مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمین حسن مهاجر

مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمین حسن مهاجر

 لطفاً دربارۀ سابقۀ آشنایی خودتان با مرحوم حاج آقا مصطفی توضیح دهید:

‏ سابقۀ آشنایی من با ایشان به سال 1370 قمری باز می گردد؛ زمانی که ایشان عصرها با عدّه ای از دوستان خود در یکی از باغچه های مدرسۀ فیضیه روی چمنها می نشستند و با یکدیگر مباحثۀ هیجان آوری داشتند. امّا روزگار بین ما جدایی انداخت و من به نجف رفتم. پس از مدتی هم که بازگشتم، در تهران گرفتار مشاغل شدم و تنها به صورت اتّفاقی موفّق به دیدار ایشان می شدم. در سال 1342 شمسی که حرکت امام(س) شروع شد، ارتباط من با قم بیشتر شد و بیشتر به قم رفت و آمد پیدا کردم. پس از تبعید ایشان به ترکیه، مجدّداً از ایشان دور بودم تا آنکه به نجف مشرّف شد.‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 311
‏در نجف، ارتباط ما با هم برقرار شد، ولی ارتباط علمی با همدیگرند باشیم. در آن موقع، جناب آقای محتشمی یکی از برادرانی بود که از جهت علمی در خدمت ایشان بود.‏

 دربارۀ ویژگیهای روحی و عبادی حاج آقا مصطفی توضیح دهید.

‏ مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) روحیه ای باز و قلبی گشاده داشت، پر حوصله بود و در جنبۀ عبادی موفّق به حساب می آمد؛ پیاده به کربلا مشرّف می شد و بیداریش در شب ها بیش از خوابش بود. او برای من، دوستی فراموش نشدنی است.‏

 دربارۀ روحیۀ سیاسی ایشان چه چیزهایی به خاطر دارید؟

‏ روح انقلابی منحصر به فردی داشت، به طوری که بر تشکیل حکومت اسلامی اصرار می ورزید. خود من را زیاد تشویق می کرد؛ چون در آن موقع، زیاد به لبنان می رفتم. دوست داشت من ارتباطش را با مرحوم سیّد موسی صدر بیشتر کنم تا ایشان را وادار به تشکیل حکومت اسلامی در لبنان کنیم که البتّه این کار را هم کردم. من به ایشان می گفتم که باید حکومت اسلامی را در کشور بزرگی ایجاد کرد، نه در کشوری مانند لبنان، بخصوص که در آنجا طوایف گوناگونی زندگی می کنند. امّا ایشان می گفت: «ما حکومت اسلامی را ایجاد می کنیم، حتّی اگر در کشور کوچکی، مانند قبرس باشد. بعد آن را توسعه می دهیم».‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 312
 در زمینۀ مأموریتهای سیاسی که ایشان به شما می دادند، توضیح دهید:

‏ از جملۀ آنها، مأموریتی بود که ایشان به من  دستور داد که با ارکان حزب بعث ارتباط برقرار کنم و گزارشهایی شفاهی از وضع آنها تهیّه نمایم که ببینیم چطور و در چه زمینه هایی می توان با آنها کار کرد. برای این منظور، به بغداد رفتم و به وسیلۀ دکتر موسی موسوی، نوۀ مرحوم حاج سیّد ابوالحسن اصفهانی با علیرضا که یکی از سه نفر ارکان حزب بعث محسوب می شد، آشنا شدم و از آن طریق، با ایرانیهایی که ضد حکومت ایران در حزب بعث فعّالیّت می کردند یا در این زمینه، کمکهایی می کردند، ارتباط برقرار کردم. با روحیۀ آنها آشنا گردیدم و تا حدودی ضدّ اسلام بودنشان برایم آشکار شد؛ یعنی، با آنکه مخالف شاه بودند، با اسلام هم میانه ای نداشتند. طرز تفکّر آنها، فعّالیّتهای علمیشان و همچنین ارتباطشان با گروههای داخلی ایران را هم شناسایی کردم. همۀ این گزارشها را خدمت حاج آقا مصطفی(ره) عرض کردم. در بین این اطّلاعاتی که به دست آوردم، متوجّه این مسأله هم شدم که حزب بعث تصمیم دارد حوزۀ علمیه را از عراق برچیند. به نجف که بازگشتم، این خبر را به اطّلاع مراجع عظام رساندم؛ پاسخ همۀ آنها مشابه هم بود.‏

