم. کاظم یک جوان چهارده پانزده ساله را که تیر خورده بود با کمک دو نفر دیگر بلند کردند بردند توی یکی از کوچه ها. دیگر او را ندیدم. همه را می زدند و می کشتند. ولی ان شاءالله سالم است. کاظم زرنگ است. حتما می آید. ‏

‏از آن پس دیگر تاب و توان از خانه ما رفت. پدرم توی حیاط قدم می زد. مادرم توی تاریکی کنار در خانه نشسته بود و همان طور که با تسبیح صلوات می فرستاد آرام می گریست. لای در را کمی باز گذاشته بود و با هر صدایی از جا می پرید و در را باز می کرد. خواهرم در نزدیکی او نشسته بود. ‏

‏زن و بچه عموجان سر و صورتش را شستند و وازلین مالیدند و دست چپش را که متورم و دردناک بود بستند. ولی او متناوباً ناله می کرد و درد شدید داشت. جرئت هم نداشت برود دکتر، گرچه طرفهای ما به غیر از بهداری راه آهن که شبها تعطیل بود دکتری هم پیدا نمی شد. عطاری محل هم بسته بود. یک بار همین طور که آهسته ناله می کرد آمد توی حیاط و به ما دلداری داد: نترسید، نگران نباشید، ان شاء الله پیدایش می شود. ولی من گمانم دستم شکسته. ‏


حضورج. 84صفحه 186
‏نامرد بیشرف با باتوم یکی زد توی سرم. دستم را که بالا آوردم یکی هم زد توی دستم. من کنار خیابان ایستاده بودم. هیچی نمی گفتم. یکمرتبه هجوم آوردند. مرا مثل گونی سیب زمینی انداختند زمین. اما شانس آوردم. یک نفر یک قلوه سنگ پرت کرد به طرفش که خورد توی گوشش و تا شد روی زمین. تا دوستانش برسند ما فرار کردیم. ولی آخ از این دست درد. ‏

‏عموجان سعی می کرد حواس ما را از تأخیر برادرم پرت کند تا کمتر ناراحت باشیم. پدرم پرسید: کی تیراندازی شد؟ ‏

‏- نمی دانم. از صبح، گاهی تیر می انداختند، گاهی حمله می کردند می زدند، با میل آهنی و باتوم. مردم هم اولش با سنگ و چماق می زدند ولی کی می تواند جلوی گلوله بایستد. بعد از ظهری از همه جا  صدای گلوله می آمد. خیلی ها افتادند زمین. خیابان ها را خون گرفته بود. هرکسی توی دستش عکس آیت الله خمینی بود او را می زدند. عکس های او را می زدند. پرچم سیدالشهدا را می زدند. همه جا گلوله باران بود. ولی من خودم کاظم و چند تای دیگر را دیدم که یک بچه مجروح را بردند توی یک کوچه. گمانم یک مسلمانی بهشان پناه داد. چند دقیقه بعد من هم رفتم توی همان کوچه. کسی آنجا نبود. سربازها که رسیدند از طرف دیگرش فرار کردیم. آنوقت آمدم به طرف سنگلج. آنجا رسیدند و مرا ناکار کردند. ‏

‏مادرم نالید: پسرم، پسرم، تشنه و گرسنه کجاست؟ ‏

‏- زن داداش، نترس. می آید. تشنه و گرسنه هم نیست. مردم از خانه ها و مغازه ها غذا و نوشابه و آب می دادند. از قضا نهار رفتیم نزدیک یک چلوکبابی. درش نیمه باز بود. آنها توی نان سنگک بهمان کباب دادند، نوشابه هم دادند. یکیشان گفت: شیشه نوشابه هم مال خودتان، بزنید تو سر شاه. ‏

‏مردم همه با هم بودند. ولی آنها به مغازه ها و خانه ها هم تیراندازی می کردند. بعد از ظهری دیگر همه جا بسته بود ولی باز هم خیلی از خانه ها مردم را راه می دادند. بعضی ها راه فرار را نشان ما می دادند. اگر این طوری نبود که همه ما کشته شده بودیم. ‏

‏دلداری دادن عمو مهدی  با آن ناله های خفه ای که در تاریکی سر می داد بیشتر نگرانی و خوف ‏


حضورج. 84صفحه 187
‏می آفرید.  ‏

‏زمان به سختی می گذشت. شام نخورده بودیم. همه نگران بودیم. شب تاریک و دلگیر بود. از همسایه ها صدایی در نمی آمد. ممکن بود مادرم سکته کند. یک مرتبه در خانه باز و بسته شد. داداش کاظم جلوی در توی خانه بود. بدنش یکوری شده بود. مادرم پرید توی بغلش. پدرم نشست روی زمین. عموجان دوید به طرفش.‏

‏داداش کاظم گفت: صدا نکنید، صدانکنید. برویم تو.‏

‏همه رفتیم توی اتاق عموجان. داداش کاظم خاکی و خون آلود بود. مادرم وحشت زده گفت: کجایت زخمی شده؟‏