‏خدمت حضرت امام(س) هم رسیدم و این خبر را به اطّلاعشان رساندم. ایشان فرمودند: «این کار به صلاحشان نیست». عرض کردم: اینها به مصالح و مفاسد نگاه نمی کنند، تابع شهواتشان هستند. امروز شهواتشان اقتضا می کند که بر حسب خواست مقامات خارجی عمل کنند، مصلحت باشد یا نباشد، ضرر بکنند یا نکنند. ایشان در جواب گفتند: «اگر اینها بخواهند چنین بکنند، کاری از ما ساخته نیست؛ ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 313
‏چون ما در این کشور مهمان هستیم و آنها صاحب قدرت. قریب پنج سال از این قضیّه گذشت تا آنکه در سال 1970 میلادی ایرانیها را از عراق اخراج کردند؛ ابتدا حوزۀ سامرّا را برچیدند. سپس حوزۀ علمیۀ کاظمین و دانشگاه شیعی علّامه سیّد مرتضی عسکری را بستند، بعد سیّد مهدی حکیم را از بغداد بیرون کردند و قریب 80% حوزۀ کربلا را تضعیف کردند. پس از آن به نجف هجوم آوردند و حوزه آنجا را از هم پاشیدند.‏

 آیا ایشان مأموریت نظامی هم به شما می دادند؟

‏ علاوه بر این مأموریتی که از سوی حاج آقا مصطفی(ره) داشتم، ایشان در زمینۀ تربیت رزمندگان که بتوانند در مقابل رژیم طاغوت بایستند، به من مأموریت دیگری داده بود به ارتش عراق رفتم، یک دورۀ کامل چریکی در آنجا دیدم و با سلاحهای گوناگون از کوچک تا بزرگ آشنا شدم. بعد، از آنها سلاح کمری گرفته بودم و در کنار امام، برای جلوگیری از خطرهای احتمالی، از ایشان محافظت می کردم. در کنار این کار، برخی دیگر از دوستان از جمله، آقای محتشمی را هم با اسلحه آشنا کردم. البتّه خود من پیش از قضیّۀ منصور با اسلحه آشنایی مختصری داشتم، ولی دورۀ کامل را در عراق دیدم. یک بار حاج آقا مصطفی(ره) به دنبال من فرستاد که به منزل ایشان بروم. وقتی رفتم، ایشان در زیرزمین منزلشان، محلّی که مطالعه می کردند، با جوان خوش هیکل و خوش صورتی نشسته بود و در حالی که تسبیح به دست داشت، ذکر می گفت. عادت ایشان این بود که هر وقت صحبت ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 314
‏نمی کرد، تسبیح به دست می گرفت و مشغول ذکر می شد، درست بر خلاف حضرت امام(س) که در مجالس، همیشه دهانشان بسته بود و ذکر زبانی نداشتند. به من گفت: «ببین چه کاری می توانی برای ایشان انجام دهی». ولی ما را به اسم به همدیگر معرفی نکرد. در آن موقع، من نایب التولّی سه مدرسه در نجف بودم. یکی از آنها مدرسۀ بزرگ آیت الله بروجردی بود که همه کارۀ آن بودم. با ایشان قرار گذاشتم که به آن مدرسه بیاید و در یکی از حجره های مدرسه با ایشان ملاقات کنم. برای اینکه کسی متوجّه نشود، از طلبۀ آن حجره هم خواستم که مدّتی ما را تنها بگذارد. با هم آشنا شدیم؛ جلال الدّین فارسی بود. می گفت: «لازم است در ایران یک سلسله کارهای چریکی انجام شود. به این منظور، ما تعدادی از جوانها را از ایران می آوریم تا آنها را با سلاحهای گوناگون و عملیات چریکی آشنا کنید». من به او گفتم: «اوّل باید بدانم چه کسی آنها را از ایران هدایت می کند. اگر بتوانم به او اعتماد کنم، مانعی ندارد وگرنه نمی توانم کاری انجام دهم». امّا ایشان از معرّفی او خودداری می کرد. من هم گفتم: «نمی توانم کمکی بکنم». چون ممکن بود مانند ماجرای سیاهکل پیش بیاید که عده ای از مجاهدین خلق به یک پاسگاه ژاندارمری حمله کردند  و عدّه ای را کشتند و مسایلی به تبع آن ایجاد شد. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) معتقد بود که با اینگونه حرکتهای ابتدایی نظامی نمی توان کار مفیدی انجام داد؛ چون با ایجاد آشوب، عدّۀ زیادی از مردم بی گناه کشته می شوند؛ معتقد بود باید با حرکتی علمی از بالا به پایین حکومت را اصلاح کرد، نه از پایین به بالا. دوست نداشت مستقیماً در کارهای سیاسی دخالت داشته باشد، با وجود اینکه (عرض کردم) خودش به من ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 315
‏دستور داده بود که آموزش نظامی ببینم و به دیگران هم یاد بدهم. شاید عدم تمایل ایشان به این دلیل بود که نمی خواست کسی از فعّالیّتهای سیاسی او مطّلع شود. روزی هم که من و جلال الدّین فارسی را با هم روبرو کرد، ما را به همدیگر معرفی نکرد، گفت: «ببین چه کاری می توانی برای ایشان انجام دهی».‏

‏آن روز نفهمیدم که رهبر انقلاب با او در ارتباط بوده است. البتّه اگر آن روز می گفت، من می پذیرفتم، چون ایشان را می شناختم. وقتی هم که این موضوع را برای حاج آقا مصطفی(ره) تعریف کردم، او نگفت: حرف نادرستی زدی؛ سکوت کرد. آن موقع، در لبنان و نجف به مسلمانان آموزشهای چریکی می دادیم که البتّه اساس آن را حاج آقا مصطفی(ره) بنا نهاده بود، در همان موقع، ایشان سفری هم به لبنان داشت که به منزل بنده آمد و ده روز در خدمت ایشان بودم. ‏

‏یکی دیگر از کارهایی که ایشان به من محوّل کرد این بود که به من گفت: «دلایلی به دست آمده که خطراتی متوجّه امام(س) خواهد شد. شما بروید و برای امام محافظ بگذارید، به شرطی که خود ایشان مطّلع نشوند». خود امام اجازه نمی دادند که محافظ داشته باشند. بنابراین، پیش استاندار کربلا رفتم و پیام ایشان را رساندم؛ گفتم: «خبر رسیده که احتمال دارد افرادی برای سوء قصد به امام(س) به نجف بیایند. برای این کار می خواهیم از ایشان محافظت بشود». استاندار گفت: «اَفَندی  (کت و شلواری) می‏‏‎‏‏خواهی یا روحانی یا پلیس رسمی؟» گفتم: «من تعیین نمی کنم، به عهدۀ خود شماست». از فردای آن روز، یک شیخ  (سیّد) قوی هیکلی در نماز جماعت امام(س) شرکت می کرد و در درس ایشان هم در آخر کلاس می نشست. «دو ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 316
‏نفر کت و شلواری هم شبها وقتی امام(س) می خواستند به نماز تشریف ببرند، در نزدیکی منزل ایشان قدم می زدند. زمانی هم که ایشان می خواستند برای تدریس به مدرسه تشریف ببرند، از دور مراقبت می کردند. خود من هم با سلاح مراقب بودم و موقع نماز نزدیک امام(س) می نشستم.‏