‏- من چیزیم نیست. این خون شهداست. برای آنهایی غصه بخور که امشب نرفتند خانه. برای جوانهای مردم. لعنت به علم. لعنت به این شاه خائن. کارشان کشتن مردم است. ‏

‏پدرم گفت: تا نکشند که نمی  توانند سلطنت کنند. پدرش کشت تا شاه شد. بعدش هم کشت تا گور به گور شد. این هم آنقدر می کشد تا خدا نابودش کند. ‏

‏- نمی دانید چه ها دیدم. یک جوان مثل دسته گل، تیر خورد توی سینه اش. افتاده بود زمین و ناله می کرد. او را یک جوری بردیم توی یک کوچه و یک بنده خدایی را همان داد. بهش آب دادیم. زخمش را بستیم. خواستیم دکتر خبر کنیم. اما دکتر کجا بود. پدرجان، بغلش کرده بودم. می نالید. می گفت بابا، بابا. پدرش را صدا می زد. او را بغل کرده بودم. گفتم پسر جانم نترس، الان می برمت دکتر. او دستهایم را با دو دست چسبیده بود. دو باره گفت بابا. آنوقت دستهایش شل شد و تمام کرد. انگار پسرم بود. انگار پسرم بود.‏

‏داداش کاظم شروع کرد بلند بلند گریه کردن. او هنوز ازدواج نکرده بود. مرد بزن بهادری بود. قوی بود. و حالا مثل عزیز از دست داده ای درهم شکسته بود و می گریست. همه با او گریستیم. ‏

‏دختر عمو گفت: اسمش چه بود؟‏

‏- نمی دانم، نمی دانم. نمی توانست حرف بزند. فقط ناله می کرد و پدرش را صدا می زد. گمانم با پدرش آمده بود.‏


حضورج. 84صفحه 188
‏عموجان گفت: جنازه را چکار کردید؟‏

‏- دو سه نفر از هیئت بازار آمدند. گمانم از دار و دسته "طیب" بودند. گفتند ما آخر شب می آییم می بریمش. معلوم نبود پدرش کجاست، مادرش کجاست. چقدر مظلوم بود. به من گفت بابا. آخ پسرم، پسرم. ‏

‏داداش کاظم دوباره زد زیر گریه و دوباره همه با او گریستیم. ‏

‏او گفت: امروز خیلی ها کشته شدند. خیلی جنازه دیدم. همه را کوبیدند و کشتند ولی این یکی دلم را ریش کرد. ‏

‏پدرم گفت: کسی از آیت الله خمینی خبری نداشت.‏

‏- نه، می گفتند توی زندان است. ولی می گفتند کسی جرئت ندارد او را بکشد. ‏

‏عمو مهدی گفت: اگر دست به طرفش دراز کنند مملکت آتش می گیرد. ‏

‏پدرم گفت: وقتی برمی گشتی چه خبر بود. ‏

‏- هنوز مردم توی خیابان ها بودند. تو کوچه پس کوچه ها. هنوز بعضی ها از توی تاریکی می گفتند درود بر خمینی. خیلی ها به دولت و به شاه لعنت می کردند. هنوز هم از این طرف و آن طرف صدای تیراندازی می آمد. من راه ها را بلدم. زدم از کوچه پس کوچه ها آمدم. این طرفها هیچ خبری نیست. ولی بعضی ها که فکر می کردند من از طرف بازار می آیم می پرسیدند آن طرفها چه خبر است. من می گفتم چه می دانم. آخر همه جا پر از مأمور است. خیلی جاها را همین دار و دسته علم خراب کردند و آتش زدند. خودم دیدم یک عده سیاهپوش داشتند گلها و نرده های باغچه های پارک شهر را می کندند. سربازها هم بودند ولی کسی به کار آنها کاری نداشت. آنوقت همین سربازها افتادند دنبال من که مرا بگیرند. شانس آوردم که تیراندازی نکردند. فقط یکیشان با قنداق تفنگ زد توی شانه ام. ‏

‏عموجان گفت: تو هم که استاد فرارکردنی.‏

‏- اگر تفنگ نداشت و تک به تک بودیم با یک مشت کارش را می ساختم. چند دفعه به طرفشان سنگ انداختم. خیابان ها پر از سنگ و آجر و بطری بود. مردم تفنگ نداشتند. اگر ‏


حضورج. 84صفحه 189
‏جنگ مردانه بود هیچ پاسبان و سربازی دوام نمی آورد. ‏

‏عمو مهدی گفت: خلاصه همه را زدند و کوبیدند. معلوم نیست به سر آیت الله خمینی هم چه بیاورند.‏

‏سکوتی طولانی برقرار شد. آخرش پدرم با تأنی گفت: این طوری نمی ماند. این طوری نمی ماند. بزرگترهای ما می گفتند شاهی به نوه رضا خان نمی رسد.‏

‏ تا دیروقت شب بیدار بودیم و حرف می زدیم. خوابمان نمی برد. گویی رنجی تمام ناشدنی در سینه داشتیم که هرچه بیشتر  می گفتیم کمتر بیان می شد.‏

‏ ‏

Flowers1

حضورج. 84صفحه 190