 دربارۀ بعد علمی و تدریس ایشان چه می دانید؟

‏ ایشان طبیعتی آرام داشت، امّا در درس دادن، با حدّت ولی با حوصله تدریس می کرد. روزی به اتاق درس ایشان وارد شدم، قریب شانزده نفر بیشتر مشغول شنیدن درس ایشان نبودند، ولی چنان با شدّت صحبت می کرد که گویی در یک مجلس ششصد هفتصد نفری بدون بلندگو سخنرانی می کند. درس ایشان که تمام شد، گفتم: «برای این مقدار افراد، اینقدر فشار آوردن به صدا خوب نیست». گفت: «خودم هم اذیّت می شوم» چون هیکل مند بود، عرق می ریخت و می گفت: «هر چه می خواهم آرام حرف بزنم، در جاهایی که بحث گل می اندازد، نمی توانم» با وجود این، از نظر روحی آرامش داشت.‏

‏از لحاظ سیاسی هم کما بیش چنین حالتی داشت. به قول یکی از دوستان، پیش از شهادت حاج آقا مصطفی(ره)، می گفت: «حاج آقا مصطفی(ره) برای امام(س) حکم ترمز را دارد». گفتم: «چطور؟»گفت: «بعضی جاها نمی گذارد امام(س) با شدّت حرکت کند». بعد فهمیدم که سخن ایشان زیاد هم بی ربط نبوده است؛ چون دیدیم پس از شهادت حاج آقا مصطفی(ره)، امام(س) حرکت را یکدفعه شروع کردند.  ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 317
‏او در عین حال، بسیار متواضع بود. ما می بینیم که هر قدر ‏دانشمندان‏ مقام علمی و زهدشان بیشتر می شود، متواضعتر می گردند. حاج آقا مصطفی(ره) هم این طور بود. با آنکه در مجلس درس پدرشان، کسی از لحاظ علمی جرأت ابراز وجود پیدا نمی کرد تا رأی مخالف بدهد، او براحتی اشکال می کرد. یک بار امام(س) به او فرمودند: «مطالعه کنید». بعد گفتند: «نمی گویم مطالعه نکرده اید، بلکه باید بیشتر مطالعه کنید». حاج آقا مصطفی(ره) به من می گفت: «اگر ایشان پدرم نبود، بیشتر در مقابلش استقامت می کردم، امّا ترسیدم  (خدای نکرده) پدرم آزرده خاطر شود». این استقامت دلیل بر عمق علمی او بود. یک بار که خدمت ایشان بودم، از من می خواست که از لبنان، کتابهایی در زمینۀ تفسیر عرفانی برایش تهیّه کنم. می گفت که چهارصد صفحه در تفسیر سورۀ حمد نوشته و تازه به ‏«ایّاک نعبد و ایّاک نستعین»‏ رسیده است. با وجود چنین تعمّقی که در علم داشت، برخوردی متواضعانه و خودمانی با دیگر طلبه ها داشت.‏

 نقش حاج آقا مصطفی در تصمیماتی که حضرت امام(س) در سیر مبارزاتی خود می گرفتند تا چه حدی بود؟

‏ همان طور که عرض کردم، ایشان تا حدّی نقش مهار کننده را در حرکت امام(س) ایفاء می کرد. نمی خواهم بگویم که حضرت امام(س) تندروی می کردند، حاج آقا مصطفی(ره) این طور دریافته بود که باید ملایمتر حرکت شود. البتّه امام(س) هم با دو کلمه حرف تحت تأثیر حاج آقا مصطفی(ره) قرار نمی گرفت، بلکه همان ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 318
‏طور که امام در یکی از سخنانشان فرمودند که من برای رفتن به کویت و فرانسه با او مشورت کردم، مسأله گاهی به صورت مشورت بود. نظر حاج آقا مصطفی(ره) این بود که ابتداءً نباید به نهضت بُعد جهانی داد. علاوه بر آن، باید نیروی نظامی قوی تهیّه کرد. امّا حضرت امام(س) با این مسأله موافق نبودند. به دلیل همین طرز تفکر بود که حاج آقا مصطفی(ره) با آیت الله سیّد باقر صدر(ره) حرکت حزب الدعوۀ عراق را بنیان گذاشت. حضرت امام(س) معتقد بودند که باید مردم را تربیت کرد، امّا حاج آقا مصطفی(ره) می گفت که تربیت مردم  (به طور عموم) برای ما امکان پذیر نیست؛ چون دشمنان ما امکانات و وسایل بیشتری برای تبلیغات و تخریب اذهان جوانان دارند، باید قوای نظامی داشته باشیم تا بتوانیم در مقابل قدرتهای نظامی دنیا، دست کم، از استقلال کشور خودمان محافظت کنیم. آیت الله صدر(ره) نظرشان این بود که حکومت اسلامی را باید با افراد ایجاد کرد؛ ابتدا افراد را بسازیم و بتدریج، آنها را وارد حکومت کنیم. و ما دیدیم که آنها شهید شدند و به اهدافشان نرسیدند. ‏

‏سیّد موسی صدر، که معلوم نیست به شهادت رسیده یا زنده است (اگر زنده است، خدا نجاتش دهد) هم همان روحیّه را داشت. به ایشان می گفتم: «باید «میلیشیا»  (قدرت نظامی) داشته باشیم». می گفت: «می خواهیم چکار کنیم؟» گفتم: «دشمنان شما همه دارند؛ حزب کتائب 36000 نظامی دارد. اگر بخواهد بساط شیعه را جمع کند، شما با چه می خواهید در مقابل آنها مقاومت کنید؟» لذا،زمانی که با جوانی به نام احمد صفا چریک تربیت می کردیم، او دو هزار نفر رزمنده داشت و حزبی به نام «حرکة الامام علی علیه السلام» درست کرده بود که رمز آنها هم ذوالفقار بود. آمدند ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 319
‏و با سیّد موسی صدر ارتباط برقرار کردند و از همانجا، اوّلین حرکت نظامی ایشان شکل گرفت. پس از آن شهید چمران آمدند و با سیّد موسی صدر، «حزب اَمَلْ» را تشکیل دادند. ‏

‏اجمالاً، نظر شهید چمران این بود که نباید خونی از دماغ کسی ریخته شود. معتقد بود باید در یک دست شمشیر داشت و در دست دیگر، قرآن. در جنگ داخلی لبنان هم که تا سال 1346 با ایشان بودم، با کوششهای فراوان توانست آتش بس ایجاد کند و چون دیدند نمی توانند کاری بکنند، حزب امل به حرکت درآمد و شیعیان دست به حرکت نظامی زدند. ‏

 لطفاً قدری دربارۀ سوابق سیاسی و مبارزاتی خودتان توضیح دهید:

‏ از دوران نوجوانی، روحیّه ای انقلابی در خودم احساس می کردم. لذا، در حرکت آیت الله کاشانی (ره) در سال 1325 شرکت کردم. در آن موقع، ایشان در اعلامیّه ای که علیه اسرائیل صادر کرده بودند، مردم را به راهپیمایی دعوت نموده بودند. در آن اعلامیّه، ایشان خواسته بودند که افراد نام نویسی کند و داوطلبانه برای حمایت از مسلمانان، به فلسطین بروند. من هم شرکت کردم، ولی شرایط سنّی مرا نپذیرفتند. اخوی بنده را نام نویسی کردند که او را هم به آنجا نفرستادند. در تشکیلات آیت الله کاشانی، با فداییان اسلام هم آشنا شدم و این مقدمه ای شد برای اینکه با مرحوم احمد آقا روشن بین و آداش (خرّازی)، جمعیّتی تشکیل دهیم که پس از مدّتی، نام آن را به «پیروان قرآن» تغییر دادیم. یکی دو سال که از تأسیس این ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 320
‏جمعیّت گذشت، با مرحوم صادق امانی و دوستان ایشان آشنا شدم و جمعیّتی به نام «گروه شیعیان» تشکیل دادیم که آقایان حاج حسین رحمانی، یزدی زاده، هاشم امانی و دیگران جزو آن بودند. کار ما امر به معروف و نهی از منکر بود. این گروه تا سال 1338 فعّالیّت می کرد. در آن موقع، به دلیل اینکه می خواستم به نجف بروم و بخصوص به دلیل شهادت نوّاب صفوی(ره)، این جمعیّت متفرّق شد. حکومت طاغوت هم از آزار و اذیّت ما کوتاهی نمی کرد. وضع به همین منوال بود تا اینکه در سال 1342، حرکت حضرت امام(س) شروع شد. در آن شرایط، روزی مرحوم صادق امانی به منزل ما آمد و دربارۀ حرکت نظامی با من گفتگو کرد. من گفتم: «حاضرم، به شرط آنکه یکی از آقایان مجتهدین در رأس کار باشد و از ایشان کسب اجازه شود». به هر حال با مهدی عراقی و دوستان دیگر، جمعیّت دیگری را شکل دادیم و چندین بار تصمیم گرفتیم که شاه را به قتل برسانیم. حتّی جوانی به نام عباس مدرّس را هم مأمور این کار کردیم. امّا شب خواب دیدیم که شاه در اتاقی بلوری است که چیزی از دیوارهای آن به داخل نفوذ نمی کند. فهمیدم که موفّق نخواهیم شد. روزی که ملکه الیزابت به ایران آمده بود و قرار بود که شاه مقداری از راه را با ایشان بپیماید، گفتیم: بهترین فرصت است. آقای عباس مدرّس هم سلاح را برداشت و در روزنامه ای پیچیده قیافۀ خود را هم مثل ساواکیها درست کرد تا کسی به او شکّ نکند. اما وقتی رفت، دید کالسکۀ شاه شیشه ای ولی ضدگلوله است. یک بار دیگر هم همین تصمیم را گرفتیم، ولی باز در عالم رؤیا دیدم که شاه در بالکنی ایستاده، جمعیّت زیادی هم در پایین آن حضور دارند. سلاح من هم که در بین ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 321
‏جمعیّت هستم، یک کارد است. هر چه فکر کردم دیدم به دلیل ازدحام جمعیّت، نمی توانم آن را به شاه بزنم. این جریان برای وقتی بود که او آمده بود ورزشگاهی را در انتهای خیابان خراسان تهران افتتاح کند و به قدری مأموران آنجا را احاطه کرده بودند که به هیچ وجه، امکان دسترسی به او ممکن نبود. گویا هنوز خداوند اراده نکرده بود که او کشته شود. تا اینکه ماجرای منصور پیش آمد. با مرحوم نوّاب صفوی و سایر فداییان اسلام در این حرکت بودیم.‏

‏مرحوم نوّاب صفوی زیاد به منزل ما می آمدند. مرحوم سیّد عبدالحسین واحدی هم وقتی دو ماه فراری بود، در منزل ما پنهان بود. از روزی هم که حضرت امام(س) حرکت خود را شروع کرده اند تا به حال در خدمت ایشان بوده ام. اگر چه به دلیل برخی مسایل مجبور شده ام گاهی در کارهای اجرایی دخالت داشته باشم، مانند مدّتی که در کمیتۀ مبارزه با منکرات بودم، ولی اعتقادم این است که روحانیّون باید در کارهای تبلیغی فعّال باشند و در کارهای اجرایی دخالتی نکنند. در زمان شاه هم عمدۀ کار ما فعّالیّتهای تبلیغی بر ضد شاه بود. بسیاری از مواقع نامۀ انتقادآمیز می نوشتیم و حتّی گاه نامه هایمان را دستی می بردیم و رسیدی می گرفتیم، با کار بسیاری از مراکز فساد مبارزه کردیم، بخصوص با بی حجابی و بدحجابی زیاد مقابله نمودیم. گاهی هم ما را به زندان انداختند. از سال 1343 تا 1356 در نجف بودم و نتوانستم به ایران بیایم.‏

 در چه زمانی به ایران بازگشتید؟


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 322
‏ پس از پیام حضرت امام(س) که فرمودند اگر کارتر به ایران بیاید، شاه باید از ایران برود، به ایران آمدم. در آن زمان، در دُبی بودم و اعلامیّه های امام(س) را از نجف می گرفتم و به وسیلۀ کارگران دُبی به ایران می فرستادم.‏

 به نظر شما، شهادت حاج آقا مصطفی چه تأثیری در روند پیروزی انقلاب داشت؟

‏ یکی از تأثیرهای آن این بود که موجب شد حضرت امام(س) حرکتشان را سرعت ببخشند، تأثیر دیگر آن این بود که شهادت او موج تازه ای در مردم به وجود آورد. در آن موقع که ایشان را به شهادت رساندند، من در لبنان بودم و مرحوم غفّاری را نیز شهید کرده بودند. یکی از ساواکیهای ایران هم که مردی قوی هیکل و سرگرد نیروی دریایی بود، در آنجا حضور داشت اتّفاقاً در همان موقع، زنی را هم که از مجاهدین خلق بود، آورده بودند که مورد آزار و اذیّت آنها قرار گرفته بود. سوار ماشین آن سرگرد شدیم و به سمت دریا رفتیم. به او گفتم: این کارهای شما انفجارآور است. گفت: چه انفجاری؟ گفتم: شما با این کارهایتان موجب شورش مردم می شوید. زنی که مورد تجاوز قرار گرفته فامیلش از پا نمی نشینند. دیگران را هم علیه شما می شورانند. شهادت آقای غفّاری از نظر مردم مخفی نمی ماند. محمّد منتظری را که در مقابل پدرش شکنجه می کنید آثار مطلوب به جا نمی گذارد. پس شما هستید که با این کارهایتان شاه را از کشور بیرون می کنید، نه ما. به تعبیر شهید مطهّری (ره)، شهید قلب تاریخ است، و خون شهید در رگهای اجتماع می جوشد و بر ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 323
‏مردم تأثیر روانی می گذارد. در زمان مصدّق  (سال 1332)، یک جوان کشته شد. او را روی یک تخته گذاشتند و تا مقابل مجلس آوردند و به همین وسیله، مردم را علیه شاه شوراندند. خون اینقدر تأثیر دارد. هر قدر ارزش آن بیشتر باشد، تأثیرش هم بیشتر است.‏

‏یادم هست در ایّامی که حاج آقا مصطفی(ره) شهید شده بود، به مسجد مح  آمدم. آنجا را به مناسبت عید غدیر چراغانی کرده بودند. یکی از جوانانی که بعداً از انقلابیهای دو آتشه از آب درآمد، به من گفت: «چرا مسجد را چراغانی کرده اند؟» گفتم: «چون عید غدیر است». گفت: «مگر نمی دانی که حاج آقا مصطفی(ره) راشهید کرده اند؟» واقعاً این حرف او در من اثر گذاشت. بنابراین، اینگونه شهادتها مردم را به حرکت درآورد. اعلامیّه های آتشین حضرت امام(س) با آن روح ملکوتی و قلب سوخته ای که داشت، این تأثیر را بیشتر می کرد. در مسجد کرمان، قرآن را آتش زدند و در آبادان، سینما رکس را. خود من در آن موقع، منبر رفتم و گفتم: «مردم نه در مسجد در امانند و نه در سینما».‏

 دربارۀ سوابق تحصیلی خودتان توضیح دهید:

‏ از همان ابتدا که در مدرسۀ ابتدایی درس می خواندم، دوست داشتم طلبه شوم. یک سال هم در مسجد امین تهران دروس اسلامی خواندم تا اینکه در سال 1365 قمری طلبه شدم و در سال 1373 هم به منبر رفتم. به قم عزیمت کردم. در آنجا، مدتی تحصیل نمودم و بعد به نجف مشرّف شدم. در نجف، نزد استاد افغانی، ‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 324
‏آیت الله اراکی(ره) و آقای حجازی برخی از دروس سطح را خواندم و نزد آیت الله سیّد محمّد مدرّس، مرحوم شیخ احمد معصومی، آیت الله خویی(ره) و حضرت امام(س) دروس خارج را خواندم. در زمینۀ فلسفه زیاد کار نکردم ؛ چون ذوق فلسفی نداشتم، امّا مطالعات تاریخی داشتم و قریب سه هزار سال از تاریخ را به طور خلاصه به خط خودم نوشتم که در منبرها استفاده می کنم.قریب پنج سال هم دربارۀ علایم مربوط به ظهور حضرت مهدی علیه السلام مطالعه کردم و فهرستهای زیادی در این باره تهیّه نمودم.‏

‏در زمانی که عضو شاخۀ نظامی «احزاب مؤتلفۀ اسلامی» بودم، در لبنان، زیاد کارهای تبلیغی می کردیم؛ یادم هست آنقدر در مقابل فساد و مشروبخواری استقامت کردیم که یکی از جوانهای آنجا آمده بود و می‏‏‎‏‏ گفت: «هر شیخی که به این منطقه می آمد ما به او می خندیدیم، اما تو آمدی و به ما خندیدی و ما را عوض کردی». مرکز فساد آنجا را به مرکز نماز جماعت تبدیل کردیم و مدّتها از طرف آقای صدر، مدیر دراسات اسلامی در حوزۀ علمیّه امام مهدی علیه السلام بودم. این حوزه را با کمک ایشان تأسیس کرده بودیم. طی حکمی هم که ایشان به من دادند، به من لقب «امین عام» اعطا کردند. در ایران هم یکی دو تا مسجد ساختم، ولی حسرت می خورم که چرا از من استفاده نکردند. در سال 1369 به افریقا رفتم و در آنجا چند حوزۀ علمیه تأسیس کردیم. اکنون در آنجا چهار حوزۀ علمیه داریم و افراد بسیاری در آنجا درس می خوانند. تعداد زیادی از جمله یک کشیش و یک پزشک شیعه شده اند که تأثیر بسیاری در آنجا داشته است.‏


کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 325
 دربارۀ نحوۀ شهادت حاج آقا مصطفی چه می دانید؟

‏ گروههای مختلفی خدمت حاج آقا مصطفی(ره) می‏‏‎‏‏ آمدند. در شبی هم که ایشان به شهادت رسید، سه نفر به دیدن ایشان آمده بودند. پس از رفتن آنها، حال ایشان به هم می خورد و از دنیا می رود. خدا می داند که آیا آنها سمی به او داده اند یا اینکه چون خود ایشان ثقیل بوده یا دارویی در ایشان اثر کرده، سکته نموده است. بعداً هم کسی نفهمید که آن سه نفر چه کسی بودند؛ چون شبانه آمده بودند و در زیرزمین منزل با ایشان دیدار کرده و پس از یک ساعت هم رفته بودند. خبرنگاران خارجی هم که در مصاحبۀ خود از حضرت امام(س) پرسیده بودند که آیا حاج آقا مصطفی(ره) شهید شده است یا مرحوم، ایشان سکوت کرده و پاسخی نداده بودند. جسد ایشان را هم برای تجسّس نبردند. و همین ما را مشکوک کرد. عراق نمی خواست مسأله روشن شود.‏

 

‏***‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابیادها و یادمانها از شهید آیت الله‏ سید مصطفی خمینی (س) (ج. 1) : مجموعه مصاحبه ها در حاشیۀ کنگره شهید آیت الله سید مصطفی خمینی (س): (مهر و آبان 1376)صفحه 326